حق اليقين

العلامة المجلسي ج 1


[ 1 ]

حق اليقين تألیف علامه مجلسى المحقق المترجم الموضوع: امامت معاد الناشر انتشارات اسلاميه‌


[ 2 ]

[جلد اول‌] [مقدمه كتاب‌] بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ‌ كتاب حقّ اليقين‌ الحمد للّه الواحد الاحد الفرد الصمد العليم القديم القدير الذي ليس كمثله شى‌ء و هو السميع البصير و الصلاة على اشرف العارفين و فخر النبيين محمد و عترته الطيبين الطاهرين الذين فازوا بالقدح المعلى من الفضل و العلم و اليقين و لعنة اللّه على اعدائهم اجمعين الى يوم الدين‌ اما بعد چنين گويد خامه شكسته زبان و بيان ابكم نشان تراب اقدام ارباب يقين و خادم اخبار ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين محمد باقر بن محمد تقى حشر هما اللّه مع مواليهما الاكرمين بر صحايف قلوب و صفايح الواح طالبان منهاج حق و يقين تصوير و تحرير مينمايد كه چون بدلائل عقليه و نقليه ظاهر و هويدا گرديده كه حق تعالى اين جهان فانى را عبث نيافريده و انسان كه چشم و چراغ اين جهان و علت غائى آفريدن آنست براى معرفت و عبادت خلق كرده است كه باين دو قدم روحانى عروج بر معارج بهشت جاودانى نمايد و بلذات فانيه اين دار غرور مغرور نگرديده بواسطه اين دو حبل متين خود را بسعادت باقيه آخرت رساند و از اخبار و آيات بسيار معلوم است كه عبادت بدون معرفت كه ايمان عبارت از آنست صحيح و


[ 3 ]

مقبول نيست پس اول چيزى كه در ابتداى تكليف بر مكلف واجب است تحصيل ايمان است و اكثر خلق از اين معنى غافلند و اركان دين را نميدانند و قليلى را كه از ناقص چند امثال خود فرا گرفته‌اند بنظر تحقيق در آن نظر نكرده‌اند و بمحض تقليد اكتفا نموده‌اند و قدم از درگه سافله گمان بدرجه عاليه يقين و اذعان نگذاشته‌اند اگر چه اين فقير در كتب مبسوطه عربى و فارسى اين مطالب عاليه را ببينات وافيه و دلائل كافيه ايراد نموده‌ام اما اكثر خلق باعتبار عدم اعتنا و اهتمام در امور دين با قلت بضاعت با وفور اشغال باطله با عدم قابليت ادراك آنها انتفاع بسيارى نمييابند لهذا اين فقير اراده نمود كه در اين رساله مختصره كافيه عمده آن مطالب عاليه را ببيانهاى واضح قريب بافهام ايراد نمايم بتوفيق اللّه سبحانه فى الجمله بر وفق مرام بانجام رسيد و مسمى به حق اليقين گرديد و چون از بركات عهد حق و اوان و ثمرات امن و امان ايام سعادت فرجام دولت عظمى و سلطنت كبرى اعلا حضرت شاهنشاه ملايك سپاه ظل اللّه سيد و سرور سلاطين جهان باسط مهاد امن و امان مظهر الطاف ربانى مهبط فيوضات سبحانى وارث ميراث سليمانى ملجأ سلاطين كامكار ملاذ خواقين جم اقتدار چراغ دودمان مصطفوى و نونهال گلستان مرتضوى انجمن افروز محفل عدل و داد و شعله جانسوز نهال جور و بيدار ممهد قواعد عدل و تمكين مشيد بناى والاى شرع مبين سلطان انجم سپاه گردون بارگاه مصدوقه السلطان العادل ظل اللّه الفائز بدرجه عليه نرفع درجات من نشاء مصداق آيه كريمه يختص برحمته من يشاء اعنى السلطان بن السلطان و الخاقان بن الخاقان مسمى بثالث اجداده الاكرمين الشاه سلطان حسين بهادر خان مد اللّه ظلال جلاله على رءوس العالمين و شيع المؤمنين ببقائه الى ظهور دولة خاتمالوصيين صلوات اللّه عليه و آله و على آبائه الطاهرين بود بنظر الهام منظر اشرف رسانيد اميد كه مقبول طبع اقدس گردد و مثوبات آن بروزگار فرخنده آثار عايد گرددچون ايمان عبارتست از تصديق بوجود حق تعالى و صفات كماليه و تنزيه و اقرار بحقيقت انبيائى كه از جانب حق تعالى براى تكميل خلايق بر ايشان مبعوث گرديده‌اند خصوصا پيغمبر آخر الزمان محمد بن عبد اللّه (ص) و اقرار بآنچه آن حضرت از جانب خداوند آورده است ضروريات دين را بتفصيل و آنچه ضرورى نيست باجمال و اقرار بحقيقت جميع اوصياى پيغمبران خصوصا دوازده امام كه اوصياى پيغمبر آخر الزمان‌اند و اقرار بعدالت حق تعالى و منزه بودن او از افعال قبيحه و اقرار بحشر و معاد و توابع آن پس تحقيق اين مطالب عاليه در چند باب ميشود


[ 4 ]

باب اوّل در اقرار بوجود حق تعالى و صفات كماليه اوست و در آن چند فصل است‌ فصل اوّل در اقرار بوجود صانع عالم است‌ و آن از همه چيز هويداتر است زيرا كه هر كه نظر ميكند در خلق آسمان و زمين و آفتاب و ماه و ستاره‌ها و بادها و ابرها و بارانها و درياها و كوهها و حيوانات و خلقت بدن و روح خود و غرائب صنع كه در هر يك از اينها بكار برده بيقين ميداند كه اينها خود بى‌صانعى بهم نرسيده‌اند كسى كه اينها را آفريده مثل آنها نيست و كامل بالذاتست و هيچ‌گونه نقص در ذات و صفات او نيست و اين دليل اجماليست كه براى اكثر خلق كافيست و از دلائل تفصيليه بچند دليل قريب بفهم اكتفا مينمائيم: دليل اول‌ آنكه هر مفهومى كه آدمى تعقل آن مينمايد يا آنست كه نظر بذات او بدون ملاحظه امر خارجى و علتى بودن آن در خارج واجب است او را واجب الوجود خوانند يا آنكه نظر بذات او محال است او را ممتنع الوجود گويند يا نظر بذات او نه واجبست بودن او و نه ممتنعست بودن او و او را ممكن الوجود گويند كه بودن و نبودن هر دو بذات او رواست پس اگر علتى بهم‌رساند موجود ميشود و الا معدوم خواهد بود پس گوئيم كه شك نيست كه در عالم موجودات هستند اگر مجموع موجودات منحصر باشند در ممكنات و واجب الوجودى در ميان آنها نباشد پس همه را با هم كه ملاحظه كنى بمنزله يك شخصند و عدم بر مجموع اينها رواست هم چنانچه زيد بى‌علت محالست كه موجود شود زيرا كه ترجيح بلا مرجح لازم مى‌آيد و آن ببديهه عقل محالست همچنين موجود شدن اين مجموع بدون علتى كه خارج از اينها باشد محالست و آن علت بايد موجود باشد زيرا كه بديهى است كه چيزى كه خود موجود نباشد علت وجود ديگرى نميتواند بود و موجودى كه خارج از جميع ممكناتست واجب الوجود استپس ثابت شد كه واجب الوجودى البته موجود هست و اگر گويند كه هر يك از اجزاء علت وجود ديگريست الى غير النهاية و علت مجموع مجموع علل اجزاء است جواب گوئيم كه هر يك بشرط وجود علت لازم است وجودش اما عدم او با عدم جميع عللش ممكن است هرگاه واجب الوجودى نباشد پس ترجيح بلا مرجح لازم مى‌آيد. دليل دومبعضى از محققين گفته‌اند همچنانكه تواتر در محسوسات افاده علم ميكند از براى آنكه محالست عادة كه اين عدد كثير اتفاق كنند بر كذب يا صدق و همه غلط كنند پس هرگاه جميع انبيا و اوصيا و اوليا و عقلا اتفاق كنند بر وجود صانع عالم و حدوث او و


[ 5 ]

آنكه او كامل است من جميع الجهات و نقص بر او روا نيست البته اين كس را علم بهم ميرسد كه اين حق است و اين جماعت بسيار اتفاق نكرده‌اند بر كذب و باين عقول كامله اتفاق بر غلط نكرده‌اند ايضا اتفاق ايشان دليل بر اينست كه اين مقدمات ما بديهى‌اند يا اگر نظريند دلايل آنها واضحست بحيثيتى كه راه خطا در آنها نيست و اين دليل در نهايت متانت است. دليل سيم‌ معجزاتست كه از پيغمبران و اوصياء ايشان ظاهر گرديده مانند عصا را اژدها كردن و دريا را شكافتن و مرده را زنده كردن و كور را بينا كردن و ماه را بدونيم كردن و آب بسيار از ميان انگشتان يا از سنگ كوچك جارى ساختن و امثال اينها چه بر هر عاقلى ظاهر است كه اينها فوق طاقت بشر است پس بايد خدائى باشد كه اينها را براى اظهار حقيقت ايشان بر دست ايشان جارى گرداند و عوام بلكه اكثر خواص را دليل اجمالى كه از تفكر در غرايب صنع الهى در آفاق و انفس ظاهر ميگردد و حق تعالى در اكثر قرآن مجيد بآن اشاره فرموده كافيست بلكه علم بوجود صانع بديهيست و همه عقول بر اين مفطورند چنانچه حق تعالى فرموده است كه اگر از كافران سؤال كنى كه كى آفريده است آسمانها و زمين را هرآينه گويند كه خدا آفريده است و باز فرموده است كه‌ أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ‌ آيا در خداوند شكى هست كه آفريننده آسمانها و زمين است ايضا فرموده است كه دين حق فطرت خداست كه مردم را بر آن مفطور و مخلوق گردانيده است لهذا پيغمبران كه مبعوث گرديدند مردم را امر بتوحيد و يگانه‌پرستى و گفتن «لا اله الا الله» نمودند نه اقرار بصنايع و بينه بر اين معنى اينست كه همه خلق در وقت الجا و اضطرار كه دست ايشان از وسايل ظاهره كوتاه ميگردد البته پناه بصانع خود ميبرند و اقرار مينمايند كه خداى يگانه دارند چنانچه اين مضمون در احاديث معتبره وارد شده است يكى از عارفان گفته است كه اكثر كفار و جهال اگر چه در ظاهر حال منكر وجود مبدءاند اما باطنا بحقيقت و ثبوت وجودش مقر و معترفند و لهذا اختلاف در وجود مبدء از هيچ عاقل معتد به مروى نيست و توضيح كلام در اين مرام آنكه باتفاق شرع و عقل و تعاضد برهان و نقل حضرت حق تعالى و تقدس از آن برتر و بزرگوارتر است كه بكنه ذات محاط عقل غير گردد اما بواسطه رابطه اضافى كه ميان مالك و عبيد متحقق است بجهت علاقه افاضه رحمت بى‌غايت كه زلال نوايش از ينابيع علم و قدرت بمجارى حكمت و ارادت پيوسته جارى و روانست جبلت و طبيعت مخلوقات مجبول و مفطور است بر اذعان و قبول صانع و از اين جهت در هنگام صدمت و وقوع وقايع و وقت اضطرار بى‌سبق رؤيت روى استعانت و فزع بنگاه دارنده خود مى‌آورند بتوجه طبيعى‌


[ 6 ]

كه تأمل و تكلفى در آن نيست و از اين جهت اين حالت مظهر استجابت دعا ميباشد چنانچه آيه كريمه‌ أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ‌ بآن ناطق است و انزعاج حيوانات عجم درگاه عروض خوف و گريز ايشان در حال استيلاى وهم و هراس بحقيقت از اين قبيل است و لهذا طوايف مختلفه و امم متخالفه كه در هر عهد و اوان و در هر دين از اديان بوده‌اند خلاف در وجود مبدء از هيچ عاقلى مروى نيست بلكه محال خلاف احوال و اوصاف او است و فخر رازى از شخصى نقل كرده است كه در بعضى ازمنه خشكسال عظيم و قحط شديد بهم‌رسيد مردم از براى استسقاء بصحرا رفتند و دعا كردند و دعاى ايشان مستجاب نشد آن شخص گفت در آن وقت بسوى بعضى از كوهها رفتم آهويي را مشاهده كردم كه از شدت عطش بسوى غدير آبى ميدويد و چون بغدير رسيد آن را خشك ديد حيران شد و چند مرتبه بجانب آسمان نظر كرد سر را حركت داد ناگاه ابرى پديد آمد و آن قدر باريد كه غدير مملو گرديد و آهو آب خورد و سيراب گرديد و بر گرديد و صاحب رساله اخوان الصفا نقل كرده است كه مكرر ديده‌اند كه حيوانات در سالهاى خشك سال سر بسوى آسمان بلند ميكنند و طلب باران ميكنند از صيادى نقل كرده‌اند كه گفت گاو كوهى را ديدم كه بچه خود را شير ميداد من چون متوجه او شدم بچه را گذاشت و گريخت من بچه او را گرفتم چون نظر كرد بچه را بدست من ديد مضطرب شد و سر بسوى آسمان بلند كرد چنانچه گويا استغاثه بحق تعالى ميكند ناگاه گودالى پيش آمد من در آن گودال افتادم و بچه از دست من رها شد مادرش آمد و او را برد و آنچه از احاديث شريفه در اين باب وارد شده ذكر آنها در اين مقام مناسب نيست پس معلوم شد كه وجود مبدء در وضوح و ظهور بمرتبه ايست كه بر حيوانات عجم نيز مخفى نيست. فصل دوم آنكه حق تعالى قديم و ازلى و ابديست‌ و عدم بر او محال است هميشه بوده است و خواهد بود زيرا كه اگر حادث باشد و عدم و فنا بر او روا باشد هرآينه محتاج بصانع ديگر خواهد بود و واجب الوجود و صانع عالم نخواهد بود و بايد دانست كه وجود او واجب است و لازم ذات اوست و محالست كه از او منفك شود و جميع ارباب ملل مختلفه اتفاق كرده‌اند بر آنكه او كامل من جميع الجهات است و عجز و نقص و فنا بر او محال است. فصل سيم آنكه حق تعالى قادر مختار است‌ و هيچ ممكن از تحت قدرت او بيرون نيست و چنان نيست كه زياده بر آنچه آفريده است نتواند آفريد بلكه مصلحت در خلق اينها بوده و اگر خواهد اضعاف آنچه را آفريده است از آسمان‌


[ 7 ]

و زمين و غير اينها ايجاد مى‌تواند كرد و اگر خواهد جميع اشياء را معدوم مى‌تواند كرد و فاعل مختار است و آنچه كند باراده و اختيار ميكند و مجبور نيست در كارها و چنان نيست كه تأثير او در اشياء بدون اراده او باشد مانند سوختن آتش و هر ممكن را كه اراده حق تعالى بايجاد او تعلق گيرد البته موجود ميشود چنانچه خود فرموده است كه‌ إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ‌ و اين منافات ندارد با آنكه اراده حق تعالى تعلق بامور قبيحه نگيرد و يك دليل بر اين مضامين آنست كه مذكور شد كه اتفاق كرده‌اند ارباب عقول باقوال مختلفه بر آنكه عجز و نقص بر صانع عالم روا نيست و چنين امرى يا بديهى است يا نظرى است كه در مقدماتش راه شبهه نيست. فصل چهارم آنكه خداوند عالم عالمست بهر معلومى‌ و تغييرى در علم او نيست و علم او باشياء پيش از وجود آنها تفاوت ندارد با علم او بعد از وجود آنها و در اول ميدانست آنچه در ابد الآباد بهم ميرسد و جميع اشياء مانند ذرات هوا و قطرات درياها و عدد مثقال كوهها و برگ درختان و ريگ بيابان و نفسهاى جانوران نزد علم او هويداست زيرا كه خالق همه چيز اوست يا بواسطه يا بى‌واسطه و هر كه باراده و اختيار و از روى حكمت چيزى را آفريند البته بآن چيز و صفات و آثار آن علم دارد باندك تأملى اين مقدمه نهايت ظهور دارد و ديگر آنكه مجرد است و نسبت مجرد بهمه چيز مساويست ديگر آنكه همچنانكه همه ممكنات اثر وجود اويند علم آنها و جميع كمالات آنها باو منتهى ميشود و كسى كه همه علمها از او باشد جاهل بچيزى نميباشد و جناب مقدس او اشاره بهمه دلايل در سه كلمه قرآن مجيد فرموده است‌ أَ لا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ يعنى آيا نميداند همه اشياء را آنكه همه چيزى را آفريده است و او است لطيف يعنى مجرد يا صاحب لطف كامل و رحمت شامل بالنسبه بجميع موجودات حافظ و خالق و مربى همه اوست و همه را بمنتهاى كمال او ميرساند و او داناست بخفاياى امور و كسى كه نيك تأمل كند در غرايب صنع خالق عالم در آفتاب و ماه و ستارگان و حركات مختلفه آنها بر قانون حكمت در تربيت جمادات و نباتات و رسانيدن هر يك بحد كمال آن و در تشريح بدنهاى انسان و حيوانات و تركيب اعضاى آنها بر يكديگر و آلات و ادوات تغذيه و تنميه و ادراكات حواس خمسه ظاهره و باطنه كه چندين هزار سال حكما در آنها فكر كرده‌اند و كتابها در هر باب نوشته‌اند و بعشرى از اعشار آنها پى نبرده‌اند به عين اليقين ميدانند كه بر چنين خداوندى هيچ امرى مخفى نيست و از هيچ امرى عاجز نيست و بر همه چيز قادر است و آيه كريمه اشاره باين مراتب همه دارد و بايد دانست كه‌


[ 8 ]

علم او ازلى و ابدى است و او غافل نمى‌شود و سهو و نسيان و فراموشى در او نميباشد و خواب و پينكى كه مقدمه خوابست در او محال است زيرا كه اينها همه عجز و نقص است و او كامل من جميع الجهاتست چنانچه دانستى و هرگاه عموم علم و قدرت و تنزه او از ارتكاب امور قبيحه ثابت شد بمعجزه حقيقت پيغمبران و اوصياى ايشان ثابت ميشود چنانچه مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى پس ساير صفات كماليه باختيار ايشان ثابت ميشود و احتياج بدانستن دلايل عقليه نيست لهذا در اين مقام كلام را بسط داديم. فصل پنجم آنكه حق تعالى سميع و بصير است‌ يعنى عالم بآنچه شنيدنى است از آوازها و آنچه ديدنيست از ديدنيها بى‌آنكه او را آلت شنيدن و گوشى بوده باشد و بدون آنكه او را آلت ديدن و چشم بوده باشد زيرا كه اگر محتاج باين‌ها بوده باشد جسم مركبى خواهد بود و محتاج و ممكن بوده و خواهد بود و در كمال خود محتاج بغير خواهد بود و او كامل بذات خود است و علم او بر اينها موقوف به وجود اين‌ها نيست بلكه پيش از وجود آنها و بعد از برطرف شدن آنها مى‌داند بهمان نحو كه در وقت وجود آنها ميداند و اين دو صفت بعلم بر ميگردد چون حق تعالى خود را باين دو صفت ستوده جدا ذكر كرده‌اند شايد حكمتش آن باشد كه در ضمن آنها رد بر حكما ميشود كه خداوند را عالم بجزئيات نمى‌دانند يا چون اكثر اعمال عباد كه مورد تكليف الهى است از قبيل مسموعات و مبصرات است اين دو صفت را از مطلق علم تخصيص بذكر فرموده كه داخل در زجر ايشان در معاصى و ترغيب ايشان بطاعت بوده باشد و بعضى اين دو صفت را وراء صفت علم مى‌دانند و ذكر آن ثمره ندارد. فصل ششم آنكه حق تعالى حى است‌ يعنى زنده است و مراد از حى صفتى است كه از آن توانائى آيد و دانائى چون معلوم شد كه حق تعالى عالم و قادر است پس صفت حيات نيز او را خواهد بود اما حيات در ممكنات بعارض شدن صفتى ميباشد و جناب مقدس الهى بذات خود زنده است بدون آنكه صفت موجودى عارض او گردد در حقيقت اين صفت بعلم و قدرت بر ميگردد. فصل هفتم آنكه حق تعالى مريد است‌ يعنى كارها از او باراده و اختيار صادر ميشود نه مانند افعال اضطراريه كه بدون اراده و اختيار صادر ميشود مثل سوختن آتش و فرود آمدن سنگ از هوا و از ما فعلى كه باختيار صادر شود اول تصور آن فعل ميكنيم و بعد از آن فائده از براى آن تخيل ميكنيم و آن محرك ما ميشود تا بحد عزم و جزم‌


[ 9 ]

ميرسد پس آن فعل از ما صادر ميشود و در جناب مقدس الهى چون اختلاف احوال و عوارض نميباشد پس همان علمى كه حق تعالى دارد كه وجود فلان امر در فلان وقت براى نظام عالم اصلح است سبب وجود آن ميشود در آن وقت لهذا متكلمين اماميه گفته‌اند كه اراده بعلم بر ميگردد و علم با صلح اراده است و در احاديث اين باب سخن بسيار است و از براى مكلف همين بس است كه بداند كه افعال از حق تعالى باراده و اختيار موافق حكمت و مصلحت صادر ميشود و در آن افعال مجبور نيست. فصل هشتم آنكه حق تعالى متكلمست‌ يعنى ايجاد حروف و اصوات مينمايد در جسم بى‌آنكه او را عضوى و دهانى و زبانى بوده باشد چنانچه بقدرت كامله ايجاد سخن در درخت كرد و حضرت موسى عليه السّلام شنيد و ايجاد كلام در آسمان ميكند و ملائكه ميشنوند و وحى مى‌آورند يا ايجاد نقوش ميكند در الواح آسمان و ملائكه ميخوانند و وحى مى‌آورند و ايجاد آنها در قلوب ملائكه و انبياء و اوصياء مينمايد و تكلم از صفات ذات الهى نيست كه قديم باشد بلكه از صفات فعل است و حادث است زيرا كه آنچه كمال حق تعالى است علم بآن معانى و حروف است و قدرت بر ايجاد حروف و اصوات در هر چه خواهد دارد و اين دو صفت قديمند و عين ذاتند و اين صفات را جدا ذكر كرده‌اند براى آنكه بناى بعثت انبيا و تكاليف حق تعالى و انزال كتب و وحيهاى الهى بر اينست و كلامهاى خدا كه در قرآن مجيد و ساير كتب آسمانيست همه حادث است و علم حق تعالى بآنها قديمست و اين غير كلام است و كلام نفسى كه اشاعره قائلند باطلست‌ فصل نهم بايد دانست كه حق تعالى صادقست‌ و كذب و دروغ مطلقا بر او روا نيست زيرا كه عقل حكم ميكند كه كذب قبيح است و او از قبايح منزه است و دروغ مصلحت‌آميز كه بر ما رواست باعتبار ارتكاب اقل قبيحى است و اين از عجز ما است كه قادر نيستيم كه مفسده كلام راست را دفع كنيم و خدا بعجز موصوف نميشود و ايضا اجماع مليين و ارباب عقول منعقد است بر آنكه حق تعالى صادق است در جميع افعال و اقوال و احوال و كتب الهيه مشحونست بآن و از جمله ضروريات دين است. فصل دهم آنكه صفات كماليه الهى عين ذات مقدس او است‌ باين معنى كه او را صفت موجودى نيست كه قائم بذات مقدس او باشد بلكه ذات او قائم مقام جميع صفات است چنانچه در ما ذاتى هست و صفت قدرت موجوديست كه عارض آن ذات‌


[ 10 ]

شده است و در حق تعالى ذات مقدس او قائم‌مقام جميع صفاتست و همچنين در ساير صفات كماليه ذات مقام همه است و بغير ذات مقدس بسيط مطلق چيزى نيست زيرا كه اگر صفتى زايد بر ذات باشد يا قديم خواهد بود يا حادث و هر دو محالست زيرا كه اگر قديم باشد تعدد قدما لازم آيد و قديمى بغير از خدا نميباشد پس آن نيز خداى ديگر خواهد بود و اگر حادث باشد لازم آيد كه واجب الوجود محل حوادث باشد و اين محال است چنانچه ان شاء اللّه مذكور خواهد شد و ايضا لازم آيد كه حق سبحانه و تعالى در كمالات خود محتاج بغير باشد و آن مستلزم نقص و عجز است چنانچه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرموده است من وصفه فقد قرنه و من قرنه فقد ثناه و من ثناه فقد جزاه و من جزاه فقد جهله يعنى هر كه وصف كند خدا را بصفات زائده پس بتحقيق كه مقارن گردانيده او را با صفات دهر و هر كه وصف كرد خداى را با صفات دهر پس اعتقاد كرده بدو خداى و يا دوئى در ذات خدا قائل شده و هر كه اين اعتقاد كرد خدا را صاحب جزوها دانست و هر كه اين اعتقاد دارد خدا را نشناخته است و ايضا فرموده است كه اول دين شناختن خدا است و كمال شناختن خدا آنست كه او را يگانه داند و كمال يگانه دانستن او آنست كه صفات زايده را از او نفى كند و در عدد صفات كماليه الهى خلاف كرده‌اند بعضى گفته‌اند علم است و قدرت و اختيار و حيوة و اراده و كراهت و سمع و بصر و كلام و صدق و ازلى بودن و ابدى بودن و بعضى از اين دو صفت تعبير بسرمد كرده‌اند پس بايد دانست كه حق تعالى عالم است و قادر است و مختار وحى و مريد و كاره و سميع و بصير و متكلم و صادق و ازلى و ابدى چون بعضى از صفات ببعضى ديگر بر ميگردد و بعضى داخل صفات تنزيهيه است در عدد آنها خلاف كرده‌اند و همه بر ميگردد بآنچه مذكور شد. باب دويم در بيان صفاتيست كه از حق تعالى نفى بايد كرد و در آن چند مبحث است‌ مبحث اول آنست كه او يگانه است‌ و شريكى ندارد نه در خداوندى و نه در خلق اشياء چنانچه مجوس بيزدان و اهرمن و نور و ظلمت قائل شده‌اند و نه در استحقاق عبادت و پرستيدن چنانكه كفار مكه بتها را شريك كرده بودند با خدا و پرستيدن و سجده كردن و اين مطلب باخبار جميع انبياء و ضرورت جميع اديان حقه ثابت‌


[ 11 ]

شده است و ببديهه عقل معلوم است كه نظام عالم وجود و انتظام احوال آن بدون وحدت الهى ميسر نميشود هرگاه تعدد دو كدخدا در خانه‌اى و دو حاكم در شهرى و دو پادشاه در مملكتى باعث اختلال اوضاع آنها گردد چون تواند بود كه احوال آسمانها و زمين و كارخانه ايجاد باين وسعت بدو اله منتظم تواند شد بلكه باندك تأملى معلوم ميشود كه جميع عالم باعتبار ارتباط ان باجزاء يكديگر بمنزله يك شخص است و همچنانكه عقل تجويز نميكند كه دو نفس متعلق بيك بدن باشد تجويز نميكند كه دو اله مدبر عالم باشدمحقق دوانى گفته است كه اگر كسى ديده تبصر و اعتبار بگشايد و گرد سر و پاى عالم برآيد از مفتتح آنكه عالم روحانات است تا آنكه منتهاى عالم جسمانياتست همه را يك سلسله مشبك منتظم بيند بعضى در بعضى فرو رفته و هر يك بتالى خود مرتبط چنانچه پندارى يك خانه است و بر اصحاب بصيرة نافذه مخفى نيست كه مثل اين ارتباط و التيام جز بوحدت صانع صورت انتظام نپذيرد چنانچه از ملاحظه صناع متعدده متبصر تيزهوش را اين معنى منكشف گردد كه با وجود آنكه بحقيقت موجد همه يكى است چه نزد محققان اهل دانش و بينش مقرر است كه مؤثر حقيقى در همه اشيا جز واحد احد نيست بواسطه آنكه مصور صور مختلف است بسى منافرت و مناكرت ميان مصنوعات ايشان ظاهر ميگردد و از ملاحظه اين معنى و اخوات آن متفطن هوشمند را معلوم گردد كه اين چنين وحدت و انتظام كه در اجزاء عالم واقع است جز بوحدت صانع آن نميتواند بود چنانچه مضمون آيه كريمه‌ لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا مبنى از آنست و اهل اعتبار را ادنى تنبيهى كافيست كه‌ إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ لَآياتٍ لِأُولِي الْأَلْبابِ‌ تمام شد سخن محقق دوانى و از تحقيقات سابقه معلوم شد كه همچنانچه وجود صانع بديهى و فطرتيست وحدت او نيز بديهى و فطرتى است و همگى رو بيك اله دارند و مقيم يك درگاهند و اتفاق عقول مستقيم بر اين معنى واقع است و اكثر ثنويه نيز مبدأ اصلى را يكى ميدانند و ميگويند كه نور و يزدان قديم است و ظلمت و اهرمن از او بهم‌رسيده حادث است و قليلى از ايشان بظاهر اظهار قدم هر دو ميكنند و در باطن اگر اندك تأملى كنند اذعان بوحدت ميكنند و ترهات واهيه ايشان را هر جاهلى بشنود بطلان آنها را بالبديهه ميداند و ذكر آنها موجب تطويل كلام است و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرموده كه اگر خداى ديگر ميبود بايست كتابها و رسولان او نيز نزد ما آيد و اين برهانيست قاطع زيرا كه واجب الوجود بايد قادر بر كمال و فياض مطلق باشد هرگاه يك خدا صد و بيست و چهار هزار پيغمبر براى معرفت و عبادت خود بفرستد و خلق را هدايت كند كه اگر العياذ باللّه خداى ديگر ميبود او نيز بايد پيغمبرى براى شناسانيدن‌


[ 12 ]

خود و عبادت خود بفرستد پس يا قادر نيست و عاجز است يا حكيم نيست و بخيل و جاهل است و هيچ‌يك از اين صفات بر واجب الوجود روا نيست و بر اين مطلب دلايل بسيار است و اين رساله گنجايش ذكر آنها را ندارد و اما اينكه بتها كه جمادى چندند و نفع و ضررى از ايشان متصور نيست يا مخلوقى چند كه مقهور و مغلوب قادر مطلق‌اند مستحق عبادت نيستند از آن واضح تر است كه احتياج به بيان داشته باشد و نفى آن ضرورى دين اسلام است. مبحث دويم آنكه حق تعالى مركب نيست‌ و جسم و جوهر و عرض نيست و او را مكانى و جهتى نيست بايد دانست كه موجود يا مركب است يا بسيط و مركب آنست كه اجزا داشته باشد در خارج مانند آدمى كه مركبست از اعضاء و اخلاط بدنى و عناصر اربعه يا در ذهن مانند جنس و فصلو بسيط آنست كه جزوى نداشته باشد و حق تعالى بسيط مطلق است و او را جزوى نيست زيرا كه اگر جزو داشته باشد محتاج بآن جزو خواهد بود در وجود و ممكن خواهد بود و جوهر نيست زيرا كه جوهر از اقسام ممكن است و او واجب الوجود بالذاتست و عرض نيست مانند سفيدى و سياهى زيرا كه عرض محتاج است بمحل و هر محتاجى ممكن است و جسم نيست زيرا كه جسم مركب است از اجزا و مركب محتاج است باجزاء و در مكان و جهت نيست زيرا كه هر چه در مكان و جهت است يا جسم است يا در جسم حلول كرده است و خدا منزه است از هر دو و حركت و انتقال از مكانى بمكانى يا از محلى بمحلى بر او محال است زيرا كه اينها از لوازم جسم و جسمانيست. مبحث سيم آنكه صانع عالم مثل ندارد چنانچه فرموده است‌ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ و شبيه و نظيرى ندارد كه در حقيقت ذات و كنه صفات با او شريك باشد و ضدى ندارد كه با او معارضه تواند كرد و در آفريدن اشياء معينى و يارى نداشته و اعتقادى كه بعضى از غلات دارند كه حق تعالى رسول و ائمه هدى را آفريد و خلق عالم را بايشان واگذاشت كفر است و خلق همه چيز بغير از افعال بندگان او است‌ مبحث چهارم آنست كه صانع عالم ديدنى نيست‌ و بديده سر ادراك نتواند كرد نه در دنيا و نه در آخرت و اين ضرورى دين شيعه است و آيات و احاديث بسيار بر اين معنى وارد شده است آنچه توهم ميكنند بر خلاف اين وارد شده است مؤولست بادراك بديده دل چنانكه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود نه بيند او را ديده‌ها بمشاهده ديدن و ليكن ديده است او را دلها بحقيقتهاى ايمان و ببايد دانست كه كنه ذات و صفات كماليه خداى عالم را بغير او كسى نميداند و پيغمبر آخر الزمان كه اشرف مكونات است و افضل‌


[ 13 ]

عارفانست اقرار بعجز نموده و فرموده است كه «ما عرفناك حق معرفتك» يعنى نشناخته‌ايم ترا چنانكه سزاوار شناختن تست و حق تعالى فرموده است كه‌ وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ‌ يعنى اندازه نكرده‌اند خدا را و تعظيم او نكرده‌اند چنانكه سزاوار او است و فرموده است‌ لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ يعنى ادراك نكند او را ديده‌ها و او ادراك ميكند ديده‌ها را در احاديث وارد شده است كه يعنى ديده دلها ادراك كنه او را نميكند چه جاى ديده سر ايضا بساير حواس ظاهره ادراك او نتوان كرد يعنى شنيدن و بوئيدن و لمس كردن و چشيدن بحواس باطنه نيز ادراك او نتوان كرد مانند وهم و خيال. مبحث پنجم آنست كه جناب مقدس الهى محل حوادث نيست‌ كه احوال مختلفه بر او وارد ميشود مانند سهو و نسيان و خواب و دلتنگى و ماندگى و لذت و الم و درد و بيمارى و جوانى و پيرى و لذت خوردن و آشاميدن و جماع كردن و محل هيچ مقوله از مقولات عرض نيست زيرا كه اتصاف باين عوارض همه دليل عجز و نقص و احتياج است و حق تعالى از عجز و نقص و احتياج مبرّاست و مجمل سخن در اين باب آنست كه آنچه از صفات كماليه الهى است حادث نتواند بود و از او منفك نتواند شد مانند علم و قدرت زيرا كه اگر اينها حادث باشد حق تعالى پيش از عروض اين صفات ناقص و عاجز و جاهل خواهد بود و اگر از او منفك شوند بعد از آن ناقص خواهد بود و در هيچ حال نقص بر او روا نيست و اگر آنچه حادث ميشود و صفت نقص باشد عروض از محال خواهد بود و آنچه از صفات ذات نيست و صفت فعل است حادث ميتواند بود مانند خالق و رازق و محيى و مميت زيرا كه در ازل حق تعالى خالق نبوده و الا بايد كه عالم قديم باشد و خلق الهى هميشه بوده باشد و اين صفت كمال حق تعالى نيست كه از عدم آن نقص او لازم آيد بلكه آنچه صفت كمال است قادر بودن بر ايجاد است كه در هر وقت كه مصلحت داند ايجاد نمايد و آن قديم است و هرگز از او منفك نميشود و گاه باشد كه دوام صفت فعلى نقص حق تعالى باشد مثل آنكه هرگاه مصلحت در ايجاد زيد در اين روز بوده باشد اگر پيش از اين روز ايجاد كند خلاف مصلحت است و موجب نقص است و همچنين زيد را معدوم كردن هرگاه خلاف باشد و بعمل آورد نقص او خواهد بود نه كمال او چنانچه گفته‌اند كه صفت ذات آنست كه حق تعالى بآن صفت موصوف گردد و بضد آن موصوف نتواند بود و صفت فعل آنست كه به آن صفت و بضد آن موصوف تواند بود. و اما اول‌ مثل علم كه علم الهى بهمه چيز تعلق گرفته است و بجهل مطلقا موصوف‌


[ 14 ]

نتواند بود و همچنين قدرت جناب حق تعالى قادر بر هر ممكن است و عجز را به هيچ وجه نسبت باو نتوان داد. دويم‌ مثل خلق ميتوان گفت كه خداوند عالم هفت آسمان آفريده و زياده از هفت آسمان چون مصلحت نبوده خلق نكرده و زيد را خلق كرد و پسر او را خلق نكرده و بزنده كردن موصوف گرديده و بميرانيدن موصوف گرديده و يكى را غنى و ديگرى را فقير گردانيده هيچ‌يك از اينها موجب تغيير در ذات مقدس او و نقص او نيست زيرا كه كمال ذات مقدس او قدرت كامل و علم سابق و خيريت محض است و اختلاف در قابليت مواد ممكناتست و هر چيزى را در خور قابليت ماده و مصلحت نظام كل بهره از فيض شامل خوردن است اما زياده از آن عطا فرمايد مخالف علم شامل او خواهد بود بكل مصالح و مصالح كل بلا تشبيه از بابت باران رحمت كه چون ميبارد بر همه چيز نيكو ميبارد اما باعتبار اختلاف مواد و قابليات در يك زمين گل و سنبل ميروياند و در يك زمين خار بيمقدار ظاهر ميگرداند و در يك زمين اشجار و اثمار و در ديگرى آبها و انهار بعمل مى‌آورد و يك خانه را آبادان مى‌گرداندو ديگرى را ويران و همه از يك باران است. هر چه هست از قامت ناساز بى‌اندام ماست‌ ور نه تشريف تو بر بالاى كس كوتاه نيست‌ و در اين رساله زياده از اين بيان مناسب نيست‌ مبحث ششم آنكه جناب مقدس الهى را نامهاى بسيار هست‌ چنانكه فرموده است‌ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى‌ فَادْعُوهُ بِها يعنى خداوند عالم را نامهاى بسيار نيكو هست پس بخوانيد او را بآن نامها و اسماء بسيار كه در آيات و اخبار و ادعيه وارد شده است و احوط آنست كه خدا را بغير نامها كه در آيات و اخبار وارد شده است نخوانند و حق آنست كه نامهاى خدا حرفى چندند و مخلوقند و حادثند و بعضى از سنيان قائل شده‌اند كه نامهاى او عين او است و اين سخن بهذيان شبيه است و در اخبار وارد شده است كه هر كه بر اين قول قائل شود كافر است و هر كه عبادت نام كند بى‌معنى كافر است و هر كه عبادت نام كند و معنى هر دو با خدا شريك قرار داده و هر كه عبادت نام كند ذاتى را كه اين نامها بر او اطلاق ميكنند خدا را بيگانگى پرستيده است. مبحث هفتم آنكه حق تعالى با چيزى متحد نميشود زيرا كه اتحاد اثنين محالست و او را زن و فرزند نمى‌باشد و در چيزى حلول نميكند چنانكه‌


[ 15 ]

نصارى ميگويند كه حضرت عيسى (على نبينا و آله و عليه السلام) فرزند خدا است يا خدا در او حلول كرده است يا با او متحد شده است و اينهمه مستلزم عجز و نقص حق تعالى است و عين كفر است و آنچه بعضى از صوفيه ميگويند كه حق تعالى عين اشياء است يا آنكه ماهيات ممكنه امور اعتباريه‌اند و عارض ذات حق شده‌اند يا آنكه خدا در عارف حلول مى‌كندو با او متحد ميشود همه اين اقوال عين كفر و زندقه است و همچنين آنچه بعضى از غاليان شيعه گفته‌اند كه حق تعالى در رسول خدا و ائمه هدى حلول كرده است يا با ايشان متحد شده است يا بصورت ايشان ظاهر شده است همه كفر است و ائمه از ايشان تبرا كرده‌اند و بر ايشان لعنت كرده‌اند و امر بقتل بعضى از ايشان نمودند و حضرت امير المؤمنين (ع) جمعى از ايشان را بدود هلاك كرد. مبحث هشتم آنكه حق تعالى در قديم بودن شريك ندارد و هر چه غير ذات جناب مقدس اوست حادث است و جميع ارباب ملل بر اين معنى اتفاق كرده‌اند و اگر چه حدوث و قدم را در عرف حكما بر چند معنى اطلاق ميكنند اما آنچه اتفاقى ارباب ملل است آنست كه آنچه غير حق تعالى است وجودش ابتدائى دارد و ازمنه وجودش از طرف ازل متناهيست و بغير حق تعالى وجودش ازلى نيست و اين معنى اجماعى مسلمانان بلكه جميع اهل اديانست و آيات و اخبار كه دلالت صريح بر اين معنى دارد بسيار است و فقير در كتاب بحار الانوار قريب به دويست حديث از كتب معتبره خاصه و عامه در اين باب ايراد نموده‌ام بادله عقليه و جواب شبهه فلاسفه در احاديث معتبره وارد شده است كه هر كه قائل شود بقديمى غير از حق تعالى كافر است. باب سيم در بيان صفاتيست كه متعلق است بافعال حق تعالى و در آن چند مبحث است‌ مبحث اول آنكه مذهب اماميه آنست كه حسن و قبح افعال عقليست‌ و مراد از حسن آنست كه فاعل و قادر اگر آن فعل را بكند مستحق مدح و ثواب باشد و قبيح آنست كه فاعل و قادر اگر آن فعل را بكند مستحق مذمت و عقاب باشد و فعل را فى نفسه قطع نظر از وارد شدن شرع جهة حسنى و قبحى ميباشد كه مستحق مدح يا ثواب و مذمت يا عقاب گردد و آن جهت را گاهست ببديهه عقل همه كس مى‌داند مانند نيكى راست گفتنى كه‌


[ 16 ]

نفع رساند و قباحت دروغ گفتنى كه ضرر رساند و گاهست كه بفكر معلوم ميشود مانند راستى كه ضرر بكسى رساند يا دروغى كه نفع رساند كه علم بحسن و قبح آنها محتاج بنظر و فكر است و گاه است كه عقول اكثر عاجز است از فهم آنها و ليكن بعد از ورود شرع حسن و قبح آنها را ميدانند مثل حسن روزه روز آخر ماه رمضان و قبح روزه روز اول ماه شوال و اشاعره از اهل سنت ميگويند كه حسن و قبح اعمال بامر و نهى شارع است هر چه را شارع امر كرده حسن ميشود و هر چه را نهى از آن كرده قبيح ميشود پس اگر مردم را امر بزنا ميكرد حسن ميشد و اگر نهى از نماز ميكرد قبيح ميشد و بطلان اين مذهب قطع نظر از حكم عقل بآن از روايات و آيات و اخبار بسيار ظاهر است. مبحث دويم آنكه صانع عالم فعل قبيح نميكند و محال است كه از او صادر شود زيرا كه فاعل قبيح يا عالم بقبح آن فعل نيست يا هست اما قادر بر ترك آن نيست يا محتاج است بآن فعل قبيح و قادر بر ترك آن هست و يا احتياج بآن ندارد اما بعبث آن فعل را ميكند بنابر اول جهل خدا لازم مى‌آيد و بنابر دوم عجز و بنابر سوم احتياج و بنا بر چهارم سفاهت و هر چهار بر حق سبحانه و تعالى محالست پس قبيح از او صادر نتواند شد. مبحث سيم آنكه حق تعالى بندگان را بر افعالى كه اختيارى ايشان نيست تكليف نميكند بآن‌ نه بر فعل آنها و نه بر ترك آنها و بندگان در فعل خود مختارند و خود فاعل فعل خودند خواه اطاعت باشد و خواه معصيت و اكثر اماميه و معتزله بر اين قول قائلند و اشاعره كه اكثر اهل سنت‌اند ميگويند كه فاعل همه افعال بنده خداست و بندگان مطلقا در آنها اختيار ندارند بلكه خدا بر دست ايشان افعال را جارى ميگرداند و در آن فعل مجبورند اما بعضى از ايشان ميگويند كه اراده از بنده مقارن آن فعل ميباشد اما آن اراده مطلقا دخلى در وجود آن فعل ندارد و اين مذهب باطل است بچند وجه: وجه اول‌ آنكه ما ببديهه عقل و وجدان خود مى‌يابيم كه فرقست در افعال ما ميان حركت رعشه كه بى‌اختيار ما است و حركتى كه باختيار خود ميكنيم و همچنين فرق مى‌يابيم ميان آنكه كسى از بام بزير افتد يا كسى از بام بزير آيد و اگر هيچ فعل باختيار ما نباشد بايد كه اصلا فرق نباشد ميان اين افعال ما. وجه دويم‌ آنكه حق تعالى امر كرده است بطاعت و وعده ثواب بر آن كرده است و نهى كرده است از معصيت و وعيد عقاب بر آن نموده است اگر افعال عباد باختيار ايشان نبوده باشد تكليف كردن ايشان و عذاب كردن بر عصيان ظلم و قبيح ميباشد مثل آنكه كسى دست و پاى غلام خود را ببندد و بگويد كه برو فلانه چيز را بياور و او را زند كه چرا


[ 17 ]

نياوردى و گويد كه بآسمان برو و بزند كه چرا نرفتى و دانستى كه فعل قبيح بر خدا روا نيست و كيست ظالم تر از كسى كه كفر و معصيت را بر دست و دل و زبان كسى بى‌اختيار او جارى كند و او را ابد الآباد بسبب اين در جهنم بسوزاند و خود در بسيارى جاى از قرآن ميفرمايد كه خدا ظلم‌كننده نيست بر بندگان. وجه سيم‌ آنكه حق تعالى در مواضع بيشمار از قرآن مدح مقربان بارگاه احديت كرده است بر طاعت و ذم مردودان درگاه عزت نموده است بر كفر و معصيت پس اگر ايشان فاعل خود نباشند مدح و ذم ايشان سفاهت و بى‌خردى خواهد بود و بر خدا محال است و بدان كه در احاديث بسيار وارد شده است كه نه جبر است كه ايشان را بر افعال جبر كرده باشند و نه تفويض است كه ايشان را بخود واگذاشته باشند بلكه امريست ميان دو امر و اكثر گفته‌اند مراد آنست كه خدا جبر نكرده است بنده را و بنده باراده خود حركت كرده است اما اسبابش همه از خدا است مانند اعضا و جوارح و قواى بدنى و روحانى و آلات و ادواتى كه در فعل در كار است از جانب خداست و امر بين الامرين كه در حديث وارد شده است اين است‌ مؤلف گويد كه حق آنست كه مدخليت حق تعالى در اعمال عبيد زياده از اينست زيرا كه هدايات خاصه و توفيقات خدا براى كسى كه مستحق آنها باشد بنيات و اعمال حسنه او دخليست در فعل طاعات و خذلان خدا و واگذاشتن او را دخليست در فعل معاصى اما هيچ يك بحدى نميرسد كه سلب اختيار از او بشود و او مضطر باشد در فعل يا ترك مانند آقائى كه دو غلام داشته باشد و هر دو را بيك فعل مأمور سازد مثل آنكه بهر دو بگويد كه فردا برويد و فلان متاع را هر يك از براى من بخريد و هر يك اين كار را بكنيد صد دينار باو ميدهم نكند ده تازيانه باو ميزنم اگر بهمين اكتفا كند در باب هر دو يكى بكند و يكى نكند آنكه كرده است مستحق صد دينار است و آنكه نكرده است مستحق تازيانه است و اگر يك غلام فرمانبردارتر است و خدمات بيشتر كرده است او را دوستتر ميدارد بعد از آنكه بهر دو آن تكليف ادا كرد و حجت را تمام كرد او را بتنهائى ميطلبد و ملاطفتها و مهربانيها ميكند كه البته فردا آن خدمت را بكن و شب از براى او طعام ميفرستد و الطاف زياده نسبت باين غلام ميكند و فردا اين غلام خدمت را ميكند و او نميكند اگر اين را صد دينار بدهد و او را صد تازيانه بزند كسى او را مذمت نميكند زيرا كه اين غلام نه در كردن مجبور شده است و نه او در نكردن و هر دو باختيار خود كرده‌اند و حجت آقا بر هر دو تمام است اين قدر مدخليت حق سبحانه و تعالى‌


[ 18 ]

در اعمال عباد از آيات و اخبار معلوم ميشود بهمين قدر اكتفا بايد كرد و خوض بسيار در اين مسأله نبايد كردن كه در غايت اشكال و محل لغزش اقدام است و نهى بسيار در اخبار از تفكر در اين مسأله وارد شده است. وجه چهارم‌ آنست كه لطف بر حق تعالى واجب است بحسب عقل و لطف امريست كه مكلف را نزديك گرداند بطاعت و دور گرداند از معصيت مانند فرستادن پيغمبران و نصب كردن امامان و وعد و وعيد و ثواب و عقاب و امثال اينها. وجه پنجم‌ آنكه حق تعالى حكيم است و كارهاى او منوط بحكمت و مصلحت است و فعل عبث و بى‌فايده از او صادر نميشود و او را در افعال اغراض صحيحه و حكمتهاى عظيمه ملحوظ ميباشد و ليكن غرض در افعال الهى عايد به بندگان ميگردد و غرض او تحصيل نفع براى خود نيست و بر اين قول اتفاق كرده‌اند اماميه و معتزله و حكما و اشاعره گفته‌اند افعال خدا معلل باغراض نيست و آيات و اخبار بسيار بر بطلان اين قول دلالت ميكند و اكثر اماميه را اعتقاد آنست كه آنچه اصلح باشد از براى خلق و نظام عالم فعلش بر حق تعالى واجب است و بعضى از متكلمين را اعتقاد آنست كه ميبايد افعال الهى متضمن مصلحت باشد و اصلح بودن ضرور نيست و ظاهرا تفكر در اين مسأله نيز ضرور نيست. باب چهارم در مباحث نبوتست و در آن چند مبحث است‌ [مقصد] اول آنكه اماميه را اعتقاد آنست كه بعثت پيغمبران بر حق تعالى واجبست عقلا زيرا كه لطف بر خدا واجبست باجماع شيعه و نصوص متواتره وارد است بر آنكه جميع انبياء از اول عمر تا آخر عمر معصومند از گناهان صغيره و كبيره عمدا و سهوا و در اين باب ادله عقليه و نقليه قائم است و سهو و نسيان بر ايشان در تبليغ رسالت و وحى البته جايز نيست و الا بر قول ايشان اعتماد نتوان كرد و اما در غير از امور عاديه و عبادات باز مشهور ميان علماى اماميه آنست كه جايز نيست و بعضى دعوى اجماع بر اين كرده‌اند و اين بابويه و بعضى از محدثين گفته‌اند كه سهو شيطانى بر ايشان جايز نيست اما جايز است كه حق تعالى ايشان را بر سهو بدارد از براى مصلحتى چنانچه حضرت رسول در نماز عصر يا ظهر سهو كرد و در تشهد اول سلام گفت چون بخاطر آن حضرت آوردند برخاست و دو ركعت ديگر كرد گفته‌اند براى شفقت بر امت چنين كرد كه اگر كسى بر نماز سهو كند مردم او را سرزنش نكنند و ديگر آنكه در ايشان گمان خدائى نكنند و ديگر اكثر علما آن سهو را واقع‌


[ 19 ]

نميدانند و احاديثى كه در اين باب واقع شده حمل بر تقيه كرده‌اند بايد دانست كه معصوم بر ترك گناه مجبور نيست و ليكن حق تعالى لطفى چند نسبت باو ميكند كه او باختيار خود ترك معصيت كند بسبب قوه عقل و فطانت و ذكاء و كمال اهتمام در طاعت حق تعالى و تصفيه باطن از اخلاق ذميمه و تحليه آن باخلاق حسنه بمرتبه رسد كه محبت جناب اقدس الهى در دل او مستقر گردد و از قيد شهوات نفسانى و خيالات جسمانى رهائى يابد و پيوسته مشغول مطالعه جمال حق باشد و جلال و عظمت الهى بر دل او جلوه كند پس بسبب كمال معرفت پيوسته خود را منظور نظر پروردگار خود گرداند و غير آنچه رضاى محبوب او در آن است برگرد خاطرش نگردد و اگر نادرا خيال معصيتى در خاطر درآيد ملاحظه جلال الهى نگذارد كه پيرامون او گردد ايضا شرم كند از آنكه حضور چنين خداوند جليلى كه پيوسته مراقب اوست مرتكب معصيت او گردد و باين اسباب معصيت از او صادر نتواند شد و اگر چنان باشد كه جمعى گمان كرده‌اند كه حق تعالى او را مجبور ميسازد بر ترك معصيت هرآينه عصمت براى او كمال نخواهد بود و بر ترك آن ثوابى نخواهد بود و بدان كه آيات و اخبارى كه موهم صدور معصيت است از انبياء كه متضمن خطاى ايشان است مؤول است بارتكاب مكروه و ترك اولى و چون نسبت بجلال مرتبه ايشان اين نيز عظيم است تعبير از آن معصيت نموده‌اند و وجوه ديگر دارد كه در حيوة القلوب ذكر كرده‌ام و آنچه در تفاسير و تواريخ ذكر كرده‌اند از قصص انبياء متضمن خطاى ايشان است و اكثر از موضوعات و مفتريات سنيانست كه از كتب يهود برداشته از براى آنكه خطاهاى خلفاء جور خود را هموار كنند در كتب خود ايراد نموده‌اند و جمعى از ناقصان شيعه نيز آنها را در كتب خود ذكر كرده‌اند و احاديث بر رد آنها از طريق اهل بيت (ع) بسيار است كه در كتب عربى و فارسى ايراد نموده‌ام اين رساله گنجايش ذكر آنها را ندارد و بآنها اعتماد و اعتقاد نبايد كرد. مقصد دويم بدان كه طريق دانستن حقيقت پيغمبران معجزاتست‌ زيرا كه هر كه دعوى مرتبه بلندى ميكند بمحض دعوى او باور نتوان كرد چنانچه‌ گفته‌اند: اى بسا ابليس آدم رو كه هست‌ پس بهر دستى نبايد داد دستچنانكه شخصى‌ دعوى كند كه من از جانب پادشاه بر شما حاكمم بايد اطاعت من كنيد بمحض گفته او از او كسى قبول نميكند تا حجتى از جانب پادشاه مانند رقمى يا نشانى كه مخصوص پادشاه باشد نداشته باشد و معجزه فعلى است كه بشر از اتيان بآن عاجز باشد و بر خلاف مجراى عادت باشد و مقارن دعوى پيغمبرى صادر شود پس اگر فعلى باشد كه از بشر ظاهر شود آن معجزه‌


[ 20 ]

نيست مثل آنكه صنايع غريبه و حيل از باب شعبده و اگر فعل خدا باشد و موافق عادت باشد آن معجزه نيست مثل آنكه گويد در وقت طلوع آفتاب معجزه من آنست كه الحال آفتاب طلوع ميكند و اگر مقارن دعوى پيغمبرى نباشد آن را كرامت گويند نه معجزه مثل مائده حضرت مريم و هرگاه شخصى دعوى پيغمبرى كند و گويد كه خدا مرا براى رياست دين و دنياى خلايق فرستاده دليل من اينست كه حق تعالى باشاره من ماه را بدونيم ميكند يا مرده را زنده ميكند و در همان ساعت آن امر واقع شود البته ما ميدانيم كه آن راست ميگويد زيرا كه خداوند عالم بر همه چيز قادر است و علمش بهمه چيز احاطه كرده است چنانچه بيان كرديم پس اگر اين مرد كاذب باشد دعوى او قبيح خواهد بود و اطاعت ما او را قبيح است پس خدا اغواى همه بر قبيح كرده خواهد بود و اين قبيح است و قبيح بر خداوند محال است چنانكه معلوم شد و بايد كه معجزه بر طبق مدعا باشد تا دلالت بر صدق پيغمبر كند و اگر موافق نباشد دلالت بر كذب صاحبش كند چنانچه نقل كرده‌اند كه مسيلمه كذاب دعوى پيغمبرى ميكرد باو گفتند كه محمد براى كورى دعا كرد روشن شد او كسى را طلبيد كه يك چشمش كور بود دعا كرد آن چشم روشنش كور شد گفتند كه محمد آب دهان مباركش را در چاهى كه خشك شده بود انداخت آن چاه پرآب شد آن ملعون در چاه كم آبى آب دهن انداخت خشك شد و اين را معجزه مكذبه خوانند. مقصد سيم بايد كه پيغمبر افضل از جميع امت خود باشد و اعلم از همه باشد زيرا كه تفضيل مفضول عقلا قبيح است و بايد كه عالم باشد بجميع علومى كه امت بآنها محتاجند و بايد بصفات كمال موصوف باشد مانند كمال عقل و زيركى و فطانت و قوت و عفت و رأى و شجاعت و كرم و سخاوت و ايثار ديگران بر خود و غيرت در دين و رأفت و رحم و مروت و تواضع و نرمى و مدارا و ترك دنيا و رعايت صلحا و علما و اهل دين و منزه باشد از صفات ذميمه مانند كينه و بخل و حسد و حرس و محبت دنيا و حب مال و كج خلقى و جبر از امراضى كه موجب نفرت خلق باشد مانند خوره و پيسى و كورى و كرى و گنگى و امثال اينها و از قذف در نسب كه ولد الزنا نباشد و شبهه نباشد و پدرانش دنى نباشند بلكه صنعتهاى دنى نداشته باشند مثل جولائى و حجامى و بيطارى و كارهائى كه منافى مروت باشد از او صادر نشود مانند چيزى خوردن در ميان بازارها و در حالت راه رفتن و امثال آنها و اين امور را بعضى از علما ذكر كرده‌اند و در بعضى سخن ميرود و پدران پيغمبرانى كه از اجداد حضرت رسول (ص) بوده‌اند هميشه مسلمان بوده‌اند چنانكه بعد از اين مذكور خواهد


[ 21 ]

شد اما پدر ساير پيغمبران اگر چه از كلام بعضى ظاهر ميشود كه بايد مسلمان باشند اما نزد بنده ثابت نيست و دليل عقلى و نقلى بر آن قائم نشده و بعضى از اخبار كه در باب احوال حضرت خضر و غير او وارد شده است دلالت بر خلافش دارد و توقف در اين باب اولى است. مقصد چهارم آنكه علماى اماميه اتفاق كرده‌اند بر آنكه انبياء و ائمه عليهم السلام افضلند از جميع ملائكه‌ و بر اين مضمون احاديث بسيار است و ادله عقليه نيز بسيار گفته‌اند و ميان مخالفان خلاف بسيار در اين مسأله هست و عدد انبياء (ع) ثابت نيست و مشهور صد و بيست و چهار هزار پيغمبر است بايد مجملا اعتقاد كرد كه جميع انبياء و اوصياء ايشان برحقند و آنچه در قرآن مجيد واقع شده است و نبوت ايشان ضرورى دين اسلام شده مانند آدم و شيث و ادريس و نوح و هود و صالح و شعيب و ابراهيم و لوط و موسى و عيسى و اسماعيل و اسحاق و يوسف و داود و سليمان و ايوب و يونس و الياس (ع) اقرار به نبوت و حقيقت ايشان واجبست و هر كه انكار يكى از ايشان كند كافر است و تفاوت در مراتب فضل ايشان بسيار است و افضل از همه پنج نفرند و نوح عليه السّلام و ابراهيم عليه السّلام و عيسى عليه السّلام و موسى عليه السّلام و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ايشان را اولو العزم مى‌نامند و شريعت ايشان ناسخ شريعت پيش است و افضل از همه حضرت رسالت است و بعد از آن حضرت ابراهيم عليه السّلام از ساير انبياء افضل است و فرق ميانه نبى و رسول بوجوه مختلفه ذكر كرده‌اند كه رسول آنست كه ملك در بيدارى باو نازل شود و نبى شامل آنست كه در خواب بر او نازل شود و بعضى گفته‌اند كه رسول آنست كه مبعوث شود بر جماعتى و نبى شامل آن هست كه بر كسى مبعوث نباشد و بعضى گفته‌اند رسول آنست كه كتابى يا شريعتى داشته باشد و نبى شامل آن هست كه حافظ شريعت ديگرى باشد و در احاديث معتبره وارد شده است كه پيغمبران چهار قسمند پيغمبرى بود كه بر خود مبعوث شده است و بر ديگرى مبعوث نبوده و پيغمبرى بوده است كه در خواب ميديده و صداى ملك را مى‌شنيده و در بيدارى ملك را نميديده و مبعوث بر احدى نبوده است و بر او امامى بوده است يعنى تابع پيغمبر ديگرى بوده است مثل لوط كه تابع ابراهيم عليه السّلام بود و پيغمبرى بوده كه در خواب ميديده و صدا مى‌شنيده و ملك را ميديده است و بر گروهى مبعوث بوده است اما تابع پيغمبر ديگر بوده است مثل يونس عليه السّلام آنكه در خواب به بيند و صدا بشنود و ملك را در بيدارى نه بيند و خود صاحب شريعت باشد او امام است و در احاديث معتبره وارد شده است كه نبى آنست كه در خواب مى‌بيند و صداى ملك را مى‌شنود اما ملك را نمى‌بيند و رسول آنست كه صدا را ميشنود و در خواب ملك را مى‌بيند و


[ 22 ]

در بيدارى هم مى‌بيند و امام عليه السّلام صداى ملك را ميشنود اما ملك را نميبيند بدان كه خلاف كرده‌اند در آنكه آيا از جن پيغمبرى مبعوث شده يا نه و اكثر انكار كرده‌اند و بعضى گفته‌اند كه پيغمبرى يوسف نام بر ايشان مبعوث گرديده و آن ثابت نيست و توقف در اين باب اوليست. مقصد پنجم در بيان حقيقت پيغمبرى محمد بن عبد اللّه بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف است‌ و دليل پيغمبرى او آنست كه دعوى نبوت نمود و معجزات باهره بسيار بر طبق دعوى خود ظاهر ساخت و هر دو متواتر است اما دعوى پيغمبرى پس همه ارباب ملل و نحل قائلند كه او دعوى پيغمبرى كرد و اما معجزه پس معجزه آن حضرت زياده از حد و احصا است بلكه جميع اقول و احوال و افعال و اخلاق آن حضرت معجزه بود و معجزات آن حضرت دو نوع است اول قرآن مجيد است و از متواترترين معجزات آن حضرتست و تا روز قيامت باقى است و در هر زمان پيغمبرى مبعوث شد غالب معجزه آن از جنس آن فنى بود كه در آن زمان شايع‌تر بود و اهل آن زمان ماهرتر بودند تا آنكه حجت بر ايشان تمام‌تر باشد چنانكه در زمان موسى عليه السّلام چون مدار بر سحر بود حق تعالى باو عصا و يد بيضاء و امثال آنها را داد كه قوم او از اتيان بمثل آنها عاجز بودند با آنكه در آن فن ماهر بودند و در زمانى كه حضرت عيسى عليه السّلام مبعوث شد چون امراض مزمنه بسيار بود و طبيبان حاذق مثل جالينوس و امثال او بودند پس حق تعالى معجزه مرده زنده كردن و كور روشن كردن و خوره و پيسى را شفا دادن و امثال اينها را باو كرامت فرمود كه شبيه بفعل ايشان بود اما از فعل نوع بشر نبود و در زمانى كه حضرت رسالت پناه محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مبعوث گرديد در ميان عرب چون مدار بر فن فصاحت و بلاغت بود و اشعار و سخنان فصيح و بليغ مى‌آوردند و بر كعبه مى‌آويختند و بآنها فخر ميكردند حضرت قرآن مجيد را آورد و تحدى نمود و فرمود كه اگر در پيغمبرى من شك داريد مثل اين قرآن بياوريد و نتوانستند پس فرمود كه سوره‌اى مثل اين قرآن بياوريد و ايشان متوجه شدند و اتفاق كردند و مثل سوره كوچكى نياوردند با آن حرصى كه در تكذيب آن حضرت داشتند و ارتكاب جنگهاى عظيم و كشته شدن و اسير شدن كردند و آنچه از ايشان خواسته بود نياوردند اگر قادر بودند البته مى آوردند با وفور فصحا كه در ميان عرب و علما و دانايان در ميان اهل كتاب و در زمانهاى بعد از آن تا حال با آن كه در همه اعصار دشمنان آن حضرت اضعاف دوستان آن حضرت بودند و نياوردند و نتوانستند


[ 23 ]

آوردن آن پس معلوم شد كه از جنس فعل بشر نيست و فعل خالق عالم است اگر آن حضرت پيغمبر نبود حق تعالى چنين امرى را بر زبان او جارى نميكرد و الا اغراى بر كذب و دروغ و اضلال خلق و انواع قبايح لازم مى‌آمد و آن قبيح است و بر حق تعالى اتيان بقبيح محال است و در وجه اعجاز قرآن مجيد خلافست كه آيا از غايت فصاحت و بلاغت است يا آنكه هرگاه اراده معارضه ميكردند حق تعالى صرف قلوب و سد اذهان ايشان مينمود كه اتيان نمى‌توانستند نمود اگر چه اعجاز بهر دو وجه حاصل ميشود و ليكن حق آنست كه اعجاز آن از چندين وجه بود. وجه اول‌ از جهة فصاحت و بلاغت و طلاقت كه هر عجمى كه قرآن را ميشنود امتياز آن را از سخنان ديگر مى‌دهد و هر فقره از آن كه در ميان كلام فصيح واقع شود مانند ياقوت رمانى و لعل بدخشانى ميدرخشد و جميع فصحاى عدن و بلغاى قحطان اذعان فصاحت و بلاغت آن نموده‌اند و روايت كرده‌اند كه هر كه سخن بسيار بليغى يا شعر فصيحى ميگفت براى مفاخرت بر كعبه معظمه مى‌آويخت و چون آيه و قيل يا ارض ابلعى مائك و يا سماء اقلعى نازل شد همه از بيم رسوائى در شب آمدند و نوشته‌هاى خود را آوردند و پنهان كردند. وجه دويم‌ از جهة غرابت اسلوب كه هر چند كسى تتبع كلام فصحا و اشعار و خطب ايشان نمايد قريب باين نظم عجيب و شبيه باين اسلوب غريب نمييابد و جميع بلغاى آن زمان از غرايب آن متعجب و حيران بودند. وجه سيم‌ عدم اختلاف چنانكه حق تعالى فرموده است‌ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً يعنى قرآن اگر از نزد غير خدا ميبود هرآينه مى‌يافتند در آن اختلاف بسيار زيرا كه از بشر هرگاه كلامى باين طور صادر شود نميشود كه مشتمل بر تناقض و اختلاف بسيار نباشد از دو جهة يكى از جهة اختلاف حكم و مضمون خصوصا وقتى كه انشاء كننده آن سخن صاحب خط و سواد نباشد و ديگران آيه آيه و سوره سوره نويسند و اكثر نويسندگان منافق و دشمنان او باشند و ديگر اختلاف در فصاحت زيرا كه قصايد و خطب افصح فصحا اگر يك فقره‌اش فصيح است فقره ديگرش فصيح نيست و اگر يك بيت عالى است بيت ديگر واهى است اگر يك جزوش در تحقيق است جزو ديگرش لهو و باطل و تزريق است و كلامى كه از اول تا آخر همه در اعلاء درجات بلاغت بوده باشد و همه بر حقايق‌


[ 24 ]

و معارف مشتمل باشد صادر نميگردد مگر از كسى كه هيچ گونه اختلاف در ذات و صفات و افعال و اقوالش نيست. وجه چهارم‌ از جهة اشتمال بر معارف ربانى زيرا كه در آن وقت در ميان عرب خصوصا در اهل مكه علم برطرف شده بود و آن حضرت پيش از بعثت با هيچ يك از علماء اهل كتاب و غير ايشان معاشرت نميفرمود و مسافرت ببلاد ديگر ننمود كه طلب علم كند و آنچه حكما در چندين هزار سال در معاريف الهى فكر كرده‌اند در هر سوره و آيه به احسن وجوه بيان فرموده و امرى كه مخالف عقول سليمه و افهام مستقيمه باشد مطلقا در آن نيست و ببركت آن حضرت طايفه عرب كه بعدم فهم و علم و ادب مشهور آفاق بودند از وفور علم و محاسن آداب و مكارم اخلاق مقبول ساكنان سبع طباق گرديدند و علماء جهان در اكتساب علم و ايمان محتاج بايشان شدند. وجه پنجم‌ از جهة اشتمال بر آداب كريمه و شرايع قويمه زيرا كه در مكارم اخلاق آنچه علماء و حكماء در سالها فكر كرده بوده‌اند در هر سوره اضعاف آن بيان شده و در شريعت قانونى چند براى انتظام احوال عباد و رفع نزاع و فساد در معاملات و مناكحات و معاشرات و حدود و احكام و حلال و حرام مقرر گردانيده كه در هر باب هر چند علماء زمان و عقلاء جهان تفكر نمايند خدشه در آن نميتواند يافت و در هيچ امر قاعده بهتر از آنچه در كلام معجز نظام و شريعت سيد انام عليه و آله السلام مقرر گرديده نميتوانند ساخت و اگر كسى بعقل خود رجوع نمايد ميداند كه از اين معجزه عظيم‌تر نميباشد. وجه ششم‌ از جهة اشتمال بر قصص انبياء سالفه و قرون ماضيه كه در آن زمان مخصوص اهل كتاب بوده و ديگران را خصوصا اهل مكه را بر آنها اطلاع نبوده و بنحوى بيان فرموده كه با وجود معاندان بى‌حساب خصوصا اهل كتاب نتوانستند تكذيب آن حضرت نمايند در هيچ جزوى از اجزاء آن قصه‌ها و آنچه مخالف مشهور ميان ايشان بود حقيقت آن را بر ايشان ظاهر گردانيده مانند كشتن و بر دار كشيدن حضرت عيسى عليه السّلام و آنچه در كتب ايشان بود و براى مصلحت مخفى ميداشتند بر ايشان ثابت گردانيد مانند قصه سنگسار و حلال بودن گوشت شتر و غير اينها كه بتفصيل در حيوة القلوب ذكر كرده‌ام. وجه هفتم‌ از جهة خواص سور و آيات كريمه و آن آنست كه شفاى جميع دردهاى جسمانى و روحانى و رفع تسويلات نفسانى و وساوس شيطانى و امن از مخاوف ظاهرى و باطنى دشمنان اندرون و بيرون در آيات و سور فرقانى هست و بتجارب صادقه معلوم گرديده‌


[ 25 ]

و تأثيرات قرآن مجيد را در اجلاء قلوب و شفاء صدور و ربط بجناب مقدس ربانى و نجات از ضرر شبهات نفسانى زياده از آنست كه صاحب‌دلى انكار آن نمايد يا عاقلى را مجال تأمل باشد. وجه هشتم‌ از جهت اشتمال قرآن مجيد است بر اخبار معينه كه غير حق تعالى را بر آن اطلاعى نيست و آنها زياده بر آنست كه احصاء توان كرد و آن بر دو قسم است: (قسم اول) آنست كه در بسيارى از آيات كريمه خبر داده است بآنچه كافران و منافقان در خانه‌هاى خود ميگفتند و يا با يكديگر براز و پنهان مذكور ميساختند و يا در خاطرهاى خود ميگذرانيدند و بعد از خبر دادن تكذيب آن حضرت نميكردند و اظهار ندامت و انابت ميكردند چون سخن ميگفتند خائف ميشدند و ميگفتند در اين ساعت جبرئيل بآن حضرت خبر خواهد داد و از اين نوع بسيار است و اكثر را در حيوة القلوب ذكر كرده‌ام. (قسم دويم) آنست كه در بسيارى از آيات كريمه خبر داده بامور آينده كه غير خدا را بر آنها اطلاعى نيست پيش از وقوع آنها مگر بوحى و الهام الهى مانند خبر دادن از عدم ايمان ابو لهب و جمع ديگر و خبر دادن از مذلت يهودان تا روز قيامت و چنان شد و تا حال پادشاهى در ميان ايشان بهم نرسيده است و در شهر و ديار ذليل‌ترين اهل روزگارند و بمذلت ايشان مثل ميزنند و خبر دادن از فتح بلاد براى اسلام و خبر دادن دخول مكه معظمه براى عمره و از فتح مكّه مشرفه و برگشتن آن حضرت بسوى آن بلده طيبه و خبر دادن از عصمت حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از شر مردم و خبر دادن از غلبه روميان بر گبران عجم و خبر دادن بسوره كوثر از كثرت اتباع و اولاد آن حضرت و بر افتادن بنى اميه و نسل آنها كه حضرت را ابتر مى‌گفتند و خبر دادن از عدم آرزوى يهودان مرگ را و چنان شد و اكثر در حيوة القلوب مذكور است. قسم اول‌ در بيان مجملى است از ساير معجزات آن حضرتبدان كه حق تعالى هيچ پيغمبرى را معجزه عطا نكرده مگر آنكه مثل آن را و زياده بر آن بآن حضرت عطا كرده است و معجزات آن حضرت را احصا نميتوان كرد و زياده از هزار معجزه در ساير كتب ايراد نموده‌ام و ساير معجزات آن حضرت چند قسم است و بعضى از آن معجزات بدن شريف آن حضرتست و آن بيست و چهار معجزه است‌ (معجزه اول) آنكه پيوسته نور از جبين نورانيش ساطع بود و چون ماه شعاع جبين آن معدن انوار بر در و ديوار ميتابيد و گاه دست مبارك را بلند ميكرد


[ 26 ]

انگشتان مباركش مانند ده شمع روشنى ميداد (معجزه دويم) بوى خوش آن جناب بود چنانكه هر وقت آن جناب از راهى ميرفتند تا دو روز و زياده هر كه از آن راه ميرفت ميدانست حضرت از آن راه رفته است از عطر او و از عرق آن جناب جمع مى‌كردند بهترين عطرها بود و داخل عطرهاى ديگر مى‌كردند و دلو آبى طلبيد بنزد آن حضرت آوردند و كف آبى در دهان مبارك كرد و مضمضه كرد و در دلو ريخت آب از مشك خوشبوتر شد (معجزه سيم) آنكه چون در آفتاب مى‌ايستاد يا راه رفت او را سايه نبود (معجزه چهارم) آنكه هر كه با آن حضرت راه ميرفت هر چند او بلندتر بود حضرت يك سر و گردن از او بلندتر مى‌نمود (معجزه پنجم) آنكه ابر پيوسته در آفتاب سايه بر سرش مى‌افكند و با او حركت مى‌كرد (معجزه ششم) آنكه مرغى از بالاى سر مباركش پرواز نميكرد و جانورى مانند مگس و پشه و غير اينها بر آن حضرت نمى‌نشست‌ (معجزه هفتم) آنكه از عقب ميديد چنانچه از پيش رو ميديد (معجزه هشتم) آنكه خواب و بيدارى او يكسان بود و خواب قواى او را از ادراك معطل نمى‌كرد و سخن ملائكه را مى‌شنيد و ديگران نمى‌شنيدند و ملائكه را ميديد و ديگران نمى‌ديدند و هر چه در خاطرها ميگذشت ميدانست‌ (معجزه نهم) آنكه هرگز بوى بد به مشام آن حضرت نرسيده‌ (معجزه دهم) آنكه آب دهان بهر چاهى كه مى‌افكند در آن بركت بهم ميرسيد و پرآب ميشد و بهر صاحب دردى كه ميماليد شفا مى‌يافت و دست مبارك او بهر طعامى كه ميرسيد با بركت ميشد و از طعام قليل جماعت كثير را سير مى‌كرد چنانچه از بزغاله و يك صالح جو جابر هفتصد نفر را سير كرد (معجزه يازدهم) آنكه جميع لغتها را ميفهميد و بجميع لغتها سخن مى‌گفت‌ (معجزه دوازدهم) آنكه در محاسن شريفش هفده موى سفيد بهم‌رسيده بود كه مانند آفتاب ميدرخشيد (معجزه سيزدهم) مهر نبوت بر پشت مباركش جا گرفته بود و نور آن بر نور آفتاب زيادتى مى‌كرد (معجزه چهاردهم) آنكه آب از ميان انگشتان مباركش جارى شد بقدرى كه جماعت كثير سيراب شدند (معجزه پانزدهم) آنكه باشاره انگشت ماه را بدونيم كرد (معجزه شانزدهم) آنكه سنگريزه در دستش تسبيح ميگفت و مردم مى‌شنيدند (معجزه هفدهم) آنكه ختنه كرده و ناف بريده و پاك از آلايش خون و غيره متولد شد و در وقت ولادت از پا بزير آمد نه از سر و چون بزمين آمد بوئى بهتر از بوى مشك از اولايح و فايح گرديد و جهان را معطر كردپس روى به كعبه بسجده افتاد چون سر از سجده برداشت دست بسوى آسمان بلند كرد و اقرار نمود بوحدانيت خدا و برسالت خود پس نورى از او ساطع گرديد كه مشرق و مغرب عالم را روشن نمود (معجزه هيجدهم) آنكه هرگز محتلم نشد و خواب شيطانى نديد (معجزه نوزدهم)


[ 27 ]

آنكه فضله كه فضله كه از آن حضرت جدا ميشد بوى مشك از آن مى‌آمد و كسى آن را نميديد بلكه زمين مأمور بود كه آن را فرو ميبرد (معجزه بيستم) آنكه هر چارپائى كه آن حضرت بر آن سوار ميشد را هوار ميشد و پير نمى‌شد (معجزه بيست و يكم) آنكه در قوت كسى با او مقاومت نميتوانست كرد (معجزه بيست و دوم) آنكه جميع مخلوقات رعايت حرمت آن حضرت مى‌كردند و بر سنگ و درخت كه ميگذشت خم ميشدند از براى تعظيم و بر آن حضرت سلام مى‌كردند و در طفوليت ماه گهواره آن حضرت را ميجنبانيد (معجزه بيست و سيم) آنكه بر زمين نرم كه راه ميرفت جاى پايش نميماند و گاه كه بر سنگ سخت راه ميرفت اثر پايش ميماند. (معجزه بيست و چهارم) آنكه حق تعالى از آن حضرت مهابتى در دلها افكنده بود كه با آن تواضع و شكستگى و شفقت و مرحمت كه داشت كسى بر روى مباركش درست نگاه نميتوانست كرد و هر كافر و منافقى كه آن حضرت را ميديد از بيم بر خود ميلرزيد و از دو ماه راه رعب او در دلهاى كافران اثر ميكرد. و اما معجزات ديگر آن حضرت پس چند قسم است: قسم اول معجزات ولادت با سعادت آن حضرت استخاصه و عامه بطرق متكاثره روايت كرده‌اند كه در شب ميلاد كثير الاسعاد آن حضرت شياطين را از صعود بآسمانها منع كردند و باين سبب شهب از آسمانها ظاهر شد حتى آنكه مردم ترسيدند كه قيامت برپا خواهد شد و علم كاهنان برطرف شد و سحر ساحران ضعيف شد و هر بتى كه در عالم بود برو در افتاد و طاق كسرى كه پادشاه عجم با نهايت استحكام بنا كرده بود و هنوز باقيست بلرزيد و چهارده كنگره‌اش ريخت و از ميان شكست و تا زمين دو حصه شد و تا حال شكستگى بغير آنها ندارد و قصرى كه بر دجله بنا كرده بود خراب شد و آب در او جارى شد و درياچه ساوه كه آن را ميپرستيدند خشك شد و الحال نمك زار است كه نزديك كاشان است و آتشكده فارس كه هزار سال بود ميپرستيدند در آن شب خاموش شد و رودخانه ساوه كه سالها خشك بود آب در آن جارى شد و نورى در آن شب از طرف حجاز ساطع شد و در تمام عالم منتشر گرديد و تخت هر پادشاهى سرنگون شد و جميع پادشاهان در آن روز لال بودند و سخن نميتوانستند گفت و ملائكه مقربان و ارواح اصفياى پيغمبران در هنگام ولادت وافر السعادة آن منبع سعادات حاضر شدند و رضوان خازن بهشت با حوريان نازل شدند و ابريقها و طشتها از طلا و نقره و زمرد بهشت حاضر كردند و از براى حضرت آمنه شربتها از بهشت آوردند كه او آشاميد و آن حضرت را بعد از ولادت بآبهاى بهشت غسل دادند و از عطرهاى فردوس معطر


[ 28 ]

گردانيدند و مهر نبوت را بر پشت آن حضرت زدند كه نقش گرفت و در حرير سفيدى كه از بهشت آورده بودند پيچيدند و او را بر جميع روحانيون عرض كردند و جميع ملائكه سماوات بخدمت آن حضرت رسيدند و بر آن حضرت سلام كردند و در ساعت ولادت آن حضرت چهار ركن كعبه معظمه از زمين جدا شد و بجانب حجره مقدسه بسجده افتاد و غرايب ولادت و معجزاتى كه در آن حالت و بعد از آن در ايام نشو و نما ظاهر شد زياده از حد وعد و احصا است و برخى در حيوة القلوب مذكور است. (قسم دوم) معجزاتى كه متعلق بامور سماويه است و آن بسيار است. (اول) از آنها شق القمر است كه حق تعالى فرموده است‌ اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ يعنى نزديك شد قيامت و شكافته شد ماه و اكثر مفسران گفته‌اند كه اين آيه وقتى نازل شد كه قريش از آن حضرت معجزه طلب كردند حضرت با انگشت اشاره بماه كرد بقدرت الهى بدونيم شد و باز بهم پيوست چون از اهل بلاد ديگر پرسيدند ايشان نيز خبر دادند كه نيمى بر پشت خانه كعبه افتاد و نيمى بر كوه ابو قبيس (دويم) بر گردانيدن آفتابست خاصه و عامه بسندهائى كه زياده از حد و احصاست از اسماء بنت عميس و غير او روايت كرده‌اند كه روزى حضرت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را كه براى كارى فرستاده بود و بعد از آنكه حضرت رسول (ص) از نماز فارغ شد و حضرت امير المؤمنين (ع) مراجعت نمود حضرت رسول سر مبارك خود را بر دامن آن حضرت گذاشت و خوابيد و بر آن حال وحى بر آن جناب نازل شد تا آنكه نزديك شد كه غروب كند چون وحى منقطع شد حضرت فرمود كه يا على نماز كرده اى عرض كرد نه يا رسول اللّه نتوانستم سر مبارك ترا بر زمين گذارم پس حضرت دعا كرد كه خداوندا على در طاعت تو و طاعت رسول تو بود آفتاب را بر گردان اسماء گفت و اللّه ديدم كه آفتاب برگشت و بلند شد و بجائى رسيد كه بر زمينها تابيد و وقت فضيلت عصر برگشت و حضرت نماز كرد پس باز آفتاب بيك دفعه فرو رفت و مثل اين معجزه از براى امير المؤمنين (ع) بعد از وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم واقع شد (سيم) ريختن ستارگان و بسيارى شهب در هنگام ولادت با سعادت آن حضرت چنانچه مذكور شد (چهارم) نازل شدن مائده براى اهل بيت از آسمان (پنجم) صواعق و عقوباتى كه بر بعضى از دشمنان آن حضرت نازل شد (ششم) اطاعت جمادات و نباتات آن حضرت را و ساير آنچه از آن حضرت ظاهر شد از معجزات مانند ناله كردن چوب خرمائى كه حضرت بر آن پشت ميداد چون منبر را ساختند از مفارقت آن حضرت و طلبيدن آن حضرت درخت را و اجابت كردن و آمدن بسوى آن حضرت و بر رو


[ 29 ]

افتادن بتها باشاره آن حضرت و سبز شدن و ميوه دادن درخت خشك در يك ساعت و سلام كردن درخت و سنگ بر آن جناب و كشتن درخت خرما براى مسلمانان و در ساعت بلند شدن و ميوه دادن و فرو بردن زمين پاهاى اسب سراقه را و اين قسم از معجزات زياده از حد و عد و احصاست‌ (قسم سيم) از معجزات سخن گفتن حيواناتست با آن حضرت‌ مانند سخن گفتن آهوان و شير و گرگ و سوسمار و بزغاله بريان و ناقه آن حضرت در شب عقبة دلالت كردن شير سفينه مولاى آن حضرت را بر راه و گواهى دادن انواع حيوانات بر رسالت آن جناب و از اين نوع بسيار است. (قسم چهارم) مستجاب شدن دعاى آن حضرت است‌ در زنده شدن مردگان و بينا شدن كوران و شفا يافتن بيماران و اين نوع زياده از آنست كه حصر توان كرد. (قسم پنجم) استيلاء آن جناب است بر دشمنان‌ و دفع شر ايشان و نازل شدن ملائكه از آسمان و يارى نمودن آن جناب را چنانكه در جنگ بدر واحد و غيره شد و آثارش بر مردم ظاهر گشت. (قسم ششم) استيلاء آن جنابست بر شياطين‌ و ايمان آوردن جنيان بر آن جناب چنانچه قرآن مجيد بر آن ناطق است و در احاديث بسيار وارد است و منع شياطين از آسمان و دفع ايشان بشهب در كلام مجيد مذكور است. (قسم هفتم) خبر دادن از امور پنهان و امور آينده است‌ مانند خبر دادن از دولت بنى اميه و آنكه هزار ماه ايشان پادشاهى خواهند كرد و از دولت بنى عباس و مظلوم شدن اهل بيت رسالت عليهم السلام و شهيد شدن جناب امير المؤمنين عليه السّلام و حسنين عليهما السلام و كيفيت شهادت هر يك و انقراض ملك پادشاهان عجم و بقاء دولت نصارى و خبر دادن از شهادت حضرت امام رضا عليه السّلام و مدفون شدن او در خراسان و خبر دادن از شهادت عمار و ديگران و كيفيت آنها و جنگ كردن امير المؤمنين عليه السّلام با عايشه و طلحه و زبير و با معاويه و با خوارج و خبر دادن از مظلوم شدن ابو ذر و بيرون نمودن او از مدينه طيبه بلكه آنچه كه بر اكثر اهل بيت و صحابه واقع شد و خبر دادن از وفات نجاشى پادشاه حبشه در ساعت فوت او و از شهادت جعفر طيار و زيد و عبد اللّه بن رواحه در ساعت شهادت ايشان در جنگ تبوك و از شهادت حبيب بن عدى و از مالى كه عباس در مكه پنهان كرده بود و خبر دادن آن حضرت از آنچه منافقان در خانه خود مى‌گفتند و آنچه صحابه در خانه‌هاى خود مى‌كردند و اكثر مردمى كه بنزد آن حضرت مى‌آمدند پيش از آنكه سخن بگويند حاجت ايشان را مى‌فرمود و كم سخنى از آن جناب صادر


[ 30 ]

مى‌شد كه از معجزه خالى باشد و كسى كه تفاصيل اين معجزات را بخواهد بكتاب حيوة القلوب رجوع نمايد. (قسم هشتم) در بيان معجزات معراج حضرت رسالت پناه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است‌ و نصوص صريحه قرآن مجيد بر آن دلالت كرده است و از جمله ضروريات دين اسلام است و منكر آن كافر است و خلافى كه بعضى از قاصران در خصوصيات آن كرده‌اند ناشى از عدم تتبع است يا قلت تدبر زيرا كه بعضى از عامه خلاف كرده‌اند كه در خواب بود يا بيدارى يا جسم بود يا روح تنها بود يا ببدن با روح با هم و يا تا مسجد اقصى بود يا تا آسمان و بعضى از متأخرين و متكلمين شيعه در ذكر بعضى از اين خلافها متابعت ايشان كرده‌اند كه بيكى از دو جهت مذكور شد و آنچه را آيات كريمه و احاديث متواتره خاصه و عامه ظاهر مى‌شود آنست كه حق تعالى رسول را در يك شب از مكه معظمه بسوى مسجد اقصى كه در شام است برد و از آنجا بآسمانها تا بسدرة المنتهى و عرش اعلا سير فرمود و عجايب خلق سماوات را بآن حضرت نمود و رازهاى نهانى و معارف نامتناهى بر آن حضرت القا نمود و آن حضرت در بيت المعمور و تحت عرش الهى بعبادت حق تعالى قيام نمود و با ارواح انبياء با اجساد ايشان ملاقات كرد و داخل بهشت عنبر سرشت شد و منازل اهل بهشت را مشاهده كرد و احاديث متواتره خاصه و عامه دلالت ميكند بر آنكه عروج آن حضرت ببدن بود نه بروح بى‌بدن و به بيدارى بود نه بخواب و در ميان قدماى علماء شيعه در اين معانى خلاف نبوده چنانچه ابن بابويه و شيخ طوسى و غير ايشان تصريح كرده‌اند باين مراتب و اتفاقيست كه معراج مشهور پيش از هجرت واقع شد و محتملست كه بعد از هجرت بمدينه طيبه نيز واقع شده باشد چنانكه جمعى قائل شده‌اند كه معراج مكرر واقع شد ابن بابويه و صفار و ديگران بسندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده‌اند كه حق تعالى حضرت رسول را صد و بيست و چهار مرتبه بآسمان برد و در هر مرتبه آن حضرت را در باب ولايت و امامت امير المؤمنين عليه السّلام و ساير ائمه طاهرين (ع) زياده از ساير فرائض تأكيد و مبالغه كرد و از حضرت صادق عليه السّلام منقولست كه از ما نيست كسى كه يكى از چهار چيز را قبول نكند معراج و سؤال قبر و مخلوق شدن بهشت و دوزخ و شفاعت و از حضرت امام رضا عليه السّلام منقولست كه هر كه ايمان نياورد بمعراج تكذيب كرده است حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را. (قسم نهم) در بيان قليلى از فضايل و مناقب آن حضرتبايد دانست كه آن حضرت مبعوث بود بر كافه بشر از عرب و عجم و جميع آدميان و ايضا مبعوث بود بر جنيان بنص قرآن‌


[ 31 ]

و دين او ناسخ اديان جميع پيغمبران و بعد از او پيغمبرى نخواهد بود و آن حضرت اشرفست از جميع مخلوقات از ملائكه و جن و انس و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و سائر ائمه افضل بود و آنچه بعضى از غلات ميگويند كه امير المؤمنين عليه السّلام افضل از آن جناب بود كفر است و آن حضرت مستجمع جميع صفات كماليه بشرى بود و يكى از معجزات آن حضرت آن بود كه در ميان گروهى نشو و نما كرد كه از جميع اخلاق حسنه عارى بودند و مدار ايشان بر عصبيت و عناد و فساد و نزاع و تغاير و تحاسد بود و در حج مانند حيوانات عريان ميشدند و بر دور كعبه دست بر هم ميزدند و صفير مى‌كشيدند و بر ميجستند عبادت ايشان چنين بود از اين معلوم است كه ساير اطوار ايشان چه خواهد بود و الحال كه زياده از هزار سال از بعثت آن حضرت گذشته است و شريعت مقدسه ايشان را طوعا و كرها به اصلاح آورده است كسى كه در صحراى مكه ايشان را مشاهده ميكند ميداند كه به مراتب شتى از انعام بدترند در ميان چنين گروهى آن جناب بهم‌رسيد با جميع اخلاق حسنه و اطوار حميده از علم و حلم و كرم و عفت و سخاوت و شجاعت و مروت و ساير صفات كمال كه علماء خاصه و عامه كتابها در اين باب نوشته‌اند و عشرى از اعشار آن را احصا نكرده‌اند و بعجز اعتراف نموده‌اند و قليلى از آن را در حيوة القلوب ايراد نموده‌ام ايضا اجماع اماميه منعقد است بر آنكه پدران بزرگوار رسول خدا و ائمه هدى ص همه مسلمان بوده‌اند تا آدم بلكه همه انبياء و اوصياء بوده‌اند و هيچ يك كافر نبوده‌اند و آزر كه كافر بود پدر حضرت ابراهيم نبود بلكه عموى او بود چون او را تربيت كرده بود او را پدر ميگفت بلكه تاريخ پدرش بود و احاديثى كه دلالت بر خلاف اين ميكند محمول بر تقيه است و عبد اللَّه و آمنه هر دو مسلمان بودند و عبد المطلب از اوصياء حضرت ابراهيم بود و همچنين پدرانش تا اسماعيل همه اوصياء بودند و ابو طالب (ع) پدر امير المؤمنين عليه السّلام بعد از عبد المطلب وصى بود و هرگز بت نپرستيده بود و كافر نبود و ليكن ايمان خود را براى مصلحت از قوم خود مخفى ميداشت كه رعايت حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بهتر بتواند بكند و اعانت آن جناب بيشتر تواند كرد و وصايا و ودايع و كتب ابراهيم و اسماعيل و ساير انبياء و اوصياء نزد او بود و بحضرت رسول در وقت مردن تسليم كرد و در آن وقت اظهار اسلام نمود لهذا در احاديث وارد شده است كه او مثل اصحاب كهف بود كه ايمان را پنهان داشتند و كفر را ظاهر كردند براى تقيه پس حق تعالى ثواب ايشان را مضاعف گردانيد و بر اين مضامين احاديث متواتره از اهل بيت وارد شده است و اسلام ابو طالب و آباء و اجداد آن حضرت از ضروريات دين شيعه است و در احاديث معتبره وارد شده است كه شيعه ما نيست هر كه باسلام ابو طالب قائل نباشد بايد


[ 32 ]

اعتقاد كرد كه جدات آن جناب و مادران ائمه همه عفايف و نجيبات مكرمات بوده‌اند و آلوده بتهمتى نبوده‌اند در هنگامى كه نطفه ايشان يا آباء ايشان در رحم آنها قرار گرفته مسلمان بوده‌اند اما لازم نيست كه هميشه مسلمان بوده باشند مانند شهربانويه مادر على بن الحسين عليه السّلام و مادرهاى اكثر ائمه كه كنيزان بوده‌اند زيرا كه در وقت كفر نطفه ايشان در رحم آنها نبوده بخلاف پدران و اجداد ايشان چون پيوسته نطفه‌هاى كريمه در صلب ايشان بود بايد كه هرگز كافر نبوده باشند و اين مضامين از ادله عقليه و نقليه ظاهر و مبرهن است اما اكثر متفطن و متعرض نشده‌اند و اللَّه الموفق. (قسم دهم) خلافست كه آيا آن حضرت بر ملائكه مبعوث بود يا نه‌ و توقف اوليست اما از احاديث بسيار ظاهر ميشود كه ميثاق ولايت آن جناب و اوصياء او را از جميع ملائكه گرفتند و جميع ملائكه مطيع و منقاد ايشانند و ملائكه از انوار مقدسه ايشان تنزيه و تقديس و تسبيح حق تعالى را آموختند و هيچ ملكى براى امرى بر زمين نمى‌آيد مگر آنكه اول بخدمت امام عليه السلام مى‌آيد و بعد از آن پى آن كار ميرود و جبرئيل ع بى‌رخصت داخل خانه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نميشد و چون داخل ميشد مانند بندگان به ادب بخدمت او مى‌نشست. (قسم يازدهم) خلافست كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پيش از بعثت آيا بشريعتى عمل ميكرد يا نه‌ بعضى بر آنند كه بشريعتى متعبد نبود و بعضى گفته‌اند بود و بعضى توقف كرده‌اند و فرقه دويم نيز خلاف كرده‌اند بعضى گفته‌اند بشرع نوح (ع) عمل ميكرد و بعضى گفته‌اند بشريعت ابراهيم (ع) و بعضى بشرع موسى (ع) و بعضى بشرع عيسى (ع) و بعضى بهمه شرايع و حق در نزد حقير آنست كه بعد از بعثت آن جناب تعبد به هيچ شرعى غير شرع خود نمينمود و شريعت آن جناب ناسخ جميع شرايع بود و لهذا آنچه از آن جناب سؤال ميكرد تا وحى نازل نميشد جواب نميفرمود و هرگز در هيچ امر متمسك بكتب سابقه نميگرديد و در حكم سنگسار زناكار كه خبر از تورية داد براى اتمام حجت بر يهود و تكذيب قول ايشان بود و اظهار علم خود بكتب ايشان و آياتى كه اشعارى بر متابعت انبياء دارد محمول بر اصول دين است كه متفق عليه جميع اديانست و بر موافقت ايشان در تبليغ رسالت و تحمل و صبر در امور شاقه است و اما پيش از بعثت مدلول اخبار و ادله عقليه بسيار است كه آن جناب اهتمام در عبادات و تتبع در مكارم اخلاق و اجتناب از محرمات و مساوى آداب زياده از همه كس ميفرمود چون تواند كه ساير خلق در حداثت سن مكلف بشرايع باشند و عبادت حق تعالى كنند و اشرف مخلوقات تا چهل سال مطلقا مكلف بعبادتى نبوده باشد و راه دين خود را نداند با


[ 33 ]

آنكه متفق است كه آن حضرت انواع عبادت ميكرد و بيست و پنج حج پيش از هجرت پنهان بجا آورد و آداب حسنه از تسبيح و تحميد و تسليم و ترك محرمات و مكروهات و روزه و انواع عبادات از آن جناب صادر ميشد و نميتواند بود كه اينها به متابعت شريعت ديگران باشد بچندين وجه‌ (وجه اول) آنكه اگر عمل بشريعت پيغمبر ديگر نمايد رعيت او خواهد بود و بايد كه آن پيغمبر افضل از او باشد و اين خلاف ضروريات دين است‌ (وجه دويم) آنكه شريعت آن پيغمبر را بايد بداند تا بشرع او عمل نمايد و اگر بوحى دانست پس پيغمبر خواهد بود و عمل بشرع خود كرده خواهد بود كه موافق شرع پيغمبر ديگر باشد و اگر بغير وحى دانست پس بايست از علماء آن ملت اخذ كرده باشد و از جمله معجزات آن جناب آن بود كه خط و سواد نداشت و با علماء اهل كتاب معاشرت نكرد و قصص انبياء را بنحوى كه در كتب ايشان بود بيان كرد پس چگونه از ايشان فرا گرفت و ايضا اكثر علماء اهل كتاب در آن عصر فاسق و فاجر بودند چگونه اعتماد بر گفته ايشان ميتوانست كرد (وجه سيم) آنكه در احاديث بسيار وارد شده است كه هيچ زمان دنيا خالى از حجت خدا نميباشد اگر حضرت رسول در ابتداء تكليف پيغمبر نبود بايست يا وصى عيسى يا وصى ابراهيم را تتبع نمايد و باو ايمان بياورد و تابع او گردد پس بايست اين معنى را اكثر اهل مكه بدانند و نقل كنند قطع نظر از آنكه لازم مى‌آيد كه آن حضرت مرتبه‌اش پست‌تر از آن وصى باشد و افضليت آن حضرت بر ساير خلق ضرورى دين اسلام است پس گوئيم كه پيغمبرى آن جناب هميشه بود پيوسته بوحى و الهام الهى بشريعت خود عمل مينمود و بعد از چهل سال رسول شد و مأمور گرديد كه مردم را بسوى خدا دعوت نمايد بچندين وجه‌ (وجه اول) آنكه خاصه و عامه از آن جناب روايت كرده‌اند كه فرمود من پيغمبر بودم در وقتى كه آدم ما بين آب و گل بود احاديث بسيار وارد شده است كه روح آن جناب را در عالم ارواح بروح انبياء مبعوث گردانيدند و همه باو ايمان آوردند و ملائكه تسبيح و تقديس الهى را از ارواح مقدسه او و اهل بيت او آموختند (وجه دويم) آنكه امير المؤمنين عليه السّلام در خطبه قاصعيه فرمود كه حق تعالى مقرون گردانيد به پيغمبر خود در هنگامى كه او را از شير بازگرفتند يا نزديك بآن بزرگترين ملكى از ملائكه خود را كه دلالت ميكرد او را براه مكارم افعال و محاسن اخلاق اهل عالم در شب و روز همين است. معنى پيغمبرى معلوم شد كه شرايع دين خود را از ملك فرا مى‌گرفت‌ (وجه سيم) آنكه در احاديث صحيحه وارد شده است كه حق تعالى حضرت ابراهيم را بنده خاص خود گردانيد پيش از آنكه او را پيغمبر گرداند و پيغمبر گردانيد او را پيش‌


[ 34 ]

از آنكه او را رسول گرداند و رسول گردانيد پيش از آنكه خليل گرداند و خليل گردانيد او را پيش از آنكه امام گرداندو در حديث صحيح وارد شده است كه نبى آنست كه در خواب مى‌بيند مانند خواب ابراهيم و مانند آنچه ميديد رسول خدا از اسباب پيغمبرى پيش از آنكه جبرئيل وحى بياورد از براى او برسالت پس معلوم شد كه پيغمبرى از رسالت بوده‌ (وجه چهارم) در احاديث صحيحه بسيار وارد شده است كه رسول خدا و ائمه هدى صلوات اللَّه عليهم از اول سن تا آخر سن مؤيدند بروح القدس كه ايشان را تعليم و تسديد مينمايد و از سهو و خطا و نسيان نگاه ميدارد (وجه پنجم) بنص قرآن و احاديث متواتره معلوم شده است كه حضرت رسول افضل انبياء است و هر فضيلتى و كرامتى كه بهر پيغمبرى داده‌اند بآن حضرت زياده از آن كرامت كرده‌اند چون تواند بود كه حضرت عيسى عليه السّلام در گهواره پيغمبر باشد و حضرت يحيى در سن صبى بشرف نبوت فايز گردد و حضرت رسالت با آن جلالت قدر تا چهل سال خلعت نبوت نپوشد ايضا در حديث بسيار وارد شده است كه از ائمه صلوات اللَّه عليهم در وقت طفوليت بلكه در هنگام ولادت آثار علم و كمال ظاهر ميشود و حضرت قائم عليه السّلام در كودكى در دامان پدر از مسائل مشكله غامضه جواب فرمود و حضرت جواد عليه السّلام در سن نه سالگى در سه روز سى هزار مسئله غامضه را بيان شافى نمود چون تواند بود كه حضرت رسالت از ايشان كمتر باشد (وجه ششم) خلافست كه حق تعالى آن حضرت را چرا امى ناميد اكثر گفته‌اند براى آن بود كه خط و سواد نداشت و در اخبار وارد شده است كه نسبت بام القرى كه مكه مشرفه است داده شده است و در اين خلافى نيست كه آن حضرت پيش از بعثت تعليم خط و سواد از كسى ننموده بود چنانچه نص قرآن بر آن دلالت كرده است و خلاف در اينست كه آيا بعد از بعثت ميتوانست خواند و نوشت يا نه حق آنست كه قادر بود بر خواندن و نوشتن چنانچه بوحى الهى همه چيز را ميدانست و بقدرت الهى كارهائى كه ديگران از آن عاجز بودند ميتوانست اما براى مصلحت خود نمينوشت و وحى را ديگران مى‌نوشتند و غالب اوقات ديگران را امر بخواندن نامه‌ها ميفرمود و از حضرت صادق عليه السّلام منقولست كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نامه را ميخواند و نمينوشت و بسند معتبر منقولست كه شخصى از امام محمد تقى عليه السّلام پرسيد كه چرا حضرت رسول را امى ناميدند آن جناب فرمود كه سنيان چه ميگويند عرض كرد ميگويند كه نميتوانست چيزى نوشت فرمود كه دروغ ميگويند لعنت خدا بر ايشان باد و اللَّه كه آن حضرت ميخواند و مى‌نوشت به هفتاد و سه زبان بلكه او را خدا مى‌ناميد براى آنكه از اهل مكه است و يك نام مكه ام القرى است


[ 35 ]

دويمآن حضرت را خصايص بسيار بود كه ديگران در آنها با آن حضرت شريك نبودند (خاصه اول) آنكه نماز شب و نماز وتر بر آن حضرت واجب بود (خاصه دويم) قربانى بر آن حضرت واجب بود (خاصه سيم) بعضى گفته‌اند كه مسواك بر آن حضرت واجب بود (خاصه چهارم) مشورت كردن با اصحاب بعضى گفته‌اند بر آن حضرت واجب است (خاصه پنجم) هر بدى كه ميديد بايست البته انكار كند (خاصه ششم) مخير گردانيدن زنان كه در كتاب طلاق مذكور است (خاصه هفتم) حرام بودن زكاة واجب بر او و ذريه او و در حرمت زكاة سنت و تصدقات سنت خلاف است (خاصه هشتم) واجب بودن اداء دين كسى كه بميرد و فقير باشد (خاصه نهم) آنكه گفته‌اند آن حضرت سير و پياز ميل نميفرمودند و بعضى گفته‌اند حرام بود بر او (خاصه دهم) آنكه بر پهلو تكيه كرده طعام ميل نمى‌فرمود و بعضى گفته‌اند كه حرام بود بر آن حضرت (خاصه يازدهم) بعضى گفته‌اند خط نوشتن و شعر گفتن بر آن حضرت حرام بود ثابت نيست (خاصه دوازدهم) وصال در روزه براى آن حضرت جايز بود و بر ديگران حرام بوده است و وصال آنست كه دو روز روزه بگيرد و در ميان افطار نكند يا افطار را تا سحر تأخير نمايد با قصد (خاصه سيزدهم) بر آن حضرت زياده از چهار زن بعقد دائم جايز بود و بر ديگران حرام است (خاصه چهاردهم) بر آن حضرت حلال ميشد زنى كه خود را باو مى‌بخشيد بدون عقد (خاصه پانزدهم) آنكه نكاح زنان آن حضرت خواه دخول كرده باشد خواه نكرده باشد در حال حيات آن حضرت و بعد از وفات هر دو بر ديگران حرام بود (خاصه شانزدهم) حرام بود كه آن حضرت را بنام ندا كنند كه يا محمد و يا احمد بگويند و حق تعالى نيز در قرآن در هيچ موضع آن حضرت را بنام ندا نفرموده است بلكه‌ يا أَيُّهَا النَّبِيُ‌ و يا أَيُّهَا الرَّسُولُ‌ و يا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ‌ و يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ فرموده است (خاصه هفدهم) حرام بود مردم را كه صدا را در سخن گفتن بلندتر از صداى آن حضرت كنند (خاصه هيجدهم) حرام بود كه از پشت حجره‌ها آن حضرت را ندا كنند و خصايص بسيار ديگر ذكر كرده‌اند كه اكثر آنها نزد فقير ثابت نيست و ذكر آنها در اين رساله سزاوار نبود و مناسب نيست لهذا حواله بكتاب حيات القلوب نموديم‌ باب پنجم در امامت است‌ و مراد از امام كسى است كه مقتدا و پيشواى امت باشد در جميع امور


[ 36 ]

دنيا و دين بنحوى كه پيغمبر ميكرد بنيابت و جانشينى پيغمبر نه بر سبيل استقلال و در آن چند مقصد است: مقصد اول در وجوب نصب امام است‌ بدان كه امت خلاف كرده‌اند در آنكه امام بمعنى كه مذكور شد نصب كردن او ضرور و واجب است يا نه و بر تقدير وجوب بر حق تعالى واجب است يا بر امت ايضا خلاف است كه عقل حكم مى‌كند بوجوبش يا بشرع معلوم شده است و ذكر خلافهاى ايشان ثمره ندارد و آنچه فرقه ناجيه اماميه بر آن اتفاق كرده‌اند آنست كه واجب است بر پروردگار عالم عقلا و سمعا نصب كردن اماماما عقلا بچندين وجه: وجه اول آنكه هر دليلى كه دلالت بر وجوب فرستادن پيغمبران مى‌كند بر نصب امام نيز مى‌كند چه معلوم است كه مردم را در انتظار امور دين و دنياى ايشان ناچار است از رئيسى و سر كرده كه در امور مختلفه ايشان را براه است هدايت نمايد و رفع مخاصمه و منازعه و مجادله و مغالبه ايشان را كه بالضرورة در معاملات و معاشرات ايشان رومى‌دهد بر وجه حق و ثواب از ايشان بكند و همه عقول بر اين معنى مفطورند و چنين كسى يا نبى است يا امام كه جانشين او است خصوصا بعد از حضرت رسالت كه خاتم پيغمبرانست و بعد از او اميد بعثت پيغمبر ديگر نيست. وجه دويم آنكه نصب امام لطف است و لطف بر خدا واجبست عقلا ايضا اصلح بر حق تعالى واجب است و شكى نيست در آنكه اصلح بحال عباد و در جميع احوال و از زمان وجود رئيس و حاكمى است على الاطلاق كه اختيار دين و دنياى ايشان بدست او باشد و چنين رئيسى يا پيغمبر است يا امام و در زمانى كه پيغمبر نباشد منحصر است بر امام. وجه سيم [نصب حافظان شريعت‌] آنكه چون بعثت حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مخصوص زمان آن حضرت نبود بلكه مبعوث است بر كافه خلق تا روز قيامت از براى ايشان كتابى آورد و شريعتى از جانب خدا مقرر شد و آداب و سنن در هر امرى حتى خوردن و آشاميدن و جماع كردن و بيت الخلا رفتن از براى ايشان مقرر كرد و در فرائض و مواريث و قضايا و معاملات و احكام واقعه حقه بوحى الهى مقرر نمود و مدت بعثت آن حضرت مدت قليلى بود و در آن مدت جمع قليلى ظاهرا اذعان كردند كه اكثر آنها نيز در باطن منافق بودند پس هيچ عاقل تجويز اين ميكند كه خدا و رسول امرى چنين عظيم را ناتمام بگذارند و حافظى بر اين ملت و شريعت‌


[ 37 ]

و كتاب و سنت كه معصوم و مأمون از كذب و سهو و تغيير و تبديل باشد مقرر نكنند و كتاب مجمل غامض ذو وجوه و محاملى در ميان ايشان بگذارند كه هنوز آن كتاب جمع و ترتيب نيافته باشد و آنچه در آن باشد در غايت اجمال باشد و هر كس بنحوى فهمد و مفسرى از براى آن تعيين نفرمايند يا آنكه از هزار يك احكام ضروريه در ظاهر آن نباشد و احاديث سنت در نهايت اختلاف و تشويش باشد و نو مسلمانى چند را كه هر يك انواع اغراض فاسده داشته باشند صاحب اختيار امت گردانند كه هر باطلى كه خواهند براى خود تعيين نمايند و آن جاهل باطل هر امرى كه رو دهد صحابه را جمع كند و خود مانند خر در گل مانده باشد و از اين و از آن پرسد تا بمقتضاى اغراض باطله خود يكى را ترجيح دهد هر كه بهره قليلى از عقل داشته باشد چنين امر شنيعى را بر خدا و رسول روا نميدارد و خداوند بآن لطف و رحمت نسبت بعباد خصوصا بر اين امت. پيغمبرى بآن مهربانى و شفقت در حق امت چگونه راضى باين حيرت و ضلالت نسبت بايشان بشوند پيغمبر بزرگوارى كه آن همه آزارها بر بدن شريف و نفس لطيف خود براى هدايت امت قرار داد چون شد كه يك مرتبه دست از ايشان بر داشت و رئيسى براى ايشان قرار نداد و دهقانى كه در دهى بيمار شود براى شفقت بر رعيت خود و مزارع خود يك كسى را تعيين ميكند و وصيت براى ايشان ميكند و ضابطى براى متروكات خود تعيين مينمايد پيغمبر آخر الزمان از دنيا ميرود و براى دين و ملت و كتاب و سنت و رعيت و امت خود كسى را تعيين نميكند اگر در اين باب عقل حكم نكند در هيچ بديهى حكم نخواهد كرد. وجه چهارم [عادت تعيين خليفه در جميع انبياء] آنكه مخالفان نيز معترفند كه عادت مقرره حق تعالى در جميع انبياء (ع) از آدم تا خاتم آن بود كه تا خليفه‌اى از براى ايشان تعيين نميكرد ايشان را از دنيا رحلت نميفرمود و سنت حضرت رسالت صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در جميع غزوات و سفرهاى جزئى كه آن جناب از مدينه مشرفه ميفرمود آن بود كه تعيين رئيس و خليفه ميفرمود و در جميع بلاد و قراى اسلام نيز البته حاكمى نصب مينمود و امر ايشان را بخود نميگذاشت پس چون در اين مفارقت كبرى و سفر بى‌منتها احوال ايشان را مهمل و امور ايشان را معطل مى‌گذاشت. وجه پنجم مرتبه امامت چنانكه دانستى نظير منصب جليل نبوتست‌ اگر امام را مردم توانند اختيار كرد بايد كه مردم نبى را نيز اختيار توانند كرد و اين باطل است باتفاق و ايضا بر مصالح عامه عباد عقول ناقصه امت كى ميتواند حكم كرد و عقلاء صاحب تدبير بسيار است كه كسى را از براى نسق قريه‌اى يا حكومتى تعيين مينمايند و در


[ 38 ]

اندك وقت ظاهر ميشود كه خطا كرده‌اند و تغيير ميدهند پس برياست دين و دنياى عامه خلق چگونه عقول مردم وفا كند ايضا عصمت در آن شرطست چنانچه معلوم خواهد شد و كسى بغير حق تعالى بر آن مطلع نخواهد شد و ادله عقليه در اين باب بسيار است و اين رساله گنجايش ذكر آنها ندارد اما آياتى كه دلالت ميكند بر آنكه امام از جانب حق تعالى منصوب است و ما در اين رساله بچندين آيه اكتفا مينمائيم‌ (اول) آيه وافى هدايه‌ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي‌ يعنى امروز كامل گردانيدم از براى شما دين شما را تمام گردانيدم بر شما نعمت خود را و شك نيست در آنكه امام از معظم اركان دين است و هيچ نعمتى براى صلاح دين و دنياى امت اعظم از امام نيست پس بايد كه حق تعالى نصب امام از براى امت كرده باشد با آنكه احاديث مستفيضه از طرق خاصه و عامه وارد شده است كه اين آيه شريفه بعد از از نصب امير المؤمنين عليه السّلام در غدير خم نازل شد. دليل دويم در آيه كريمه‌ وَ قالُوا لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلى‌ رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيًّا وَ رَحْمَتُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ‌ مفسران خاصه و عامه گفته‌اند كه يعنى كفار قريش ميگفتند كه چرا فرستاده نشد اين قرآن بدو مرد عظيم از اهل مكه و طائف مانند وليد بن مغيره كه در مكه بود و عروة بن مسعود كه در طائف بود كه ايشان اموال و بساتين بسيار دارند حق تعالى در رد قول باطل ايشان فرمود كه آيا ايشان قسمت ميكنند رحمت پروردگارت را يعنى پيغمبرى ترا بهر كس خواهند ميدهند ما تقسيم كرديم ميان ايشان معيشت ايشان را در زندگانى دنيا و بعضى را بلندتر كرديم از بعضى بحسب دنيا بدرجات بسيار تا آنكه بيكديگر محتاج باشند و بعضى از ايشان بعضى را بكارهاى خود بدارند و باين سبب احوال عالم منظم گردد و حال آنكه رحمت پروردگار تو بهتر است از آنچه ايشان جمع ميكنند از اموال فانيه دنيا يعنى هرگاه ما قسمت اموال و زخارف دنيا را كه نزد ما قدرى و اعتبارى ندارد بايشان نميگذاريم بلكه خود تقسيم كنيم پس چگونه قسمت نبوت است را باين رفعت شأن باختيار ايشان گذاريم و هرگاه دانستى كه مرتبه امامت نظير درجه نبوت است و بعد از نبوت هيچ رحمت و نعمتى بامامت نميرسد پس بايد كه آن را نيز باختيار مردم نگذارد و خود نصب و تعيين نمايد و اين معنى نهايت وضوح را دارد از اين آيات كريمه اگر رمد تعصب و عناد ديده بصيرت مخالفان را نپوشاند


[ 39 ]

دليل سيم حق تعالى ميفرمايد كه‌ وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ سُبْحانَ اللَّهِ وَ تَعالى‌ عَمَّا يُشْرِكُونَ‌ يعنى پروردگار تو مى‌آفريند هر چه را مى‌خواهند نبوده است ايشان را اختيارى منزه است خدا از آنچه ايشان شريك او ميگردانند و دلالت اين آيه نيز ظاهر است بر آنكه برگزيده براى امور دين و دنيا خداست نه خلق و مفسران عامه روايت كرده‌اند كه اين آيه بر رد آنها نازل شد كه گفته‌اند چرا خدا پيغمبرى را بديگرى نداد. دليل چهارم آيات بسيار است كه دلالت ميكند بر آنكه خدا همه چيز را در قرآن مجيد بيان فرموده است‌ مثل‌ ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ‌ءٍ يعنى تقصير نكرديم در كتاب از هيچ چيز وَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَصَّلْناهُ تَفْصِيلًا و هر چيزى را تفصيل داده‌ايم تفصيل دادنى‌ وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ‌ و هيچ خشك و ترى نيست مگر آنكه در كتاب ظاهركننده هست پس هرگاه حق تعالى در قرآن مجيد همه چيز را بيان فرموده باشد چون تواند بود كه تعيين امام كه اهم امور است بيان نفرموده باشد. دليل پنجم فرموده است كه‌ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ‌ يعنى اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد رسول را و آنها كه صاحبان امرند از شماها و چنانكه اطاعت خدا و رسول عام است بايد كه اطاعت اولى الامر نيز عام باشد و معلوم است كه حق تعالى امر نميكند كه مردم در همه امور اطاعت هر صاحب امرى و صاحب حكمى بكنند پس بايد كه اولى الامر نيز مثل رسول باشد در آنكه غلط و خطا و دروغ و گناه و سهو از او صادر نشود و الا لازم مى‌آيد كه حق تعالى مردم را امر كند بچيزى چند از آنها كه نهى كرده است و چنين كسى امام است كه حق تعالى نصب كرده است و معصوم است و باتفاق غير ائمه اثنى عشر صلوات اللَّه عليهم اجمعين صاحب اين مرتبه نيستند. مقصد دويم در بيان شرايط امامت است بنابر قول متكلمين‌ و مشهور آنست كه سه شرط معتبر است: (اول) آنكه امام بايد افضل باشد از همه امت در جميع جهات خصوصا در علم و الا تفضيل مفضول و ترجيح مرجوح لازم مى‌آيد و آن بحسب عقل قبيح است ايضا حق تعالى مى‌فرمايد. أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدى‌ فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ‌ يعنى آيا كسى كه هدايت مى‌كند بسوى حق تعالى سزاوارتر است بآنكه پيروى او كنند يا كسى كه‌


[ 40 ]

خود هم هدايت نميتواند يافت مگر آنكه ديگرى او را هدايت كند پس چه ميشود شما را كه نميفهميد و چگونه حكم ميكنيد بتجويز عدم افضليت امام و باز فرموده است كه‌ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ‌ يعنى آيا مساوى ميباشند با هم آنها كه صاحب علم و رأيى‌اند و آنها كه صاحب علم نيستند متذكر نميشوند اين را مگر صاحبان عقلها و ايضا فرموده است‌ فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ‌ يعنى سؤال كنيد از اهل علم و اهل قرآن اگر نميدانيد و چون حق تعالى خطاب كرد بملائكه كه‌ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً بدرستى كه من ميخواهم در زمين خليفه و جانشينى قرار دهم ملائكه گفتند آيا قرار ميدهى كسى را كه فساد كند در زمين و بريزد خونهاى مردم را و ما تسبيح و تقديس ميكنيم تو را حق تعالى فرمود من ميدانم چيزى را كه شما نميدانيد پس حق تعالى اسماء را تعليم آدم نمود و بآن حجت بر ملائكه تمام كرد كه چون او از شما اعلم‌تر است بخلافت سزاوارتر است پس معلوم شد كه اعلم بودن موجب استحقاق خلافت است و ايضا چون بنى اسرائيل قبول پادشاهى طالوت را نميكردند حق تعالى فرمود كه او را تفضيل داده‌ايم بزيادتى علم و جسم پس معلوم شد كه مناط رياست و پادشاهى زيادتى علم و شجاعت است چه ظاهر آنست كه زيادتى جسم قوه و شجاعت باشد نه بزرگى بدن شرطست. دليل دوم از شرايط امامت عصمت است‌ و اجماع علماى اماميه منعقد است بر آنكه امام نيز مثل پيغمبر معصوم است از اول عمر تا آخر عمر از جميع گناهان كبيره و صغيره و احاديث متواتره بر اين مضمون بسيار است و ايضا امام امين خداست بر دين و دنياى مردم پس هرگاه خود در احكام الهى خيانت كند كى قابل امامت خواهد بود بلكه محل ملامت خواهد بود بقول خدا كه فرموده است‌ أَ تَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ وَ أَنْتُمْ تَتْلُونَ الْكِتابَ أَ فَلا تَعْقِلُونَ‌ يعنى آيا امر ميكنيد مردم را بنيكى و فراموش ميكنيد نفسهاى خود را با آنكه كتاب خدا را ميخوانيد آيا عقل نداريد و قباحت اين امر را نميفهميد و باز فرموده است اى گروه مؤمنان چرا ميگوئيد چيزى را كه نميكنيد حق تعالى بسيار دشمن ميدارد كه بگوئيد چيزى را كه نميكنيد و معلوم است كسى كه مستحق اين ملامتها باشد قابل خلافت و امامت نيست و ايضا چون حق تعالى خطاب كرد بابراهيم كه من گردانيدم تو را امام از براى مردم حضرت جليل از اين عطاى رب جليل بسيار شاد شد و از براى فرزندان خود طلب كرد و گفت از ذريه من نيز امامان قرار ده حق تعالى فرمود لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ‌ يعنى نمى‌رسد عهد امامت من بظالمان و هر صاحب معصيتى ستم كار است بر نفس خود و در هر وقت از اوقات عمر خود كه معصيت كند بر او صادق‌


[ 41 ]

خواهد بود كه عهد امامت باو نميرسد و ايضا عمده فائده در نصب امام آنست كه حفظ ناموس شريعت بكند و حافظ شريعت باشد هرگاه معصيت و خطا بر او روا باشد امام ديگر بايد كه او را از معصيت منع نمايد و خطائى كه از او صادر شود او زايل سازد پس او امام كل خواهد بود نه اول ايضا بر امت واجب است كه اطاعت امام بكنند در قول و فعل چنانچه در آيه اولى الامر معلوم شد پس اگر اطاعت نكنند يك امر هم بايد واجب باشد و هم حرام ايضا نهى از منكر بر ايشان واجبست اگر بكنند مخالفت با اطاعت و رعايت امام دارد و اگر نكنند ترك واجب كرده خواهند بود و اگر وجوب اطاعت در غير حرام باشد پس بايد ايشان را امام ديگر باشد كه حلال و حرام را از او اخذ كنند پس محتاج به دو امام خواهند بود و اگر او هم معصوم نباشد محتاج بامام ديگر خواهند بود پس يا تسلسل لازم مى‌آيد يا منتهى بامام معصوم مى‌شود و اين دليل بچندين دليل بر ميگردد و بعد از تأمل معلوم ميشود. (شرط سيم) از شرايط امامت نزد اماميه هاشمى بودن امام است‌ و آن بنصوصى كه بر خصوص هر يك از ائمه وارد شده است معلوم خواهد شد ان شاء اللَّه تعالى و سنيان به هيچ‌يك از اين سه شرط قائل نيستند و اين سه صفت را متكلمان ذكر كرده‌اند و گفته‌اند بايد صفاتى كه در پيغمبران مذكور شد در او باشد يا آنكه شبهه در نسبش نباشد و پدر ايشان دنى و مادر ايشان غير عفيفه نباشد و از عيوبى كه موجب تنفر خلق است مبرا باشد مانند خوره و پيسى و كورى و گنگى و درشتخوئى و كج خلقى و بخل و دنائت نفس و دنائت صنعت مانند جولائى و حجامى و افعالى كه دلالت بر ضعف عقل كند و امثال اينها. و سلطان المحققين نصير الملة و الدين رحمة اللَّه در بعضى از رسائلش گفته است كه در امام عليه السّلام هشت شرط معتبر است‌ (شرط اول) معصوم بودن او است از گناهان صغيره و كبيره بمعنى كه مذكور شد (شرط دويم) آنكه عالم باشد بهر چه در امامت محتاج بآن است از علوم دينى و دنيوى مثل احكام شرعيه و سياسات مدنيه و آداب حسنه و دفع دشمنان دين و رفع شبهات ايشان زيرا كه غرض از امامت بدون اينها حاصل نميشود (سيم) شجاعت براى دفع دشمنان و فتنه‌ها و برانداختن اهل باطل و غالب گردانيدن حق زيرا كه اگر او كه سر كرده است بگريزد ضرر عظيم بدين ميخورد بخلاف گريختن بعضى از رعايا (چهارم) آنكه در جميع صفات كمال مانند شجاعت و سخاوت و مروت و كرم و علم و هر چه از صفات كمال باشد از همه رعيت خود كاملتر باشد و الا تفضيل مفضول لازم آيد و آن قبيح است عقلا (پنجم) آنكه پاك باشد از عيوبى كه باعث نفرت مردم گردد خواه در خلقت مانند كورى و خوره و


[ 42 ]

پيسى و خواه در خلق مانند بخل و حرص و كج خلقى و خواه در اصل مانند دنائت نسب و ولد الزنا بودن و تهمت در نسب او يا پدران او و خواه در فرع مثل صنعتهاى پست و افعال ركيكى كه اينها منافات با لطف دارند (ششم) آنكه قرب و منزلت او نزد حق تعالى از همه كس بيشتر باشد (هفتم) آنكه معجزه‌ها از او ظاهر شود كه ديگران از او عاجز باشند تا آنكه در وقت ضرورت دليل حقيقت او باشد (هشتم) آنكه امامت او عام باشد و امامت منحصر در او باشد و الا موجب فساد ميانه رعيت گردد و اثبات اين مدعا باجماع و احاديث متواتره اوليست. مقصد سيم در بيان صفات و خصايص امام است‌ كه از احاديث معتبره ظاهر ميشود و آنها در احاديث ما بسيار است و در حيوة القلوب مذكور است و در اين رساله بعضى را ايراد مينمائيم. كلينى بسند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه امام را ده علامتست: پاكيزه و ناف بريده و ختنه كرده متولد ميشود چون از شكم مادر بزير مى‌آيد دستها را بر زمين ميگذارد و صدا بشهادتين بلند ميكند و محتلم نميشود و خباثت جنابت در او بهم نميرسد و ديده‌اش بخواب ميرود و دلش بخواب نميرود يعنى آنچه واقع ميشود در آن حال ميداند و خميازه و كمانكش نمى‌كند و از پشت سر مى‌بيند چنانچه از پيش رو ميبيند و فضله كه از او جدا ميشود بوى مشك از آن مى‌آيد و زمين را خدا موكل كرده است كه بپوشاند او را و فرو برد چون زره حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را ميپوشد بر قامتش درست مى‌آيد و هر كس ديگر كه بپوشد خواه دراز و خواه كوتاه يك شبر از قامتش زياد مى‌آيد و ملك با او سخن ميگويد تا آخر ايام عمرش. و ابن بابويه از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه امام داناترين مردم است و در حكمت و علم بدقايق امور از همه در پيش است و پرهيزكارتر و بردبارتر و سخى‌تر و شجاع‌تر از همه كس است و عباداتش از همه بيشتر است و سايه ندارد و شايد كه مراد آن باشد كه گاهى چنين است و از حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم دائمى باشد و بول و غايط او را كسى نمى‌بيند و زمين موكل است بآنچه از او بيرون آيد فرو برد كه بر مردم ظاهر نشود و بويش از مشك خوشبوتر است و اولى است بمردم از جان ايشان كه بايد او را مقدم دارند بر نفس خود در هر باب و جان خود را فداى او كنند يا آنكه مردم بى‌اختيار اين حالت را نسبت باو بهم مى‌رسانند و مشفق‌تر و مهربان‌تر است بر ايشان از پدران و مادران ايشان و تواضع و فروتنى او نزد خدا


[ 43 ]

از همه كس بيشتر است و آنچه مردم را بآن امر ميكند خود زياده از ديگران بآن عمل مينمايد و آنچه مردم را از آن نهى ميكند بيش از ديگران اهتمام در ترك آن مينمايد و دعاى او مستجابست حتى آنكه اگر بسنگى دعا كند هرآينه بدونيم ميشود و حربه‌ها و اسلحه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نزد او است خصوصا شمشير ذو الفقار كه از آسمان بزير آمد و نزد او نامه هست كه نامهاى جميع شيعيان اهل بيت عليه السّلام تا روز قيامت بر آن نوشته است و نامه ديگر نزد او هست كه نامهاى دشمنان تا روز قيامت در آن نوشته استو نزد امام ميباشد جامعه و آن نامه‌ايست كه طول آن هفتاد زرع است در عرض پوست گوسفندى و چون پيچيده ميشود به گندگى ران شتر ميشود و در آن نوشته است هر حكمى كه فرزند آدم بآن محتاج شود و نزد او ميباشد جفر بزرگ و جفر كوچك يكى از پوست بز است و ديگرى از پوست گوسفند و در آنها احكام حدود و غير آنها هست حتى ارش خراشى كه در بدن كسى بكند و گناهى كه تعزير آن يك تازيانه هست يا نيم تازيانه يا ثلث تازيانه است و آن را حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم املاء فرموده و امير المؤمنين عليه السّلام بخط خود نوشته است و مصحف حضرت فاطمه عليها سلام نزد امام است و در آن نامها و احوال پادشاهان تا روز قيامت نوشته است و از براى اين آن را بآن حضرت نسبت ميدهند كه چون حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از دنيا مفارقت كرد حضرت فاطمه (ع) را اندوه عظيمى از مفارقت آن حضرت و جفاهاى منافقان امت عارض شد حق تعالى جبرئيل را براى تسلى آن حضرت فرستاد كه خبرهاى آينده را براى آن حضرت ذكر ميكرد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى‌نوشت و در آن كتاب خبرهاى آينده هست تا روز قيامتو در حديث ديگر فرمود كه ميان امام و حق تعالى عمودى از نور هست كه در آن عمود احوالات بندگان خدا را مى‌بيند و آنچه بر او مشتبه شود در آن نظر ميكند و ميداند. بسند معتبر از حضرت امام موسى عليه السّلام منقولست كه امام را بچند خصلت ميتوان شناخت‌ (خصلت اول) آنكه امام پيش از او نص امامت بر او ميكند چنانكه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نص بر خلاف امير المؤمنين عليه السّلام كرد (خصلت دويم) آنكه هر چه از او پرسند جواب شافى ميفرمايد و اگر نپرسند خود ابتدا مينمايد (خصلت سيم) خبر ميدهد مردم را بآينده‌ (خصلت چهارم) آنكه جميع لغتها و زبانها را ميداند و هر كس را بلغت خود جواب ميفرمايد (خصلت پنجم) آنكه كلام هيچ مرغى و حيوانى بر او مخفى نيست و همه را ميفهمد. از احاديث مستفيضه بلكه متواتره ظاهر ميشود كه ايشان از براى اظهار معجزه در وقتى كه مصلحت بوده است مرده زنده ميكرد چنانكه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مكرر مرده زنده كرد و حضرت باقر عليه السّلام و حضرت صادق عليه السّلام ابو بصير را بينا كردند و صاحب خوره‌


[ 44 ]

و پيسى را شفا دادند. و در احاديث بسيار وارد شده است كه هر معجزه كه خدا به پيغمبرى داده بود همه را بر رسول خدا و ائمه هدى عطا كرده است و قادر بوده‌اند بر طى ارض كه مسافت بسيار بعيدى را در زمان قليلى طى ميكرده‌اند بلكه در يك روز كمتر چندين مرتبه در دور دنيا بگردند و كتابهاى جميع پيغمبران را مانند تورية و انجيل و زبور و صحف آدم و صحف شيث و ادريس و ابراهيم و الواح موسى عليه السّلام همه در نزد ايشان بود و آثار جميع پيغمبران مانند عصاى موسى و پيراهن ابراهيم و يوسف و سنگ موسى كه دوازده چشمه از آن جارى ميشد و انگشتر سليمان و بساط و ساير آثار انبياء نزد ايشان بود و اكنون همه نزد صاحب الامر عليه السّلام ميباشد و حق تعالى ابر را مسخر ايشان كرده كه بر آن سوار توانند شد كه ملكوت آسمان و زمين را بگردند و هفتاد و دو نام و اسم اعظم حق تعالى را ميدانند كه براى هر چه ميخواندند البته مستجاب ميشد و يكى از آن اسماء را آصف بن برخيا ميدانست كه بآن اسم تخت بلقيس را از دوماهه راه بيك چشم هم زدن نزد حضرت سليمان عليه السّلام حاضر كرد و علوم ايشان چندين نوع بود گاهى صداى ملك را ميشنيدند و گاهى روح القدس كه خلقيست بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل مشافهة بايشان القا ميكرد و گاهى بالهام حق تعالى در دل ايشان القاء ميشد و گاهى صداى ملك بگوشهاى ايشان ميرسيد مانند صداى زنجيرى كه بر طشتى فرود آيد و در احاديث بسيار وارد شده است كه عمده علم ما علمى است كه در هر آن و هر ساعت از درياى نامتناهى علم الهى بر ما فايض ميشود و ملائكه و روح كه اعظم از ملائكه است در شب قدر بر امام زمان عليه السّلام نازل ميشود و بر آن حضرت سلام مى‌كند و آنچه از امور آن سال در آن شب مقرر شده است بر او عرض مى‌كند و علوم گذشته و آينده همه نزد ايشان است و هر علمى كه از آسمان بزمين آمده نزد ايشان هست و وارث علوم جميع پيغمبرانند و ايشان متوسمونند كه بهر كس كه نظر ميكنند از جبين او ايمان و كفر و نفاق را ميدانند و در هر درختى و برگى و ريگى و سنگى كه امام نظر مى‌كند از آن علمى بر او ظاهر مى‌شود و تمام قرآن و علم ظاهر و باطن آن تا هفتاد بطن مخصوص است بامام عليه السّلام و جامه‌ها و حربه‌ها و زره‌ها و مركبها و انگشترها و جميع اسباب ظاهره و باطنه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بحضرت امير عليه السّلام رسيد و نزد ساير ائمه مضبوط است و صندوقى از پوست نزد ايشان هست كه علم پيغمبر و اوصياء و علماء گذشته همه در آن مضبوط است و آن را جفر ابيض مى‌گويند و صندوقى ديگر نزد ايشان هست كه جميع اسلحه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در آن مضبوط است و آن را جفر احمر ميگويند


[ 45 ]

و حضرت صاحب الامر آن را خواهد گشود. و در احاديث معتبره بسيار منقولست كه در هر شب جمعه روح مقدس حضرت رسول (ص) و ارواح مطهر امامان گذشته و روح پرفتوح امام زمان عليه السّلام را رخصت ميدهند كه بآسمانها عروج نمايند تا بعرش اعظم الهى ميرسند و بر دور آن هفت شوط طواف مى‌كنند و نزد هر قائمه از قوائم عرش دو ركعت نماز مى‌كنند پس بسوى بدنهاى خود برمى‌گردند با سرور فراوان و علوم بى‌پايان و اعمال هر يك از اين امت را از نيكان و بدان در هر صبح و شام و هر هفته و ماه عرض ميكنند و بروح حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ارواح ائمه گذشته و بر امام زمان عليه السّلام و درها و ديوارها و دره‌ها و كوه‌ها مانع علم ايشان نميشود و آنچه در مشرق و مغرب عالم واقع شود بر آن مطلع ميگردند از جانب حق تعالى و حضرت رسالت پناه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در هنگام وفات جميع علوم خود را بامير المؤمنين عليه السّلام تسليم كرد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه در آن وقت هزار باب از علم تعليم من كرد كه از هر بابى هزار باب ديگر مفتوح ميشد و فرمود كه چون مرا غسل دهى و كفن و حنوط كنى مرا بنشان و از هر چه خواهى سؤال كن من چنان كردم و در آن وقت نيز هزار باب از علم تعليم من كرد كه از هر باب هزار باب ديگر گشوده ميشد و همچنين هر امامى در وقت وفات جميع علوم خود را بامام بعد از خود تسليم و تعليم مينمايد و امام را بغير امام كسى دفن و كفن و نماز نمى‌كند و اگر امامى در مشرق از دنيا برود و امام بعد از او در مغرب باشد البته در آن وقت به اعجاز امامت و طى الارض نزد او حاضر مى‌شود و علوم او را كسب مى‌كند و تجهيز او مى‌نمايد بنحوى كه اكثر مردم مطلع نمى‌شوند چنانكه حضرت امام رضا عليه السّلام در بغداد حاضر شد و حضرت امام محمد تقى عليه السّلام در خراسان حاضر شد و تفصيل را در جلاء العيون ايراد نموده‌ام. و در احاديث متكاثره وارد شده است كه ارواح ايشان از انوار مقدسه حق تعالى خلق شده است و بدنها و دلهاى ايشان از طينت عرش آفريده شده است چون حق تعالى ميخواهد كه امام را خلق كند ملكى را امر ميكند كه شربت آبى از زير عرش بر ميدارد و نزد پدر امام مى‌آورد كه او مى‌آشامد و آن از آب رقيق‌تر است و از مسكه نرم‌تر است و از عسل شيرين‌تر است و از شير سفيدتر است و از برف سردتر است پس امر ميكند او را بجماع و نطفه امام از آن منعقد ميشود و چون چهل روز مى‌گذرد در رحم روح بر او دميده ميشود بروايت ديگر بعد از چهار ماه پس سخن مردم را ميشنود و ميفهمد پس ملكى بر بازوى او مى‌نويسد اين آيه را وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلًا لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ‌ و در شكم مادر


[ 46 ]

ذكر حق تعالى ميكند و تلاوت سوره انا انزلناه و ساير آيات مينمايد چون متولد مى‌شود مربع نشسته از جانب پا بزير مى‌آيد چون بزمين مى‌آيد رو بقبله مى‌كند و دستها را بر زمين ميگذارد و سر بجانب آسمان بلند ميكند و صدا بگفتن كلمه شهادت بلند ميكند پس ملك در ميان دو ديده‌اش و دو كتفش همان آيه را نقش ميكند پس ندائى از ميان عرش باو ميرسد كه ثابت باش بر حق كه ترا براى امر عظيمى خلق كرده‌ام تو برگزيده منى از خلق من و محل راز من و صندوق علم منى بر وحى من و خليفه منى در زمين من و براى تو و هر كه دوست ميدارد ترا واجب گردانيده‌ام رحمت خود را و بخشيده‌ام بهشت خود را باو و بعزت و جلال خود سوگند ياد ميكنم كه هر كه با تو دشمنى كند او را در بدترين عذاب خود بسوزانم هر چند در دنيا روزى او را فراخ كرده‌ام چون نداى منادى تمام شود آيه شهد اللَّه را تا آخر در جواب منادى بخواند پس در آن وقت حق تعالى علوم اولين و آخرين را باو عطا كند و مستحق آن شود كه روح القدس در شب قدر و غير آن او را زيارت ميكند چون برتبه جليل امامت فايز گردد حق تعالى در هر شهرى منارى و علمى از نور براى او بلند كند كه اعمال بندگان خدا را در آن ببيند و بروايتى در آن شبى كه متولد مى‌شود نورى در آن خانه ساطع گردد پدر و مادرش آن را مشاهده نمايند چون بزمين آيد روى بقبله كند و سه مرتبه عطسه كند و انگشت بتحميد بلند كند و ناف بريده و ختنه كرده بيايد و دندانهايش همه روئيده باشد و يك شبانه روز نور زردى مانند طلا از دستهاى او ساطع باشد. و در احاديث بسيار وارد شده است كه خانه‌هاى ايشان محل نزول ملائكه است و در خانه‌هاى ايشان مكرر نازل ميشود و حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه ملائكه با اطفال ما مهربانترند از ما و دست زد حضرت ببالشى از بالشهاى خانه خود و فرمود كه بسيار تكيه كردند باينها ملائكه و بسيار ميباشد كه ما پرهاى ايشان را برميچينيم و جمع مى‌كنيم و تعويذ اطفال خود مى‌نمائيم و ايشان حجت خدايند بر جميع جن و افواج جنيان بخدمت ايشان مى‌آيند و حلال و حرام و احكام دين خود را از ايشان فرا ميگيرند و ائمه ايشان را خدمات ميفرمودند و برسالت‌ها ميفرستادند و يكى از جن بصورت اژدهاى عظيمى در مسجد كوفه بخدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد در وقتى كه آن حضرت بر منبر بود و بلند شد پرسيد كه كيستى گفت عمرو بن عثمان كه پدرم را بر جن خليفه كرده بودى و او در اين وقت فوت شد چه ميفرمائى حضرت او را بجاى پدر خود خليفه گردانيد اينها مجملى است از احوال ظاهر ايشان كه عقل اكثر خلق بآن ميتواند رسيد و غرايب احوال و خفاياى اسرار ايشان را نميداند و تاب شنيدن آنها را ندارد مگر ملك‌


[ 47 ]

مقربى يا پيغمبر مرسلى يا مؤمن كاملى كه حق تعالى دل او را امتحان كرده باشد و بنور ايمان منور گردانيده باشد. و در اخبار وارد شده است كه ما را شريك خدا مگردانيد و پروردگارى از براى ما قائل نشويد و غير اينها آنچه از فضائل و كمالات از براى ما اثبات كنيد كم گفته خواهيد بود و حق تعالى فرموده است‌ قُلْ لَوْ كانَ الْبَحْرُ مِداداً لِكَلِماتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِماتُ رَبِّي وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً يعنى بگو اى محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اگر بوده باشد دريا مداد براى نوشتن كلمات پروردگار من هرآينه آخر شود دريا پيش از آنكه تمام شود كلمات پروردگار من هر چند بياوريم مثل آن دريا مدادها و در احاديث وارد شده است كه مائيم كلمات پروردگار كه فضايل ما را احصاء نميتوان كردن چنانكه گفته‌اند: كتاب فضل تو را آب بحر كافى نيست‌ كه تر كنم سر انگشت و صفحه بشمارم‌ مقصد چهارم در طريق شناختن امام است و او را بچند وجه ميتوان شناخت: وجه اول [نص حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله‌] آنكه از همه ظاهرتر و آسانتر است و مناسب لطف و مرحمت و حكمت الهى است آنست كه چنانچه دانستى نص حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است بر امامت احدى از امت و نص امام سابق بر امام لاحق چنانكه معلوم خواهد شد كه ائمه اثنى عشر صلوات اللَّه عليهم همه منصوصند به امامت از جانب خدا و رسول و امام سابق. وجه دويم افضل بودن امام است از جميع امت‌ يا از جمعى كه مدعى امامت بوده‌اند و باجماع امت امامت از ايشان بيرون نيست. وجه سيم معجزه كه مقارن دعوى امامت باشد از آنچه سنيان دعوى ميكنند كه امامت به بيعت معدود قليلى حاصل ميشود اگر چه يك كس باشد چنانكه ابى بكر به بيعت عمر خليفه گرديد و بعضى گفته‌اند ميبايد پنج كس بيعت كند چنانكه عمر در شورى باجماع پنج كس اكتفا كرد و زياده از پنج نگفته‌اند اين امريست كه هيچ عاقل منصف تجويز آن نميكند كه با وجود اغراض باطله و خيالات فاسده خلق همين‌كه پنج نفر يا يك نفر با جاهلى بيعت كند بايد كه جميع خلق در امور دين و دنيا اطاعت او بكنند و اگر نكنند قتل ايشان حلال بلكه واجب باشد اگر چه آن مخالفت‌كننده على بن أبي طالب عليه السّلام است يا امام حسن عليه السّلام يا امام حسين عليه السّلام باشد و بر مردم اطاعت يزيد پليد واجب باشد و قتل حسين بن على عليه السّلام جگرگوشه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم سيد جوانان بهشت براى مخالفت آن ظالم جابر ولد الزناى‌


[ 48 ]

شارب الخمر بانواع عيوب آراسته جايز بلكه واجب باشد و چنين بيعتى كه خفيه در سقيفه بنى ساعده باتفاق چند نفر منافق دشمن امير المؤمنين واقع شود بدون حضور امير المؤمنين عليه السّلام و حسين عليه السّلام و احدى از بنى هاشم و بدون خبر سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار و زبير و اسامه و ساير صحابه واقع شود آن را اجماع نام كنند و به جبر امير المؤمنين و ساير صحابه را كشند و به بيعت آورند و اين را اتفاق اهل حل و عقد نام كنند و در كتابهاى خود نويسند آيا عقل عاقلى تجويز ميكند كه حق تعالى رياست دين و دنيا را كه تالى رتبه نبوتست بر چنين بازيچه بنا گذارد و اگر رئيسى در دهى خواهند تعيين نمايند تا اكثر اهل آن قريه اتفاق نكنند بر شخصى تعيين او را عقلا نمى‌پسندند و تفصيل اين ان شاء اللَّه بعد از اين مذكور ميشود پس معلوم شد كه تعيين امام منوط بيكى از آن سه امر است كه مذكور شد و هر يك از اين سه امر در باب هر يك از ائمه (ع) باخبار متواتره از ثقات و معتمدين روات شيعه اماميه كه علم بصدق و صلاح و ديانت ايشان داريم بر ما ثابت شده است و بعين اليقين حقيقت آنها را ميدانيم و اما اگر خواهيم بر مخالفان حجت تمام كنيم بايد احاديث كتب معتبره ايشان را بر ايشان حجت گردانيم لهذا علماء ما رحمهم اللَّه پيوسته از احاديث كتب معتبره ايشان حجت آورده‌اند بر ايشان پس اگر ما اخبار كتب را بر ايشان حجت گردانيم ايشان انكار خواهند كرد و اگر ايشان احاديث موضوعه كتب خود را كه در زمان استيلاى خلفاى جور منافقان صحابه براى طمع منصب و مال از براى ايشان وضع كرده‌اند براى ما حجت گردانند قبول آنها بر ما لازم نخواهد بود پس بايد كه ما از احاديثى كه متواتر و مقبول الطرفين است يا در كتب معتبره ايشان مذكور است بر حقيقت مذهب حق خود استدلال كنيم و ايشان نيز بايد كه از احاديثى كه متواتر است يا در كتب معتبره ما مذكور است استدلال كنند نه از احاديث موضوعه كه مخصوص كتب ايشان است و بلكه جمعى از علماء ايشان نيز حكم كرده‌اند كه موضوع استدلال كنند و چون از شدت تعصب ايشان در اين زمانها اكثر كتبى كه در اعصار سابقه ميانه ايشان متداول بوده و بر فضايل اهل بيت و مطاعن و مثالب خلفاى ايشان بوده است در ميان ايشان متروكست فقير در اين رساله از كتب معتبره متداوله ميان ايشان ايراد مينمايم كه انكار نتوانند نمود مانند صحيح بخارى و صحيح مسلم كه تالى قرآن مجيد مى‌دانند و جامع الاصول ابن الاثير كه از اعاظم علماى ايشان است و جميع احاديث صحاح سته ايشان را كه عبارت از صحيح بخارى و صحيح مسلم و موطإ مالك و سنن نسائى و جامع ترمدى و سنن ابى داود سجستانى است در آن كتاب جمع كرده است و مثل مشكاة كه مؤلفش از مشاهير علماى ايشانست و طبيبى‌


[ 49 ]

و ديگران شرح‌ها بر آن نوشته‌اند و الحال در جميع بلاد ايشان متداولست و ميخوانند در اول كتابش ميگويد كه من اين احاديث را از كتابى چند نقل كرده‌ام كه هرگاه حديث را به ايشان نسبت دهم چنانست كه بحضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نسبت داده‌ام و كتاب استيعاب ابن عبد البر كه از مشاهير علماء ايشان است و كتابش در ميان ايشان متداولست و كتاب شرح ابن ابى الحديد بر نهج البلاغه كه از اعاظم علماء ايشان است و كتاب در منثور سيوطى كه از مشاهير فضلاء ايشان است و تفسير ثعلبى كه مدار تفاسير ايشان بر نقل از آنست و تفسير فخر رازى كه امام ايشان است و تفسير كشاف و نيشابورى و بيضاوى و واحدى و امثال اينها از كتبى كه نزد ما موجود است و نزد ايشان متداول و معتمد است و احاديث اهل بيت (ع) را در كتاب حيوة القلوب ايراد نموده‌ام. و بدان كه مذهب فرقه ناجيه آنست كه خليفه بى‌واسطه بعد از حضرت رسالت پناه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بنص خدا و رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم على بن أبي طالب عليه السّلام است و سنيان ميگويند كه مردم أبو بكر را بعد از حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نصب كرده‌اند و خليفه اول او است و أبو بكر عمر را بعد از خود خليفه گردانيد و خليفه دويم اوست و عمر در وقت مردن شورى ميان شش كس قرار داد و امير المؤمنين عليه السّلام را ميان آن شش نفر داخل كرد و تدبير كرد كه يا امير المؤمنين كشته شود يا بناچار با عثمان بيعت كند زيرا كه امير المؤمنين عليه السّلام را با عثمان و طلحه و زبير و عبد الرحمن ابن عوف و سعد بن ابى وقاص ضم كرد و گفت اگر همه با يك كس اتفاق كنند او خليفه باشد و اگر اختلاف كنند اگر يك طرف بيشتر باشد كمتر را بكشند و اگر مساوى باشد و دو نفر يك كس را اختيار كنند و دو نفر ديگر ديگرى را بر آن سه نفرى اختيار كنند كه عبد الرحمن در ميان آنها است و سه نفر ديگر را اگر اتفاق نكنند آنها را بكشند و چون بيرون آمدند حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه تدبير خود را براى محروم كردن من تمام كرد زيرا كه عبد الرحمن پسر عم سعد است و عثمان داماد عبد الرحمن است كه اين سه نفر از هم جدا نميشوند نهايتش آنست كه طلحه و زبير با من باشند چون عبد الرحمن در آن طرف است بايد يا من كشته شوم يا با يكى از آنها بيعت كنم و آخر چنان شد در روز شورى بعد از آن كه حضرت امير المؤمنين جميع مناقب خود را بر ايشان شمرد و همه تصديق كردند با وجود آن عبد الرحمن بحضرت امير المؤمنين عليه السّلام عرض كرد با تو بيعت ميكنم بشرطى كه عمل كنى بكتاب خدا و سنت و سيرت أبو بكر و عمر و حضرت فرمود كه من بكتاب خدا و سنت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم عمل ميكنم و بسيرت شيخين عمل نميكنم و براى آن اين سخن را گفت كه ميدانست كه حضرت سيرت‌


[ 50 ]

آن دو مبتدع فاسق را قبول نميكند پس همان سخن را با عثمان گفت و قبول كرد پس عبد الرحمن و سعد هر دو با عثمان بيعت كردند و مردم نيز بجبر بيعت كردند پس خليفه سيم او را ميدانند بمحض تدبير عمر و چون فسوق و ظلمها و بدعتهاى عثمان از حد گذشت صحابه اتفاق كرده او را كشتند و بر خليفه بر حق امير المؤمنين عليه السّلام بيعت كردند و لهذا آن حضرت را خليفه چهارم مى‌دانند و قول ديگر بعضى از منافقان بخوش‌آمد خلفاى عباسى اختراع كرده‌اند كه بعد از حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم عباس عم حضرت رسول دعوى خلافت كرد او خليفه است و بطلان اين قول بسى ظاهر است و اصحاب آن بحمد اللَّه منقرض شده‌اند و كسى نمانده است و باثبات خلافت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بطلان اين قول نيز ظاهر است. مقصد پنجم در بيان بعضى از آياتست كه دلالت بر امامت و فضيلت امير المؤمنين عليه السّلام ميكند (اول) آيه وافى هدايه‌ إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ‌ يعنى نيست صاحب اختيار و اولى بامور شما مگر خدا و رسول او و آنها كه ايمان آورده‌اند كه برپا مى‌دارند نماز را و ميدهند زكاة را در حالى كه در ركوعند؛ عامه و خاصه اتفاق كرده‌اند بر آنكه اين آيه در شأن آن حضرت نازل شده است حتى در جامع الاصول از صحيح نسائى روايت كرده از عبد اللَّه ابن سلام كه آمدم بخدمت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و گفتم چون ما تصديق خدا و رسول كرده‌ايم مردم از ما كناره ميكنند و با ما دشمنى ميكنند و سوگند ياد كرده‌اند كه با ما سخن نگويند پس حق تعالى اين آيه را فرستاد پس بلال از براى نماز ظهر اذان گفت و مردم برخاستند و مشغول نماز شدند و بعضى در سجود و بعضى در ركوع بودند و بعضى سؤال ميكردند ناگاه سائلى سؤال كرد پس امير المؤمنين عليه السّلام در ركوع انگشتر خود را باو داد وسائل بر رسول خدا خبر داد كه على عليه السّلام در ركوع اين انگشتر را بمن داد حضرت عليه السّلام اين آيه را با آيه بعد بر خواند و ثعلبى در تفسيرش روايت كرده است كه روزى عباس بر كنار چاه زمزم نشسته بود و حديث نقل ميكرد ناگاه ابى ذر رضى اللَّه عنه حاضر شد و گفت أيها الناس منم ابى ذر غفارى شنيدم از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم باين دو گوش و الا اگر دروغ بگويم هر دو گوشم كر شود و ديدم باين دو چشم و الا هر دو كور شود كه ميفرمود على قائد و پيشواى نيكوكاران است و كشنده كافرانست يارى كرده شده است هر كه او را يارى كند و مخذولست هر كه او را يارى نكند بدرستى كه من نماز كردم در روزى از روزها با رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نماز ظهر پس سائلى در مسجد سؤال كرد كسى چيزى باو نداد سائل دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت خداوندا گواه باش كه من سؤال‌


[ 51 ]

كردم در مسجد رسول خدا و كسى چيزى بمن نداد و على عليه السّلام در ركوع بود پس اشاره كرد بسوى سائل بانگشت كوچك دست راستش و پيوسته انگشتر را در آن دست ميكرد و سائل آمد و انگشتر را از انگشت آن حضرت گرفت و حضرت رسول نيز در نماز بود آن را مشاهده كرد چون از نماز فارغ شد سر بسوى آسمان بلند كرد و گفت خداوندا برادرم موسى از تو سؤال كرد و گفت پروردگارا سينه مرا گشاده گردان و آسان گردان براى من كار مرا و بگشا گرهى از زبان من كه بفهمند سخن مرا و بگردان از براى من وزيرى از اهل من كه آن هارون است محكم گردان بآن بازوى مرا و شريك گردان او را در كار من پس دعاى او را مستجاب گردانيدى و باو خطاب كردى كه بزودى محكم گردانم بازوى ترا ببرادر تو و براى شما هر دو سلطنتى و استيلائى بدهم و خداوندا منم محمد پيغمبر تو و برگزيده تو پس بگشا براى من سينه مرا و آسان كن براى من كار مرا و بگردان از براى من وزيرى از اهل من كه او على عليه السّلام است محكم گردان باو پشت مرا ابى ذر گفت هنوز سخن آن حضرت تمام نشده بود كه جبرئيل عليه السّلام نازل شد از جانب خداوند جليل و گفت يا محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بخوان اين آيه را بر آن حضرت خواند و سيوطى بسندهاى بسيار و فخر رازى بدو سند و زمخشرى و بيضاوى و نيشابورى و ابن الطبع و واحدى و سمعانى و بيهقى و نظرى و صاحب مشكاة و مؤلف مصابيح و سائر مفسران و محدثان خاصه و عامه از سدى و مجاهد و حسن بصرى و اعمش و عتبة بن ابى حكم و غالب ابن عبد اللَّه و قيس بن ربيعه و عباية بن ربعى و ابن عباس و ابو ذر و جابر و غير ايشان روايت كرده‌اند و حسان شاعر و غير او بنظم در آورده‌اند و آنچه وجه دلالتش بر امامت آن حضرت آنست كه انما كلمه حصر است و ولى در لغت به چند معنى آمده است ياور و دوست و صاحب اختيار و اولى بتصرف و دو معنى آخر نزديكند بيكديگر و در معنى اول معلوم است كه در اين آيه مراد نيست زيرا كه ياور و دوست مؤمنان مخصوص خدا و رسول و بعضى از مؤمنان كه موصوف باين صفت باشند نيست بلكه همه مؤمنين ياور و دوست يكديگرند چنانچه حق تعالى فرموده است كه‌ وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ‌ و ملائكه نيز محب و ياور مؤمنانند چنانچه فرموده است‌ نَحْنُ أَوْلِياؤُكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا بلكه بعضى از كفار محب و ياور بعضى از مؤمنان ميباشند اگر گويند كه آيه بلفظ جمع وارد شده چگونه مخصوص آن حضرت باشد جواب گوئيم كه در عرب و عجم اطلاق جمع بر واحد شايع است باعتبار تعظيم يا نكات ديگر در آيات كريمه نيز بسيار است با آنكه ما دعوى اختصاص نميكنيم زيرا كه در احاديث ما وارد شده است كه ساير ائمه نيز در اين آيه داخلند و هر امامى در


[ 52 ]

قرب امامت البته باين فضيلت فايز ميگردد و صاحب كشاف گفته مراد از اين آيه هر چند آن حضرت است اما بلفظ جمع آورده است كه ديگران نيز متابعت آن حضرت بكنند و مؤيد اينكه آيه در شأن آن حضرت است و مراد از اين آيه آن حضرت است و مراد بولايت امامت است آنكه در صحيح مسلم و صحيح ترمذى از عمر و بن حصين روايت كرده‌اند كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم لشكرى فرستاد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را امير آن لشكر كرد چون حضرت فتح كرد يك كنيز از غنيمت براى خود برداشت و لشكر را اين معنى خوش نيامد و چهار نفر از صحابه اتفاق كردند كه چون بخدمت حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مشرف شوند اين مطلب را بحضرت عرض كنند و قاعده چنان بود كه چون مسلمانان از جنگ بر ميگشتند اول بخدمت آن حضرت مشرف ميشدند و سلام ميكردند و بعد از آن بخانه‌هاى خود ميرفتند چون بخدمت آن حضرت رسيدند و سلام كردند يكى از چهار نفر برخاست و گفت امير المؤمنين عليه السّلام چنين كرد حضرت رسول رو از او گردانيد دويمى برخاست همان سخن را گفت باز حضرت رو گردانيد سيمى نيز گفت آن حضرت رو از او گردانيد چون چهارمى نيز گفت حضرت روى بايشان كرد و غضب از روى مباركش ظاهر بود سه مرتبه فرمود كه چه ميخواهيد از على بدرستى كه على از من است و من از اويم و او ولى هر مؤمن و مؤمنه است و ابن عبد البر در استيعاب روايت كرده است از ابن عباس كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بعلى بن أبي طالب عليه السّلام گفت كه تو ولى هر مؤمنى بعد از من پس معلوم شد كه ولايت امريست كه مخصوص باوست ولى كه در آيه است در شأن اوست و از فقره اول در حديث اول معلومست كه اختصاصى كه آن حضرت را به آن جناب بوده ديگرى را نبوده و ايضاً تخصيص به ولى بودن بعد از خود در هر دو دليل بر خلافتست زيرا كه محبت و نصرت در حال حيات نيز بود و هر عاقلى مى‌داند كه چنين كسى رعيت أبو بكر و عمر و عثمان و محكوم حكم ايشان نميتواند بود. (دويم) آيه كريمه‌ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ‌ يعنى اى گروهى كه ايمان آورده‌ايد بترسيد از خدا و باشيد با صادقان و راستگويان در همه چيز خصوصاً در دعوى ايمان بكردار و گفتار و ظاهر است كه مراد بودن با ايشان متابعت ايشان است در گفتار و كردار نه آنكه ببدن و جسد با ايشان باشند زيرا كه آن محال است و بى‌فايده و معنى امامت همين است و چون خطابهاى قرآن مجيد عام است و شامل جميع امت و همه زمان هست باتفاق امت پس بايد كه در جميع زمانها چنين صادقى بوده باشد كه امت با او باشند و معلوم است كه صادق فى الجمله مراد اين است و الا لازم آيد كه هر كس راست‌


[ 53 ]

بگويد متابعت او واجب باشد و اين باتفاق باطلست پس بايد كه صادق در جميع افعال و اقوال مراد باشد و آن معصوم است پس ثابت شد وجود معصوم در هر زمان و وجود متابعت ايشان و باتفاق غير حضرت رسول و دوازده امام معصوم نيستند پس حقيقت مذاهب ايشان و امامت ائمه ايشان ثابت شد با آنكه سيوطى در تفسير منثور و ثعلبى در تفسير مشهور از ابن عباس و حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه مراد از صادقون در آيه حضرت على بن ابى طالب عليه السّلام است و از ابراهيم بن محمد الثقفى و خرگوشى در كتاب شرف النبى از اصمعى بسند او از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه مراد از صادقين محمد و على است و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود صادقون مائيم و از حضرت صادق عليه السّلام منقولست كه صادقون آل محمداند و در بعضى از روايات وارد شده است كه مراد از صادقين آنهايند كه خدا فرموده است در شأن ايشان‌ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى‌ نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلًا يعنى از جمله مؤمنان مردانى چند هستند كه راست گفته‌اند آنها را كه با خدا عهد و پيمان بر آن بسته بودند كه با رسول امين ثبات قدم بورزند و با دشمنان دين قتال بكنند و نگريزند تا كشته شوند و متابعت آن حضرت بدل و زبان بكنند پس بعضى از ايشان وفا بعهد خود كردند تا شهيد شدند و بعضى انتظار شهادت مى‌كشند و تبديل نكردند عهد خود را و دين خود را هيچ بدل‌كردنى و در احاديث عامه و خاصه وارد شده است كه اين آيه در شأن اهل بيت (ع) نازل شده است مراد حمزه و جعفر و امير المؤمنين‌اند كه عهد كرده بودند كه تا كشته نشوند دست از يارى حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر ندارند و وفا به اين عهد كردند و آنها كه كشته شدند حمزه و جعفر بودند و آن كه انتظار شهادت مى‌كشيد امير المؤمنين عليه السّلام بود از جنگ نگريختند مانند أبو بكر و عثمان و امثال ايشان و تغيير و تبديل در دين خدا نكردند مثل ايشان و در اسباب النزول از طرق عامه روايت كرده‌اند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود منم آنكه انتظار شهادت ميكشم و تبديل نكرده‌ام عهد خود را با خدا تبديل‌كردنى. و دو استدلال در اين آيه نقل مى‌كنم براى تشييد اين مدعا يكى از مشاهير علماى عامه و يكى از اعاظم علماى خاصه. (اول) آنست كه امام فخر رازى كه امام سنيانست در تفسيرش ذكر كرده است كه حق تعالى در اين آيه امر كرده است مؤمنان را كه با صادقان باشيد پس بايد كه صادقان موجود باشند زيرا كه بودن با چيزى مشروطست به بودن آن چيز پس ناچار است كه در هر زمان‌


[ 54 ]

صادقان باشند پس بايد كه جميع امت اجتماعى بر باطل نكنند و اين دليل است بر آنكه اجماع حجت است و اين مخصوص زمان حضرت رسول نيست زيرا كه بتواتر ثابت شده است كه خطابهاى قرآن متوجه جميع مكلفين است تا روز قيامت و ايضا لفظ آيه شامل جميع اوقات هست و تخصيص ببعضى از ازمنه كه از آيه معلوم نيست موجب تعطيل حكم آيه است و ايضا حق تعالى اول امر كرده است ايشان را بتقوى و اين امر شامل هر كسى هست كه تواند بود كه متقى نباشد و خطاب بر او جايز باشد پس آيه كريمه دلالت ميكند بر آنكه هرگاه كسى جايز الخطاست واجبست كه پيروى كند كسى را كه عصمت او از خطا واجب باشد و آنهايند كه خدا حكم كرده است بآنها كه صادقند و ترتب حكم در اين باب دلالت كند بر آنكه از براى اين واجبست بر جايز الخطاء كه اقتدا و پيروى كند صادق را كه مانع باشد او از خطاى او و اين معنى در همه زمانها هست پس بايد كه معصوم نيز در همه زمانها بوده باشد و ما اين را قبول داريم اما ما ميگوئيم كه معصوم جميع امت است و شيعه ميگويند كه يك شخص از امت است و ما مى‌گوئيم كه اين قول باطل است زيرا كه اگر چنين بود بايست كه ما بشناسيم كه آن شخص كيست تا متابعت او كنيم و ما كه نميشناسيم چنين كسى را در ميان امت تا اينجا ترجمه كلام پيشواى اهل ضلالتست و حق تعالى بدست و زبان او جارى كرده بعد از اتمام دليل با نهايت اتفاق چنين جواب سستى گفته كه عصبيت و عناد خود را بر عالميان ظاهر گردانيده و اگر چه بر هيچ عاقل ضعيفى اين جواب پوشيده نخواهد بود. اما از براى توضيح بچند وجه او را جواب ميگوئيم: (اول) آنكه هرگاه تصريح كرد كه هر زمان احتياج بمعصوم هست از براى تحفظ از خطا هيچ عاقل تجويز ميكند كه در اين اعصار كه ملت حضرت رسالت پناه مشرق و مغرب عالم را فرو گرفته است احدى را ممكن باشد كه علم باقوال جميع علماى امت بهم رساند كه هيچ‌كس در اين مسأله مخالفت نكرده است خصوصا باين تشتت آراء و اهواء كه در ميان امت بهم رسيده است همين فاضل كه دعوى ميكند كه تبحر او از همه علماء بيشتر است معلوم نيست كه دو مسأله مذهب اماميه را داند چه جاى مسائل ساير فرق و اگر بر فرض محال همه را ببيند و از همه بشنود و از كجا معلوم شود كه اعتقاد واقعى خود را باو گفته‌اند گاه باشد كه تقيه كرده باشند چنانكه در مذهب اماميه جايز است و ايضا از كجا معلوم ميتواند شد كه تا مردن بر اين مذهب باقى مانده‌اند و اين نيز بنا بر قول اكثر شرط است در تحقق اجماع. (دوم) بر تقدير تسليم كه چنين اجماعى ممكن است و علم بتحقق آن بهم ميتواند


[ 55 ]

رساند در قليلى از مسائل خواهد بود پس رفع خطا بالكليه كى ميشود. (سيم) آنكه ظاهر آيه بلكه صريح آنست كه مأمورين به‌ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ‌ غير صادقين باشد و از اين وجه ظاهر ميشود كه عين يكديگرند. (چهارم) آنكه آنچه در نفى مذهب شيعه گفته كه اگر ميبود ميبايست ما بدانيم كه كيست مثل آنست كه گويند اهل كتاب كه نبوت رسول باطل است زيرا كه اگر حق بود بايست ما او را بشناسيم و حقيقت او بدانيم يا يهود گويند كه اگر عيسى پيغمبر بود بايست ما حقيقت او را بدانيم و حقش آنست كه اين راجع بتقصير ايشان است بايد تعصب را بر كنار گذارند و رجوع بدلائل و اخبار و آثار بكنند از روى انصاف تا بمقتضاى‌ وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا حق بر ايشان ظاهر شود اگر راست گويند كه حق بر ايشان ظاهر نگرديده و مظنون بظن صادق آنست كه حق بر ايشان ظاهر گرديده از براى حب دنيا و متابعت هواى نفسانى اظهار نمى‌كنند و اگر گويند وجوهى كه در عدم تحقق اجماع گفتى بر علماى شما نيز وارد مى‌آيد جواب گوئيم كه ايشان اجماع را باعتبار دخول معصوم حجت ميدانند و اگر دو نفر اتفاق كنند كه دانند كه يكى از آنها معصوم است حجت ميدانند و اگر صد هزار كس اتفاق كنند كه معصوم در ميان آنها داخل نباشد حجت نميدانند زيرا كه چنانچه بر هر يك خطا و غلط جايز است بر مجموع نيز جايز است و علم بدخول معصوم (ع) در اقوال علماء شيعه در اعصار ائمه عليهم السلام و قرب بآن ممكن است از براى ايشان حاصل شده باشد و اين رساله محل تحقق اين سخن نيست. (دوم) از شيخ سديد مفيد (ره) سؤال كردند از تفسير اين آيه كريمه و آنكه در شأن كى نازل شده است شيخ سديد قدس اللَّه روحه در جواب فرمود كه اين آيه جليلة الدلاله در شأن حضرت امير المؤمنين عليه السّلام شد و حكمش در اولاد امجاد او كه پيشوايان دين و ائمه صادقين‌اند جارى شد و در اين باب احاديث بسيار وارد شده است و از سياق آيه نيز ظاهر ميشود كه جناب مقدس الهى در اين آيه مردم را امر كرده است كه متابعت نمائيد صادقان را و از ايشان جدا نشويد و بايد آنها را كه ندا كرده‌اند و امر فرموده‌اند غير آنها باشند كه ايشان را مأمور ساخته كه با آنها باشند زيرا محال است كه كسيرا امر كنند كه با خود باشد و متابعت امر خود كند پس گوئيم كه مراد از صادقان يا جميع راستگويانند يا بعضى از ايشان و اول باطل است زيرا كه هر مؤمنى باعتبار ايمان صادقست و در آن دعوى راستگو است پس لازم آيد كه همه مؤمنان مأمور باشند بمتابعت خود و اين محال است و اگر بعضى‌


[ 56 ]

از ايشان مراد است يا بعض معهود و معلومى مراد است كه الف و لام از براى عهد خارجى باشد يا آنكه بعض غير معهودى مراد است بنابر اول بايد كه اين جماعت معلوم و معروف باشند و مخاطبان ايشان را شناسند و آيات باسم و نسب ايشان وارد شده باشد و ايشان شنيده باشند و هر كه دعوى كند احدى را بغير آن جماعت كه ما دعوى ميكنيم باطل است زيرا كه معلوم است كه در حق ديگرى اين مراتب متحقق نشده و معهود نبوده‌اند و خود معترفند كه در زمان حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم تعيين ايشان بخلافت نشده و بنابر دويم كه بعض غير معهود مراد باشد پس بايد كه بعد از آن البته تعيين و تخصيص آن بعض بشود و الا تكليف بامر مجهول خواهد بود كه اتيان بآن نتواند كرد و آن محالست و معلومست كه در غير ائمه ما كسى ادعاى تخصيص و تعيين نكرده و نمى‌تواند كرد پس ثابت شد كه مراد ايشانند ايضا دليل عقلى و نقلى داريم كه مراد ايشانند (اما دليل عقلى) زيرا كه در اين آيه كريمه امر شده است كه امت متابعت ايشان نمايند على الاطلاق و تخصيص بامرى دون امرى نشده است پس بايد كه ايشان معصوم باشند و الا لازم آيد كه امت مأمور باشند كه در خطا و معصيت متابعت ايشان كنند و آن محال است چون عصمت امريست باطنى كه كسى بغير حق تعالى بر آن اطلاع ندارد پس بايد كه نص بر امامت و عصمت ايشان شده باشد و باتفاق نص بر غير ايشان نشده است پس ثابت شد كه ايشان مرادند (و اما دليل نقلى) آنست كه حق تعالى در قرآن صادقان را باوصافى چند ستوده كه در غير حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آن اوصاف جمع نگرديده زيرا كه فرموده است‌ لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ‌ يعنى نيست نيكى اينكه بگردانيد روهاى خود را بجانب مشرق و مغرب‌ وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ الْكِتابِ وَ النَّبِيِّينَ‌ و ليكن نيكوكار كسى است كه ايمان بياورد بخدا و روز قيامت و بملائكه و كتابهاى خدا و پيغمبران‌ وَ آتَى الْمالَ عَلى‌ حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبى‌ وَ الْيَتامى‌ وَ الْمَساكِينَ وَ ابْنَ السَّبِيلِ وَ السَّائِلِينَ وَ فِي الرِّقابِ‌ و عطا كند مال را با محبت مال يعنى احتياج بآن يا محبت عطا يا محبت خدا بخويشان خود يا بخويشان رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و يتيمان بى‌پدر و مسكينان محتاج و به مسافران كه بخانه خود نتوانند برگشت و به گدايان سؤال‌كننده و آزاد كردن بندگان‌ وَ أَقامَ الصَّلاةَ وَ آتَى الزَّكاةَ وَ الْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذا عاهَدُوا وَ الصَّابِرِينَ فِي الْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ حِينَ الْبَأْسِ أُولئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ‌ و برپا دارند نماز را در اوقات فضيلت با آداب و شرايط و ادا كنند زكاة را و آنهايند كه وفا مى‌كنند به عهد خود كه‌


[ 57 ]

با خدا و مردم كرده‌اند و اينهايند كه صبر مى‌كنند بر فقر و بدحالى و در مرض و درد و آزار و در وقت جهاد دشمنان دين ايشانند آنها كه راست گفته‌اند و صادقند در دعواى ايمان و وفاى بعهود و ايشانند پرهيزكاران پس شيخ (ره) گفته است كه حق تعالى در اين آيه شريفه جمع كرده است اين خصلتها را پس شهادت داده است براى كسى كه اينها در او كامل باشد بصدق و تقوى على الاطلاق بلكه حصر كرده است صدق و تقوى را در ايشان بجهات شتى كه در علم معانى و بيان مقرر است پس آيه اولى را كه باين ضم ميكنند مفادشان اين ميشود كه متابعت كنيد صادقانى را كه اين خصلتها در ايشان كامل و مجتمع گرديده است و ما در ميانه صحابه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بغير از امير المؤمنين عليه السّلام كسى را نمييابيم كه اين خصلتها در او مجتمع شده باشد پس بايد كه مراد از صادقين در آيه اولى او باشد و جميع امت مأمور باشند بمتابعت او در جميع امور زيرا كه در آيه تخصيص بامرى دون امرى نشده است و اما بيان اجتماع و كمال اين اوصاف در آن حضرت آنست كه اول آيه ايمان بخدا و روز قيامت و ملائكه و كتابها و پيغمبران مذكور شده است و شكى نيست در آنكه آن حضرت پيش از همه كس ايمان باينها آورده و باخبار متواتره ميان خاصه و عامه او اول كسى بود از مردان كه اجابت دعوت آن حضرت كرد چنانچه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بفاطمه گفت كه تو را تزويج كردم بكسى كه از همه صحابه قديم‌تر در اسلام و انقياد و از همه كس بيشتر است علم او و متواتر است كه امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه منم بنده خالص خدا و برادر پيغمبر او و نگفته است اين سخن را پيش از من احدى و نخواهد گفت بعد از من احدى مگر بسيار دروغگوى افتراكننده و نماز كردم پيش از ديگران هفت سال و ميفرمود كه خداوندا من اقرار نميكنم بر احدى از اين امت كه عبادت كرده باشد او تو را پيش از من و گفت در وقتى كه سخنى از خوارج بآن حضرت رسيد تا ميگويند كه على دروغ ميگويد فرمود من بر كى دروغ مى‌بندم كه بر خدا دروغ مى‌گويم و حال آنكه كسى هستم كه عبادت كردم خدا را و بر رسول او كى افترا بسته‌ام و حال آنكه من پيش از همه باو ايمان آورده‌ام و تصديق او كردم و يارى او نمودم و حضرت امام حسن عليه السّلام فرمود در صبح آن شبى كه حضرت از دنيا رفت: در اين شب كسى از دنيا رفته است كه پيشينيان بر او پيشى نگرفته‌اند و آيندگان در كمالات بآن نميرسند و دلائل بر اين بسيار است كه ذكر آنها موجب تطويل كلام ميگردد پس حق تعالى بعد از ايمان دادن اموال و تصدقات را فرمود و بنصوص قرآنى و احاديث متواتره آن حضرت در اين صفت از همه در پيش است و حق تعالى در سوره هل اتى ميفرمايد


[ 58 ]

وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى‌ حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً يعنى ميخورانند طعام را با گرسنگى و محبت آن يا از براى محبت خدا بمسكين و يتيم و اسير و اتفاق كرده‌اند مفسران و راويان عامه و خاصه بر آنكه اين آيه بلكه مجموع سوره در شأن على و فاطمه و حسن و حسين (ع) نازل شده است و باز فرموده است‌ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ سِرًّا وَ عَلانِيَةً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ‌ يعنى آنها كه انفاق مى‌كنند مالهاى خود را در شب و روز و پنهان و آشكارا پس از براى ايشان است اجر ايشان نزد پروردگار ايشان و نيست خوفى بر ايشان و نه ايشان اندوهناك ميشوند يعنى در آخرتشيخ گفته است روايت مستفيضه وارد شده كه اين آيه در شان امير المؤمنين عليه السّلام وارد شده است و خلافى نيست در آنكه آن حضرت بكد يد خود جمع كثيرى را از غلامان آزاد كرد كه احصاء نتوان كرد و وقف نمود مزارع و بساتين و باغهاى بسيار را كه بدست حق‌پرست خود احياء كرده بود پس حق تعالى بعد از آن برپا داشتن نماز و دادن زكاة را فرمود و آن نيز در شأن آن حضرت است بدلالت آيه كريمه‌ إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ‌ كه اتفاق كرده‌اند اهل نقل بر آنكه چون آن حضرت در حال ركوع زكاة داد اين آيه نازل شد مؤلف گويد كه تواند بود كه شيخ اين آيه را حمل بر آن معنى كرده باشد با آنكه واو وَ آتُوا الزَّكاةَ را واو حالى گرفته باشد بقرينه آنكه ايتاء مال سابقا در اين آيه مذكور شد و تأسيس اوليست از تأكيد پس شيخ گفته كه بعد از اين خدا فرموده وفاى بعهد را و هيچ‌كس از صحابه نيست كه نقض عهد ظاهر نكرده باشد يا نسبت اين باو نداده باشند مگر آن حضرت كه كسى احتمال نميدهد كه نقض كرده باشد عهدى را كه با حضرت رسول كرده باشد در يارى و جانفشانى و حمايت آن حضرت پس اين صفت نيز مخصوص اوست پس حق تعالى صبر بر بلاها و شدايد و جنگها را فرمود و معلوم است كسى بغير آن حضرت در جنگها و شدتها صبر نكرد و اوست كه باتفاق دوست و دشمن در هيچ جنگى پشت نكرد و از هيچ خصمى نترسيد پس بعد از آنكه خدا جميع اين خصلتها را ذكر كرد فرمود ايشانند كه صادق و راستگويند نه غير ايشان و ايشانند كه پرهيزكارانند يعنى آن صادقى كه ما امر بمتابعت او كرده‌ايم آنست كه اين صفات همه در او مجتمع باشد و او امير المؤمنين عليه السّلام است و تعبير از او بلفظ جمع از براى تعظيم و تشريف او است زيرا كه عرب لفظ جمع را بر واحد اطلاق ميكنند در وقتى كه خواهند اشاره برفعت و علو منزلت او كنند و گاه هست كه بلفظ جمع مى‌آورند از براى اشاره باينكه جمع ديگر نيز در اين امر شريكند و در اينجا اين نيز مراد مى‌تواند بود زيرا كه ساير ائمه در اين مرتبه و در اين صفات جليله با آن‌


[ 59 ]

حضرت شريكند. مؤلف گويد كه ثعلبى در تفسيرش از مجاهد از ابن عباس روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام چهار درهم داشت و مالك چيزى نبود بغير آن پس يك درهم آن را پنهان و يك درهم آن را علانيه و يك درهم روز و يك درهم را شب تصدق كرد پس اين آيه در شأن او نازل شد الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ سِرًّا وَ عَلانِيَةً تا آخر آيه كه در كلام شيخ مفيد گذشت و از زيد بن رويان روايت كرده است كه در شأن هيچ‌كس آيات قرآن آن قدر نازل نشده كه در شأن على عليه السّلام نازل شد. (سيم) [تفسير آيات صدق و صديق بآن حضرت عليه السلام‌] در احاديث بسيار از طريق مؤلف و مخالف تفسير آيات صدق و صديق بآن حضرت شده است چنانچه ابن مردويه و حافظ ابو نعيم در حليه و سيوطى در در منثور و ديگران از ابن عباس و مجاهد روايت كرده‌اند در تفسير قول حقتعالى‌ وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ‌ يعنى آن كسى كه راستى را آورد و تصديق بآن كرد ايشانند پرهيزكاران گفته‌اند آن كسى كه صدق را آورد حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است و آنكه تصديق بآن كرد على بن أبي طالب عليه السّلام است و بنابراين موصول در او صدق مقرر است و كوفيان از اهل عربيت تجويز حذف موصول كرده‌اند و باز حق تعالى فرموده است‌ وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ أُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ وَ الشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ‌ احمد بن حنبل و جمع ديگر از ابن عباس روايت كرده‌اند كه اين آيه در شأن امير المؤمنين عليه السّلام نازل شده است كه ايمان آوردند بخدا و رسولان و ايشانند بسيار راست‌گويان و تصديق كنندگان و گواهان پيغمبران بر آنكه ايشان تبليغ رسالت كرده‌اند از براى ايشانست مزد ايشان بر تصديق حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و نور ايشان بر صراط و باز حق تعالى فرموده است‌ وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً يعنى آنكه اطاعت كنند خدا و رسول را پس ايشان در روز قيامت با آنهايند كه خدا انعام كرده است بر ايشان از پيغمبران و صديقان و شهيدان و صالحان و نيكو رفيقانند ايشان پس معلوم شد كه صديقان بعد از پيغمبران درجه ايشان از شهيدان و صالحان بلندتر است و اين مصداق امامت و وصايت است و خاصه و عامه بطرق متواتره روايت كرده‌اند كه على بن أبي طالب عليه السّلام صديق اين امت است و فخر رازى و ثعلبى و احمد بن حنبل در مسند و ابن شيرويه در فردوس و ابن مغازلى و ديگران از حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كرده‌اند كه صديقان سه نفرند حبيب نجار كه مؤمن آل يس است و


[ 60 ]

حزبيل كه مؤمن آل فرعون است و على بن أبي طالب عليه السّلام كه افضل ايشان است و ثعلبى بسند ديگر روايت كرده است كه سبقت‌گيرندگان امتها سه نفرند كه كافر نبودند بخدا يك چشم بهم زدن على بن أبي طالب عليه السّلام و صاحب آل يس و مؤمن آل فرعون پس ايشانند صديقان و على بن أبي طالب عليه السّلام افضلست از ايشان و حافظ ابو نعيم روايت كرده است از عباد بن عبد اللَّه كه شنيدم كه امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمود منم صديق اكبر نميگويد اين سخن را بعد از من مگر دروغ‌گوئى و هفت سال پيش از ديگران نماز كردم و صديق در لغت و عرف مرادف معصوم است يا نزديك بآن و صاحب صحاح گفته است صديق دائم التصديق است و كسيست كه تصديق كند گفتار خود را بكردار خود و حق تعالى پيغمبران را باين وصف كرده است و در شأن حضرت ادريس عليه السّلام گفته است‌ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا و در حق يوسف (ع) فرموده است‌ يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ‌ و كسى كه مصداق اين آيات و صاحب اين صفات باشد البته بامامت و خلافت احق است از كسى كه بهره از اينها نداشته باشد و او را بافترا صديق گويند چنانچه بر عكس نهند نام زنگى كافور. (چهارم) حق تعالى ميفرمايد أَ فَمَنْ كانَ عَلى‌ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ‌ يعنى آيا پس كسى كه بر حجتى و برهانى از جانب پروردگار خود باشد و از پى او باشد گواهى از او مثل كسى است كه چنين نباشد آنكه بر بينه است حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است و در شاهد خلاف است و در احاديث معتبره وارد شده است كه مراد از شاهد حضرت امير المؤمنين (ع) است كه گواه بر حقيقت آن حضرت است و ابن ابى الحديد و ابن مغازلى و سيوطى در در منثور و طبرى و اكثر عامه بطرق متعدده روايت كرده‌اند از عبادة بن عبد اللَّه و عبد اللَّه بن الحارث كه روزى حضرت امير المؤمنين (ع) فرمود كه كسى از قريش نيست مگر آنكه يك آيه يا دو آيه در مدح او يا مذمت او نازل شده پس مردى پرسيد كه كدام آيه در شأن تو نازل شده است حضرت در غضب شد فرمود در سوره هود نخوانده آن اين آيه را كه رسول خدا بر بينه است از جانب پروردگار خود و من گواه اويم و فخر رازى چون اين روايت را ذكر كرده است گفته است كه حق تعالى از براى شرافت اين گواه فرموده است كه از او است يعنى مخصوص او است و بمنزله پاره تن او است و بنابراين تفسير بايد كه حضرت امير المؤمنين (ع) تالى حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم باشد و بعد از او بلافاصله خليفه باشد و اگر تالى در فضل مراد باشد باز دلالت بر امامت دارد زيرا كه تفضيل مفضول قبيح است ايضا دلالت بر عصمت آن حضرت نيز ميكند زيرا كه بگواهى يك كس هرگاه معصوم نباشد مدعا ثابت نميشود


[ 61 ]

(پنجم) آيه‌ إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ يعنى نيستى تو يا محمد مگر ترساننده اين گروه را از عذاب الهى و براى هر قومى هدايت كننده هست و بعضى گفته‌اند يعنى تو هدايت كننده هر گروهى هستى و كسى كه در سياق آيه تفكر ميكند مى‌يابد كه معنى اول ظاهرتر است و بر آن احاديث مستفيضه از طريق شيعه وارد شده است و عامه نيز بطريق متعدده روايت كرده‌اند چنانچه در شواهد التنزيل از ابى برده اسلمى روايت كرده‌اند كه روزى حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آب وضو طلبيد چون از آن فارغ شد دست على (ع) را گرفته و بسينه حقايق دفينه خود چسبانيد پس گفت‌ إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ پس دست بر سينه با سكينه على عليه السّلام گذاشت و گفت‌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ پس گفت توئى نوربخش خلايق و علامت راه هدايت و امير قاريان قرآن و گواهى ميدهم كه تو چنينى، و حافظ ابو نعيم اصفهانى كه از مشاهير محدثان عامه است در كتاب ما نزل من القرآن فى حق على عليه السلام بچندين سند از ابن عباس روايت كرده است كه چون اين آيه نازل شد حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم دست مبارك خود را بر دوش حضرت امير عليه السّلام گذاشت و گفت توئى يا على هادى و بتو هدايت مى‌يابند هدايت يافتگان بعد از من. ثعلبى نيز در تفسير ابن عباس روايت كرده است. و ابو نعيم بسند ديگر از حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه حضرت فرمود منم منذر و على هاديست يا على بتو هدايت مى‌يابند هدايت يافتگان و بروايت ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه منذر حضرت رسول است و هادى مرديست از بنى هاشم و معلوم است كه خود را اراده فرموده چنانچه ثعلبى بعد از آنكه اين روايت را بدو سند از حضرت امير عليه السّلام روايت كرده است گفته فى نفسه يعنى حضرت بمردى از بنى هاشم خود را اراده كرده و عبد اللَّه بن احمد و ابن حنبل نيز در مسند خود روايت كرده است اين حديث را و اين آيه كريمه بنابر تفسيرى كه در روايات مستفيضه خاصه و عامه وارد شده است دلالت ميكند بر آنچه فرقه ناجيه اماميه رضوان اللَّه عليهم قائلند كه هيچ عصرى خالى نميباشد از حجتى از جانب خدا بر بندگان يا پيغمبرى يا وصى پيغمبرى يا امامى كه هدايت نمايد مردم را بدين خدا و طريق بندگى و نگاه دارد مردم را از ضلالت و گمراهى چنانچه عقل نيز بر اين شاهد عدلست‌ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هَدانا لِهذا وَ ما كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اللَّهُ. (ششم) وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ يعنى از جمله مردم كسيست كه ميفروشد جان خود را براى طلب خوشنودى خدا و خداوند عالم مهربان است بر بندگان خود و احاديث مستفيضه بلكه متواتره از طرق عامه و خاصه‌


[ 62 ]

وارد شده است كه اين آيه در شأن مولاى مؤمنان نازل شد در شبى كه كفار قريش اتفاق كردند بر قتل حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و آن حضرت از جانب خداوند عالم مأمور شد كه از ايشان پنهان شود و بغار رود كفار قريش در آن شب در گرد خانه آن حضرت بر آمدند و انتظار صبح ميكشيدند و امر حق تعالى شد كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را در جاى خود بخواباند كه كفار گمان كنند كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است و حضرت بيرون رود و چون حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اين بشارت را بحضرت امير داد شاد شد و بشكر اين نعمت كه جان شيرين خود را فداى جان سرور عالميان ميكند سجده شكر بجاى آورد و بر فراش آن حضرت خوابيد و صد شمشير برهنه مشركان را بر جان خود خريد و در آن وقت اين آيه نازل شد و نزول آيه را در شأن آن حضرت اكثر مخالفان در كتب تفسير خود بطرق متعدده روايت كرده‌اند مانند فخر رازى در تفسير كبير و نيشابورى در تفسير و ثعلبى در تفسير و حافظ ابو نعيم در نزول آيات و احمد در مسند و سمعانى در فضائل و غزالى در احياء و ساير مورخين و محدثين و شعرا. و ما در اين رساله بچند روايت ثعلبى و ابو نعيم اكتفا مينمائيم: ثعلبى در تفسير مشهور خود از سدى از ابن عباس روايت كرده است كه اين آيه در شأن على (ع) نازل شد در شبى كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بغار رفت و على بن أبي طالب (ع) در فراش آن حضرت خوابيد و ايضا روايت كرده است كه چون حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اراده هجرت بسوى مدينه نمود حضرت امير (ع) را در مكه گذاشت كه قرضهاى آن حضرت را ادا كند و امتهاى مردم را كه نزد آن حضرت بود بايشان رد كند و در شبى كه خواست حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بغار رود مشركان خانه آن حضرت را احاطه كرده بودند امر كرد على بن أبي طالب (ع) را كه بر فراش آن حضرت بخوابد و فرمود كه برد خضرمى سبزى كه من بر خود ميپوشم در شبها بر خود بپوش و در ميان رختخواب خواب من بخواب اگر خدا خواهد مكروهى بتو نخواهد رسيد پس حضرت چنين كرد و حق تعالى وحى كرد بسوى جبرئيل (ع) و ميكائيل كه من ميان شما برادرى قرار داده‌ام و عمر يكى از شما را درازتر از ديگرى گردانيده‌ام كداميك از شما ديگرى را بر خود اختيار ميكنيد بطول زندگانى پس هيچ يك دست از طول زندگانى خود برنداشتند و اختيار طول حيوة ديگرى بر خود نكردند حق تعالى وحى كرد به ايشان كه چرا شما مثل على بن أبي طالب نبوديد كه من او را با محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم برادر كردم و بر فراش او خوابيد و جان خود را فداى او گردانيد و زندگانى محمد را بر زندگانى خود اختيار كرد اكنون برويد بسوى زمين و او را از شر دشمنان محافظت نمائيد پس هر دو بسوى زمين آمدند و جبرئيل عليه السّلام نزديك سر حق‌پرور حضرت امير عليه السّلام‌


[ 63 ]

نشست و ميكائيل نزد پاهاى او و جبرئيل ندا كرد كه به به كيست مثل تو اى پسر ابو طالب خدا بتو مباهات ميكند پس ملائكه اين آيه را بر حضرت فرستاد در وقتى كه متوجه مدينه طيبه بود در شأن على عليه السّلام و حافظ ابو نعيم نيز نزول اين آيه را در شأن آن حضرت از ابن عباس روايت كرده است. (هفتم) آيه كريمه تطهير است‌ إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً يعنى اراده نكرده است حق تعالى مگر آنكه بر طرف كند از شما شرك و گناه و شك و هر بدى را اى اهل بيت پيغمبر و پاك گرداند شما را پاك‌كردنى بدان كه احاديث معتبره از طريق عامه و خاصه وارد شده است كه اين آيه در شأن امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين عليه السّلام نازل شده و در جميع صحاح عامه و تفاسير معتبره ايشان مذكور است چنانكه ثعلبى از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود كه اين آيه در شأن من و على و حسن و حسين صلوات اللَّه عليهم اجمعين نازل شده ايضا ثعلبى و غير او از ام سلمه روايت كرده‌اند كه گفت حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در خانه من بود فاطمه حريره از براى آن حضرت آورد حضرت در صفه نشسته بود كه خوابگاه آن حضرت بود و در زيرش عباى خيبرى گسترده بودند و من در حجره نماز ميكردم پس حضرت رسول بفاطمه گفت بطلب شوهر خود و پسرهاى خود را پس على و حسن و حسين (ع) آمدند و همه نشستند و مشغول حريره خوردن شدند در اين وقت حق تعالى اين آيه را فرستاد پس حضرت رسول زيادتى عبا را گرفت و بر ايشان پوشانيد و دست مبارك بسوى آسمان بلند كرد و گفت خداوندا اينها اهل بيت و مخصوصان من‌اند پس از ايشان رجس را دور گردان و پاك گردان ايشان را پاك گردانيدنى ام سلمه گفت من سر خود را داخل خانه كردم و گفتم من نيز با شمايم يا رسول اللَّه دو مرتبه فرمود كه عاقبت تو بخير است و مرا داخل آنها نكرد. ايضا ثعلبى از مجمع روايت كرده است كه گفت با مادرم رفتم نزد عايشه مادرم سبب خروج او را بجنگ جمل پرسيد گفت امرى بود از قضا و قدر خدا مادرم گفت در باب على چه ميگوئى گفت سؤال ميكنى از كسى كه محبوب‌ترين مردان بود نزد حضرت رسول و شوهر محبوبترين زنان بود نزد آن حضرت بتحقيق كه ديدم على و فاطمه و حسن و حسين را كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ايشان را در زير جامه جمع كرد و گفت خداوندا اينها اهل بيت و مخصوصان و دوستان منند پس از ايشان رجس را دور گردان و پاك گردان ايشان را پاك گردانيدنى من خواستم داخل شوم گفت دور شو. ايضا نزول آيه را در شأن ايشان از عبد اللَّه بن جعفر الطيار روايت كرده است و آنكه زينب زوجه حضرت خواست‌


[ 64 ]

داخل شود راضى نشد و از واثلة بن اسقع روايت كرده است آنكه حضرت فرمود كه اهل بيت من احقند يعنى سزاوارترند بخلافت و هر چيزى و از ابن عباس روايت كرده است و صاحب جامع الاصول از صحيح ترمدى روايت كرده است كه ام سلمه گفت اين آيه در خانه من نازل شد و من در پيش در نشسته بودم گفتم من از اهل بيت نيستم فرمود كه عاقبت تو بخير است و تو از ازواج رسولى و در آنجا وقت نزول آيه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام و فاطمه (ع) و حسن عليه السّلام و حسين عليه السّلام بودند و عبا را بايشان پوشانيد و گفت خداوندا اينها اهل بيت منند دور كن از ايشان رجس را و پاك گردان ايشان را پاك گردانيدنى و در جامع الاصول بروايت ديگر گفته است كه حضرت فرمود اينها اهل بيت و مخصوصان منند پس ام سلمه استدعا كرد كه داخل شود در ايشان حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم قبول نفرمود و فرمود عاقبت تو بخير است و باز از صحيح ترمدى از عمر و بن ابى سلمه بهمين مضمون روايت كرده است و صاحب جامع الاصول و صاحب مشكاة از صحيح مسلم روايت كرده‌اند از عايشه كه روزى حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بيرون آمد و عباى منقش سياهى پوشيده بود و على عليه السّلام و فاطمه عليها سلام و حسن عليه السّلام و حسين عليه السّلام را داخل عبا كرد و اين آيه را خواند و ثعلبى نيز اين حديث را از عايشه روايت كرده است و اين حجر كه متعصب‌ترين علماى ايشان است در كتاب صواعق محرقه گفته است كه اكثر مفسران را اعتقاد آنست كه اين آيه مباركه در شأن على عليه السّلام و فاطمه (ع) و حسن عليه السّلام و حسين عليه السّلام نازل شده است باعتبار آنكه ضمير عنكم جمع مذكر است و در صحيح مسلم و جامع الاصول روايت شده است كه حصين بن سمره از زيد بن ارقم پرسيد كه آيا زنان آن حضرت از اهل بيت اويند زيد گفت نه بخدا سوگند زن مدتى با شوهر ميباشد چون طلاقش گفت بخانه پدرش ميرود و بقوم خود ملحق ميشود بلكه اهل بيت او خويشان اويند كه صدقه بر ايشان حرام است و در جامع الاصول از صحيح ترمدى روايت كرده است كه انس بن مالك گفت چون آيه تطهير در شأن اهل بيت نازل شد تا قريب به شش ماه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم چون بنماز بيرون مى‌آمد بر در خانه فاطمه مى‌ايستاد و ميگفت الصلاة يا اهل بيتى بنماز حاضر شويد اى اهل بيت من پس آيه تطهير را تلاوت مينمود تا آخر آيه و خاصه و عامه بطريق بسيار از ابو سعيد خدرى و انس بن مالك و عايشه و ام سلمه و واثلة بن اسقع و غير ايشان روايت كرده‌اند كه اين آيه مباركه در شأن آل عبا نازل شد پس باخبار متواتره خاصه و عامه ظاهر شد كه اين آيه مخصوص اين پنج نفر است و زنان حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و خويشان آن حضرت داخل نيستند پس آيه دلالت ميكند بر آنكه ايشان از كفر و نفاق و شك و شرك و هر گناهى معصومند


[ 65 ]

زيرا كه اراده را بچندين معنى اطلاق ميكنند (اول) اراده‌ئى كه بعد از آن مراد بلافاصله حاصل شود چنانكه حق تعالى فرموده‌ إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ‌ يعنى نيست امر خدا مگر آنكه هرگاه اراده كند چيزى را آنكه بگويد مر آن را باش پس آن ميباشد و بهم ميرسد (دويم) اراده بمعنى عزم است و آن در حق تعالى محال است كه نباشد و آيه سابقه نيز صريح است در آنكه اراده الهى تخلف از مراد او نميكند (سيم) اراده بمعنى تكليف است و اين معنى در آيه احتمال ندارد بچند وجه (اول) آنكه كلمه انما باتفاق اهل عربيت دلالت بر حصر ميكند و تكليف ذهاب رجس خصوصيتى به اهل بيت ندارد بلكه جميع مكلفين حتى كفار مكلفند باين امر و حق تعالى فرموده است كه من نيافريده‌ام جن و انس را مگر براى آنكه مرا عبادت كنند (دويم) آنكه از سياق اخبار متواتره معلوم است كه نزول اين آيه براى مدح و تشريف بود لهذا حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ايشان را مخصوص گردانيد و عبا بر روى ايشان پوشانيد و فرمود كه ايشان اهل بيت و مخصوصان منند پس آيه مؤكد بتأكيدات عظيمه نازل شد چنانچه فخر رازى بآن تعصب گفته است كه‌ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ‌ يعنى جميع گناهان را از شما زايل گرداند وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً يعنى خلعتهاى كرامت خود را بر شما بپوشاند و اگر مراد تكليف بترك گناهان باشد كه كفار و فساق همه در آن شريكند و چه مدحى و چه تشريفى و چه كرامتى در آن خواهد بود (سيم) آنكه در اكثر روايات مذكور شد كه اين آيه بعد از دعاء و استدعاء آن حضرت نازل شد و آنچه حضرت استدعاء نمود اذهاب رجس بود نه اراده كه متتبع حصول نباشد و اگر اين معنى مراد باشد آيه متضمن بر رد دعاى آن حضرت خواهد بود نه اجابت آن (چهارم) آنكه اگر اين معنى مراد بود ام سلمه چرا اين قدر مبالغه ميكرد كه خود را داخل عبا كند و حضرت چرا مضايقه ميفرمود و در دخول او در اين معنى كه همه كس در آن داخلند و آنكه بعضى از مخالفان گفته‌اند كه اين آيه در ميان آياتى است كه در آن آيات خطاب بزنان آن حضرت شده است پس در اين آيه نيز ايشان بايد مخاطب باشند باطلست بچند وجه: وجه اول‌ آنكه تغيير ضمير مؤنث به مذكر دليل است بر آنكه خطاب بايشان نيست و كسى كه تتبع آيات قرآنى مينمايد ميداند كه در آيات از اين قبيل بسيار است كه در ميان قصه قصه ديگر مذكور مى‌شود و تغيير خطاب بسيار مى‌شود چنانچه در اين سوره نيز مثل اين واقع شده كه در ميان خطاب با زوجات عدول بخطاب با مؤمنان شده است و باز بعد از آن امر بمخاطبه ايشان شده است با آنكه در اينجا مناسب تام تمام هست اگر كسى تدبر كند


[ 66 ]

زيرا كه در اين تغيير كلام تغييرى نسبت بزنان هست كه شما و اهل بيت همه با آن حضرت محشوريد بلكه معاشرت شما بيشتر است چرا شما مثل ايشان نميباشيد در طهارت و نزاهت و رعايت آداب معاشرت يا آنكه مبادا كسى توهم كند كه زنان با اين اختصاص هرگاه اين قسم اعمال از ايشان صادر شود ممكن است كه از اهل بيت هم مثل اينها العياذ باللّه صادر شود و از براى بيان طهارت ذيل عصمت ايشان اين را در ميان داخل كرده باشد و اين دو وجه كه بخاطر فقير رسيده نسبت بوجوهى كه مفسران در ربط و نظم مى‌گويند واضح‌تر و آسان‌تر است‌ (وجه دويم) آنكه اگر اين سخن صورتى نداشته باشد وقتى حجت مى‌شود كه از مصحف چيزى ساقط نشده باشد معلوم نيست زيرا كه صاحب جامع الاصول از زيد بن ثابت نقل كرده كه بعد از آنكه قرآن را جمع كرديم آيه‌ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ‌ را با خزيمة بن ثابت يافتيم و ملحق كرديم پس ممكن است آيات بسيار ديگر افتاده باشد در سابق و لاحق اين آيه كه ملحق نكرده باشند و از حضرت صادق (ع) منقولست كه در سوره احزاب فضايل مردان و زنان قريش بسيار بود و بزرگتر از سوره بقره بود و ايشان كم كردند و تحريف دادند (وجه سيم) آنكه معلوم نيست نظم قرآن موافق نزول باشد زيرا كه در بسيارى از سوره‌هاى مكيه تصريح كرده‌اند كه بعضى از آياتش مدنيست و بالعكس پس ممكن است كه در وقت ديگر نازل شده باشد و در اين موضع دانسته يا ندانسته الحاق كرده باشند (وجه چهارم) آنكه هرگاه باحاديث صحيحه متواتره عامه و خاصه معلوم شده باشد كه اين آيه مخصوص اهل بيت است اگر جهت ربط آيات بر ما معلوم نباشد ضررى ندارد و جواب اعتراضات ديگر ايشان را در كتب مبسوطه خود ايراد نموده‌ام و اين رساله گنجايش ذكر آنها را ندارد و هرگاه حق تعالى رجس ايشان را زايل گردانيده باشد بايد جميع افرادش منتفى گردد خصوصا هرگاه بعد از مبالغه كه در تطهير واقع شده باشد كه قرينه واضحه بر عموم است پس بايد از جميع گناهان مطهر باشند پس ثابت شد كه معصومند و اگر گويند كه دلالت نميكند بر عصمت آينده گوئيم همين‌كه عصمت فى الجمله بهم رسيد كافى است زيرا كه كسى از امت قائل نيست كه در بعضى اوقات معصوم بوده‌اند و در بعضى نبوده‌اند و اين خرق اجماع مركبيست كه ايشان جايز نميدانند با آنكه هر جا كه در قرآن مجيد اراده باين صيغه وارد شده مراد از آن حصول بالفعل و دوام است مثل‌ يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ و يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُخَفِّفَ عَنْكُمْ‌ و يُرِيدُونَ أَنْ يُبَدِّلُوا كَلامَ اللَّهِ‌ و يُرِيدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُضِلَّهُمْ‌ و مثل اين بسيار است و هرگاه عصمت ثابت شد امامت نيز ثابت ميشود


[ 67 ]

در رجال ايشان بدلائلى كه در عصمت امامان مذكور شد زيرا كه باتفاق امت غير ايشان معصوم نيستند. (هشتم) آيه مباهله است‌ فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ‌ يعنى پس كسى كه مجادله كند با تو در امر حضرت عيسى عليه السّلام بعد از آنچه آمده است بسوى تو از علم پس بگو بيائيد تا بخوانيم پسران ما را و پسران شما را و زنان ما را و زنان شما را را و جان‌هاى ما را و جان‌هاى شما را پس مباهله كنيم و تضرع كنيم نزد خدا پس بگردانيم لعنت خدا را بر دروغ‌گويان؛ و احاديث متواتره از طريق خاصه و عامه وارد شده است كه اين آيه در شأن آل عبا نازل شده است چنانچه صاحب مشكاة و جامع الاصول و ديگران از صحيح مسلم روايت كرده‌اند از سعد بن ابى وقاص كه چون آيه مباهله نازل شد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم على عليه السّلام و فاطمه (س) و حسن عليه السّلام و حسين عليه السّلام را طلبيد و گفت اللهم هؤلاء أهل بيتى ايضا در مشكاة و صحيح مسلم و جامع الاصول از عايشه روايت كرده‌اند كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بامدادى آمد و بر او عباى ملونى بود پس حسن عليه السّلام آمد او را داخل عبا كرد پس حسين عليه السّلام آمد و او را داخل عبا كرد پس فاطمه (ع) آمد او را داخل عبا كرد پس على عليه السّلام آمد و او را داخل عبا كرد پس اين آيه را خواند و حافظ ابو نعيم و ديگران از ابن عباس روايت كرده‌اند كه چون اهل نجران آمدند و حق تعالى اين آيه را فرستاد رسول خدا آمد با على و فاطمه (ع) و حسن عليه السّلام و حسين عليه السّلام پس بايشان گفت هرگاه من دعا كنم شما آمين بگوئيد پس اهل نجران ابا كردند از ملاعنه و صلح كردند بر جزيه؛ و صاحب كشاف روايت كرده است كه چون حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نصارى را دعوت كرد بسوى مباهله گفتند مهلت ده ما را تا برگرديم و فكرى بكنيم و فردا بيائيم چون با يك ديگر خلوت كردند گفتند بصاحب رأى خود اى عبد المسيح چه مصلحت ميبينى گفت بخدا سوگند كه دانستيد اى گروه نصارى كه محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پيغمبر مرسلست و در باب عيسى عليه السّلام حجة قاطعه براى شما آورد بخدا سوگند كه مباهله نكردند هيچ گروهى با پيغمبر خود كه بزرگ ايشان زنده بماند و كودك ايشان بزرگ شود و اگر مباهله كنيد همين ساعت همه هلاك ميشويد و اگر البته الفت با دين خود داريد و ميخواهيد از آن جدا نشويد پس با او صلح كنيد و به بلاد خود برگرديد پس آمدند بنزد حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و آن حضرت بيرون آمده بودند در بامداد و حضرت امام حسين عليه السّلام را در بر داشت و دست حضرت امام حسن عليه السّلام را گرفته بود و حضرت فاطمه (ع) در پشت سر او ميرفت و امير المؤمنين عليه السّلام‌


[ 68 ]

در پشت سر فاطمه (ع) ميرفت و حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم با ايشان ميفرمود كه هرگاه من دعا كنم شما آمين بگوئيد پس اسقف نجرانى گفت اى گروه نصارى من مى‌بينم روئى چند را كه اگر خدا خواهد كوهى را از جاى بكند باين روها ميكند پس مباهله نكنيد كه هلاك ميشويد و بر روى زمين يك نصرانى باقى نميماند تا روز قيامت پس ايشان گفتند اى أبو القاسم رأى ما بر آن قرار گرفته است كه با تو مباهله نكنيم و تو را بر دين خود بگذاريم و ما هم بر دين خود ثابت باشيم حضرت فرمود كه هرگاه ابا مى‌كنيد از مباهله كردن پس مسلمانان شويد كه بوده باشد از براى شما آنچه از براى مسلمانان است و بر شما باشد آنچه بر مسلمانان است پس ابا كردند حضرت فرمود با شما جنگ ميكنم گفتند ما را طاقت جنگ عرب نيست و ليكن صلح مى‌كنيم با تو كه با ما جنگ نكنى و ما را نترسانى و ما را از دين خود بر نگردانى بشرط آنكه در هر سال دو هزار حله بدهيم براى جزيه هزار حله در ماه صفر و هزار حله در ماه رجب و سى زره عادى فديه بدهيم پس حضرت باين نحو با ايشان صلح كرد و فرمود بحق خداوندى كه جانم در دست قدرت اوست هلاك شدن آويخته شده بود بر اهل نجران و اگر مباهله ميكردند همگى مسخ ميشدند بصورت بوزينه و خوك و اين وادى براى ايشان آتش ميشد و هرآينه خداوند عالم مستأصل ميكرد نجران و اهل آن را حتى مرغان بر سر درختان و پيش از آنكه سال بگردد و تمام شود جميع نصارى هلاك مى‌شدند و ثعلبى در تفسير نيز همين روايت را نقل كرده است بعينها پس صاحب كشاف روايت عايشه را ذكر كرده است و در آخر گفته است كه چون حضرت ايشان را داخل عبا كرد گفت‌ إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ‌ و مضمون قضيه مباهله متواتر است ميان خاصه و عامه از مفسرين و محدثين و مورخين و غير ايشان هر چند در بعضى از خصوصيات آن اختلافى كرده‌اند و خلافى نيست در آنكه مباهله بآل عبا شد و غير ايشان كسى داخل عبا نبود و على اى حال دلالت ميكند بر حقيقت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و امامت على مرتضى عليه السّلام و فضيلت مجموع آل عبا عليهم الف الف الصلاة و التحية و الثناء بوجوه شتى‌ اول‌ آنكه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اگر وثوق تمام بر حقيت خود نمى‌داشت بآن جرأت اقدام بر مباهله نمينمود و عزيزترين اهل خود را به دم شمشير دعاء سريع التأثير گروهى كه ظن حقيت ايشان داشت يا احتمال حقيت ايشان مى‌داد بدر نمى‌آورد دويم‌ آنكه خبر داد كه اگر با من مباهله كنيد عذاب حق تعالى بر شما نازل ميشود و مبالغه مينمود در تحقق مباهله اگر جزم بحقيت خود نمى‌داشت اين مبالغه كردن متضمن سعى در اظهار كذب خود بود و هيچ عاقلى چنين كارى نميكند با آنكه باتفاق جميع ارباب ملل آن حضرت اعقل عقلاء هر زمان بود سيم‌ آنكه نصارى امتناع از


[ 69 ]

مباهله نمودند و اگر علم بحقيت آن حضرت نداشتند بايست پروا از نفرين آن حضرت و معدودى چند از اهل بيت آن حضرت نكنند و حفظ رتبه خود را در ميان قوم خود بكنند چنانچه براى اين معنى اقدام بر حروب مهلكه مينمودند و زنان و فرزندان و اموال خود را در معرض اسر و قتل و نهب در مى‌آوردند و بايست مذلت و خوارى جزيه را قبول نكنند چهارم‌ آنكه در اكثر اخبار مذكور است كه نصارى يك ديگر را از مباهله منع مينمودند و مذكور ميساختند كه حقيت او بر ما ظاهر گرديد و معلوم شد بر ما كه آن پيغمبر موعود اينست و باين سبب از مباهله امتناع نمودند پنجم‌ از اين قضيه شريفه ظاهر ميشود كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و فاطمه (ع) و حسن عليه السّلام و حسين عليه السّلام بعد از حضرت رسالت (ص) اشرف خلق خدا و عزيزترين مردم نزد آن حضرت بوده‌اند چنانچه جميع مخالفان و متعصبان ايشان مانند زمخشرى و بيضاوى و فخر رازى و غير ايشان باين اعتراف نموده‌اند و زمخشرى كه از همه متعصب‌تر است در كشاف گفته است كه اگر گوئى دعوت كردن خصم بر مباهله براى آن بود كه ظاهر بشود كه او كاذبست يا خصم او و اين امر مخصوص او و خصم او بود پس چه فايده داشت ضم كردن پسران و زنان در مباهله جواب گوئيم كه ضم كردن ايشان در مباهله دلالتش بر وثوق و اعتماد بر حقيت او زياده بود از آنكه خود بتنهائى مباهله نمايد زيرا كه با ضم كردن ايشان جرأت نمود بر آنكه اعزه خود و پاره‌هاى جگر خود را و محبوب‌ترين مردم را نزد خود در معرض نفرين و هلاك در آورد و اكتفا ننمود بخود بتنهائى و دلالت كرد بر آنكه اعتماد تمام بر دروغگو بودن خصم خود داشت كه خواست خصم او با اعزه و احبه‌اش هلاك شوند و مستأصل گردند اگر مباهله واقع شود و مخصوص گردانيد براى مباهله پسران و زنان را زيرا كه ايشان عزيزترين اهلند و بدل بيش از ديگران ميچسبند و بسا باشد كه آدمى خود را در معرض هلاك در مى‌آورد براى آنكه آسيبى بايشان نرسد و باين سبب در جنگها زنان و فرزندان را با خود ميبردند كه نگريزند و باين جهت خداى تعالى در آيه مباهله ايشان را بر نفس خود مقدم داشت تا اعلام نمايد كه ايشان بر جان مقدم‌اند پس بعد از اين گفته است كه اين دليلى است كه از اين قويتر دليلى نميباشد بر فضيلت اهل بيت و اصحاب عبا تمام شد كلام زمخشرى پس گوئيم هرگاه معلوم شد كه ايشان احب و اعز خلق بوده‌اند نزد آن حضرت پس بايد بهترين خلق باشند در آن زمان و بعد از آن حضرت چه بر هر عاقل متدين ظاهر است كه محبت آن حضرت از بابت ديگران از جهة روابط بشريت نبود بلكه هر كه نزد خدا محبوبتر بود آن حضرت او را دوستتر ميداشت و چون چنين نباشد و حال آنكه در آيات و اخبار بسيار مذمت‌


[ 70 ]

محبت اولاد و آباء و عشاير بدون محبت دينى وارد شده است و ايضا از سيرت آن حضرت معلوم بود كه خويشان نزديك را از خود دور ميكرد بسبب آنكه دوست خدا نبوده‌اند و دوران را رعايت ميكرد بجهت آنكه دوست خدا بودند مانند سلمان و ابو ذر و مقداد و اخوان ايشان چنانچه سيد الساجدين در وصف آن حضرت فرموده است و والى فيك الابعدين و عادى فيك الاقربين و هرگاه ايشان محبوب‌ترين خلق باشند نزد خدا و بهترين امت باشند تقديم ديگران بر ايشان در امامت عقلا قبيح خواهد بود ششم‌ فخر رازى كه از اعاظم علماى اهل سنت است و بتعصب مشهور است گفته است كه شيعه از اين آيه استدلال ميكند كه على ابن ابى طالب عليه السّلام از جميع پيغمبران بغير از پيغمبر آخر الزمان افضل است و از جميع صحابه افضل است زيرا حق تعالى فرموده است بخوانيم نفسهاى خود را و نفسهاى شما را مراد از نفسها نفس مقدس محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نيست زيرا كه دعوت اقتضاى ادعاى مغايرت ميكند و آدمى خود را نمى‌خواند پس بايد ديگرى مراد باشد و باتفاق مخالف و مؤالف غير از زنان و پسران كسى كه به انفسنا تعبير كرده باشند بغير على بن ابى طالب عليه السّلام نبود پس معلوم شد كه حق تعالى نفس على عليه السّلام را نفس محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفته است و اتحاد حقيقى ميان دو نفس محالست پس بايد كه مجاز باشد و اين مقرر است در اصول كه حمل لفظ بر اقرب مجازات بحقيقت اولى است از حمل بر ابعد و اقرب مجازات استواء در جميع امور و شركت در جميع كمالاتست مگر آنچه بدليل بدررود و آنچه باجماع بيرون رفته پيغمبريست كه على با او شريك نيست پس بايد در كمالات ديگر با هم شريك باشند و از جمله كمالات حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آنست كه او افضل است از ساير پيغمبران و از جميع صحابه پس حضرت امير عليه السّلام نيز بايد كه افضل از آنها باشد و بعد از آنكه دليل را بتفصيل تمام نقل كرده است جواب گفته است كه چنانچه اجماع منعقد شده است كه محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم افضل از على عليه السّلام است اجماع منعقد است بر آنكه پيغمبران افضلند از غير پيغمبران و در باب افضليت بر صحابه جوابى نگفته است زيرا كه در آنجا جوابى نداشته است و جوابى كه در باب پيغمبران گفته‌اند نيز بطلانش ظاهر است زيرا كه شيعه اين اجماع را قبول ندارند و ميگويند اگر گويند كه جميع امت اجماع كرده‌اند مسلم نيست بلكه بطلانش ظاهر است زيرا كه اكثر علماء شيعى را اعتقاد آنست كه حضرت امير عليه السّلام و ساير ائمه افضلند از پيغمبران سواى پيغمبر آخر زمان صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و احاديث مستفيضه بلكه متواتره از ائمه خود در اين باب روايت كرده‌اند و ساير مقدمات از بسكه وضوح داشته است اين فاضل كه امام المشككين ميگويند او را تصرفى نتوانسته است كردن پس امامت‌


[ 71 ]

حضرت امير عليه السّلام نيز باين دليل ثابت شد زيرا كه از جمله كمالات رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم امامت و وجوب اطاعتست و آن غير پيغمبريست پس بايد آن حضرت امام باشد ايضا افضل بودن از ساير انبياء لازم دارد اعلا مراتب امامت را قطع نظر از اينكه ترجيح مرجوح قبيح است و اگر معاند متعصبى مناقشه كند و گويد كه ممكن است دعوت نفس مراد باشد مجازا و مجازى از مجاز ديگر اولى نيست بچند وجه جواب ميتوان گفت و ما در اين رساله بدو جواب اكتفا مينمائيم اول آنكه مجاز در اطلاق نفس شايع‌تر از مجاز ديگر است و در ميان عرب و عجم شايع است كه مى‌گويند كه تو بمنزله جان منى و در خصوص حضرت امير عليه السّلام اين معنى در روايات بسيار از طرق خاصه و عامه وارد شده است چنانچه در صحاح عامه منقولست كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به حضرت امير عليه السّلام گفت انت منى و انا منك يعنى يا على تو از منى و من از توام و در فردوس الاخبار روايت كرده است گفت كه على بمنزله سر من است از بدن من و بروايت ديگر بمنزله روح من است از بدن من و بگروهى از منافقان خطاب كرد كه نماز كنيد و زكاة بدهيد يا آنكه ميفرستم بسوى شما مردى را كه بمنزله نفس من است يعنى على عليه السّلام و از اين باب احاديث بسيار است و اينها همه قرينه آن مجاز است (دويم) آنكه اين آيه كريمه بر هر احتمالى دلالت ميكند بر فضيلت و امامت آن حضرت زيرا كه ندع حق تعالى بصيغه متكلم مع الغير فرموده است يا باعتبار دخول مخاطبان است يا از براى تعظيم است كه در اين مقامات شايع است يا از براى دخل بودن امتست و بنابر دو احتمال آخر تقدير كلام اين خواهد بود كه «ندع ابنائنا و ندع ابنائكم» و شك نيست در آنكه احتمال اول اظهر احتمالاتست و اين نيز دو احتمال دارد اول آنكه مراد آن باشد كه بخوانيم هر يك از ما و شما فرزندان و زنان و انفس خود را دويم آنكه هر يك از ما و شما ابناء و نساء و انفس جانبين را بخوانيم و اول اظهر است چنانچه بيضاوى و اكثر مفسران تصريح بآن نموده‌اند و اگر چه اكثر وجوه دخلى در ما نحن فيه ندارد اما از براى استيفاى احتمالات مذكور شد و اما جمعيت ابناء و نساء و انفس محتمل است كه از براى تعظيم باشد يا از براى دخول امت يا از براى مخاطبين كه تقدير كلام آن باشد كه «ندع ابنائنا و ابنائكم» كه اعاده ابناء از براى رعايت لفظى باشد چون عطف بر ضمير مجرورند و نيز اعاده جار مرجوح است ميان اهل عربيت يا اعتبار آن باشد كه ابتدا نظر بظاهر حال محتمل بود كه آنها صلاحيت دارند كه در مباهله داخل باشند از هر صنف جماعتى و چون نيافتند كسى را كه صلاحيت اين امر داشته باشد به غير ايشان اين جماعت را آوردند و تعيين خصوص آن جماعت قبل از تحقق‌


[ 72 ]

مباهله ضرور نبود و همچنين جمعيت ضمير «ابناءنا و نساءنا و انفسنا» همه احتمالات را دارد به غير احتمال سيم و آن در اول نيز در نهايت بعد است زيرا كه معلوم است كه دعوت هر يك مخصوص جماعت خود بود پس ميگوئيم كه اگر جمعيت براى تعظيم باشد و مراد نفس آن شخص باشد كه متصدى مباهله شده است كه معلوم است كه متصدى مباهله از اين جانب حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بود و باتفاق روايات و اقوال حضرت امير عليه السّلام داخل در ميان مباهله بود پس دخول آن حضرت بى‌صورت خواهد بود و نصارى ميتوانستند گفت كه چرا او را آورده‌اى و حال آنكه در شرط ما داخل نبود مگر آنكه گويند كه آن حضرت از براى شدت اختصاص و تناسب بمنزله نفس او بود و گويا هر دو بمنزله يك شخص بودند لهذا او را آورد و اين وجه با آنكه در اين مقام نهايت بعد دارد در مطلوب ما داخل خواهد بود و ضرر بايشان بيشتر خواهد داشت اما (وجه دويم) مى‌گوئيم كه اگر امت يا صحابه داخل در مباهله بودند چرا اقلا هر كه حاضر بود از ايشان در مباهله حاضر نساخت مگر آنكه گوئيم حاضر كردن جميع موجب غوغاى عام و اختلاط اصوات مى‌گرديد و موهم آن بود كه اعتقاد بر حقيت خود ندارد كه اين گروه انبوه را با خود آورده است كه ما را بكثرت ايشان و شوكت خود بترساند يا در اين باب اعتمادى بدعاى مردم كرده است چون خود حاضر شد كه قائم مقام همه بود و اولى بنفس بود نسبت بهمه و امير المؤمنين عليه السّلام را آورد از براى آنكه امام و پيشوا و مقتداى ايشان باشد ايضا ابناى پيغمبر ابناى او بودند و فاطمه چنانچه دختر پيغمبر بود زوجه او بود پس باين اسباب آن حضرت را از ميان ساير امت خود و صحابه اختصاص باين امر داد و هر دو از جانب خود و ساير امت بمباهله حاضر شدند چنانچه آن جماعت نيز سر كرده جميع نصارى بودند و از جانب همه حاضر شده بودند پس اين وجه نيز اصرح خواهد بود در مقصود ما و اقوى خواهد بود در اثبات مطلوب ما و همچنين وجه رابع نيز دلالت بر نهايت فضل آن حضرت ميكند بسبب آنكه هرگاه در ميان جميع امت و صحابه كسى كه اهليت دخول در مباهله داشته باشد بغير آن حضرت و زوجه و اولا آن حضرت نبوده باشد همين دليل خواهد بود بر آنكه غير ايشان صلاحيت امامت ندارند بوجهى كه مذكور شد پس منع ايشان معنى اول را فائده بايشان نميرساند با آنكه آن معنى مؤيد باخبار معتبره جانبين بوده باشد چنانچه دانستى و اگر گويند حمل بر اقرب مجازات وقتى معين ميشود كه معنى ديگر شايع نباشد و اين معلوم است كه اين معنى را در مقام اظهار نهايت محبت و اختصاص بسيار استعمال مينمايند جواب گوئيم كه هر چند آن احاديث كه سابقا اشاره كرديم اكثر دلالت ميكند بر آنكه محض همين معنى مراد نيست‌


[ 73 ]

اما ما را مناقشه در اين ضرور نيست و از براى اثبات امامت و احق بودن بخلافت كه مطلب اصلى ماست در اين مقام حصول اين معنى كافيست بتقريرى كه مكرر مذكور شد. (نهم) وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ يعنى و ضبط ميكند و حفظ مينمايد آيات قرآنى و حقايق ربانى را گوشى كه حفظكننده و نگاه‌دارنده است خاصه و عامه بطرق مستفيضه روايت كرده‌اند كه اين آيه در شأن امير المؤمنين عليه السّلام نازل شده چنانچه ثعلبى در تفسير و حافظ ابو نعيم در حليه و واحدى در اسباب نزول و طبرى در خصايص و راغب اصفهانى در محاضرات و ابن مغازلى در مناقب و ابن مردويه در مناقب و اكثر مفسران و محدثان خاصه و عامه از حضرت امير المؤمنين و ابن عباس و بريده اسلمى و ضحاك و جماعت بسيار روايت كرده‌اند و بعضى باين لفظ است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مرا در برگرفت و گفت امر كرده است مرا پروردگار من كه تو را بخود نزديك گردانم و علوم خود را بتو تعليم نمايم و بر من لازم است كه اطاعت پروردگار خود نمايم در حق تو و تو را سزاوار است كه حفظ نمائى و فراموش نكنى پس اين آيه نازل شد بروايت ديگر فرمود كه چون اين آيه نازل شد حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود كه از خدا سؤال كردم كه اين را گوشهاى تو گرداند و خدا مستجاب كرد دعاى مرا پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه بعد از آن آنچه از آن حضرت شنيدم هرگز فراموش نكردم چون تواند بود كه فراموش كنم بعد از دعاى آن حضرت زمخشرى و فخر رازى با نهايت تعصب ايشان اين روايت را نقل كرده‌اند و زمخشرى در كشاف گفته است كه مراد باذن واعيه گوشيست كه از شأن او آن باشد كه هر چه را بشنود حفظ كند و ضايع نگرداند بترك عمل بآن پس اين روايت اخير را روايت كرده است كه اگر گوئى چرا خدا اذن را بلفظ مفرد و نكره ادا كرده است جواب گوئيم كه از براى اشعار بآنست كه حفظكننده بسيار كم است و سرزنشى است مردم را بر اين امر و از براى دلالت بر آنست كه يك گوش كه حفظ كند بس است و نزد خدا بمنزله گروه بسيار است و پروائى نيست بجماعت ديگر هر چند تمام عالم را پر كند تمام شد كلام زمخشرى و حق تعالى بر قلم او جارى كرده و اعتراف كرده است كه فائده بعثت و نزول آيات در خصوص حضرت امير المؤمنين (ع) بعمل آمده است و اوست حافظ علوم الهى چون تواند بود كه او محكوم حكم جاهلى چند باشد كه در همه احكام محتاج باو بودند و از او استفسار مينمودند و حق تعالى فرموده است‌ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ‌ با ساير آيات و ادله كه سابقا مذكور شد و مؤيد آنكه آن حضرت اعلم ناس بود بلفظ و معنى قرآن آنكه ابن حجر ناصبى در صواعق محرقه از ابن سعد روايت كرده است كه حضرت امير (ع) فرمود بخدا سوگند كه هيچ آيه نازل نشد مگر آنكه ميدانم در چه امر نازل شده و در كجا


[ 74 ]

نازل شده و بر كى نازل شده است بدرستى كه عطا كرده است مرا پروردگار من دلى فهمنده و زبانى گويا ايضا گفته است كه ابن سعد و ديگران روايت كرده‌اند از ابى الطفيل كه على عليه السّلام فرمود كه سؤال كنيد مرا از كتاب خدا بدرستى كه هيچ آيه نيست مگر آنكه ميدانيم در چه شب نازل شده است يا در روز يا در صحرا نازل شده يا در كوه و گفته است ابن ابى داود از محمد بن سيرين روايت كرده است كه چون حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بعالم قدس ارتحال نمود على عليه السّلام به بيعت أبو بكر حاضر نشد و فرمود كه سوگند ياد كرده‌ام كه ردا بر دوش نيندازم مگر براى نماز تا قرآن را جمع كنم پس ميگويد كه جميع قرآن را به ترتيبى كه نازل شده بود جمع كرد ابن سيرين ميگفت چه بود اگر آن قرآن را مى‌يافتيم كه علم در آنجا هست و روايت كرده است طبرى از ام سليمه كه گفت شنيدم از رسول خدا كه على باقر آنست و قرآن با على است از هم جدا نميشوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند ايضا روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در مرض موت خود فرمود أيها الناس نزديكست كه روح مرا بزودى قبض نمايند و مرا از ميان شما ببرند و بيشتر با شما سخن نميگويم و عذر خود را بر شما تمام مى‌كنم بدرستى كه در ميان شما مى‌گذارم كتاب پروردگار خود را و عترت خود را كه اهل بيت منند پس دست على عليه السّلام را گرفت و بلند كرد و گفت اين على باقر آنست و قرآن با على است از يك ديگر جدا نميشوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند پس از ايشان سؤال كنم كه چگونه رعايت من در حق آنها كرده‌اند مؤلف گويد كه هرگاه چنين متعصبى كه در اكثر احاديث متواتره قدح كرده است از نهايت تعصب نقل كرده است اين احاديث را ورد نكرده است همين بس است از براى علم امامت و خلافت آن حضرت هرگاه در هنگام رحلت حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمايد كه من ميروم و بعوض خود دو چيز در ميان شما مى‌گذارم پس دست حضرت اميرالمؤمنين عليه السّلام را بگيرد و فرمايد كه اين باقر آنست و از يكديگر جدا نمى‌شوند صريح است در آنكه لفظ و معنى قرآن با اوست و مفسر قرآن اوست و قرآن شهادت بر حقيت او مى‌دهد و متابعت قرآن بدون متابعت او روا نيست و بعد از آن بر سبيل تأكيد فرمايد كه در قيامت از ايشان سؤال خواهم كرد كه چگونه رعايت ايشان كرده‌ايد هر عاقل كه در اين حديث تأمل نمايد و تعصب نورزد مى‌داند كه اين نص صريح است بر خلافت قطع نظر از آن كه اعلميت ثابت ميشود و آن كافى است از براى اولويت به امامت. (دهم) إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا يعنى آنان كه ايمان آورده‌اند و عملهاى شايسته كرده‌اند بزودى قرار مى‌دهد از براى ايشان‌


[ 75 ]

خداوند مهربان دوستى را و ثعلبى گفته است كه يعنى ايشان را دوست مى‌دارد و دوستى ايشان را در دل بندگان مؤمن مى‌اندازد از اهل آسمان‌ها و زمينها پس بسند خود روايت كرده است از براء بن غارب كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خطاب كرد با على عليه السّلام كه بگويد خداوندا بگردان از براى من در نزد خود عهدى و بگردان از براى من در سينه‌هاى مؤمنان محبت و مودتى پس حق تعالى اين آيه را فرستاد و حافظ ابو نعيم همين روايت را كرده است در كتاب ما نزل من القرآن فى على بسندهاى خود از براء بن غارب روايت كرده است ايضا بسند خود از ضحاك از ابن عباس روايت كرده است كه اين آيه در شأن حضرت امير عليه السّلام نازل شد يعنى محبت او را در دلهاى مؤمنان مى‌افكند ايضا روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم با على عليه السّلام گفت كه سر بلند كن و از پروردگار خود سؤال كن تا عطا كند ترا آنچه سؤال كنى پس على دستهاى خود را بلند كرد و گفت خداوندا بگردان از براى من نزد خود دوستى پس جبرئيل اين آيه را آورد ايضا ابن جبير از ابن عباس روايت كرده است در تفسير اين آيه كه يعنى محبت على عليه السّلام در دل هر مؤمنى هست و از محمد بن حنفيه روايت كرده است كه يعنى هيچ مؤمنى نيست مگر آنكه در دل او محبت على هست ايضا از ابن عباس روايت كرده است كه ما در مكه بوديم حضرت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم دست على را گرفت پس چهار ركعت نماز كرد در كوه بدر پس سر بسوى آسمان بلند كرد و على را گفت كه دستها را بسوى آسمان بلند كن و دعا كن و هر چه خواهى سؤال كن كه بوى عطا بكند پس على دستهاى خود را بسوى آسمان بلند كرد و گفت خداوندا بگردان از براى من نزد خود عهدى و بگردان از براى من نزد خود مودتى پس حق تعالى اين آيه را فرستاد و حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آيه را بر اصحاب خود خواند ايشان از اين واقعه بسيار تعجب كردند حضرت فرمود از چه چيز تعجب ميكنيد قرآن چهار ربع است ربعى در شأن ما اهل بيت بخصوص نازل شده است و ربعى مذمت دشمنان ما ربعى در باب حلال و حرام است و ربعى در باب فرايض و احكام است بدرستى كه حق تعالى بهترين آيات قرآن را در شأن على و مدح او فرستاده است و نزول اين آيه را در شأن آن حضرت اكثر محدثين و مفسرين روايت كرده‌اند مانند نيشابورى در تفسير مشهور خود و ابن مردويه در مناقب و سجستانى در غرايب القرآن و طبرى در خصايص و ابن حجر در صواعق و غير ايشان در كتب خود روايت كرده‌اند قطع نظر از احاديث مستفيضه شيعه كه در اين باب وارد شده است و ما در اين رساله آنها را ايراد نمى‌نمائيم و معلوم است كه اين مودتى كه از دعاى آن حضرت نازل شده باشد و مخصوص او بوده باشد غير آن مودتيست كه ساير مؤمنان با يك ديگر


[ 76 ]

دارند بلكه محبتيست كه جزء ايمانست و بترك آن كفر و نفاق حاصل ميشود و آن از لوازم امامتست ايضا صالحات جمع معرف بلام است و افاده عموم ميكند پس دلالت بر عصمت آن حضرت ميكند و عصمت ملزم امامتست ايضا اگر العياذ باللَّه فسقى از او صادر ميشد بغض او لازم بود از اين جهة و آن منافى وجوب مودتست و مؤيد آنكه مراد مودت عامه مؤمنان نيست و محبتيست كه از اركان دين و ايمان است بلكه مراد آنست كه او را منزلتى عطا كن تا بجهة آن محبت او بر همه مؤمنان واجب باشد و محبت او دليل ايمان ايشان باشد آنست كه در مشكاة از صحيح ترمدى و مسند احمد ابن حنبل روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود كه دوست نمى‌دارد على را منافقى و دشمن نميدارد او را مؤمنى ايضا از مسند روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود هر كه على را دشنام دهد مرا دشنام داده است و ابن عبد البر در استيعاب گفته است كه طايفه‌اى از صحابه روايت كرده‌اند كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم با حضرت امير عليه السّلام گفت دوست نميدارد تو را مگر مؤمنى و دشمن نميدارد تو را مگر منافقى و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه بخدا سوگند كه عهد كرد پيغمبر امى بسوى من كه دوست نميدارد مرا مگر مؤمنى و دشمن ندارد مرا مگر منافقى و حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود هر كه دوست دارد على را بتحقيق كه مرا دوست داشته است و هر كه على را دشمن داشته است بتحقيق مرا دشمن داشته است و هر كه على را آزار كند بتحقيق مرا آزار كرده است و هر كه مرا آزار كند بتحقيق خدا را آزار كرده است و از جابر روايت كرده است كه ما نميشناختيم منافقان را در زمان حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مگر ببغض على تا اينجا احاديث ابن عبد البر بود و در جامع الاصول از صحيح ترمدى روايت كرده است از حضرت امير كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم دست حسن عليه السّلام و حسين عليه السّلام را گرفت و فرمود كه هر كه مرا دوست دارد اين دو تا را دوست دارد و پدر ايشان و مادر ايشان را دوست دارد با من خواهد بود در درجه من در روز قيامت ايضا از صحيح ترمدى از ابى دجانه روايت كرده است كه گفت ما گروه انصار مى‌شناختم منافقان را ببغض على عليه السّلام در حديث صحيح ترمدى از ام سلمه روايت كرده است ايضا از صحيح مسلم و ترمدى و نسائى روايت كرده است كه حضرت امير (ع) گفت سوگند ياد ميكنم بآن خداوندى كه دانه را شكافته است و گياه را رويانيده است و خلايق را آفريده است كه عهد كرد نبى امى بسوى من كه دوست نميدارد مرا مگر مؤمنى و دشمن نميدارد مرا مگر منافقى و ابن حجر در صواعق محرقه از حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه چون عمرو اسلمى شكايت حضرت امير (ع) را كرد حضرت فرمود كه مرا آزار كردى عمرو گفت كه پناه ميبرم بخدا از آنكه تو را آزار كنم حضرت فرمود كه هر كه على را آزار كند مرا


[ 77 ]

آزار كرده است ايضا ابن حجر روايت كرده است كه بريده با حضرت امير (ع) به يمن رفته بود چون برگشت با صحابه خود گفت كه حضرت امير (ع) جاريه را از خمس تصرف كرد منافقان صحابه باو گفتند اين مطلب را بحضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بگو شايد على از چشم او بيفتد حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اين سخنان را از پس در شنيد پس غضبناك شد و بيرون آمد و فرمود كه چه باعث شده است جمعى را كه با على (ع) دشمنى ميكنند يا عيب‌جوئى او ميكنند هر كه على را دشمن دارد بتحقيق كه مرا دشمن داشته است و هر كه از على مفارقت كند از من مفارقت كرده است على از من است و من از اويم و او از طينت من خلق شده است و من از طينت ابراهيم خلق شده‌ام و من بهتر از ابراهيم پس اين آيه را خواند ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ‌ اى بريده مگر نميدانى كه حق على در خمس زياده از آن جاريه است كه او را برداشته است و اين مضمون را در جامع الاصول از صحيح ترمدى و بخارى روايت كرده است ايضا ابن حجر و ابن اثير و ترمدى و صاحب مشكاة و ديگران بطرق بسيار از حضرت رسول (ص) روايت كرده‌اند كه فرمود بدرستى كه خدا مرا امر كرده است بمحبت چهار كس على و سلمان و ابو ذر و مقداد (رض) و معلوم است كه محبت آن سه نفر براى آن بود كه در هيچ حال از حضرت امير (ع) جدا نشدند ايضا ابن حجر بچندين سند از حضرت رسول (ص) روايت كرده است كه هر كه على را آزار كند مرا آزار كرده است ايضا از آن حضرت روايت كرده است كه هر كه على را سب كند مرا سب كرده است ايضا از ام سلمه روايت كرده است كه حضرت رسول (ص) فرمود كه هر كه على را دوست دارد مرا دوست داشته است و هر كه مرا دوست دارد خدا را دوست داشته است و هر كه على را دشمن دارد مرا دشمن داشته است و هر كه مرا دشمن دارد خدا را دشمن داشته است ايضا از انس روايت كرده است كه حضرت رسول (ص) فرمود كه عنوان صحيفه اعمال مؤمن محبت على (ع) است ايضا از مناقب احمد بن حنبل روايت كرده است كه حضرت على (ع) فرمود كه در باغى از باغهاى مدينه در خواب بودم حضرت رسول (ص) مرا بيدار كرد و فرمود تو برادر منى و پدر فرزندان منى و بعد از من بر سنت من جنگ خواهى كرد هر كه در عهد من بميرد او در كنج بهشت است و هر كه بر عهد تو بميرد وفا بعهد خود كرده است و هر كه بعد از مرگ تو بمحبت تو بميرد حق تعالى ختم او را با من و ايمان بكند مادامى‌كه آفتاب طلوع و غروب كند و احاديث بسيار وارد شده است كه اگر مردم جمع مى‌شدند بر محبت على بن أبي طالب (ع) حق تعالى جهنم را خلق نمى‌كرد و در فردوس الاخبار ديلمى و كتب ديگر از مخالفين روايت كرده‌اند از ابن عمر از حضرت‌


[ 78 ]

رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه محبت على حسنه‌ايست كه ضرر نمى‌رساند بآن سيئه‌اى و بغض على سيئه‌ايست كه نفع نمى‌بخشد بآن حسنه‌اى و ايضا از آن حضرت روايت كرده‌اند كه محبت على عليه السّلام گناهان را مى‌خورد چنانچه آتش هيمه را مى‌خورد و هروى در غريبين روايت كرده است از عبادة بن الصامت كه گفت ما امتحان ميكرديم اولاد خود را بمحبت على بن أبي طالب عليه السّلام پس هر يك را كه مى‌ديديم كه آن حضرت را دوست نمى‌دارند مى‌دانستيم كه آن حلال زاده نيست و اخبار در اين باب از طريق مخالف و موافق مافوق حد و احصا است و از سياق اين اخبار بر هر عاقل بصير و هر عالم خبير معلوم است كه مراد باين اخبار يا امامت است يا مرتبه‌اى كه فوق امامت باشد و لازم دارد امامت را زيرا كه ممتاز بودن شخصى در ميان جميع امت با آنكه محبتش علامت ايمان و حلال‌زادگى است و سعادت ابدى و دخول بهشت جاودانى و محبت او محبت خدا و رسول باشد و دشمنى او نشانه نفاق و حرام‌زادگى و شقاوت ابدى و عذاب جاودانى و دشمنى خدا و رسول باشد نميتواند بود مگر آنكه پيشوا و خليفه خدا و جانشين رسول خدا باشد و ولايت او جزو ايمان و اسلام باشد و بلكه مستلزم حصول ساير اركان اسلام و ايمان باشد و اين معنى بدون مرتبه جليله امامت كه تالى مرتبه نبوت كبرى است منصور نيست و ساير مؤمنان هر چند محبت ايشان از جهة ايمان مورث ثواب است و آن بمحبت ايمان بر مى‌گردد اما چنان نيست كه محبت ايشان فى نفسه واجب و مستلزم حصول ايمان باشد و بغض ايشان نه از جهت معصيت اگر چه بد است اما نهايتش آنست كه اگر اظهار كنند گناه كبيره باشد اما موجب نفاق و خروج از ايمان و استحقاق عذاب ابدى نيست پس معلوم شد كه ولايت آن حضرت تالى شهادتين است و هم چنانكه بانكار توحيد و رسالت از ايمان و اسلام بدر مى‌روند بانكار ولايت بلكه ترك محبت آن حضرت از ايمان بلكه از اسلام بدر مى‌روند اگر كسى گويد بنا بر آنچه گفتى لازم آيد كه رتبه آن حضرت بالاتر از رتبه نبوت باشد زيرا اگر چه انكار نبوت مستلزم دخول نار مى‌شود اما اقرار به آن مستلزم حصول ايمان و دخول بهشت نيست جواب گوئيم هر چند اقرار بنبوت افضل است و آن اصلست اما چون اقرار بامامت لازم دارد اقرار بنبوت را و اقرار بنبوت لازم ندارد اقرار به امامت را و اقرار به امامت از جمله اجزاء ايمانست از اين جهة اقرار به امامت موجب نجات است و اقرار بنبوت بتنهائى موجب نجات نيست زيرا كه تحقق خاص مستلزم تحقق عام است و تحقق عام مستلزم خاص نيست مثلا هر جا كه حيوان هست لازم نيست كه انسان باشد و هر جا كه انسان هست البته حيوان هست چنانچه اقرار بكلمه توحيد اشرفست از اقرار برسالت اما لازم ندارد اقرار به رسالت را و اقرار برسالت‌


[ 79 ]

لازم دارد اقرار بوجود صانع و توحيد او را و اقرار بهر دو بتنهائى موجب نجات نيست تا اقرار به امامت بآنها ضم نشود و اقرار بامامت امير المؤمنين عليه السّلام و ولايت او و متابعت وى لازم دارد اقرار بشهادتين را و اقرار بساير ائمه و اقرار بمعاد و ساير ضروريات دين را زيرا كه او مكمل ايمان عالميان است و ببنيان او همه اجزاء ايمان بر خلق ظاهر گرديده از اين جهت ولايت آن حضرت موجب نجات و رفع درجات و خلاص از عقوباتست. (يازدهم) لَيْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِها وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقى‌ وَ أْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ‌ يعنى نيست نيكى به آنكه برويد خانه‌ها را و داخل آنها شويد از پشت آنها و ليكن نيكوكار كسيست كه پرهيزكارى نمايد و داخل شويد خانه‌ها را از درهاى آنها و بپرهيزيد از خدا و عذاب او شايد درستكار گرديد محققان و مفسران گفته‌اند كه مراد آنست كه امور دنيا و عقبى را از راهش بايد طلب كرد و علم و حكمت را از معدنش بايد اخذ نمود و راه علم و درگاه آن ائمه (ع) اند چنانچه از حضرت باقر عليه السّلام منقولست كه آل محمد ابواب علم خدايند و وسيله اويند و دعوت كنندگان و كشندگانند بسوى بهشت و دلالت‌كنندگانند بر راه بهشت تا روز قيامت و مؤيد اين معنى است آنكه در جامع الاصول ترمدى از صحيح مسلم روايت كرده كه رسول خدا فرمود انا مدينة العلم و على بابها و در مشكاة از ترمدى روايت كرده كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود انا دار الحكمة و على بابها و در استيعاب روايت كرده‌اند انا مدينة العلم و على بابها من اراد العلم فليأتها من بابه در مناقب خوارزمى مثل اين روايت كرده و مضمون همه آنست كه منم شهر علم و حكمت و على درگاه آنست پس هر كه علم خواهد بايد بسوى آن درگاه بيايد و اين حديث از متواتراتست و شك در اين راهى بغير تعصب و شقاوت ندارد و بمقتضاى آيه كريمه بايد براى طلب علم و آنچه موقوف بر علم است بسوى آن حضرت بيايند و عمده احتياج به امام از جهت تحصيل علم و معرفت است به امرى چند از قضايا و احكام كه اجراى آن‌ها موقوف بر علم است پس معلوم شد كه با وجود بودن آن حضرت در ميان قومى امامت ديگران عين خطا است و بدان كه اين حديث يك دليل است از دلايل اعلم بودن آن حضرت و اعلميت آن سرور از آفتاب روشن‌تر است ابن عبد البر كه از افاخم علماى مخالفين است در كتاب استيعاب گفته است كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در حق صحابه گفت اقضاهم على بن ابى طالب عليه السّلام يعنى داناترين صحابه بعلم قضا و حكم در ميان مردم آن حضرت است و كسى تا در جميع علوم ماهر نباشد مهارت در اين امر نمييابد ايضا از ابن عباس روايت كرده است كه عمر گفت اعلم ما بقضا على عليه السّلام است و گفته است كه از


[ 80 ]

عطا پرسيدند كه آيا كسى در اصحاب محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از على داناتر بود گفت نه و اللَّه كسى را از او داناتر نميدانم و عطا از اكابر علما و محدثين ايشانست ايضا از ابن عباس روايت كرده است كه گفت بخدا سوگند كه داده شده بود بعلى (ع) نه عشر علم كه مخصوص او بود و بخدا سوگند كه در يك عشر باقى با ساير مردم شريك بود و از سعيد بن مسيب روايت كرده است كه عمر پناه ميبرد بخدا از مسئله مشكلى كه او را ضرور شود و على (ع) حاضر نباشد و مكرر ميگفت اگر على نميبود عمر هلاك ميشد و فخر رازى كه امام مخالفانست در كتاب اربعين گفته است از جانب شيعه كه على (ع) اعلم صحابه است اما اجمالا براى آنكه هيچ‌كس را نزاعى نيست در آنكه در اصل خلقت در غايت ذكا و فطانت و استعداد علم و غايت حرص در طلب علم بود و رسول افضل فضلا و اعلم علما در نهايت حرص در تربيت و ارشاد او بود و على در طفوليت در حجر تربيت او بود و در بزرگى داماد او بود و در همه اوقات پيش او ميرفت و هرگز او را از خدمت او مانعى نبود و معلوم است چنين شاگردى در خدمت چنين استادى با چنين خصوصيات احوال بانتهاء معارج فضل و كمال ميرسد و اما أبو بكر در بزرگى بخدمت آن حضرت رسيد و در آن وقت هم شبانه روزى يك مرتبه ميرسيد و آن هم اندك زمانى بيشتر در خدمت آن حضرت نميبود و مشهور است كه العلم فى الصغر كالنقش فى الحجر و العلم فى الكبر كالنقش فى المدر يعنى علم در كودكى مانند نقش بر سنگ است كه بر طرف نميشود و علم در بزرگى مانند نقش بر كلوخ است كه باندك آسيبى زايل ميگردد پس از اين مجمل ثابت شد كه على عليه السّلام افضلست و اعلمست مؤلف گويد كه مؤيد اين مطلب كه او از جانب شيعه تقرير كرده است آنست كه در جامع الاصول از صحيح ترمدى روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت كه بودم در خدمت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه هرگاه سؤال ميكردم از حضرت رسول عطا ميكرد يعنى جواب ميفرمود و اگر ساكت ميشدم ابتدا ميفرمود ايضا از صحيح نسائى روايت كرده است كه على عليه السّلام گفت مرا نسبت به حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم منزلتى بود كه احدى از خلايق را آن منزلت نبود ميرفتم در سحر بلند يعنى زود بدر خانه آن حضرت و ميگفتم السلام عليك يا نبى اللَّه اگر تنحنح ميفرمود بر ميگشتم و الا داخل ميشدم و در مشكاة از صحيح ترمدى روايت كرده است از ام عطيه كه گفت حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم حضرت امير را بجنگى فرستاد ديدم كه دستهاى مبارك را بسوى آسمان بلند كرده بود و دعا ميكرد كه خداوندا مرا از دنيا مبر تا على عليه السّلام را بمن ننمائى و از اين نوع احاديث كه دلالت بر كثرت ملاقات آن حضرت و شدت اختصاص آن دو بزرگوار بيكديگر و شدت اهتمام حضرت رسول در تربيت حضرت‌


[ 81 ]

امير عليه السّلام ميكند بسيار است پس فخر گفته است و اما تفضيل آن بچند دليل ميشود (اول) وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ كه در شأن على عليه السّلام نازل شده است و هرگاه مخصوص باشد بزيادتى فهم مخصوص خواهد بود بزيادتى علم‌ (دليل دويم) آنكه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود كه اقضاكم على عليه السّلام چه قضا محتاج است بجميع علوم پس هرگاه او در قضا بر همه كس راجح باشد در همه علوم بر همه فائق خواهد بود (سيم) آنكه عمر چندين مرتبه در حكم غلط نمود و آن حضرت او را هدايت فرمود و از اين بابت چند قضيه ايراد نموده كه ذكر آنها موجب تطويلست پس گفته است و امثال اين قضايا و خطاها غير على را بسيار ميبود و از آن حضرت هرگز مثل اينها اتفاق نيفتاد (چهارم) آنكه آن حضرت خود ميفرمود بخدا سوگند اگر منصب خلافت براى من مهيا گردد و مسند خلافت براى من آماده گردد هرآينه حكم كنم براى اهل تورية بتورية ايشان و ميان اهل انجيل بانجيل ايشان و ميان اهل زبور بزبور ايشان و ميان اهل فرقان بفرقان ايشان و اللَّه كه هيچ آيه نازل نشده در صحرا و دريا و دشت و كوه و آسمان و زمين و در شب و روز مگر آنكه همه را ميدانم كه در شأن كى آمده و براى چه آمده‌ (پنجم) آنكه افضل علوم علم اصول دين و معرفت خداست و خطب و كلمات آن حضرت مشتمل است بر اسرار توحيد و عدل و نبوت و قضا و قدر و احوال معاد آن قدر كه در كلام هيچ يك از صحابه شمه‌اى از آن يافت نميشود ايضا همه فرق متكلمين منسوبند باو در اين علم اما شيعه انتساب ايشان بآن حضرت ظاهر است و اما خوارج با كمال دورى كه از او دارند همه پيرو اكابر خودند و ايشان شاگردان اويند پس ثابت شد كه همه فرقه‌هاى متكلمين كه افضل فرق اسلامند شاگردان اويند و اما علم تفسير ابن عباس كه رئيس مفسرانست شاگرد آن حضرت است و اما علم فقه در اين علم بدرجه‌اى رسيده بود كه پيغمبر در شأن او فرمود كه اقضاكم على و از آن جمله علم فصاحت است و معلوم است كه هيچ يك از فصحائى كه بعد از او بودند باندكى از درجه او نرسيده‌اند و از آن جمله علم نحو است و معلوم است كه أبو الأسود مدون اين علم بارشاد او تدوين اين علم نمود و از آن جمله علم تصفيه باطن است و معلوم است كه نسبت اين علم باو منتهى است پس ثابت شد كه بعد از حضرت پيغمبر او استاد همه عالم است در همه صفات رضيه و مقامات شريفه و چون ثابت شد كه او اعلم است از همه عالم پس واجب است كه افضل باشد از همه عالم چنانچه حق تعالى فرموده است‌ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ‌ ايضا فرموده است‌ يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ‌ مؤلف گويد پس از اين دو آيه كريمه با ساير آياتى كه گذشت معلوم شد كه مناط


[ 82 ]

شرف و كمال و رفع درجات ايمان و عملست و زيادتى آن حضرت در اين دو صفت معلوم شد و بعد از اين نيز بوضوح خواهد پيوست. (دوازدهم) فان تظاهرا عليه فان اللّه هو موليه و جبريى و صالح المؤمنين‌ يعنى اگر عايشه و حفصه معاونت يكديگر كنند در ايذاء و آزار رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس خدا ياور اوست و جبرئيل و صالح مؤمنان يعنى شايسته ايشان خاصه و عامه بطرق بسيار روايت كرده‌اند كه صالح مؤمنين امير المؤمنين است در شواهد التنزيل از حضرت باقر روايت كرده است كه چون اين آيه نازل شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست على عليه السّلام را گرفت و گفت أيها الناس اينست صالح مؤمنين و حافظ ابو نعيم در كتاب ما نزل من القرآن فى على و ثعلبى در تفسير و ابن مردويه در مناقب از اسماء بنت عميس و غير او روايت كرده‌اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه صالح مؤمنين و حافظ ابو نعيم در كتاب ما نزل من القرآن فى على و ثعلبى در تفسير و ابن مردويه در مناقب از اسماء بنت عميس و غير او روايت كرده‌اند كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود كه صالح مؤمنان على بن أبي طالب عليه السلام است و فخر رازى در اربعين گفته است كه مفسران گفته‌اند كه صالح مؤمنان على بن أبي طالب است و مراد بمولا اينجا ياور است زيرا كه معنى كه مشترك باشد ميان خدا و جبرئيل و صالح المؤمنين بغير از اين نميتواند بود پس اين آيه دلالت ميكند بر افضليت آن حضرت بدو وجه (اول) آنكه لفظ هو دلالت بر حصر ميكند پس معنى آن اين خواهد بود كه محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را ياورى نيست بغير خدا و جبرئيل و صالح مؤمنين يعنى على عليه السّلام و معلوم است كه نصرت محمد اعظم مراتب طاعتست (دوم) آنكه ابتدا كرد خدا بذكر خود و بعد از آن جبرئيل را ذكر كرد و بعد از آن على عليه السّلام را ذكر كرد و اين منصبى است بسيار بلند تمام شد كلام رازى و گوئيم از جهت ديگر نيز دلالت بر فضل آن حضرت ميكند زيرا كه سياق كلام دلالت ميكند بر آنكه صالح مؤمنان در آن زمان منحصر بآن حضرت بود و اين خود معلوم است كه صلحاء ديگر در ميان صحابه بودند پس مراد از صلاح يا عصمت خواهد بود يا صلاحيت امامت يا صلاحيت هر امرى از امور خير كه از جمله آنها امامت است و اين معنى نهايت وضوح دارد و اگر از جميع اين مراتب تنزل كنيم در اثبات فضل آن حضرت بر ساير صحابه شكى نيست. (سيزدهم) أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ جاهَدَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللَّهِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْفائِزُونَ‌ يعنى آيا مى‌گردانيد آب دادن حاجيان را از چاه زمزم و عمارت كردن مسجد الحرام را مثل اعمال كسى كه ايمان آورده باشد بخدا و


[ 83 ]

روز قيامت و جهاد كرده است در راه خدا مساوى نيستند ايشان در فضل و خدا هدايت نميكند براه بهشت گروه ستمكاران را آنها كه ايمان آورده‌اند و هجرت كرده‌اند بدار اسلام و جهاد كرده‌اند در راه خدا بمال‌هاى خود و جان‌هاى خود بزرگتر است درجه ايشان نزد خدا و ايشانند رستگاران و رسيده‌اند بمقصود خودبدان كه اتفاق كرده‌اند مفسران و محدثان خاصه و عامه كه اين آيات در شأن حضرت امير عليه السّلام نازل شده حتى صاحب كشاف و فخر راضى و بيضاوى با نهايت تعصب انكار نكرده‌اند و ثعلبى روايت كرده است از حسن بصرى و شعبى و محمد بن كعب قرطى كه اين آيات نازل شد در باب على عليه السّلام و عباس و طلحة بن شيبه در هنگامى كه ايشان مفاخرت ميكردند طلحه گفت من صاحب خانه كعبه ام و كليدش در دست من است و اگر خواهم شب در ميان كعبه ميتوانم خوابيد و عباس گفت زمزم و آب دادن حاجيان با منست اگر خواهم در مسجد ميخوابم حضرت امير عليه السّلام گفت نمى‌دانم شما چه ميگوئيد من شش ماه پيش از همه كس رو بقبله نماز ميكردم و در راه خدا جهاد ميكردم پس اين آيه نازل شد و در جامع الاصول همين روايت را از سنن نسائى روايت كرده است از محمد بن كعب قرطى و سيوطى در در منثور بسندهاى بسيار روايت كرده است از محمد بن جرير و ابن مردويه و جماعت بسيار ديگر از شعبى و ابن عباس كه ميان على عليه السّلام و عباس منازعه شد عباس گفت من عم پيغمبرم و تو پسر عم اوئى سقاية الحاج و عمارة المسجد الحرام با من است پس حق تعالى اين آيه را فرستاد و ايضا روايت كرده است از حافظ ابو نعيم در كتاب فضائل الصحابة و ابن عباس و ابن عساكر از انس بن مالك كه عباس و شيبه با يك ديگر مفاخرت ميكردند عباس گفت من اشرفم از تو و من عم حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ساقى حاجيانم شيبه گفت من از تو اشرفم و امين خدايم بر خانه او و خزينه دار اويم چنانچه مرا امين كرده ترا امين نكرده است پس حضرت امير عليه السّلام حاضر شد و ايشان اين سخنان را مذكور ساختند حضرت فرمود كه من اشرفم از شما هر دو و اول كسى هستم كه ايمان آورده و هجرت كرده و جهاد كرده پس هر سه رفتند نزد حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و اين سخنان را ذكر كردند حضرت جوابى نفرمود و برگشتند پس بعد از چند روز ديگر اين آيه تا ده آيه نازل شد و حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر ايشان خواند و حافظ ابو نعيم در كتاب «ما نزل من القرآن فى على» بچندين طريق از ابن عباس و ديگران روايت كرده است كه در مفاخرت على و عباس و شيبه نازل شد و از شعبى روايت كرده‌اند كه در مفاخرت على و عباس و شيبه نازل شد تا حَتَّى يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ‌ و أبو القاسم حسكانى از بريده روايت كرده است كه روزى‌


[ 84 ]

شيبه و عباس با يكديگر تفاخر ميكردند پس على بر ايشان گذشت و فرمود بچه چيز فخر ميكنيد عباس گفت خدا افضليتى بمن داده است كه بديگرى نداده است و آن آب دادن حاجيان است شيبه گفت عمارة مسجد الحرام بمن داده شده امير المؤمنين عليه السّلام گفت كه خدا بمن داده در طفوليت آنچه بشما نداده است گفتند كدام است كه بتو داده شده است فرمود شمشير زدم بر بينى شما تا ايمان آورديد بخدا و رسول او پس عباس غضبناك شد و برخاست و دامن خود را بر زمين ميكشيد و بشكايت آمد بنزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و گفت نميبينى كه على بروى من چه سخن ميگويد حضرت فرمود على را بطلبيد چون حاضر شد فرمود كه باعث چه شد كه چنين سخن بروى عم خود گفتى گفت يا رسول اللَّه حرف حق را بدرشتى گفتم هر كه خواهد بغضب آيد و هر كه خواهد راضى شود پس جبرئيل نازل شد و گفت يا محمد پروردگارت سلام ميرساند و ميفرمايد اين آيات را بر ايشان بخوان چون بر ايشان خوانده شد عباس سه مرتبه گفت ما راضى شديم و مؤيد آنكه اين آيات در شأن آن حضرت است آنست كه حق تعالى در اينجا فرموده است ايشانند فائزونو سمعانى از علماء عامه در كتاب فضائل الصحابة از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه از ام سلمه زوجه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پرسيدند از حال على عليه السّلام گفت شنيدم از حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه ميگفت بدرستى كه على و شيعيان او ايشانند فائزون در روز قيامت نه غير ايشان. مؤلف گويد كه بنقل مؤالف و مخالف معلوم شد كه اين آيات در شأن حضرت امير عليه السّلام نازل شده است پس معلوم شد كه او اولى و احق است بامامت زيرا كه از اين آيات بوضوح پيوست كه مناط فخر و فضل و فوز سعادت دارين ايمان و هجرت و جهاد است و باتفاق كل آن حضرت در اين صفات بر همه صحابه بحسب زمان و رتبه سبقت داشت چنانچه ابن عبد البر در استيعاب روايت كرده است از سلمان و ابو ذر و مقداد و حبابه و جابر و ابو سعيد خدرى و زيد بن ارقم كه على عليه السّلام اول كسى بود كه اسلام آورد و همه اين جماعت تفضيل مى‌دهند او را بر ساير صحابه و از محمد بن اسحاق نقل كرده است كه اول كسى كه ايمان بخدا و رسول او آورد از مردان على عليه السّلام بود و ابن شهاب نيز چنين گفته است از مردان او بود و بعد از او خديجه ايضا گفته است كه روايت شده است بسند بسيار از سلمان كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفت كه اول شما در وارد شدن بر من در حوض كوثر كسى است كه پيش از همه بمن ايمان آورده است و او على عليه السّلام است و گفته است كه اين در روايات بسيار مذكور است و ايضا از ابن عباس روايت كرده است كه على عليه السّلام را چهار خصلت بود كه احدى را غير او نبود او اول عرب و عجمى بود كه‌


[ 85 ]

با رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نماز كرد و در هر جنگى علم حضرت با او بود و در روز احد هر كه غير او بود گريخت و او ثابت قدم ماند و او حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را غسل داده و او را داخل قبر كرد و أبو المظفر سمعانى در فضايل الصحابة و ديلمى در فردوس الاخبار و ديگران از ابو ذر و ابو ايوب انصارى روايت كرده‌اند كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود كه صلوات فرستادند ملائكه بر على عليه السّلام هفت سال زيرا كه غير او كسى با من نماز نميكرد و بروايت ديگر پيش از آنكه بشرى مسلمان شود و در فردوس روايت كرده است كه اول كسى كه با من نماز كرد على عليه السّلام بود و سبق ايمان آن حضرت متواتر است و عبد اللَّه بن احمد بن حنبل در مسند خود بسندهاى بسيار سبق ايمان آن حضرت را ذكر كرده و ذكر آنها موجب تطويلست و احاديث بعد از اين نيز خواهد آمد و كمال ايمان آن حضرت بر هر كه بهره‌اى از ايمان دارد ظاهر است چنانچه حافظ ابو نعيم در كتاب ما نزل من القرآن فى على عليه السّلام از ابن عباس روايت كرده است كه خدا نفرستاده است سوره‌اى از قرآن را مگر آنكه على عليه السّلام امير و شريف آن سوره است و بتحقيق كه حق تعالى عتاب كرده است اصحاب محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را در مواضع بسيار از قرآن و نگفته از براى على عليه السّلام مگر خير و نيكى و ايضا روايت كرده است جمعى از مردم مى‌گفتند كه‌ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا خطاب باصحاب محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است حذيفى گفته هر جا اين خطاب در قرآن وارد شده است لب و لبابش براى على (ع) است و ايضا از مجاهد از ابن عباس روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود كه نازل نشده‌ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا در هيچ آيه مگر آنكه على سر كرده و امير آنست و به روايت ديگر مگر آنكه على سيد و شريف و امير آن آيه است و بروايت ديگر مگر آنكه على رئيس و قائد آن آيه است و بروايت ديگر سيد و شريف آن آيه است و اين مضامين را حافظ و ديگران بسندهاى بسيار از اعمش و مجاهد و ابن عباس و غير ايشان روايت كرده‌اند و معلوم است كه مراد آنست كه كسى كه ولايت او را ندارد داخل مؤمنان نيست و آنكه عمل به آن آيه پيش از همه كس كرده است و آنكه كمال ايمان و سبقت با سلام مخصوص او است چنانچه حافظ و ديگران از مجاهد روايت كرده‌اند كه در هيچ موضع از قرآن‌ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا نيست مگر آنكه سابقه آن از براى على است زيرا كه او سبقت گرفته بسوى اسلام بر همه و مؤيد اينست آنكه اكثر مفسرين و محدثين خاصه و عامه مانند ثعلبى و واقدى و ابن مردويه و حافظ ابو نعيم و غير ايشان بسندهاى بسيار روايت كرده‌اند كه ميانه على و وليد بن عقبه برادر مادرى عثمان نزاعى شد وليد بحضرت امير المؤمنين (ع) گفت كه ساكت شو بدرستى كه تو كودكى و من و اللَّه زبانم از تو گشاده‌تر و نيزه‌ام تندتر و در جنگ شجاع ترم حضرت فرمود ساكت شو اى فاسق پس حق تعالى تصديق گفتار آن حضرت را فرستاد أَ فَمَنْ كانَ مُؤْمِناً


[ 86 ]

كَمَنْ كانَ فاسِقاً لا يَسْتَوُونَ‌ يعنى آيا پس كسى كه مؤمن باشد مانند كسيست كه فاسق باشد مساوى نيستند پس فرمود اما آنها كه ايمان آورده‌اند و اعمال صالحه كردند پس از براى ايشانست بهشتهائى كه مأواى دائمى مؤمنانست بسبب آنچه كردند از ايمان و اعمال صالحه و اما آنها كه فاسق بودند پس مأواى ايشان جهنم است و بسندهاى بسيار حافظ ابو نعيم و ديگران از ابن عباس و مجاهد و غير ايشان روايت كرده‌اند كه مؤمن على بن ابى طالب است و فاسق وليد بن عقبه است و در دلالت اين آيه بر كمال ايمان آن حضرت شكى نيست بلكه دلالت بر عصمت آن حضرت ميكند چون در برابر فاسق واقع شد و جزم به دخول جنت او شده است و اگر در اين سخنى رود دلالت بر فضل و ايمان آن حضرت ما را در اين مقام كافيست‌ (دليل چهاردهم) إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ يعنى آنها كه ايمان آورده‌اند و عمل شايسته كرده‌اند ايشانند بهترين خلايق پس بعد از آن فرموده است‌ جَزاؤُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها أَبَداً رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذلِكَ لِمَنْ خَشِيَ رَبَّهُ‌ يعنى جزاى ايشان نزد پروردگار ايشان باغستانهاى با اقامت است كه جارى ميشود در زير آنها نهرها كه هميشه ابد الآباد در آنها خواهند بود خدا راضى است از ايشان و ايشان راضى‌اند از خدا اين از براى كسيست كه ترسد از پروردگار خود بدان كه در احاديث معتبره بسيار از طرق خاصه و عامه وارد شده است كه اين آيات در شأن حضرت امير عليه السّلام و شيعيان او نازل شده چنانچه حافظ ابو نعيم بسند خود از ابن عباس و حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه چون اين آيه نازل شد حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بحضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت كه مصداق اين آيه توئى و شيعيان تو در روز قيامت خواهيد آمد تو و شيعيان تو راضى و پسنديده و خدا از شما راضى و خواهند آمد دشمنان تو غضبناك و غل در گردن ايضا بسند خود از حارث اعور روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه ما اهل بيتيم كه كسى را بما قياس نميتوان كرد مردى بنزد ابن عباس رفت و اين سخن را بر سبيل استغراب باو نقل كرد ابن عباس گفت مگر على مثل پيغمبر نيست در آنكه او را بديگران قياس نميتوان كرد پس گفت اين آيه در شأن على نازل شده است كه‌ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ و ابو القاسم حسكانى در شواهد التنزيل روايت كرده است از بريدة بن شراحيل كاتب امير المؤمنين عليه السّلام كه گفت شنيدم از آن حضرت كه فرمود رسول خدا قبض روح شد در حالتى كه بسينه من تكيه كرده بود پس در آن حالت گفته بود يا على شنيده‌اى قول خدا را كه‌ إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ پس فرمود


[ 87 ]

كه ايشان شيعيان تواند و موعد من و شما در نزد حوض كوثر است هرگاه جمع شوند امتها براى حساب خواهند ديد شما را با رويهاى سفيد و نورانى ايضا از ابن عباس روايت كرده است كه اين آيه در شأن على و اهل بيت او نازل شده است ابن مردويه و ساير محدثين عامه بطرق متعدده اين مضمون را روايت كرده‌اند و مؤيد اين آنست كه فخر رازى و غير او از ابن مسعود روايت كرده‌اند كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود «على خير البشر من ابى فقد كفر» يعنى على بهترين بشر است و هر كه ابا كند كافر است و ايضا فخر رازى و غير او از مخالفان روايت كرده‌اند كه رسول خدا در باب ذو الثديه فرمود كه ميكشد او را بهترين خلق و بروايت ديگر ميكشد او را بهترين از امت و ابن مردويه از ابى البشر انصارى از پدرش روايت كرده كه گفت رفتم بنزد عايشه پرسيد كى كشت ايشان را يعنى خوارج را گفتم على كشت ايشان را گفت مانع نمى‌شود مرا آن عداوتى كه در نفس منست بر على آنكه حق را بگويم شنيدم از رسول خدا كه مى‌فرمود ميكشد ايشان را بهترين امت من بعد از من و شنيدم كه مى‌فرمود حق با على است و على با حقست و ايضا از مسروق روايت كرده است كه گفت عايشه را سوگند دادم كه آنچه شنيده‌اى در باب ايشان بگو گفت شنيدم كه رسول خدا مى‌فرمود كه ايشان بدترين خلق و خليقه‌اند و ميكشد ايشان را بهترين خلق خدا و خليقه و بزرگترين ايشان نزد خدا از جهة قرب و وسيله و ايضا بچندين سند ديگر از مسروق روايت كرده است و در بعضى روايت چنين است كه ميكشد ايشان را بهترين خلق و كسى كه در قيامت وسيله او نزد خدا از همه نزديكتر است و در بعضى روايات ميكشد ايشان را بهترين امت و از مسند ابن حنبل نيز مثل روايت دويم روايت كرده است پس از اين احاديث كه متفق عليه خاصه و عامه است ظاهر شد كه آن حضرت و شيعيانش بهترين خلايقند پس اولى و احق است بامامت و اما سبقت آن حضرت در جهاد احتياج ببيان ندارد و برق شمشير آتشبار حيدر كرار تا قيامت روشنى‌بخش دلهاى مؤمنان و لهب جانسوز منافقانست و بعد از اين مجملى از آن بيان خواهد شد. (پانزدهم) قُلْ كَفى‌ بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ‌ يعنى بگو اى محمد بس است ميان من و شما خدا گواه و آنكه نزد او است علم كتاب يعنى قرآن يا علم لوح محفوظ و احاديث مستفيضه از طرق خاصه و عامه وارد شده است كه مراد بآن كسى كه نزد اوست علم كتاب امير المؤمنين عليه السّلام است و فرزندان اويند چنانچه عامه روايت كرده‌اند از شعبى كه گفت هيچ‌كس اعلم نبود بكتاب خدا بعد از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از على بن أبي طالب عليه السّلام و عاصم از عبد الرحمن سلمى روايت كرده است از ابن مسعود كه گفت نديدم‌


[ 88 ]

كسى را كه قرائت كند قرآن را بهتر از على بن أبي طالب عليه السّلام و ايضا عبد الرحمن روايت كرده از ابن مسعود كه گفت اگر كسى را بكتاب خدا داناتر از خود ميدانستم البته بنزد او ميرفتم گفتم على از تو اعلم‌تر نبود گفت بنزد او رفتم يعنى چون او اعلم بود بنزد او رفتم و ثعلبى بسند خود از عبد اللَّه بن عطا روايت كرده است كه گفت در خدمت امام محمد باقر عليه السّلام در مسجد نشسته بودم پسر عبد اللَّه بن سلام را ديدم كه در ناحيه‌اى از مسجد نشسته بود پس بحضرت باقر عليه السّلام گفتم سنيان گمان ميكنند كه آن كسى كه علم كتاب نزد او بود عبد اللَّه بن سلام است حضرت فرمود كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بود كه علم كتاب نزد او بود و ايضا ثعلبى و ابو نعيم بسندهاى خود از محمد حنفيه روايت كرده‌اند كه‌ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ‌ على بود و سيوطى روايت كرده است كه از ابن جبير پرسيدند كه من عنده علم الكتاب آيا عبد اللَّه بن سلام است گفت چگونه او باشد و حال آنكه اين سوره در مكه نازل شد و ابن سلام در مدينه مسلمان شد پس معلوم شد كه آن حضرت بعلم قرآن مجيد اعلم است از ديگران و حق تعالى مى‌فرمايد هيچ تر و خشكى نيست مگر آنكه علم آن در قرآن است پس آن حضرت اعلم از جميع امت بلكه انبياء نيز خواهد بود. پس اين آيه از سه جهت دلالت بر فضيلت و امامت آن حضرت ميكند: اول‌ اعلم بودن چنانكه مكرر مذكور شد (دويم) آنكه آن حضرت را در شهادت بر حقيت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم قرين خود گردانيد و از اين مرتبه بالاتر نميباشد (سيم) اكتفا بشهادت آن حضرت بتنهائى دلالت ميكند بر عصمت آن حضرت زيرا كه بشهادت يك گواه بغير معصوم مدعا ثابت نميشود و عصمت دليل امامت است چنانچه گذشت‌ (شانزدهم) آيه نجوى است‌ كه مفسران و محدثان خاصه و عامه روايت كرده‌اند كه چون اصحاب از حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم سؤال بسيار مينمودند و سبب ملال آن حضرت ميگرديد حق تعالى باين سبب از براى امتحان صحابه كه ظاهر گردد كه كدام يك در مقام اخلاص و بذل جان و مال ثابت‌قدمند اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً يعنى اى مؤمنان هرگاه با رسول بسر سخن گوئيد پس پيش از راز گفتن تصدقى بكنيد پس كسى از صحابه تا ده روز كه بيضاوى و ساير مفسران گفته‌اند راز نگفت و مطلبى عرض نكرد بغير حضرت امير عليه السّلام باتفاق موافق و مخالف تا آنكه آيه منسوخ شد و حق تعالى فرمود أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقاتٍ فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ تابَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ فَأَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ اللَّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ‌ يعنى آيا ترسيديد از آنكه پيش از حرف گفتن با رسول صدقه‌ها


[ 89 ]

بدهيد چون نكرديد خدا شما را بخشيد پس برپا داريد نماز را و بدهيد زكاة را و اطاعت كنيد خدا و رسول او را و خدا عالم است بآنچه شما ميكنيد پس معلوم شد كه معاتبات اين آيات متوجه همه صحابه شد بغير آن حضرت كه عمل باين امر نمود باتفاق مفسران و حافظ ابو نعيم و ساير مفسران از مجاهد روايت كرده‌اند كه حضرت امير عليه السّلام فرمود كه آيه‌اى در قرآن هست كه عمل بآن نكرده است كسى پيش از من و عمل بآن نخواهد كرد احدى بعد از من و آن آيه نجوى است من يك دينار داشتم و بده درهم فروختم و هرگاه خواستم رازى بگويم يكدرهم تصدق نمودم تا آنكه آيه منسوخ شد و در روايت ديگر فرمود كه ببركت من خدا تخفيف داد اين حكم را از اين امت و سدى روايت كرده است از ابن عباس كه مردم در خلوت با حضرت رسول (ص) راز ميگفتند هرگاه حاجتى داشتند و اين امر بر حضرت رسول دشوار شد پس حق تعالى واجب گردانيد بر هر كس كه خواهد در پنهان رازى بگويد آنكه تصدق كند بصدقه پس مردم دست از راز گفتن برداشتند و بر ايشان دشوار شد و حافظ ابو نعيم در كتاب ما نزل من القرآن فى على بچندين سند از ابن عباس روايت كرده است كه چون اين آيه كريمه نازل شد كسى قدرت نداشت كه با حضرت راز گويد تا آنكه پيشتر تصدقى بكند پس اول كسى كه تصدق كرد على بود دينارى را بده درهم فروخت و ده راز با حضرت رسول (ص) گفت و در هر رازى يك درهم تصدق كرد و بروايت ديگر از ابن عباس روايت كرده است كه چون اين آيه نازل شد مردم ترك كردند راز گفتن با آن حضرت را و بخل ورزيدند از تصدق كردن و حضرت امير (ع) تصدق كرد و راز گفت و كسى غير او از مسلمانان تصدق نكرد پس منافقان گفتند على اين كار را نكرد مگر براى آنكه كار پسر عمش را رواج دهد بدان كه اختصاص آن حضرت باين فضيلت منقبتى است عظيم از مناقب آن حضرت و از اينجا معلوم ميشود كه آنچه مخالفان وضع كرده‌اند از احاديث باطله كه خلفاى جور ايشان بذل اموال عظيمه در راه دين كرده‌اند محض افتراست و معلوم است كه اگر اعتنائى بامر دين مى‌داشتند در عرض ده روز عاجز نبودند از آنكه يكدرهم بلكه يك‌دانه خرما تصدق كنند تا مورد اين معاتبات نگردند. (هفدهم) آيه‌ وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا يعنى چنگ زنيد در ريسمان خدا همگى و پراكنده مشويد حبل خدا كنايه است از چيزى كه حق تعالى سبب نجات اين امت گردانيده و در احاديث بسيار وارد شده است كه مراد اهل بيت رسول (ص) اند چنانچه ثعلبى در تفسير خود روايت كرده است از ابان بن تغلب از امام جعفر صادق (ع) كه فرمود مائيم‌


[ 90 ]

حبل اللّه كه حق تعالى در اين آيه فرموده است و حافظ ابو نعيم نيز اين مضمون را از ابو حفص صايغ از آن حضرت روايت كرده است و ايضا عامه از ابو سعيد خدرى روايت كرده‌اند كه رسول خدا (ص) فرمود أيها الناس من در ميان شما دو حبل گذاشته‌ام كه اگر متمسك شويد بآنها هرگز گمراه نميشويد بعد از من يكى بزرگتر از ديگرى كتاب خدا ريسمانى است كشيده از آسمان بسوى زمين و عترت من و اهل بيت من بدرستى كه اين دو تا از يكديگر جدا نمى‌شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند. (هيجدهم) قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ عَلى‌ بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي‌ يعنى بگو يا محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اينست راه من ميخوانم مردم را بسوى خدا بر بصيرت و بينائى من و كسى كه متابعت من كرده است احاديث بسيار از اهل بيت منقولست كه مراد آن كسى است كه پيش از همه كس متابعت آن حضرت كرده است كه او على بن أبي طالبست و ابن مردويه از محدثان عامه از حضرت باقر نيز روايت كرده است و بروايت ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقولست كه مراد آل محمد است و ايضا حق تعالى فرموده است‌ هُوَ الَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ‌ يعنى خدا آن كسى است كه تقويت كرده است تو را بيارى خود و بمؤمنين در اخبار معتبره جانبين وارد شده است كه مراد بمؤمنين على است يا مراد بنصرت خدا نصرتيست كه خدا بر دست امير المؤمنين جارى كرده است و بنابر اول مراد آنست كه عمده و سر كرده آنها على است يا مراد بمؤمنان آنهايند كه ايمان بعلى آورده‌اند چنانچه سيوطى در در منثور بسند خود از ابو هريره روايت كرده است كه بر عرش نوشته شده است «لا اله الا انا و حدى لا شريك لى محمد عبدى و رسولى ايدته بعلى» و اينست آنچه حق تعالى فرموده است‌ هُوَ الَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ‌ و حافظ ابو نعيم در حليه و غير آن از كلينى از ابو صالح از ابو هريره همين مضمون را روايت كرده و ثعلبى در تفسير از ابن جبير از ابو الحمراء خادم حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه از آن حضرت شنيدم كه گفت در شب معراج ديدم كه بر ساق راست عرش نوشته بود لا اله الا اللَّه محمد رسول اللَّه ايدته بعلى و نصرته به يعنى تقويت كردم محمد را بعلى و يارى كردم او را باو و حافظ ابو نعيم بدو سند از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه اين آيه در شأن على نازل شده است‌ يا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَسْبُكَ اللَّهُ وَ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ‌ يعنى اى پيغمبر بزرگوار بس است تو را خدا و آنكه متابعت تو را كرده از مؤمنان و او على است كه پيش از همه كس او را متابعت كرده و عز محدث حنبلى گفته است او على عليه السّلام است كه سر كرده مؤمنان است


[ 91 ]

مؤلف گويد كه از اين آيات و اخبار مقبولة الطرفين مبرهن گرديده كه حضرت امير (ع) مخصوص است بمتابعت حقيقى و يارى كامل واقعى حضرت عليه السّلام و همين بس است از براى استحقاق تقديم آن حضرت و ايضا ظاهر شد كه دعوت براى خدا بعد از حضرت رسول (ص) مخصوص آن حضرت است پس امامت مخصوص او است. (نوزدهم) وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ‌ يعنى بازداريد كافران را كه ايشان سؤال كرده ميشوند حافظ ابو نعيم در حليه و چند كتاب ديگر و أبو القاسم حسكانى در شواهد التنزيل و ابن شيرويه در فردوس الاخبار و ابن مردويه در مناقب و غير ايشان بسندهاى بسيار از ابن عباس و ابو سعيد خدرى روايت كرده‌اند كه سؤال كرده ميشوند ايشان از محبت على عليه السّلام و حافظ ابو نعيم در كتاب منقبة المطهرين بچند سند از بريده و غير او روايت كرده است كه روزى در خدمت رسول (ص) بوديم فرمود بحق خداوندى كه جانم در قبضه قدرت اوست كه از جاى خود حركت نميكند دو پاى بنده در روز قيامت تا آنكه سؤال ميكنند از او چهار چيز از عمر او كه در چه چيز فانى كرده است و از بدنش كه در چه عمل كهنه كرده است و از مالش كه از كجا كسب كرده است و در چه مصرف صرف كرده است و از محبت ما اهل بيت پس عمر گفت يا رسول اللَّه چيست علامت محبت شما بعد از تو پس دست خود را بر سر على عليه السّلام گذاشت و گفت علامت محبت ما اهل بيت محبت اين است كه هر كه او را دوست دارد ما را دوست داشته است و هر كه او را دشمن دارد ما را دشمن داشته است و وجه استدلال از اين احاديث گذاشت. (بيستم) قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى‌ وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيها حُسْناً موافق احاديث خاصه و عامه معنى آيه اينست كه بگو يا محمد (ص) من سؤال نميكنم از شما بر تبليغ رسالت خود مزدى مگر مودت خويشان من و هر كه اكتساب حسنه كند در مودت ما زياد ميگردانيم از براى او در آن نيكى و ثواب خود را و در جاى ديگر فرموده است‌ قُلْ ما سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ‌ يعنى بگو يا محمد آنچه سؤال مى‌كنم از مزد آن پس از براى شما است و نفعش بشما عايد مى‌گردد و در صحيح مسلم از ابن جبير روايت كرده است كه قربى در اين آيه قرباء آل محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است و ابو حمزه ثمالى در تفسير از ابن عباس روايت كرده است كه چون حضرت رسول (ص) بمدينه طيبه هجرت فرمود انصار بخدمت آن حضرت آمدند و عرض كردند كه بر شما خرجها وارد مى‌شود در اموال ما هر حكمى كه مى‌فرمائى رواست پس اين آيه نازل شد و ايضا از ابو حمزه‌


[ 92 ]

ثمالى از سدى و ثعلبى از ابن عباس روايت كرده‌اند كه اقتراف حسنه مودت آل محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است و بروايت خاصه و عامه از حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام منقولست كه در خطبه خود فرمود كه ما آن اهل بيتيم كه خدا مودت ايشان را بر هر مسلمانى واجب كرده است در اين آيه كه‌ قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى‌ و اقتراف حسنه مودت ما اهل بيتست و أبو القاسم حسكانى در شواهد التنزيل از ابن عباس روايت كرده است كه چون اين آيه نازل شد صحابه گفتند يا رسول اللَّه كيستند آنها كه مأمور شده‌ايم بمودت ايشان فرمود كه على و فاطمه و فرزندان ايشانند و بروايت ابو نعيم و دو پسران ايشان و ثعلبى نيز در تفسير از ابن عباس اين مضمون را روايت كرده است و ايضا در شواهد التنزيل از ابو امامه باهلى روايت كرده است كه رسول خدا فرمود كه حق تعالى پيغمبران را از درختهاى متفرق خلق كرده است و من و على از يك درخت خلق شده‌ايم من اصل آن درختم و على فرع آنست و حسن عليه السّلام و حسين عليه السّلام ميوه‌ها و شيعيان ما برگهاى آنند هر كه در يك شاخه از شاخه‌هاى آن چنگ زند نجات يابد و هر كه از آن ميل بجانب ديگر كند در جهنم افتد و اگر بنده‌اى عبادت كند خدا را در ميان صفا و مروه هزار سال پس هزار سال تا آنكه مثل مشك پوسيده شود و محبت ما را در نيابد خدا او را برو در جهنم اندازد پس اين آيه را خواندحافظ ابو نعيم بسندهاى بسيار از زيد بن ارقم روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بسوى خانه فاطمه (ع) رفت و فاطمه و حسن و حسين (ع) در آن خانه بودند پس دو عضاده در را گرفت و گفت من جنگم با هر كه با شما جنگ كند و صلحم با هر كه با شما صلح كند و ايضا اين مضمون را از ام سلمه و ابو سعيد خدرى روايت كرده است و ايضا ابو هريره روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نظر كرد بسوى على و حسن و حسين (ع) و اين سخن را گفت و از جابر روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در عرفات بود و على (ع) در برابر او بود پس گفت يا على به نزديك من بيا پس دست او را بدست گرفت و گفت من و تو از يك درخت خلق شده‌ايم من اصل آن درختم و تو فرع آنى و حسن (ع) و حسين (ع) شاخه‌هاى آنند هر كه بيك شاخه از آن بچسبد خدا او را داخل بهشت گرداند و ثعلبى در تفسير و علمناه منطق الطير روايت كرده است كه قبره فريادى كه ميكند ميگويد خداوندا لعنت كن بر دشمنان آل محمد و ثعلبى و صاحب كشاف و فخر رازى از جرير بن عبد اللَّه روايت كرده‌اند كه رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود هر كه بر محبت آل محمد بميرد شهيد مرده است و هر كه بر محبت آل محمد بميرد آمرزيده مرده است و هر كه بر محبت آل محمد بميرد توبه كرده مرده است و هر كه بر محبت آل محمد بميرد با ايمان كامل مرده است و هر كه بر محبت آل محمد


[ 93 ]

بميرد بشارت دهند او را ملك الموت و منكر و نكير بهشت و هر كه بر محبت آل محمد بميرد او را بسوى بهشت برند مانند عروسى كه بخانه داماد برند هر كه بمحبت آل محمد بميرد از قبرش بسوى بهشت دو در بگشايند هر كه بر محبت آل محمد بميرد حق تعالى ملائكه را با رحمت بزيارت قبر او بفرستد هر كه بر محبت آل محمد بميرد بر سنت و جماعت مرده است و هر كه بر دشمنى آل محمد بميرد چون روز قيامت حاضر شود در ميان دو ديده‌اش نوشته باشد كه نااميد است از رحمت خداهر كه بر دشمنى آل محمد بميرد كافر مرده استهر كه بر بغض آل محمد بميرد بوى بهشت را نشنود و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه از مسند ابن حنبل روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خطبه خواند و فرمود أيها الناس وصيت ميكنم شما را بمحبت برادرم و ابن عمم على بن ابى طالب دوست او نيست مگر مؤمن و دشمن او نيست مگر كافر و منافق، دوست او دوست منست و دشمن او دشمن منست و هر كه دشمن من باشد جزاء او عذاب جهنم است و در تفسير ثعلبى روايت كرده است كه در شب معراج ملكى از جانب حق تعالى آمد بحضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفت كه از پيغمبران سؤال نما كه شما بر چه امر مبعوث گشتيد گفتند بر ولايت تو و ولايت على بن ابى طالب و احاديث در اين مطلب زياده از آن است كه احصا توان نمود و فخر رازى در تفسيرش گفته است كه آل محمد آنهايند كه امر ايشان بآن حضرت راجع ميشود و هر كه آيل شدن بآن حضرت بيشتر باشد ايشان آل آن حضرت‌اند و شك نيست كه على عليه السّلام و فاطمه (ع) و حسن و حسين عليه السّلام تعلق ميان ايشان و آن حضرت اشد تعلقات بود و اين مانند معلوم متواتر است پس واجب است كه ايشان آل باشند و ايضا خلاف كرده‌اند در آل بعضى گفته‌اند اقارب آن حضرت و بعضى گفته‌اند امت و اگر حمل بر قرابت كنيم ايشان آلند و اگر حمل كنيم بر امتى كه قبول دعوت آن حضرت كرده‌اند ايشان آلند پس ثابت شد كه بر هر تقدير ايشان آلند و اما دخول غير ايشان مختلف فيه است پس از صاحب كشاف روايت كرده‌اند كه چون اين آيه نازل شد گفتند يا رسول اللَّه كيستند اين قرابت تو كه واجب است بر ما مودت ايشان فرمود على و فاطمه و حسن و حسين عليه السّلام دو پسر ايشان پس ثابت شد كه اين چهار نفر اقارب پيغمبرند پس واجب است كه مخصوص باشند بمزيد تعظيمو دليل بر اين چند چيز است: (اول) نزول آيه در شأن ايشان‌ (دويم) آنكه چون ثابت شده است كه رسول خدا فاطمه را دوست ميداشت و گفت فاطمه پاره تن من است ايذاء ميكند مرا آنچه او را ايذاء ميكند و ثابت شده است بنقل متواتر از محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه دوست ميداشت على و حسن و حسين عليه السّلام را پس‌


[ 94 ]

واجبست بر همه امت كه ايشان را دوست دارند زيرا حق تعالى فرموده است كه‌ فَاتَّبِعُوهُ وَ اتَّقُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ‌ فَلْيَحْذَرِ الَّذِينَ يُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ‌ قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ‌ لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ و اين آيات همه دلالت ميكند بر وجوب تأسى و متابعت آن حضرت‌ (سيم) آنكه دعا كردن از براى آل منصب عظيم است و از اين جهت خاتمه تشهد گردانيده‌اند در نمازها و اين تعظيم در حق غير آل وارد نشده است پس اينها همه دلالت كرد بر آنكه محبت آل محمد واجب است و ايضا صاحب كشاف از سدى روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بفاطمه گفت بياور شوهرت را و دو پسرت را چون ايشان را آورد عبائى بر روى ايشان انداخت پس دست را برداشت بر روى ايشان و گفت خداوندا اينها آل محمداند پس بگردان صلوات و بركات خود را بر آل محمد بدرستى كه تو حميد مجيدى ام سلمه گفت من عبا را برداشتم كه داخل شوم بايشان از دست من كشيد و گفت عاقبت تو بخير است‌ (بيست و يكم) الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ طُوبى‌ لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ‌ يعنى آنها كه ايمان آورده‌اند و اعمال شايسته كرده‌اند طوبى از براى ايشانست و نيكى بازگشت ايشان بآخرت ثعلبى از ابن عباس روايت كرده است كه طوبى درختى است كه اصلش در خانه على است در بهشت و در خانه هر مؤمن شاخه‌اى از آن درخت هست و ايضا از جابر روايت كرده است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه از حضرت رسول (ص) سؤال كردند از طوبى فرمود كه درختى است كه اصلش در خانه منست و فرعش بر اهل بهشت مرتبه ديگر از آن حضرت پرسيدند فرمود درختى است در بهشت اصلش در خانه على است و فرعش بر اهل بهشت مرتبه ديگر از آن حضرت پرسيدند كه شما يك مرتبه فرموديد كه اصلش در خانه من است و بار ديگر فرموديد اصلش در خانه عليست فرمود خانه من و على در بهشت يكيست و در يك مكان است و بدان كه آياتى كه از متكلمان روايت كرده‌اند در شأن حضرت امير و ساير اهل بيت بسيار است و در كتاب حيوة القلوب ايراد نموده‌ام و در اين رساله بهمين اكتفا مينمايم. مقصد ششم در بيان احاديث متواتره است‌ از جانبين كه دلالت بر امامت و خلافت و فضيلت و جلالت آن حضرت ميكند و معايب و مثالب اعدادى آن حضرت و در آن چند فصل است: فصل اول در حديث غدير خم است‌ و نص صريح امامت كه در آن روز حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و امامت آن حضرت نمودند بدان كه قصه غدير از متواتراتست و كسى كه انكار تواتر آن نمايد انكار تواتر وجود مكه‌


[ 95 ]

ميتواند نمود زيرا كه چنانچه وجود مكه و مدينه متواتر است و تا حال اثر آن مسجد باقيست و اهل آن محل و اطراف و نواحى آن همه اين قصه را نقل ميكنند از پدران خود و محل قيام حضرت رسول (ص) را نشان ميدهند همچنانكه حجة الوداع و ساير غزوات حضرت رسول (ص) متواتر است نزول آن حضرت در غدير از براى بيان منزلة جليله از منازل امير المؤمنين عليه السّلام و اصحاب خود را جمع كردن و خطبه خواندن متواتر است و كسى در اين امور خلاف نكرده است و خلافى كه كرده‌اند در بعضى خصوصيات واقعه و خطبه و دلالات بر خلاف است و چون احاديث اين مطلب زياده از آنست كه در اين مختصر احصاء توان نمود مجملى از اين قصه را با احاديثى كه در صحاح مشهوره عامه مذكور است ايراد مينمايم سيد بن طاوس در كتاب اقبال گفته است كه نص حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر حضرت امير عليه السّلام در روز غدير بامامت از آن واضح‌تر است كه احتياج ببيان داشته باشد و ليكن ذكر ميكنم اسماء جماعتى را كه در اين باب تصانيف كرده‌اند و احاديث اين مطلب را ايراد نموده‌اند از آن جمله مسعود بن ناصر سجستانى است كه از ثقات علماء مخالفان است در كتاب ولايت كه هفده جزو است حديث غدير را از صد و بيست نفر از صحابه روايت كرده است و محمد بن جرير طبرى صاحب تاريخ در كتاب رد على الخرقوصيه به هفتاد و پنج طريق روايت كرده است و أبو القاسم حسكانى بطرق بسيار روايت كرده است و ابن عقده حافظ در كتاب الولاية بصد و پنج طريق روايت كرده است پس تفصيل اين قصه را از مؤلف كتاب النشر و الطى نقل كرده است و او از كتاب معتبره مخالفان روايت كرده است از حذيفة بن اليمان كه گفت حق تعالى فرستاد بر پيغمبرش اين آيه را النَّبِيُّ أَوْلى‌ بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى‌ بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُهاجِرِينَ‌ يعنى پيغمبر اولى است بمؤمنين از جانهاى ايشان و زنهاى او مادرهاى ايشان است و خويشان رحمى بعضى از ايشان اولى‌اند ببعضى در كتاب خدا از مؤمنان و مهاجران پس صحابه گفتند چيست آن ولايتى كه شما بآن احقيد از ما بجانهاى ما فرمود كه شنيدن و اطاعت كردنست در آنچه خواهيد و نخواهيد ما گفتيم شنيديم و اطاعت كرديم پس حق تعالى اين آيه را فرستاد كه‌ وَ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ مِيثاقَهُ الَّذِي واثَقَكُمْ بِهِ إِذْ قُلْتُمْ سَمِعْنا وَ أَطَعْنا يعنى ياد كنيد نعمت خدا را بر شما و پيمانى كه محكم كرديم بر شما در وقتى كه گفتيد شنيديم و اطاعت كرديم و اينها در مدينه بود پس بيرون رفتيم بسوى مكه با حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم براى حجة الوداع پس جبرئيل نازل شد و گفت پروردگار سلام ميرساند ترا كه على عليه السّلام را نصب كن كه هادى مردم و پيشواى ايشان باشد حضرت آن قدر گريست كه ريش مباركش تر شد


[ 96 ]

و گفت يا جبرئيل قوم من عهد ايشان به جاهليت و كفر نزديك است و بضرب شمشير خواهى نخواهى ايشان را بدين در آوردم تا اطاعت من كردند پس حال ايشان چگونه خواهد بود اگر ديگرى را بر ايشان مسلط گردانم پس جبرئيل عليه السّلام بالا رفت و پيش از حج وداع حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم حضرت امير عليه السّلام را بيمن فرستاده بود و در مكه بآن حضرت ملحق گرديد روزى على عليه السّلام در نزديك مكه نماز ميكرد چون بركوع رفت سائلى سؤالى كرد حضرت در ركوع انگشتر خود را باو داد پس آيه‌ إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ‌ نازل شد چنانچه در سياق آيات در شأن او گذشت پس حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اللَّه اكبر گفت و آيه را بر ما خواند و گفت برخيزيد تا ببينيم كه اين صفاتى كه خدا فرموده در كى ظاهر گرديده است چون حضرت رسول (ص) داخل مسجد شد سائلى از مسجد بيرون رفت پرسيد از كجا مى‌آئى گفت از نزد اين مردى كه نماز ميكند اين انگشتر را در ركوع نماز بمن داد پس حضرت اللَّه اكبر گفت و بجانب حضرت امير روانه شد و گفت امروز چه كار خير كرده‌اى على عليه السّلام تصدق انگشتر را ذكر كرد حضرت مرتبه سيم اللَّه اكبر گفت پس منافقان بيكديگر نظر كردند و گفتند دل ما تاب اين نميآورد كه او بر ما مسلط باشد ميرويم و سؤال ميكنيم كه او را بديگرى بدل كند چون اين سخن را بحضرت رسول اظهار كردند حق تعالى اين آيه را فرستاد قُلْ ما يَكُونُ لِي أَنْ أُبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقاءِ نَفْسِي‌ و مضمون اين آيه بنابراين تفسير آنست كه چون بر ايشان خوانده شود آيات واضحات ما گويند آنها كه اعتقاد بقيامت ندارند بياور قرآنى غير از اين قرآن يا بدل كن ذكر على را از آن بگو يا محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نميتواند بود از براى من آنكه بدل كنم آن را از پيش خود متابعت نميكنم مگر آنچه وحى كرده است بسوى من بدرستى كه من ميترسم اگر معصيت كنم پروردگار خود را از عذاب روز بزرگ پس جبرئيل آمد و گفت يا محمد تمام كن امر خلافت على را و حضرت فرمود اى جبرئيل آيا شنيدى تدبيرهاى منافقان را در اين باب پس جبرئيل بالا رفت و بروايت غير حذيفه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در منى بر منبر بر آمد و گفت اى گروه مردمان من بعد از خود در ميان شما دو چيز ميگذارم اگر متابعت آنها بكنيد هرگز گمراه نميشويد كتاب خدا و اهل بيت من بدرستى كه خداوند لطيف خبير خبر داد مرا كه اينها از هم جدا نميشوند تا در كوثر بر من وارد شوند مانند اين دو انگشت من و دو سبابه خود را بيكديگر چسبانيد و هر كه چنگ زند در آنها نجات مى‌يابد و هر كه مخالفت آنها كند هلاك ميشود أيها الناس آيا من تبليغ رسالت خدا كردم گفتند بلى يا رسول اللَّه فرمود خداوندا گواه باش آخر ايام تشريق شد كه سيزدهم شهر ذى الحجّه باشد اللَّه تعالى سوره‌


[ 97 ]

اذا جاء را فرستاد و حضرت فرمود كه اين خبر مرگ منست كه بمن داده‌اند چون دلالت ميكند بر آن كه كار دين را تمام كردم بايد متوجه عالم قدس شد پس در منى داخل مسجد خيف شد و فرمود ندا كنند مردم را كه حاضر شوند چون حاضر شدند خطبه‌اى خواند و فرمود أيها الناس من در ميان شما دو چيز بزرگ سنگين ميگذارم يكى بزرگتر است كه آن يكى كتاب خداست كه يك طرف آن بدست خداست و طرف ديگر آن بدست شما است پس چنگ زنيد در آن و كوچكتر آن عترت منست كه اهل بيت منند و بتحقيق كه خبر داد مرا خداوند صاحب لطف و دانائى كه اين دو تا از يكديگر جدا نميشوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند مانند اين دو انگشت من و جمع كرد ميان دو انگشت شهادت خود نميگويم مانند اين دو تا و جمع كرد ميان انگشت ميان و انگشت شهادت كه يكى بر ديگرى زياده باشد پس گروهى از منافقان جمع شدند و گفتند كه محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ميخواهد امامت را در ميان اهل بيت خود قرار دهد پس چهارده نفر ايشان از ميان مردم بيرون رفتند و داخل كعبه شدند و نامه‌اى در ميان خود نوشتند و با يكديگر عهد كردند كه اگر محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بميرد يا كشته شود نگذارند كه خلافت باهلبيت او برسد پس حق تعالى اين آيات را فرستاد أَمْ أَبْرَمُوا أَمْراً فَإِنَّا مُبْرِمُونَ أَمْ يَحْسَبُونَ أَنَّا لا نَسْمَعُ سِرَّهُمْ وَ نَجْواهُمْ بَلى‌ وَ رُسُلُنا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُونَ‌ يعنى آيا محكم كردند امر خود را پس ما نيز محكم ميكنيم كار خود را بلكه گمان ميكنند كه ما نميشنويم سر ايشان را بلكه ميشنويم و رسولان ما از ملائكه نزد ايشانند و مى‌نويسند گفته‌ها و كرده‌هاى ايشان را حذيفه در حديث خود گفت پس رخصت داد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مردم را كه بار كنند و متوجه مدينه شوند چون بصحنان رسيدند حق تعالى امر كرد حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را كه امامت على عليه السّلام را علانيه بمردم بگويد پس در جحفه فرود آمد و چون در جاهاى خود قرار گرفتند جبرئيل عليه السّلام نازل شد و گفت امامت على عليه السّلام را ظاهر گردان حضرت گفت پروردگارا بدرستى كه قوم من نو مسلمانند اگر اين امر را ظاهر گردانم خواهند گفت رعايت پسر عمش كرد و مسعود بن ناصر سجستانى در كتاب ولايت روايت كرده است از ابن عباس كه چون در جحفه جبرئيل نازل شد حضرت بمردم گفت كه آيا من اولى نيستم بمؤمنان از جانهاى ايشان گفتند بلى يا رسول اللَّه حضرت فرمود كه هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست خداوندا دوست دار هر كه او را دوست دارد و دشمن دار هر كه او را دشمن دارد و يارى كن هر كه او را يارى كند و اعانت كن هر كه او را اعانت كند ابن عباس گفت بخدا سوگند اطاعت او در آن روز بر گردن مردم واجب شد پس در روايت اول گفت كه چون مردم بار كردند جبرئيل نازل شد و اين آيه را


[ 98 ]

آورد كه‌ يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ‌ يعنى اى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برسان بمردم آنچه فرستاده شده است بسوى تو از جانب پروردگار تو و اگر نكنى پس نرسانيده‌اى رسالت او را و خدا نگاه ميدارد تو را از شر مردم حذيفه گفت وقتى اين آيه نازل شد كه بغدير خم رسيده بوديم و هوا بمرتبه‌اى گرم بود كه اگر گوشت را بر زمين مى‌افكندند بريان ميشد پس فرمود ندا كنند كه مردم جمع شوند و مقداد و سلمان و ابو ذر و عمار را امر كرد كه زير درختان خار را بروبند و سنگها بر روى يكديگر بگذارند بشكل منبر بقدر قامت رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پس ساختند منبر را و جامه برويش افكندند و حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر منبر بالا رفت و خطبه‌اى طولانى در نهايت فصاحت و بلاغت ادا فرمود تا آنكه گفت اقرار ميكنم از براى خدا بر نفس خود به بندگى و گواهى ميدهم از براى او بخداوندى و ادا ميكنم آنچه وحى كرده است خدا بسوى من از ترس آنكه اگر نكنم بلاى عظيمى بر من نازل گردد وحى كرده است خدا بسوى من‌ يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ‌ تا آخر آيه پس گفت اى گروه مردم من تقصير نكردم در رسانيدن آنچه خدا بسوى من فرستاده است و بيان ميكنم از براى شما سبب نزول اين آيه را بدرستى كه جبرئيل مكرر بر من نازل شد و امر كرد مرا از جانب خداوند جليل كه بگويم در حضور مردم و اعلام كنم هر سفيد و سياه را كه على بن أبي طالب عليه السّلام برادر منست و خليفه منست و امام است بعد از من أيها الناس علم من احاطه كرده است بر منافقانى كه ميگويند بزبانهاى خود آنچه نيست در دلهاى ايشان و اين را سهل و آسان مى‌انگارند و نزد خدا عظيم است و مرا آزار كردند در باب على عليه السّلام آزار بسيار يك مرتبه گفتند او گوش است يعنى هر چه ميگويد او قبول مى‌كند بسبب آنكه ميديدند كه على هميشه با من است و من پيوسته متوجه اويم تا آنكه حق تعالى فرستاد وَ مِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ‌ يعنى از جمله منافقان جمعى هستند كه آزار پيغمبر مى‌كنند و ميگويند كه او بحرف مردم است بگو يا محمد او گوش نيكيست از براى شما ايمان مى‌آورد از براى خدا و ايمان مى‌آورد از براى مؤمنان پس آن جناب فرمود كه اگر گويندگان را خواهم نام ببرم ميتوانم گفت و بدانيد كه حق تعالى نصب كرده است على عليه السّلام را از براى شما ولى و صاحب اختيار و امامى كه واجب گرديده است اطاعت او بر مهاجر و انصار و تابعان و بر صحرانشينان و شهريان و هر عجمى و عربى و بر آزاد و بنده و بزرگ و كوچك و بر سياه و سفيد و بر هر كه اقرار بيگانگى خداوند دارد پس او حكمش بر همه رواست و گفتارش بر همه نافذ است و امرش جارى است ملعونست‌


[ 99 ]

هر كه مخالفت او كند و مرحوم است هر كه تصديق او كند اى گروه مردم تدبر كنيد در قرآن و بفهميد آيات محكمات آن را و عمل كنيد بآنها و تتبع مكنيد متشابهات آن را پس بخدا سوگند كه واضح نميگرداند تفسير قرآن را مگر على عليه السّلام اى گروه مردم بدرستى كه على عليه السّلام و طيبين از ذريه من كه از صلب او بهم ميرسند ثقل كوچكترند و قرآن ثقل بزرگتر است از هم جدا نميشوند تا در حوض كوثر بنزد من آيند و حلال نيست امارت و پادشاهى مؤمنان از براى احدى بعد از من بغير او پس دست زد و بازوى على را گرفت و بالا برد و يك درجه پائين‌تر از خود بازداشت مايل بدست راست خود پس دست او را بلند كرد و گفت أيها الناس كيست اولى بر شما بشما از جان‌هاى شما صحابه گفتند خدا و رسول او پس گفت هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست خداوندا دوستى كن با هر كه با او دوستى كند و دشمنى كن با هر كه با او دشمنى كند و يارى كن هر كه او را يارى كند خداوندا واگذار هر كه او را واگذارد بدرستى كه كامل كرد خدا از براى شما دين شما را بولايت و امامت او و هيچ آيه نازل نشده است كه خطاب با مؤمنان كرده باشد مگر آنكه ابتدا باو كرده است و شهادت نداده است سوره هل اتى مگر از براى او نفرستاده است سوره هل اتى را مگر براى او و ذريه هر پيغمبرى از صلب خودش هست و ذريه من از صلب على است و دشمن نميدارد على را مگر شقى و بدبختى و دوست نميدارد على را مگر متقى و پرهيزكارى و سوره عصر در شأن على نازل شده است و تفسيرش آنست كه سوگند ياد ميكنم بعصر قيامت كه انسان يعنى دشمنان آل محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در زيان‌كارى‌اند مگر آنها كه ايمان آورده‌اند بولايت على و اعمال صالحه كردند باعانت و رعايت برادران خود و وصيت كردند يكديگر را بحفظ دين حق كه ولايت على و اولاد اويند و وصيت كردند يكديگر را بصبر بر فتنه‌ها و شدتها در غيبت قائم آل محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اى گروه مردم ايمان بياوريد بخدا و رسول او و نورى كه خدا فرستاده است و در قرآن ياد كرده است آن نور امامت است كه در على است و در امامان فرزندان او تا مهدى (ع) كه حق خدا را از مردم خواهد گرفت و حقهاى ما همه اهل بيت را اى معاشر ناس منم رسول خدا بسوى شما و پيش از من پيغمبران گذشته‌اند و من بر سنت و طريقه ايشانم بدرستى كه على موصوف است بشكر و صبر و بعد از من امامان از صلب او بهم‌رسند اى معاشر ناس گمراه شدند پيش از شما اكثر گذشتگان منم صراط مستقيم و راه راست خدا كه امر كرده است شما را در سوره حمد كه سؤال كنيد از خدا هدايت بسوى آن را بعد از من على و بعد از على پسران من از صلب او امامانند كه هدايت ميكنند مردم را بحق و راستى بدرستى كه من بيان كردم از براى شما و فهمانيدم حق را بشما و على بعد از من بشما مى‌فهماند و من بعد


[ 100 ]

از اين خطبه دعوت ميكنم شما را كه مصافحه كنيد با من بر بيعت على عليه السّلام و اقرار از براى او بامامت و بدانيد كه من بيعت ميگيرم از براى خدا و على بيعت ميگيرد از براى من و من بيعت ميگيرم از براى او از جانب خدا فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى‌ نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفى‌ بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً يعنى پس هر كه بشكند اين بيعت را پس بر خود شكسته است و ضررش باو عايد ميگردد و هر كه وفا كند بآنچه با خدا عهد كرده است بر آن پس بزودى خدا مزد بزرگ باو عطا ميكند اى گروه مردم شما زياده از آنيد كه همه با كف خود با من مصافحه كنيد بتحقيق كه خدا مرا امر كرده است كه از زبانهاى شما اقرار بگيرم كه اعتقاد كرده‌ايد بامارت على (ع) و امامان كه بعد از من مى‌آيند از نسل من و نسل اويند چنانچه گفتم كه ذريه من از صلب او بهم ميرسند پس حاضران بغايبان برسانيد پس بگوئيد كه ما شنيديم و اطاعت كرديم و راضى شديم بآنچه رسانيدى بما از جانب خدا بيعت ميكند با تو در اين امر دل‌هاى ما و زبانها و دستهاى ما بر اين عقيده زندگانى ميكنيم و بر اين اعتقاد ميميريم و بر اين حال در قيامت مبعوث ميشويم و تغيير و تبديل نميكنيم و شك و ريبى نداريم داديم بخدا و بتو و به على عليه السّلام و حسن عليه السّلام و حسين عليه السّلام و امامها كه ياد كردى هر عهدى و پيمانى كه گفتى از دلهاى خود و بدل اين پيمان و اعتقاد امر ديگر طلب نميكنيم و آنچه فرمودى خواهيم رسانيد به هر كه مى‌بينيم پس مردم از همه طرف صدا بلند كردند بلى بلى شنيديم و اطاعت كرديم امر خدا و امر رسول او را و ايمان آورديم بآن بدلهاى خود پس هجوم آوردند بر حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و حضرت امير (ع) و دست گشودند به بيعت كردن تا آنكه حضرت نماز ظهر و عصر را در يك وقت بجا آورد و باقى روز مشغول بيعت شد تا آنكه نماز شام و خفتن را نيز در يك وقت بجا آوردند از كثرت شغل بيعت و تنگى وقت اين خطبه مختصرى است از آنچه علماى اماميه و مخالفان از حضرت امام محمد باقر (ع) و غير او روايت كرده‌اند و در بحار الانوار ايراد نموده‌ام و آن خطبه مشتملست بر اكثر آياتى كه در شأن آن حضرت نازل شده است و در آن روايت مذكور است كه چون حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم جميع دين را بمردم رسانيد بغير حج و ولايت در سال نهم هجرت جبرئيل آمد بنزد آن حضرت و گفت خداوند عالم تو را سلام ميرساند و ميگويد كه من هيچ پيغمبرى و رسولى را از دنيا نبرده‌ام مگر بعد از آنكه دين او را تمام كرده‌ام و حجت او را بر خلق لازم كرده‌ام و از دين تو دو امر عظيم مانده است كه بمردم نرسانيده‌اى يكى فريضه حج و ديگرى فريضه ولايت و خلافت بعد از تو زيرا كه هرگز زمين را از حجت خالى نگردانيده‌ام و بعد از اينهم خالى نخواهم گذاشت و خدا ترا امر ميكند كه‌


[ 101 ]

جميع مردم را خبر كنى از اهل شهرها و اطراف و باديه‌نشينان كه با تو بحج بيايند و شرايع و فرائض حج را از تو فراگيرند و مقصود اصلى آن بود كه از براى حج حاضر شوند از همه طرف و حجت و امامت و ولايت را همه بشنوند پس همه با آن حضرت متوجه حج شدند و عدد ايشان زياده از هفتاد هزار كس بودند مثل عدد اصحاب موسى كه بيعت هارون را از ايشان گرفت و هفتاد هزار كس اصحاب موسى بودند پس بيعت را شكستند و متابعت گوساله و سامرى كردند و همچنين حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از مثل اين عدد بيعت خلافت حضرت امير المؤمنين (ع) گرفت و ايشان بيعت را بعد از آن حضرت شكستند و برگشتند و متابعت ابى بكر گوساله و عمر سامرى كردند پس متصل شد صداى تلبيه از ما بين مكه و مدينه و چون رسيدند بعرفات جبرئيل نازل شد و گفت يا محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خداوند عزيز جليل تو را سلام ميرساند و ميگويد اجل تو نزديك است و عمرت به آخر رسيده است و من تو را تكليف مينمايم بامرى كه چاره‌اى از آن نيست و البته ضرور است مقدم دار وصيت خود را و آنچه نزد تو هست از علم الهى و ميراث علوم پيغمبران پيش از تو سلاح و تابوت و جميع آنچه نزد تست از علامات و معجزات پيغمبران همه را تسليم كن بوصى خود و خليفه بعد از خود كه حجت كامله منست بر خلق من كه او على (ع) است پس او را برپا دار از براى خلق كه نشانه راه هدايت باشد و تازه كن عهد و پيمان و بيعت او را و بياد ايشان بياور پيمانى را كه در روز الست از ارواح خلايق گرفته بوديم كه ولايت ولى من و مولاى ايشان و مولاى هر مرد مؤمن و زن مؤمنه است يعنى على (ع) زيرا كه هيچ پيغمبرى را از دنيا نبرده‌ام مگر بعد از كامل كردن دين خود و تمام كردن نعمت خود بدوستى دوستان خود و دشمنى دشمنان خود و اين كمال يگانه‌پرستى منست و تمام نعمت منست بر خلق من كه متابعت كنند و اطاعت نمايند ولى مرا پس امروز كامل ميگردانم از براى شما دين شما را و تمام ميكنم بر شما نعمت خود را و پسنديدم از براى شما دين اسلام را بولى خود و مولاى هر مؤمن و مؤمنه كه او على است بنده خالص من و وصى پيغمبر من و خليفه من بعد از او حجت بالغه من بر خلق من مقرونست طاعت او بطاعت محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پيغمبر من و مقرونست طاعت هر دو بطاعت من هر كه على را اطاعت كند مرا اطاعت كرده و هر كه معصيت كند او را مرا معصيت كرده است او را نشانه قرار داده‌ام ميان من و ميان خلق من هر كه او را بامامت بشناسد مؤمنست و هر كه امامت او را انكار كند كافر است و هر كه در امامت ديگرى را شريك گرداند مشركست و هر كه مرا ملاقات كند با ولايت او داخل بهشت شود و هر كه با عداوت او مرا ملاقات كند داخل جهنم شود پس يا محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم على را بمردم بشناسان و عهد و پيمان‌


[ 102 ]

مرا بر ايشان تازه گردان كه تو را بزودى ميبرم بسوى خود پس آن جناب ترسيد از منافقان كه كفر خود را ظاهر كنند و پراكنده شوند زيرا كه كينه‌هاى ايشان را نسبت بامير المؤمنين (ع) ميدانست سؤال كرد از جبرئيل كه خدا او را از شر دشمنان نگاهدارد پس تأخير كرد اظهار امامت آن جناب را تا مسجد خيف باز جبرئيل آمد و تأكيد كرد اما خبر نگاهداشتن از شر ايشان را نياورد چون در ما بين مكه و مدينه بكراع النعيم رسيدند باز جبرئيل آمد و مبالغه كرد آن جناب فرمود اى جبرئيل ميترسم كه تكذيب من كنند و سخن مرا در حق على عليه السّلام قبول نكنند چون بار كرد بغدير خم رسيد كه يك فرسخ پيش از جحفه است جبرئيل نازل شد در هنگامى كه پنج ساعت از روز گذشته بود با شدت و تندى و خطاب مقرون بعتاب و ضامن شدن عصمت او از شر منافقان اصحاب و گفت يا محمد خدا تو را سلام ميرساند و ميفرمايد يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ‌ (فى على) وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ‌ و از احاديث خاصه و عامه ظاهر ميشود كه فى على در آيه بوده است و در آن وقت اول قافله نزديك به جحفه رسيده بود پس فرمود كه پيش قافله را بر گردانيدند و عقب قافله را نگاهداشتند و بجانب راست راه ميل كرد و بر سر غدير فرود آمد و خطبه طولانى كه در ساير كتب مذكور است خواند پس مردم هجوم آوردند بر رسول خدا و على ابن أبي طالب عليه السّلام از براى بيعت و اول كسى كه بيعت كرد ابو بكر و عمر و عثمان و طلحه و زبير بود تا سه روز متوالى بيعت مى‌كردند و اكثر مخالفان اجراى اين قصه و خطبه را ذكر كرده‌اند و متعصبان ايشان چون ديده‌اند كه انكار اين قصه بالكليه نهايت بى‌حيائى دارد مجملى از اين واقعه را با چند كلمه از خطبه كه باعتقاد باطل ايشان صريح در امامت نيست نقل كرده‌اند و هر عاقلى ميداند كه در قضيه‌اى كه اين قدر آيات و تأكيدات در آن نازل شده باشد و مردم را در چنين وقتى در چنين جائى فرود آورند اكتفا باين مطلب كه ايشان فهميده‌اند و باين دو سه كلمه نميكند و اكنون قليلى از آنچه در صحاح ايشان و كتب معتبره مشهوره ايشان در اين باب مذكور شده ايراد مينمائيم زيرا كه اين رساله گنجايش ذكر همه را ندارد و در جامع الاصول از صحيح مسلم روايت كرده است از يزيد بن حنان از زيد بن ارقم كه گفت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روزى در ميان ما ايستاد و خطبه خواند بر سر آبى كه آن را خم ميگفتند در ميان مكه و مدينه پس حمد و ثناى الهى كرد و موعظه كرد و خدا را بياد ما آورد پس گفت أيها الناس من نيستم مگر بشرى و نزديكست كه بيايد بسوى من رسول پروردگار من و مرا بخواند و من او را اجابت كنم و بروم بعالم قدس و من دو چيز بزرگ در ميان شما ميگذارم اول آنها كتاب خدا


[ 103 ]

است كه در آن هدايت و نور هست پس بگيريد كتاب خدا را و متمسك شويد بآن پس ترغيب و تحريص نمود در باب كتاب خدا پس گفت و اهل بيت من خدا را بياد شما مى‌آورم و دو مرتبه اين را فرمود پس حصين بن سيره از زيد پرسيد كه كيستند اهل بيت او اى زيد آيا زنان او از اهل بيت او نيستند گفت زنان او از اهل خانه او هستند و ليكن اهل بيت در اينجا آنهايند كه بعد از آن جناب تصدق بر ايشان حرام است مانند آل على و آل عقيل و آل جعفر و آل عباس گفت بر اينها همه صدقه حرام است گفت بلى و در جامع الاصول گفته است كه در روايت ديگر زياد كرده است اين را كه كتاب خدا در آن هدايت و نور هست كه هر كه چنگ زند در آن و عمل كند بآن بر هدايت است و هر كه از آن تجاوز كند گمراهست و در روايت ديگر گفته است كه من در ميان شما دو چيز بزرگ گذاشته‌ام كتاب خدا كه آن ريسمان خداست هر كه متابعت آن كند بر هدايتست و هر كه ترك كند آن را بر ضلالت و اهل بيت من گفتند كيستند اهل بيت او زنان اويند نه بخدا قسم زن چند گاهى با شوهر مى‌باشد و طلاقش مى‌گويند و بخانه پدرش و قومش ميرود و اهل بيت او خويشان و عصبه اويند كه حرامست بر ايشان صدقه. مؤلف گويد كه معنى اهل بيت را سابقا بيان كرديم كه مخصوص آل عبا است و آنچه زيد گفته است از پيش خود گفته است و اعتبارى ندارد يا آنكه متضمن مطلب ما هست زيرا كه خلفاى ثلثه البته خارجند و خويشان آن جناب كسى است كه در آن زمان دعوى امامت نكرد و همه اتفاق بر خلافت آن حضرت داشتند و اگر كسى دعوى كرده باشد قائلان بآن منقرض شده‌اند و باتفاق مذهب حق ميبايد در ميان امت باشد تا روز قيامت ثعلبى در تفسير وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا روايت كرده است از ابو سعيد خدرى كه گفت شنيدم از رسول خدا كه گفت أيها الناس من ميان شما دو ثقل ميگذارم يعنى دو امر سنگين بزرگ كه خليفه منند اگر اخذ كنيد بآنها گمراه نشويد بعد از من و هر يكى از آنها بزرگتر است از ديگرى كتاب خداست و آن ريسمانيست كشيده از آسمان بسوى زمين و عترت من اهل بيت منند بدرستى كه از يكديگر جدا نميشوند تا در حوض كوثر بنزد من آيند و ابن مغازلى و ديگران نيز اين مضمون را بسندهاى بسيار روايت كرده‌اند و در آخرش ذكر كرده‌اند كه نظر كنيد چگونه خلافت من در حق ايشان مى‌كنيد و همين مضمون را در صحيح ابى داود و سجستانى و صحيح ترمدى از زيد بن ارقم روايت كرده‌اند و عبد اللَّه بن احمد بن حنبل در مسند خود روايت كرده است از براء بن غارب كه گفت با رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بوديم در سفرى پس در غدير خم فرود آمديم و ندا كردند در ميان‌


[ 104 ]

مردم الصلاة جامعة و ميان دو درخت را براى آن جناب روفتند پس نماز ظهر را ادا كرد پس دست على را گرفت و گفت آيا نميدانيد كه من اولى ام بمؤمنان از جانهاى ايشان گفتند بلى پس گفت آيا نميدانيد كه من اولى‌ام بهر مؤمنى از نفس او گفتند بلى پس دست على را گرفت و گفت هر كه من مولاى اويم على عليه السّلام مولاى اوست پس گفت خداوندا دوستى كن با هر كه با او دوستى كند و دشمنى كن با هر كه با او دشمنى كند پس عمر گفت يا على گوارا باد تو را اى پسر ابو طالب گرديدى مولاى هر مؤمن و مؤمنه ايضا زيد بن ارقم روايت كرده است كه فرود آمديم با رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در وادى كه آن را وادى خم ميگفتند پس نماز كرد و خطبه‌اى خواند از براى ما و جامه‌اى را بر روى درخت انداختند كه آفتاب اذيت بآن حضرت نرساند پس فرمود كه آيا گواهى نميدهيد كه من اولى‌ام بهر مؤمنى از جان او گفتند بلى گفت من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و ايضا در مسند ابن حنبل و كتاب حافظ ابو نعيم روايت كرده‌اند از أبو الفضل كه حضرت امير عليه السّلام مردم را جمع كرد در رحبه كوفه و سوگند داد ايشان را بخدا كه هر كه در غدير خم از حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيده باشد كه در حق من چه گفت بگويد سى هزار نفر از صحابه در آن مجمع شهادت بر مضمون اين حديث تا عاد من عاداه دادند و در مسند از سندهاى بسيار از جماعت كثيرى از صحابه اين مضمون را روايت كرده‌اند و ثعلبى و ابن مغازلى روايت كرده‌اند كه در روز غدير خم متفرق شدند مردم و دورى از آن حضرت اختيار كردند حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اميرالمؤمنين عليه السّلام را امر كرد كه ايشان را جمع كند چون جمع شدند ايستاد و تكيه داد بر دست على عليه السّلام و گفت أيها الناس مكروه من كرديد تخلفى كه از من كرديد تا آنكه گمان كردم كه هيچ شجره‌اى را دشمن نمى‌داريد مانند خويشان من و ليكن خدا على عليه السّلام را گردانيده است نسبت بمنزله‌اى كه من نسبت بخدا دارم و خدا از او راضى است چنانچه من از او راضيم زيرا كه او بر قرب من و محبت من هيچ چيز را اختيار نميكند پس دستها را بلند كرد و گفت هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست اللهم وال من والاه و عاد من عاداه پس مردم گريه و تضرع كردند و گفتند يا رسول اللَّه ما از تو دور شديم براى آنكه مبادا در خاطر تو گران باشيم و پناه ميبريم بخدا از غضب رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پس حضرت از ايشان راضى شد و ابن عبد البر در كتاب استيعاب گفته كه بريده و ابو هريره و جابر و براء بن غارب و زيد بن ارقم همه از حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم حديث غدير را روايت كرده‌اند و در مشكاة از صحيح ترمدى از براء بن غارب و زيد بن ارقم روايت كرده است حديث غدير را بنحوى كه سابقا گذشت پس‌


[ 105 ]

گفته است بعد از آن عمر على را ملاقات كرد و گفت گوارا باد بتو اين منزلت صبح كردى و شام كردى مولاى من و مولاى هر مؤمن و مؤمنه و حافظ ابو نعيم در كتاب ما نزل من القرآن فى على (ع) از اعمش از عطيه روايت كرده است كه نازل شد بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در شأن على عليه السّلام‌ يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ‌ تا آخر آيه و واقدى در كتاب اسباب نزول همين حديث را از ابو سعيد خدرى روايت كرده است و أبو بكر شيرازى و مرزبانى از ابن عباس روايت كرده‌اند و ثعلبى نيز در تفسير خود روايت كرده است و در مناقب خوارزمى از عبد الرحمن بن ابى ليلى روايت كرده است از پدرش كه گفت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم علم را در روز خيبر بعلى عليه السّلام داد و بر دست او خدا فتح را روزى كرد و در روز غدير او را بازداشت و اعلام كرد مردم را كه او مولاى هر مؤمن و مؤمنه است و باو گفت من از توام و تو از منى و باو گفت تو بر تأويل قرآن جنگ خواهى كرد چنانچه من بر تنزيل قرآن جنگ كردم و گفت باو كه تو از من بمنزله هارونى از موسى و من صلحم با هر كه با تو صلح است و جنگم با هر كه با تو جنگ است و گفت باو كه تو بيان ميكنى از براى مردم آنچه مشتبه ميشود بر ايشان بعد از من و گفت توئى عروة الوثقى و گفت باو توئى امام هر مؤمن و مؤمنه و ولى هر مرد مؤمن و زن مؤمنه بعد از من و گفت باو توئى آنكه در شأن او نازل شده است‌ وَ أَذانٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى النَّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ و تو اين آيات را بر مردم خواندى و گفت باو كه توئى كه بسنت من اخذ خواهى كرد و دفع ضرر از ملت من خواهى كرد و گفت باو كه من اول كسى‌ام كه در قيامت محشور خواهم شد و تو با من خواهى بود و گفت باو كه من نزد حوض كوثر حاضر خواهم بود و تو با من خواهى بود من اول كسى‌ام كه داخل بهشت ميشوم و تو با من خواهى بود و بعد از من حسن عليه السّلام و حسين عليه السّلام و فاطمه (س) داخل خواهند شد و گفت باو كه خدا وحى فرستاد بسوى من كه بايستم در ميان مردم و فضل تو را بيان كنم و كردم و آنچه خدا در شأن تو گفته بود كه بيان كنم بيان كردم و فرمود كه بترس و بپرهيز از كينه‌ها كه در سينه جماعتى هست از تو و ظاهر نخواهند كرد مگر بعد از مرگ من لعنت ميكند آنها را خدا و لعنت ميكنند آنها را لعنت كنندگانپس حضرت گريستگفتند چرا ميگريى يا رسول اللَّه گفت خبر داد مرا جبرئيل عليه السّلام كه اصحاب من بر او ظلم خواهند كرد و مانع حق او خواهند شد و با او جنگ خواهند كرد و فرزندان او را خواهند كشت و ستم بر ايشان خواهند كرد بعد از او و خبر داد مرا جبرئيل كه ظلم از فرزندان ايشان وقتى زايل ميشود كه قائم ايشان ظاهر ميگردد و كلمه ايشان بلند شود و امت بر محبت ايشان اتفاق كنند و


[ 106 ]

دشمن ايشان كم باشد و كسى كه ايشان را نخواهد ذليل باشد و مدح كننده ايشان بسيار باشد اين امور در وقتى ظاهر ميشود كه پيش از آن شهرها متغير شده باشد و بندگان خدا ضعيف شده باشند و از فرج نااميد شده باشند پس در آن وقت قائم ما ظاهر ميشود در ميان ايشان و حضرت رسول (ص) فرمود نام او نام منست و از فرزندان فاطمه دختر منست خدا حق را بايشان ظاهر خواهد گردانيد و بشمشيرهاى ايشان آتش باطل خاموش خواهد شد و مردم متابعت ايشان خواهند كرد و بعضى از روى رغبت و بعضى از ترس پس گريه حضرت ساكن شد و فرمود بشارت باد شما را بفرج زيرا كه وعده خدا خلف نميشود و قضاى خدا رد نميشود و اوست حكيم دانا بدرستى كه فتح خدا نزديكست پس گفت خداوندا ايشان اهل منند زايل گردان از ايشان رجس و بدى را و پاك گردان ايشان را پاك گردانيدنى خداوندا ايشان را محافظت كن و رعايت كن و يارى كن و عزيز گردان ايشان را و ذليل مكن ايشان را و خليفه من باش در ميان ايشان بدرستى كه تو بر آنچه خواهى قادرى و در تفسير ثعلبى از حضرت امام محمد باقر روايت كرده است كه‌ يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ‌ يعنى در فضل على عليه السّلام و از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه آيه چنين نازل شده است بلغ ما انزل اليك من ربك فى على چون آيه نازل شد دست على را گرفت و گفت من كنت مولاه فعلى مولاه و ايضا ثعلبى روايت كرده است كه از سفيان بن عيينه پرسيدند از تفسير قول خداوند عزيز جليل كه‌ سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ لِلْكافِرينَ لَيْسَ لَهُ دافِعٌ مِنَ اللَّهِ ذِي الْمَعارِجِ‌ يعنى سؤال كرد سؤال كننده‌اى از عذابى كه واقع است براى كافران و آن را دفع كننده‌اى نيست از جانب خداوندى كه صاحب معارج است اين آيه در باب چه كس نازل شده است گفت از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام شنيدم كه از پدرانش روايت كرد كه چون حضرت رسول (ص) بغدير خم وارد شد ندا كرد مردم را و چون جمع شدند دست على را گرفت و گفت من كنت مولاه فعلى مولاه و اين امر شايع شد و خبر بشهرها رسيد حارث بن نعمان فهرى آمد بنزد رسول (ص) در وقتى كه آن حضرت در ميان صحابه بود و از ناقه خود فرود آمد و ناقه را خوابانيد و پايش را بست و بنزد حضرت آمد و گفت يا محمد امر كردى ما را از جانب خدا كه شهادت دهيم بوحدانيت خدا و رسالت تو پس قبول كرديم آن را از تو و امر كردى كه پنج نماز بكنيم پس قبول كرديم و امر كردى كه روزه ماه رمضان بداريم قبول كرديم و امر كردى كه حج خانه كعبه بكنيم قبول كرديم پس بآنها راضى نشدى تا دست پسر عم خود را گرفتى و بر ما زيادتى دادى او را و گفتى هر كه من مولاى اويم پس على مولاى‌


[ 107 ]

اوست بگو اين از جانب تست يا از جانب خدا حضرت فرمود سوگند ياد ميكنم بحق آن خدائى كه بجز او خدا نيست كه تفضيل او بر شما از جانب خداست پس روانه شد حارث رو بر احله خود حارث گفت خداوندا اگر آنچه ميگويد حق است پس سنگى از آسمان بر ما بباران يا بياور بسوى ما عذابى دردآورنده پس هنوز بر احله خود نرسيده بود كه سنگى از آسمان بر سرش فرود آمد و از دبرش بيرون رفت و او را كشت پس حق تعالى اين آيه را فرستاد و حسكانى نيز كه از مشاهير علماى مخالفين است اين حديث را در كتاب خود از حذيفة بن اليمان روايت كرده است و در اكثر كتب مخالفين أبو القاسم حسكانى و غير او از ابو سعيد خدرى روايت كرده‌اند كه از مجمع روز غدير بر نگشته بوديم كه اين آيه نازل شد الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً يعنى امروز كامل كردم دين شما را از براى شما و تمام كردم بر شما نعمت خود را و راضى شدم و پسنديدم از براى شما اسلام را كه دين شما باشد پس حضرت رسول ص فرمود كه حمد ميكنم خدا را بر كامل گردانيدن و تمام كردن نعمت و راضى شدن پروردگار برسالت من و ولايت على عليه السّلام و بروايت ديگر فرموده اللَّه اكبر اللَّه اكبر بر كامل گردانيدن دين تا آخر آيه و اين آيه نيز نازل شد الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ‌ يعنى امروز نااميد شدند كافران از باطل كردن دين شما پس مترسيد از ايشان و بترسيد از منو از حضرت صادق عليه السّلام روايتست كه كافران نااميد شدند و ظالمان يعنى منافقان بطمع افتادند و صاحب جامع الاصول از صحيح مسلم روايت كرده از طارق بن شهاب كه جمعى از يهود بعمر گفتند اگر بر ما گروه يهود چنين آيه‌اى نازل ميشد الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ‌ تا آخر آيه و مى‌دانستيم كه در چه روز نازل شده است هرآينه آن روز را عيد قرار مى‌داديم و سيوطى در كتاب در منثور از ابن مردويه و ابن عساكر روايت كرده از ابو سعيد خدرى كه چون حضرت رسول ص على را نصب كرد در روز غدير خم و صدا بلند كرد از براى او بولايت جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و اين آيه را آورد الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ‌ و ايضا روايت كرده است از ابن مردويه و خطيب و ابن عساكر بسندهاى ايشان از ابو هريره كه چون روز غدير خم شد كه هيجدهم ماه ذيحجه است رسول خدا گفت من كنت مولاه فعلى مولاه پس اين آيه نازل شد و روايت كرده است از جرير بسند او از ابن عباس در آيه‌ يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ‌ يعنى آنچه نازل شد بر رسول خدا در روز غدير خم در ولايت على عليه السّلام‌ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ‌ يعنى اگر كتمان كنى اين آيه را و ايضا روايت كرده است از ابن مردويه باسناد او از


[ 108 ]

ابن مسعود كه گفت در عهد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اين آيه را چنين ميخوانديم يا أيها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك ان عليا مولى المؤمنين و ان تفعل فما بلغت رسالته و اللَّه يعصمك من الناس تا آخر اين آيه و ابن حجر در كتاب فتح البارى شرح صحيح بخارى گفته است من كنت مولاه فعلى مولاه را روايت كرده است ترمدى و نسائى و سندهاى اين حديث بسيار است و همه ذكر كرده‌اند و ابن عقده حافظ در كتاب جدائى بسيارى از سندهاى صحيح و حسن نقل كرده است و صاحب جمره كه از كتب مشهوره لغت است گفته است خم اسم موضعى است كه در آن موضع نص كرد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر على عليه السّلام و اكثر ارباب مناقب نقل كرده‌اند كه ابن عقده در كتاب ولايت حديث غدير را بصد و بيست و پنج طريق روايت كرده است از صد و بيست و پنج نفر از صحابه و محمد بن جرير طبرى از هفتاد و پنج طريق روايت كرده است و ابيات حسان بن ثابت كه بامر رسول خدا (ص) در قصه غدير گفته متواتر است و در جميع كتب مذكور است و از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده‌اند كه فرمود عجب دارم از آنچه رسيد بعلى عليه السّلام هر كس حق خود را بدو گواه ميگيرد و از براى على عليه السّلام ده هزار گواه در مدينه حاضر بودند كه همه در غدير خم نص بر آن حضرت را شنيده بودند كه فرمود و حق خود را نتوانست بگيرد و از ابو سعيد سمان روايت كرده است كه شيطان بصورت مرد پيرى در روز غدير بنزد حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت چه بسيار كم است كسى كه متابعت تو كند در آنچه گفتى در حق پسر عمت پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ لَقَدْ صَدَّقَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ إِلَّا فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ‌ يعنى بتحقيق كه راست كرد شيطان بر مردم گمان خود را پس متابعت كردند او را مگر گروهى از مؤمنان پس جمع شدند گروهى از منافقان كه عهد آن حضرت را شكسته و گفتند ديروز محمد در مسجد خيف گفت آنچه گفت و در اينجا گفت هر چه گفت و اگر بمدينه برگردد تأكيد اين بيعت خواهد كرد و مصلحت در اين ستكه او را هلاك كنيم پيش از آنكه داخل مدينه شود چون شب شد چهارده نفر از منافقان در عقبه در كمين آن حضرت نشستند كه او را هلاك كنند و آن عقبه‌اى بود در ميان جحفه و ابواء پس هفت نفر از جانب راست عقبه و هفت نفر از جانب چپ نشستند كه چون حضرت بآنجا رسد ناقه را رم دهند چون شام شد و حضرت نماز كرد بار كرد و اصحاب حضرت پيش رفتند و حضرت بر ناقه تندروى سوار بود و چون بعقبه بالا رفت جبرئيل ندا كرد آن حضرت را كه يا محمد (ص) اين جماعت در كمين تو نشسته‌اند كه تو را بى‌خبر هلاك كنند پس حضرت بعقب نگاه كرد و گفت كيست اينكه در عقب هست حذيفه گفت منم حذيفه گفت بمن فرمود شنيدى آنچه من شنيدم گفتم بلى يا رسول اللَّه گفت‌


[ 109 ]

پنهان كن چون بنزد ايشان رسيد ندا كرد ايشان را بنامهاى ايشان و نامهاى پدران ايشان چون نداى آن حضرت را شنيدند بزير رفتند و داخل قافله شدند و حضرت بشتران ايشان رسيد و شناخت كه شتران كدام جماعت است چون از عقبه بزير آمد فرمود كه چه جهت دارد كه جماعتى در كعبه هم سوگند شده‌اند كه اگر محمد بميرد يا كشته شود نگذارند كه امر خلافت باهلبيت او برسد پس بعد از آن چنين قصدى نسبت بمن مى‌كنند چون اين را شنيدند بخدمت آن حضرت آمدند و سوگند ياد كردند كه اين اراده نكرده‌اند پس حق تعالى اين آيه را فرستاد يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ ما قالُوا وَ لَقَدْ قالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا وَ ما نَقَمُوا إِلَّا أَنْ أَغْناهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ فَإِنْ يَتُوبُوا يَكُ خَيْراً لَهُمْ وَ إِنْ يَتَوَلَّوْا يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ عَذاباً أَلِيماً فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ ما لَهُمْ فِي الْأَرْضِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ يعنى سوگند ياد ميكنند بخدا كه نگفته‌اند آنچه بايشان نسبت دادند و البته گفتند كلمه كفر را و كافر شدند بعد از اظهار اسلام خود و قصد كردند امرى را كه بآن نرسيده‌اند كلبى و مجاهد از مفسران عامه گفته‌اند كه مراد آنست كه قصد كردند كه شتر آن حضرت را رم دهند و حضرت را هلاك كنند عيبى نتوانستند كرد دين اسلام را مگر آنكه غنى گرداند ايشان را خدا و رسول او از فضل خود پس اگر توبه كنند بهتر خواهد بود از براى ايشان و اگر پشت بگردانند بر حق عذاب خواهد كرد خدا ايشان را عذابى دردآورنده در دنيا و آخرت و نخواهد بود ايشان را در زمين دوستى و نه يارى و در حديث طولانى حذيفه مذكور است كه آن عقبه مسمى بود به هرش و حضرت مرا و عمار را طلبيد و مرا امر كرد كه مهار ناقه را بكشم و عمار را امر كرد كه ناقه را از عقب براند چون بسر گردنگاه رسيديم آن چهارده نفر منافق دبه‌ها را پر از ريگ كرده بودند از عقب ناقه آمده بودند و دبه‌ها را زير پاى ناقه انداختند و نزديك بود كه رم كند حضرت صدا زد باو كه ساكن باش بر تو باكى نيست پس خدا ناقه را بسخن در آورد بزبان عربى ظاهركننده فصيح و عرض كرد بخدا سوگند يا رسول اللَّه كه حركت نمى‌دهم دست را از جاى دست و پا را از جاى پا تا تو بر پشت منى چون ديدند كه ناقه رم نكرد نزديك آمدند كه ناقه را بيندازند پس من و عمار شمشير بر كشيديم و رو بايشان رفتيم و شب تارى بود پس ايشان نااميد شدند از آنچه اراده كرده بودند پس برقى ساطع شد حذيفه همه را شناخت و حذيفه گفت نه نفر از قريش بودند أبو بكر و عمر و عثمان و طلحه و عبد الرحمن بن عوف و سعد ابن ابى وقاص و ابو عبيده جراح و معاوية بن ابى سفيان و عمرو بن‌


[ 110 ]

عاص و پنج نفر ديگر ابو موسى اشعرى و مغيرة بن شعبه و اوس بن حدثان و ابو هريره و ابو طلحه انصارى مؤلف گويد كه حديث حذيفه اگر چه فوايد بسيار دارد اما بسيار طولانى است و مناسب اين رساله نيست و ساير احاديث نيز در اين باب بسيار است و آنچه ايراد نموديم از براى منصف كافى است و ابن كثير شافعى در احوال طبرى گفته است كه من كتابى از او ديدم كه احاديث غدير را در آن جمع كرده بود و جلد بزرگى بود و كتاب ديگر كه در آن طرق حديث طبرى را جمع كرده است و از ابو المعالى جوفى نقل كرده است كه او تعجب ميكرده و ميگفته در بغداد در دكان صحاف كتابى ديدم كه روايات حديث غدير را در آن جمع كرده بودند و بر پشتش نوشته بودند كه جلد بيست و هشتم از طرق حديث من كنت مولاه فعلى مولاه و بعد از اين جلد بيست و نهم است و بسيارى از علماى مخالفين اقرار بتواتر اين حديث نموده‌اند و سيد مرتضى در كتاب شافى گفته است كه ما هيچ فرقه‌اى از فرق اسلام را نديده‌ايم كه انكار اصل حديث غدير كرده باشد بلكه اختلاف در دلالت بر خلافت كرده‌اند. پس اكنون بعون اللَّه تعالى اثبات دلالت بر امامت مينمائيم بدو امر (اول) آنكه مولى بمعنى اولى بامر و اولى بتصرف كه مطاع باشد در هر چه امر كند آمده است‌ (دويم) آنكه در اين مقام اين معنى مراد است‌ (اول) آنكه ما معنى الفاظ را باطلاق اكابر عربيت و بيان ايشان ميدانيم و همه اين معنى را در نظم و نثر خود بيان كرده‌اند و ابو عبيده كه در لغت مدار بر سخن او است در تفسير حق تعالى كه‌ مَأْواكُمُ النَّارُ هِيَ مَوْلاكُمْ‌ گفته است كه معنى موليكم آن است كه آتش جهنم اولى است بشما و بيضاوى و زمخشرى و ساير مفسران در اين آيه اين معنى را گفته‌اند و اتفاق كرده‌اند مفسران در قول حقتعالى‌ وَ لِكُلٍّ جَعَلْنا مَوالِيَ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ‌ مراد آنست كه ايشان اولى و احقند بميراث و قراء و ساير اهل عربيت تصريح كرده‌اند بآنكه مولى و اولى بيك معنى مستعمل ميشود و اكابر بلغاء و شعراء در اشعار بسيار باين معنى استعمال كرده‌اند و ذكر آنها موجب تطويل كلام است و ابو القاسم انبارى از براى مولى هشت معنى گفته است و از جمله آنها اولى بشى‌ء است و ابن اثير در نهايه گفته است كه اسم مولى در حديث مكرر واقع شده است و آن اسمى است كه بر جماعت بسيار اطلاق ميكنند و بر رب و مالك و منعم و آزادكننده و يار و دوست و تابع و پسر عم و هم سوگند و كسى كه پيمانى با او بسته باشند و بنده و آزاد شده و كسى كه انعامى بر او شده باشد و هر كه متولى امرى شود و قيام بآن نمايد و مولى و ولى آن امر است و از جمله اينست حديث من كنت مولاه فعلى‌


[ 111 ]

مولاه بر اكثر اين معانى محمول ميشود و از جمله حديث اينست كه هر زنى نكاح كند بى‌رخصت مولاى خود نكاح او باطل است و بروايت ديگر وليها وارد شده است يعنى كسى كه متولى امر اوست و صاحب كشاف گفته است كه در آيه‌ أَنْتَ مَوْلانا يعنى تو آقاى مائى و ما بندگان توايم يا ياور مائى يا متولى امور مائى‌ (و اما دويم) كه مراد از ولى در اين مقام صاحب اختيار كل و اولى بتصرف و تدبير امت است بچند وجه اثبات مينمائيم: اول‌ آنكه گوئيم كه آزاد شده و هم سوگند معلوم است كه مراد نيست زيرا كه اين دو صفت در آن حضرت نبود اول ظاهر است و ثانى از براى آنكه آن حضرت هرگز هم سوگند احدى نميشد كه باو عزت بيابد و بعضى از معانى هست كه معلوم است كه مراد نيست زيرا كه فى نفسه باطلست مانند آزادكننده و مالك و همسايه و داماد و پشت سر و پيش رو و بعضى هست كه معلوم است كه مراد نيست براى آنكه بى‌فايده است مانند پسر عم و قسم ديگر آنست كه بدليل معلوم ميشود كه مراد نيست مانند ولايت و محبت دينى و يارى در دين و ولاى عتق زيرا كه بر همه كس معلومست وجوب ولايت و نصرت مؤمنان و قرآن مجيد ناطق است بآن پس براى چنين امر واضحى گنجايش نداشت كه مردم را در چنين وقتى باين اهتمام جمع كند و همچنين اگر مراد ولاى عتق بود تعلق آن به پسر عم امر معلومى بود در جاهليت و در اسلام و احتياج باين اهتمام نداشت و ايضا گفتن عمر اصبحت مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنه منافى اين احتمالست پس ميبايد كه مراد اولى به تدبير امور امت و امر و نهى ايشان باشد و اين معنى امامت است اين وجهى است كه سيد مرتضى ذكر كرده است و فقير را چند تقرير ديگر بخاطر قاصر ميرسد (اول) آنكه اكثر مخالفين مانند قوشجى و غير او احتمالى كه داده‌اند از روى اضطرار آنست كه مراد ناصر و محب باشد و بر هيچ عاقل پوشيده نيست كه بيان اين معانى موقوف نبود بر جمع كردن مردم در چنين وقتى و در ميان راه فرود آمدن و بسيارى از احكام از اين ضرورتر بود كه حضرت اين اهتمام در بيان آنها نفرمودند و اين حكم را بمردم گفتن ضرور نبود بلكه بايست حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را وصيت كند كه يارى كن هر كه من او را يارى ميكردم و دوست بدار هر كه من او را دوست ميداشتم و در خبر دادن مردم باين امر فايده معتد به نبود مگر آنكه مراد بآن نوعى از محبت و نصرت باشد كه امرا را نسبت برعايا ميباشد يا مراد جلب محبت ايشان باشد نسبت بآن حضرت و واجب بودن متابعت ايشان را چون يارى ميكند ايشان را در جميع مواطن و دوست ميدارد ايشان را بجهة ايمان پس باز مدعاى ما ثابت است (دويم) آنكه بر تقديرى كه محب و ناصر مراد باشد بقراين خصوصيات‌


[ 112 ]

اين واقعه هر عاقلى كه باشد علم بهم ميرساند كه مقصود اصلى امامت و خلافت است چنانچه اگر فرض كنيم كه يكى از پادشاهان نزديك وفاتش جميع لشكر خود را جمع كند و دست شخصى را بگيرد كه اقرب اقارب و مخصوص‌ترين خلق باشد باو بگويد هر كه من دوست و ياور او بودم اين مرد دوست و ياور اوست بعد از آن دعا كند ياور او را و لعنت كند خاذل او را و اين سخن را نسبت بديگرى نگويد و خليفه ديگر از براى خود تعيين ننمايد گمان ندارم احدى از رعاياى او شك كند در آنكه مراد خلافت او است و تطميع مردم در نصرت و محبت و ترغيب ايشان در اطاعت او (سيم) آنكه هرگاه پادشاه نافذ الحكمى در حق مرد ضعيف بى‌معاونى بگويد كه هر كه من ياور اويم فلان ياور اوست قبيح مينمايد چه ظاهر است كه از پادشاه يارى همه كس مى‌آيد و از آن مرد ضعيف اگر اعانتى بيايد اعانت جماعت قليلى خواهد بود پس اين سخن بحسب عرف و عادت دلالت ميكند بر آنكه بايد آن شخص كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اين سخن را در حق او گويد مرتبه‌اش بحسب دين و دنيا نزديك بمرتبه آن حضرت باشد و اقلا ولايتى و نفاذ حكمى داشته باشد و در محبت نيز مثل اين سخن را ميتوان گفت پس بر هر تقدير اين عبارت دلالت بر امامت دارد. وجه دويم‌ از وجوهى كه دلالت بر آنكه مراد بمولى اولى بتصرف و امام است آنست كه در اكثر احاديث گذشته قرينه‌اى هست بر آنكه مراد امامتست زيرا كه در اول كلام فرمود آيا نيستم اولى بشما از جانهاى شما و بعد از آن فرمود پس هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست پس هر كه عارف باساليب كلام است ميداند كه آن سؤال اول قرينه واضحه است بر آنكه مراد بمولى اولى است كه پيش گذشته است و چون اولى در كلام سابق مقيد بچيزى و بحالى از احوال نيست پس افاده عموم ميكند زيرا كه اهل عربيت گفته‌اند كه حذف مطلق افاده عموم ميكند كه قرينه بر خصوص وقتى و حالى نبوده باشد و الا الغاز در كلام لازم مى‌آيد خصوصا كه در اينجا من انفسكم مذكور شده و آدمى را هست كه هر تصرف مشروع در نفس خود بكند و متولى هر امر مشروع كه خواهد بشود پس هرگاه او اولى از نفس باشد پس رسد او را كه هر امرى كه خواهد نسبت بايشان بكند و هر تدبيرى كه مصلحت داند در امور دين و دنياى ايشان بعمل آورد و ايشان را باو اختيارى نباشد و معنى امامت همين است و ايضا معلوم است كه آنچه حضرت اول از ايشان سؤال نمود و طلب اقرار از ايشان فرمود آن معنى است كه حق تعالى در قرآن مجيد براى آن حضرت اثبات فرموده است كه‌ النَّبِيُّ أَوْلى‌ بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ‌ و مفسران اجماع كرده‌اند بر آنكه مراد از آيه آنست كه بيان كرديم چنانچه زمخشرى‌


[ 113 ]

در كشاف گفته است كه اولى است نبى بمؤمنان در هر چيزى از امور دين و دنيا از نفس ايشان و لهذا مطلق فرمود و مقيد بقيدى نكرد پس واجب است بر ايشان كه آن حضرت احب باشد بسوى ايشان از جانهاى ايشان و حكم او نافذتر باشد بر ايشان از حكم ايشان و حق او لازمتر باشد بر ايشان از حق جانهاى ايشان و شفقت ايشان بر آن حضرت مقدم باشد بر شفقت ايشان بر نفسهاى خود و آنكه جان خود را بذل كنند نزد او و فداى او گردانند هرگاه امر عظيمى رو دهد جان خود را وقايه او گردانند در جنگها و آنكه متابعت نكنند امرى را كه نفسهاى ايشان دعوت ميكند بسوى آن يا منع ميكند از آن و متابعت كنند هر امرى را كه حضرت ايشان را بآن بخواند و ترك كنند آنچه ايشان را از آن منع فرمايد و ساير مفسران نيز چنين گفته‌اند پس از سياق كلام معلوم است كه مراد اثبات آن اولويتست كه حضرت رسول (ص) داشت از براى حضرت امير و آنچه بعضى از متعصبان عامه مثل ملا على قوشجى و غير او گفته‌اند كه اللهم وال من والاه قرينه اين ستكه مراد از مولى محب يا ناصر است باطل است بلكه قرينه معنى اولويت است بچندين وجه‌ (وجه اول) آنكه چون از براى آن حضرت اثبات رياست عامه و امامت كبرى نمود تمشيت آن محتاج بود بعساكر و اعوان ناصر خيرخواه و اثبات چنين مرتبه‌اى از براى يك كس در ميان جماعت بسيار موجب هيجان حسد و عداوت بود كه مظنه ترك نصرت و اعانت است خصوصا با وجود آنچه ميدانست از كينه‌هاى ديرينه كه در سينه‌هاى منافقان حاضر بود تأكيد آن نمود بدعا كردن از براى اعوان و لعن كردن بر كسى كه تقصير در شأن او نمايد و ايضا معلوم است كه اين قسم دعاها مخصوص امر او اصحاب ولايتست و مناسب آحاد رعيت نيست. وجه دويم‌ آنكه اين دعا دلالت ميكند بر عصمت كه لازم امامتست زيرا كه اگر معصيت از او صادر شود واجب خواهد بود بر كسى كه علم بهم ميرساند آنكه منعش كند و ترك موالاة بلكه اظهار معادات او نمايد پس چنين دعائى از آن حضرت براى كسى بدون قيدى دلالت ميكند بر آنكه آن شخص هرگز بر حالى نخواهد بود كه مستحق ترك موالاة و نصرت گردد وجه سيم‌ كه اگر مراد بمولى اولى باشد چنانچه ما ميگوئيم مقصود از اين كلام طلب موالات و متابعت و نصرت خواهد بود از قوم و اگر مراد ناصر و محب باشد چنانچه آنها ميگويند مقصود بيان آن خواهد بود كه آن حضرت ناصر و محب ايشانست پس دعا از براى كسى كه موالات و نصرت او كند باول انسب خواهد بود از ثانى چنانكه بر متأمل ظاهر است. وجه چهارم‌ آنست كه از اخبار عامه و خاصه ظاهر شد كه آيه‌ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ‌


[ 114 ]

دو روز غدير نازل شد و سيوطى كه از اكابر متأخرين مخالفين است در كتاب اتقان از ابو سعيد خدرى و ابو هريره روايت كرده است كه اين آيه در روز عيد غدير نازل شد و اين دليلست بر آنكه مراد بمولى معنى است كه بامامت كبرى بر ميگردد زيرا كه امرى كه سبب كمال دين و تمام شدن نعمت بر مسلمين باشد بلكه اعظم متمم آنها باشد آن امامتست كه بآن تمام ميشود نظام دنيا و دين و باعتقاد به آن قبول ميشود اعمال مسلمين. وجه پنجم‌ آنست كه در اخبار مستفيضه عامه و خاصه وارد شده است كه آيه‌ يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ‌ تا آخر در اين واقعه نازل شد چنانچه بعضى گذشت و فخر راضى در تفسير كبير از جمله محتملات نزول آيه كريمه گفته است كه اين آيه نازل شد در فضل على عليه السّلام و چون نازل شد دست على را گرفت و گفت من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله پس عمر او را ملاقات كرد و گفت گوارا باد ترا اى پسر ابو طالب صبح كردى مولاى من و مولاى هر مؤمن و مؤمنه پس گفته است اين قول ابن عباس است و براء بن غارب و محمد بن على و ثعلبى در تفسير و حسكانى در شواهد التنزيل و جماعت بسيار روايت كرده‌اند كه اين آيه در امر غدير نازل شد و اين صريح است در آنكه مراد بمولى امام و خليفه است زيرا كه تهديد كردن يا آنكه اگر تبليغ نكند هيچ رسالت او را تبليغ نكرده است و خوف حضرت از تبليغ كه مبادا موجب اثاره فتنه بشود با آنكه حق تعالى ضامن شد كه او را از شر منافقان نگاهدارد اينها همه دليل است بر آنكه آن امرى كه مأمور بتبليغ آن گرديده بود بايد امرى باشد كه ابلاغ آن موجب اصلاح امور دين و دنياى مردم گردد و بآن براى مردم تا روز قيامت حلال و حرام ظاهر گردد و شرايع دين بآن محفوظ ماند از ضياع و تغيير و تبديل و قبول آن بر طبع مردم دشوار باشد و احتمالاتى كه ايشان در لفظ مولى گفته‌اند هيچ‌يك مظنه اين قسم امور نيست مگر خلافت و امامت آن حضرت كه بآن باقى ميماند آنچه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم تبليغ آن نموده بود از احكام دين و ايمان و بآن منتظم ميگردد امور مسلمانان و از جهت كينه‌ها كه از آن حضرت در سينه‌ها داشتند مظنه ثوران فتنه‌ها بود از منافقان لهذا حق تعالى ضامن شد نگاهداشتن آن حضرت را از شر ايشان. وجه ششم‌ آنست كه اخبار خاصه و عامه كه مشتمل است بر نص صريح در اين واقعه نزد كسى كه اندك انصافى داشته باشد متواتر بالمعنى است و اگر از اين قول تنزل كنم لا اقل قرينه ميتواند شد بر اينكه مراد بمولى معنى است كه متضمن امامت است خصوصا هرگاه‌


[ 115 ]

ضم شود با آن آنچه جارى شده است عادت پيغمبران و پادشاهان و امراء بر آنكه نزديك وفات خود خليفه تعيين ميكردند و در اكثر اخبار مذكور است كه نزديك شده است كه من از ميان شما بروم بآن قراين ديگر كه سابقا مذكور شد. وجه هفتم‌ آنست كه از نظم و نثر آن جماعتى كه در آن مجمع حاضر بودند ظاهر مى‌شود كه همه معنى خلافت را فهميده‌اند از اين كلام مانند حسان بن ثابت كه در كتب سير و غير آن مذكور است كه از حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مرخص شد و در اين باب قصيده گفت و حضرت او را تحسين كرد و ساير شعراء و صحابه و تابعين مثل حارث بن نعمان فهرى كه اين معنى را فهميده بود و حضرت تصديق او كرد چنانكه گذشت و امثال اين بسيار است و اين اقوى دلايل است بر آنكه مراد آن حضرت اين بوده و عجب دارم از بى‌شرمى علماء مخالفين كه در مقامات ديگر بنقل يك راوى يا دو راوى اكتفا مى‌نمايند و باندك اشاره و ايماء در كلام پر مطالب عظيمه استدلال ميكنند و چون بمسئله امامت ميرسند قناع حيا را از سر ميكشند و در حصار منع ميگريزند عصمنا اللَّه و اياهم من العصبية و العناد و هدينا الى سبيل الرشاد. فصل دويم در حديث منزلت است‌ و آن از طرق عامه و خاصه متواتر است و ما به الاشتراك همه آنست كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در مواطن بسيار به حضرت امير عليه السّلام فرمود كه انت منى بمنزلة هارون من موسى و در اكثر روايات اين تتمه را دارد الا انه لا نبى بعدى يعنى تو از من بمنزله هارونى از موسى مگر آنكه پيغمبرى نيست بعد از من و ما در اين مقام اكتفا مينمائيم بچند حديث كه در صحاح ايشان مذكور و موجود است چنانكه صاحب جامع الاصول از صحيح بخارى و صحيح ترمدى روايت كرده است از سعد بن ابى وقاص كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در غزوه تبوك على عليه السّلام را در مدينه گذاشت على عليه السّلام گفت يا رسول اللَّه مرا در ميان زنان و اطفال ميگذارى حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود آيا راضى نيستى كه از من بمنزله هارون باشى از موسى و در روايت ترمدى گفت غير آنكه نيست پيغمبرى بعد از من و در صحيح مسلم باز روايت كرده است مجموع اين روايت را و از ابن مسيب روايت كرده است كه روايت اين حديث از سعد بمن رسيد خواستم كه مشافهة اين حديث را از سعد بشنوم رفتم بنزد سعد و گفتم تو اين حديث را از رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله شنيدى پس انگشتهاى خود را در گوش‌هاى خود گذاشت و گفت بلى اگر نشنيده باشم هر دو گوش من كر شود و ايضا در جامع الاصول از صحيح ترمدى روايت كرده است از جابر انصارى مجموع اين حديث را و ايضا از حديث صحيح مسلم و حديث ترمدى روايت كرده است كه معاوية بن ابى سفيان سعد بن ابى


[ 116 ]

وقاص را امير كرد و باو گفت چه مانع است تو را از آنكه سبب كنى و دشنام دهى ابو تراب را سعد گفت تا در خاطر من هست آن سه چيز كه در حق على عليه السّلام شنيده‌ام هرگز او را سب نخواهم كرد و اگر يكى از آنها از براى من ميبود دوستتر مى‌داشتم از آنكه شتران سرخ موى عالم از من باشد شنيدم از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم باو مى‌گفت در وقتى كه او را در بعضى از غزوات در مدينه گذاشت و على عليه السّلام گفت مرا با زنان گذاشتى و ذكر كرد همان را كه در حديث سابق مذكور شد اما در اينجا گفت الا انه لا نبوة بعدى يعنى مگر آنكه نبوت و پيغمبرى بعد از من نيست پس سعد گفت شنيدم كه در روز خيبر ميگفت البته خواهم داد علم را فردا بمردى كه دوست ميدارد خدا و رسول او را و دوست مى‌دارد او خدا و رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را همه ما گردن كشيديم كه شايد بما دهد پس گفت على را بطلبيد چون حاضر شد ديده‌اش رمد داشت و درد ميكرد آب دهان مبارك خود را بر ديده او ماليد و علم را باو داد پس خدا بر دست او فتح كرد چون آيه مباهله نازل شد و على و فاطمه و حسن و حسين (ع) را طلبيد و گفت خداوندا اينها اهل بيت منند و ابن عبد البر در كتاب استيعاب كه معتبرترين كتب ايشانست گفته است كه حضرت امير عليه السّلام در هيچ غزوه از غزوات كه حضرت رسول (ص) در آن حاضر بود تخلف نمى‌نمود تا بمدينه هجرت مى‌كرد مگردد جنگ تبوك كه حضرت رسول (ص) او را براى حراست مدينه و محافظت عيال خود در مدينه گذاشت و گفت انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى و گفته است اين حديث را جماعت بسيار از صحابه روايت كرده‌اند و از ثابت‌ترين روايات و صحيح ترين آنها است روايت كرده است اين را از رسول خدا از سعد بن ابى وقاص و طريقها بسعد بسيار است و روايت كرده است اين حديث را از ابن عباس و ابو سعيد خدرى و ام سلمه و اسماء بنت عميس و جابر بن عبد اللَّه و جماعت بسيارى كه ذكر آنها بتطويل مى‌انجامد و فاطمه دختر امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است از اسماء بنت عميس كه گفت شنيدم رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم با على ميگفت انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه ليس بعدى نبى و بروايت ابن عباس بعد از آن گفت تو برادر منى و صاحب منى يعنى مصاحب منى و ابن عقده حافظ كه جميع طوايف او را ثقه ميدانند كتاب بزرگى تصنيف كرده است از براى خصوص سندهاى اين حديث و ابن حنبل در مسند خود كه بمنزله صحاح ايشانست اين حديث را بسندهاى بسيار از جمع كثيرى از صحابه روايت كرده است و ابن اثير در تاريخ كامل از محمد بن اسحاق ديلمى در فردوس الاخبار از عمر بن الخطاب روايت كرده است كه رسول خدا با على گفت تو اول مسلمانى در اسلام و اول مؤمنانى در ايمان و تو از من بمنزله هارونى از موسى و قاضى‌


[ 117 ]

على بن محسن تنوخى كه از علماى عامه است اين حديث را از على عليه السّلام و عمر و سعد بن ابى وقاص و ابن مسعود و ابن عباس و جابر انصارى و ابو هريره و ابو سعيد و جابر بن سمره و مالك بن الحويرث و براء بن غارب و زيد بن ارقم و ابو رافع و عبد اللَّه بن اوفى و برادرش زيد و ابو شريحه و حذيفة ابن اسيد و انس بن مالك و ابو بريده اسلمى و ابو ايوب انصارى و عقيل بن ابو طالب و جيش بن جناده و معاوية بن ابى سفيان و ام سلمه و اسماء بنت عميس و سعد بن المسيب و امام محمد باقر عليه السّلام و حبيب بن ابى ثابت و فاطمه بنت على عليه السّلام و شرحيل بن سعد روايت كرده است و گفته است همه از حضرت رسول روايت كرده‌اند و ابن حجر در كتاب فتح البارى شرح صحيح بخارى گفته است در شرح اين حديث كه در روايت ابن مسيب اين زيادتى هست كه بعد از آنكه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اين سخن را با حضرت امير عليه السّلام گفت حضرت امير عليه السّلام دو مرتبه گفت راضى شدم و گفته است كه در اول روايت براء بن غارب و زيد بن ارقم اين زيادتى هست كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم با على گفت با من مى‌بايد در مدينه بمانم يا تو بمانى چون حضرت امير عليه السّلام اين را شنيد در مدينه ماند پس شنيد كه جمعى از منافقان ميگويند على را در مدينه گذاشت كه آن را آزرده بود حضرت امير عليه السّلام از پى آن حضرت رفت و گفت مردم چنين ميگويند حضرت فرمود كه آيا راضى نيستى كه از من بمنزله هارون باشى از موسى مگر آنكه بعد از من پيغمبرى نيست پس ابن حجر گفته است كه اصل حديث را غير سعد از على عليه السّلام و عمر و ابو هريره و ابن عباس و جابر بن عبد اللَّه و براء بن غارب و زيد بن ارقم و ابر سعيد خدرى و انس بن مالك و جابر بن سمره و جيش بن جناده و معاويه و اسماء بنت عميس و غير ايشان روايت كرده‌اند و جميع طرق آن را ابن عساكر در ترجمه على ذكر كرده است تمام شد سخن ابن حجر و سيد رضى رضى اللَّه عنه در نهج البلاغه كه مقبول الطرفين است روايت كرده است از حضرت امير المؤمنين كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم باو گفت تو ميشنوى آنچه من مشنوم و تو مى‌بينى آنچه من ميبينم مگر آنكه تو پيغمبر نيستى بلكه وزير منى و امور تو بخير راجعست و ابن ابى الحديد كه از مشاهير علماء و محدثين عامه است در شرح اين سخن بعد از آنكه اخبار بسيار مؤيد اين كلام نقل كرده گفته است دليل آنكه آن حضرت وزير حضرت رسول بوده است از نص كتاب و سنت آنست كه حق تعالى از حضرت موسى (ع) نقل كرده است كه گفت‌ وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هارُونَ أَخِي اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي‌ و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود در حديثى كه اجماع بروايت آن كرده‌اند جميع فرقه‌هاى اسلام كه تو از من بمنزله هارونى از موسى مگر آنكه بعد از من پيغمبرى نيست پس ثابت گردانيد از براى آن حضرت جميع مراتب و منازل هارون را از موسى‌


[ 118 ]

پس بايد وزير حضرت رسول باشد و محكم كننده پشت او باشد و تقويت كننده امر او باشد و اگر نه آن بود خاتم پيغمبران بود هرآينه شريك در پيغمبرى او هم ميبود و باز ابن ابى الحديد در موضع ديگر از شرح نهج البلاغه گفته است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در روز شورى گفت بآن پنج نفر كه عمر با او شريك كرده بود آنها را در ميان شما كسى هست بغير من كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم باو گفته باشد كه تو از من بمنزله هارونى از موسى مگر آنكه پيغمبرى نيست بعد از من همه گفتند نه و صاحب صواعق محرقه بآن تعصب و عنادش كه اعدى عدو حضرت امير عليه السّلام بوده است و از همه خوارج بدتر است تصحيح اين كرده است اما منع تواترش كرده است و كدام متواتر از اين واضح‌تر و قطعى‌تر ميباشد كه هر يك از محدثين ايشان از جماعتى بسيار از صحابه روايت كرده‌اند كه ايشان قول هر يك از آنها را در هر امرى از اصول و فروع دين حجت ميدانند چنانچه از تتبع كتب ايشان ظاهر است و در كتب عقايد در بسيارى از اصول دين هر حديثى كه در يكى از صحاح ايشان مذكور است استدلال كرده‌اند قطع نظر از احاديث متواتره در طرق شيعه كه هر يك از ائمه (ع) روايت كرده‌اند اما در وجه استدلال باين حديث متواتر بر امامت آن حضرت بچند وجه تقرير آن ميتوان كرد. اول‌ آنكه ظاهر منزله عموم است بحسب عرف خصوصا هرگاه بعضى از منازل آن را استثناء كند كه در اين صورت صريح ميشود در عموم بقيه افراد مستثنى منه مثل آنكه اگر كسى گويد كه فلان مرد بمنزله من است مگر آنكه بخيل است همه كس چنين ميفهمد كه در غير جود در كمال صفات ديگر مثل اوست پس اين كلام دلالت كرد بر اينكه جميع نسبتها كه در ميان موسى و هارون بود بايد كه در آن حضرت باشد بغير پيغمبرى و اين معلوم است كه از جمله نسبتها خلافت بر امت بود چنانچه ميگفت كه اخلفنى فى قومى پس هرگاه موسى غايب ميشد هارون خليفه او بود پس بايد اين حالت نيز از براى حضرت امير عليه السّلام ثابت باشد و اين غير معنى پيغمبريست كه استثناء شده است اگر گويند گاه باشد خلافت در حال حيوة مراد باشد جواب گوئيم كه استثناء پيغمبرى بعد از وفات صريح است در اينكه مراد اعم است و الا احتياج باستثناء نبود با آنكه خلاف ظاهر لفظ است. وجه دوم‌ آنكه از جمله منازل هارون آن بود كه او افضل بود از جميع امت موسى عليه السّلام پس بايد كه حضرت امير نيز افضل باشد از جميع امت آن حضرت و تفضيل مفضول قبيح است عقلا چنانچه دانستى. وجه سيم‌ آنكه از احاديث متواتره معلوم است كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اين سخن را


[ 119 ]

در مقامات متعدده فرموده اگر مطلب منزله مخصوصى بود در وقايع متباينه نميفرمود مثل آنكه در مسدود كردن درها از مسجد و مفتوح كردن در خانه آن حضرت را اين را فرمود و در تسميه حسن و حسين و محسن (ع) باسماء اولاد هارون شب‌رو شبير و مبشر اين را نيز فرمود و در استخلاف مدينه نيز فرمود و در نصب غدير نيز اين را فرمود پس معلوم شد كه همه منازل مراد است خصوصا منزله خلافت. وجه چهارم‌ آنكه مشهور بلكه متواتر است كه آنچه در بنى اسرائيل واقع‌شده است در اين امت مثل آن واقع ميشود چنانچه صاحب نهايه و ديگران گفته‌اند كه در احاديث بسيار واقع‌شده است لتركبن سنن من قبلكم حذو النعل بالنعل و القذة بالقذة يعنى مرتكب خواهيد شد طريقه آنها را كه پيش از شما بودند مانند دوتاى نعل كه با هم موافقند و مانند پرهاى تير كه با هم برابرند و در بعضى از روايات وارد شده است كه اگر داخل سوراخ سوسمارى شده باشند شما هم خواهيد شد و در ميان بنى اسرائيل امرى عظيم‌تر از قضيه عجل و سامرى حادث نشد پس بايد كه در اين امت مثل اين نيز واقع شود و در اين امت امرى كه شبيه بآن باشد بغير آن نبود كه دست از متابعت خليفه او برداشتند و او را ضعيف گردانيدند و منافقان بر او غالب شدند و مؤيدش آنست كه عامه و خاصه روايت كرده‌اند كه چون امير المؤمنين را براى بيعت أبو بكر بمسجد آوردند رو بقبر حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كرد و آيه‌اى را خواند كه مشتمل بود بر تظلم هارون نزد موسى و شكايت از قوم خود و گفت‌ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي‌ يعنى اى فرزند مادر من بدرستى كه قوم مرا ضعيف گردانيدند و نزديك بود مرا بكشند. وجه پنجم‌ آنكه جماعتى از مخالفان نقل كرده‌اند كه وصايت و خلافت موسى منتقل شد باولاد هارون پس از جمله منازل هارون از موسى آنست كه اولاد او خليفه و اوصياى او بودند پس بمقتضاى منزلت بايد حسن و حسين (ع) كه باتفاق عامه و خاصه مسمى بنام‌هاى پسرهاى هارون شدند خليفه‌هاى حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم باشند پس پدر ايشان نيز بايد خليفه آن حضرت باشد بمقتضاى اجماع مركب و از جمله آنها كه از علماء مخالفين اين را ذكر كرده‌اند محمد شهرستانى است كه در كتاب ملل و نحل در اثناى بيان احوال يهود گفته است كه امر پيغمبرى مشترك بود ميان موسى و برادرش هارون چون موسى گفت‌ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي‌ پس هارون وصى موسى بود و چون هارون در حيوة موسى فوت شد منتقل شد وصايت بيوشع بامانت كه برساند بشبر و شبير اولاد هارون بر سبيل استقرار زيرا كه وصايت و امامت گاه مستقر


[ 120 ]

ميباشد و گاه مستودع‌ وجه ششم‌ آنكه در خصوص غزوه تبوك حضرت امير را خليفه كرد بر مدينه و عزلش معلوم نشد پس بايد كه بعد از وفات نيز خليفه باشد و اگر از اين منازل و مراتب همه تنزل كنيم در اين شك نيست كه دلالت بر نهايت قرب و محبت و اختصاص ميكند بر صاحب منزلت هارونى و اخوت روحانى و اختصاص جسمانى و قرابت نسبى با مناقب جليله كه بر عالميان ظاهر است كسى را كه هيچ جهتى از جهات نداشته باشد بغير از اسنيت در كفر كه عين نقص است و شايبه كمال در او نيست مقدم داشتن عين خطا است و نزد هيچ عاقل روا نيست و اللَّه الهادى الى سواء السبيل. فصل سيم در بيان اختصاص آن حضرت است بمحبت خدا و رسول‌ و اظهار اين معنى در موطن متعده شده است. اول‌ آنكه جامع الاصول از صحيح ترمدى روايت كرده است از انس بن مالك كه نزد حضرت رسول مرغى آوردند حضرت فرمود اللهم ائتنى باحب خلقك يأكل معى هذا الطير يعنى خداوندا بياور بسوى من محبوبترين خلق خود را بسوى تو كه بخورد با من از اين مرغ پس على آمد و با آن حضرت خورد و بعد از آن گفته است كه زرين گفت كه در اين حديث قصه‌اى هست و در آخرش آنست كه انس با على گفت كه طلب آمرزش كن از براى من و تو را نزد من بشارتى هست پس اين حديث را نقل كرد و در مسند ابن حنبل از ثقيفه مولاى رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه زنى از انصار دو مرغ بريان در ميان دو گرده نان گذاشته براى حضرت رسول بهديه آورد چون نزد آن حضرت گذاشتند فرمود خداوندا بياور بسوى من دوست‌ترين خلق خود را بسوى تو و بسوى پيغمبر تو پس على عليه السّلام آمد و صداى خود را بلند كرد حضرت رسول پرسيد كيست گفتم على است فرمود در را بگشا چون گشودم داخل شد و آن مرغ را با يكديگر تناول فرمودند و ابن مغازلى شافعى در كتاب مناقب بسى طريق اين حديث را روايت كرده است و از جمله آنها اين است كه انس بن مالك روايت كرده است كه از براى حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مرغ بريانى هديه آوردند چون نزديك آن حضرت گذاشتند فرمود خداوندا بفرست بسوى من احب خلق خود را تا بخورد با من از اين مرغ در خاطر خود گفتم خداوند او را مردى از انصار گردان پس على آمد و در را آهسته كوبيد گفتم كيست گفت منم على گفتم حضرت رسول مشغول حاجتى است حضرت برگشت چون بخدمت حضرت رسول رفتم بار ديگر فرمود خداوندا بياور بسوى من محبوبترين خلق خود را بسوى تو تا


[ 121 ]

بخورد با من از اين مرغ باز در خاطر گذرانيدم كه خداوندا بگردان او را مردى از انصار پس باز على آمد و در را كوبيد گفتم من نگفتم كه حضرت مشغول امريست برگشت چون بنزد حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم برگشتم اين سخن را گفت پس على عليه السّلام آمد و در را سخت كوبيد حضرت سه مرتبه فرمود در را بگشا چون در را گشودم و نظر حضرت بر او افتاد سه مرتبه فرمود بسوى من بيا پس نشست و آن مرغ را هر دو تا تناول نمودند و بروايت ديگر از او و ابن حنبل و ديگران چون حضرت امير داخل شد حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود چرا دير كردى من سه مرتبه از خداوند طلبيدم كه محبوبترين خلق خود را بسوى خود بسوى من بياورد كه اين مرغ را با من بخورد و اگر نميآمدى خدا را بنام تو ميخواندم كه تو را بياورد حضرت امير گفت يا رسول اللَّه من سه مرتبه آمدم و هر مرتبه انس مرا برگردانيد حضرت بانس گفت چرا چنين كردى گفت ميخواستم شخصى از قوم من باشد حضرت فرمود هر كس قوم خود را دوست ميدارد و به روايت ديگر فرمود مگر در ميان انصار بهتر از على عليه السّلام و فاضل‌تر از او هست و خاصه و عامه بطرق مستفيضه روايت كرده‌اند كه از جمله مناقبى كه حضرت امير عليه السّلام بر اصحاب شورى احتجاج نمود اين منقبت بود و همه اعتراف بحقيت آن نمودند و حضرت امير عليه السّلام از انس گواهى طلبيد گفت در خاطرم نمانده است حضرت فرمود اگر دروغ‌گوئى مبتلا شوى ببرصى كه نتوان پنهان كرد آن را از مردم بعمامه بستن و بعد از آنكه در او پيسى بهم رسيد مكرر ميگفت بنفرين على است و ابن مردويه در مناقب از ابو رافع آزاد كرده عايشه روايت كرده است كه چون مرغ را نزد آن حضرت گذاشتند حضرت فرمود كاشكى امير مؤمنان و سيد و آقاى مسلمانان و امام و پيشواى متقيان نزد من بود و با من از اين مرغ ميخورد پس حضرت امير المؤمنين آمد و با او از آن مرغ خورد و اخطب خوارزم نيز اين حديث را بنحو سابق از ابن عباس روايت كرده است و كسى كه اندك انصافى داشته باشد و تتبع كتب مخالفان بكند ميداند كه فوق حد تواتر روايت كرده شده است زيرا كه ترمدى در صحيح خود و حافظ ابو نعيم در حليةالاولياء و بلادرى در تاريخ و خركوشى در شرف المصطفى و سمعانى در فضايل الصحابة و طبرى در كتاب الولاية و ابن اليسع در صحيح و أبو يعلى در مسند و احمد بن حنبل در فضايل و قطنزى در اختصاص روايت كرده‌اند و روايت كرده است آن را از محدثان محمد بن اسحاق و محمد بن يحيى ازدى و مازنى و ابن شاهين و سدى و أبو بكر بيهقى و مالك و اسحاق بن عبد اللَّه ابن ابى طلحه و عبد الملك بن عمير و مسعود بن كدام و داود بن على بن عبد اللَّه بن عباس و ابو حاتم رازى بسندهاى بسيار از انس و ابن عباس و ام ايمن و ابن بطه در ابانه بدو طريق روايت كرده‌


[ 122 ]

است و خطيب و أبو بكر در تاريخ بغداد از هفت طريق و ابن عقده حافظ كتابى در طريق اين حديث به تنهائى تصنيف كرده است و سى و پنج نفر از صحابه اين حديث را از انس روايت كرده‌اند و ده نفر از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كرده‌اند با آن عداوتى كه اكثر ايشان با امير المؤمنين عليه السّلام داشتند و سعى در اخفاى فضائل او مينمودند و چون اين حديث ثابت شد دليل است بر امامت آن حضرت زيرا كه محبت خدا و رسول معنى ندارد بغير آنكه او در استحقاق ثواب و وفور طاعت و اتصاف بصفات حسنه از همه در پيش است و ثابت شده است كه حق تعالى منزه است از آنكه محل حوادث باشد و تغيير و انفعال در ذات مقدس او نميباشد و ايضا معلوم است كه ثواب دادن حق تعالى و اكرام او بدون كمال عقايد و اتصاف بصفات حسنه و نيات صحيحه و اعمال صالحه نميباشد زيرا كه تفضيل ناقص بر كامل و عاصى بر مطيع و جاهل بر عالم قبيح است و حق تعالى در بسيار جاى از قرآن مجيد بيان اين معنى فرموده است مثل قوله تعالى‌ قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ‌ يعنى بگو يا محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اگر هستيد آنكه خدا را دوست مى‌داريد پس متابعت و پيروى مرا كنيد تا خدا شما را دوست دارد و قوله تعالى‌ إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ‌ بدرستى كه گرامى‌ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شما است و فرموده است كه خدا تفضيل داده است آنها را كه جهاد ميكنند بمالهاى خود و جانهاى خود بر آنها كه نشسته‌اند و جهاد نميكنند درجه بزرگ و فرموده است كه مساوى نيستند آنها كه انفاق كرده‌اند و قتال كرده‌اند پيش از فتح مكه با آنها كه بعد از فتح مكه كرده‌اند و فرموده است‌ فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ‌ يعنى هر كه عمل كند بقدر سنگينى ذره‌اى از خير ثواب آن را ميبيند و فرموده است‌ وَ ما يَسْتَوِي الْأَعْمى‌ وَ الْبَصِيرُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ لَا الْمُسِي‌ءُ قَلِيلًا ما تَتَذَكَّرُونَ‌ يعنى مساوى نيستند كور و بينا و آنها كه ايمان آورده‌اند و عملهاى شايسته كرده‌اند با بدكردار بسيار كم متذكر ميشوند حق را و معلوم است كه كورى و بينائى دل مراد است و اكثر قرآن مجيد مشحونست باين مضمون و ايضا معلوم است كه محبت حضرت رسول (ص) از قبيل محبت قرابت و بشريت نيست پس كسى كه احب خلق باشد بسوى خدا و رسول (ص) افضل از همه خواهد بود و حضرت رسول از اين حكم بيرونست باجماع و بقرينه آنكه حضرت خود قائل اين قولست و با ثبوت افضليت احق بودن بخلافت معلوم است چنانچه مكرر مذكور شد و متعصبان مخالفان دو اعتراض بر اين دليل كرده‌اند. (اول) آنكه گاه باشد مراد احب خلق اللَّه باشد در خوردن مرغ و هر زبان‌فهمى كه اندك ربطى بسخن داشته باشد ميداند كه اين خلاف ظاهر و متبادر از لفظ است و


[ 123 ]

ميان اهل عربيت مقرر است كه حذف متعلقات و اطلاق از قيود دليل عموم است و اكل در كلام جواب امر است و قيد احببت نيست و در بسيارى از روايات قيد اكل مطلقا مذكور نيست با آنكه احبيت در اكل يا باعتبار فضيلت و كرامتست باز مطلب ما ثابت ميشود يا باعتبار فقر و استحقاق است و اين باطلست زيرا كه معلوم است كه در ميان صحابه پريشان‌تر از آن حضرت بسيار بوده و شيخ مفيد از اين اعتراض جواب متينى فرموده است كه اگر اين معنى مراد باشد متضمن فضيلتى نخواهد بود پس انس چرا اين قدر سعى ميكرد و حضرت را برمى‌گرداند و خود را مستحق سخط حضرت رسول (ص) ميكرد كه اين فضيلت براى انصار حاصل شود و حضرت رسول (ص) تقرير او بر اين فهم كرد و فرمود كه هر كس نوم خود را دوست ميدارد يا آنكه مگر در ميان انصار از او بهترى هست و اگر آن مراد بود بايست حضرت بفرمايد كه چه فضيلتى در اين سخن بود كه تو ميخواستى از براى انصار باشد و ايضا اگر اين احتمال ميبود چگونه حضرت امير عليه السّلام اين حجت را بر افضليت و احقيت خلافت خود ميكرد در شورى و آنها چرا قبول اين را ميكردند بايست در جواب بگويند كه اين دلالت بر فضيلتى نميكند كه موجب امامت و خلافت باشد تمام شد كلام مفيد قدس سرّه و ايضا گوئيم كه اگر اين دليل افضليت نميبود انس چرا از براى رعايت مخالفان كتمان شهادت ميكرد تا مستحق نفرين حضرت امير عليه السّلام شود و پيس گردد (دويم) آنكه ممكن است حضرت در آن وقت احب و افضل خلق باشد و بعد از آن بعضى از صحابه افضل شده باشند و جواب همان است كه اين مخالف اطلاق و عموم لفظ است زيرا ظاهر لفظ آنست كه او احب جميع خلق است بغير پيغمبر در جميع احوال و ازمنه حتى بر ساير انبياء و اوصياء و دليلى بر تخصيص نه در كلام است و نه در خارج كلام و جوابهاى سابق اكثر در اينجا جارى است خصوصا قصه شورى و بعضى از فضلا جواب گفته‌اند كه اين خرق اجماع مركب است زيرا كه مجموع امت مرددند ميان دو قول (اول) تفضيل آن حضرت بر همه در جميع احوال و اوقات (قول دويم) تفضيل ديگرى بر او در جميع احوال و اوقات و اين احتمال كه تو گفتى هيچ يك از امت بآن قائل نيستند و بدان كه از بعضى احاديث شيعه ظاهر ميشود كه آن مرغ بريان را جبرئيل (ع) از بهشت آورده بود و قرينه بر آن آنست كه حضرت با آن سخاوت و فتوت انس و غير او را از حاضران شريك نكرد و حصه بايشان نداد باعتبار آنكه طعام بهشت در دنيا بغير معصومين را روا نيست خوردن و بنابراين فضيلت آن حضرت در اين واقعه مضاعف ميگردد و دليل بر عصمت و امامت هر دو ميتواند شد


[ 124 ]

(دويم) منقبتى است كه در غزوه خيبر ظاهر شد چنانكه صاحب جامع الاصول از صحيح مسلم روايت كرده است از ابو هريره كه رسول خدا در روز خيبر گفت البته ميدهم اين علم را بمردى كه دوست دارد خدا و رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را و خدا بر دست او فتح خواهد كرد عمر گفت من دوست نداشتم امارت را مگر در آن روز و خود را بنظر آن حضرت در آوردم باميد آنكه از براى اين امر مرا بطلبد پس حضرت رسول (ص) على را طلبيد و علم را باو داد و گفت برو و رو بعقب مكن تا حق تعالى فتح را بر دست تو جارى كند چون حضرت امير (ع) اندك راهى رفت ايستاد و نظر بعقب نكرد و بآواز بلند با حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خطاب كرد كه بر چه چيز با مردم قتال كنم حضرت فرمود با ايشان قتال كن تا گواهى بدهند بوحدانيت خدا و رسالت من هرگاه اين را بكنند خون و مال خود را از تو حفظ كرده‌اند كه حق و حساب ايشان بر خداست و ايضا صاحب جامع الاصول از صحيح بخارى و مسلم هر دو روايت كرده است از سلمة بن اكوع كه على عليه السّلام با حضرت رسول (ص) بجنگ خيبر نرفت از براى آنكه ديده مباركش رمد داشت و درد ميكرد چون حضرت رسول (ص) با ساير لشكر روانه شدند حضرت امير عليه السّلام با خود گفت كه حضرت رسول (ص) بجنگ برود و من با او نروم پس از مدينه بيرون آمد و بآن حضرت ملحق شد چون آن شبى شد كه صاحبش فتح خيبر شد حضرت رسول (ص) فرمود كه فردا خواهم داد علم را يا خواهد گرفت علم را مردى كه دوست ميدارد او را خدا و رسول او يا گفت دوست ميدارد خدا و رسول را و خدا بر دست او فتح خواهد كرد ناگاه ديدم كه على پيدا شد و اميد نداشتم كه او بيايد پس مردم گفتند كه على عليه السّلام آمد پس علم را بدست او داد و خدا بر دست او فتح كرد ايضا در جامع الاصول از صحيح بخارى و مسلم هر دو از سهل بن سعد روايت كرده است كه رسول خدا در روز خيبر گفت البته ميدهم فردا علم را بمردى كه خدا فتح كند بر دستهاى او و دوست دارد خدا و رسول او را و دوست دارد او خدا و رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را پس مردم در تمام شب در اين انديشه بودند كه آيا بكى خواهد داد علم را چون صبح شد همه صحابه بامداد بخدمت آن حضرت آمدند و هر يك اميد آن داشتند كه باو بدهد پس حضرت فرمود كجاست على بن أبي طالب همه صدا بلند كردند كه يا رسول اللَّه (ص) چشمهايش درد ميكند پس على عليه السّلام را طلبيد و در ديده‌هاى او رمدى بود پس آب دهان مبارك در ديده‌هاى او انداخت و دعا كرد در ساعت شفا يافت چنان كه گويا هرگز دردى نداشته است و علم را بدست او داد پس على عليه السّلام گفت بايشان قتال كنم تا مثل ما شوند حضرت رسول فرمود بتأنى روانه شو تا نزول كنى بساحت ايشان پس بخوان ايشان را بسوى اسلام و خبر ده‌


[ 125 ]

ايشان را بآنچه واجب است بر ايشان از حق خدا در اسلام پس بخدا سوگند كه اگر هدايت كند خدا بسبب تو يك مرد را بهتر است از براى تو از جميع شتران سرخ مو كه در ميان عرب بسيار معتبر است و روايت سعد بن ابى وقاص كه مشتمل بر اين منقبت بود در حديث منزلت مذكور شد و ثعلبى در تفسير قول حقتعالى‌ وَ يَهْدِيَكَ صِراطاً مُسْتَقِيماً روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اهل خيبر را محاصره نمود تا آنكه بر صحابه گرسنگى شديدى مستولى شد پس علم را بعمر داد و با جمعى از صحابه او را بجنگ اهل خيبر فرستاد چون مقابل آنها شدند عمر و اصحابش گريختند و بسوى حضرت برگشتند و او نسبت ميداد اصحابش را بجبن و بددلى و اصحابش نسبت ميدادند او را بترس و نامردى و حضرت را در آن روز درد شقيقه عارض شد و بيرون نيامد و أبو بكر علم را گرفت و رفت و با اصحابش گريخت پس باز عمر علم را برداشت و رفت و شكست يافت و برگشت چون اين خبر بحضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم رسيد فرمود بخدا سوگند كه فردا علم را ميدهم بمردى كه دوست ميدارد خدا و رسول را و دوست ميدارند خدا و رسول او را و بقهر خواهد گرفت قلعه را و على عليه السّلام در آن وقت در ميان لشكر نبود چون روز ديگر شد گردن كشيدند بسوى آن ابا بكر و عمر و مردانى چند از قريش و هر يك اميدوار بودند كه شايد علم باو داده شود پس حضرت رسول سلمة بن اكوع را فرستاد و على عليه السّلام را طلبيد و بزودى حاضر شد و بر شترى سوار بود و به نزديك حضرت رسول رسيد شتر را خوابانيد و ديده‌هاى خود را از شدت وجع بقطعه از برد سرخ يمنى بسته بود سلمه گفت من دست على عليه السّلام را گرفته ميكشيدم تا به نزديك حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آوردم حضرت فرمود چه ميشود تو را گفت رمد در ديده‌هايم بهم رسيده فرمود نزديك من بيا چون نزديك آمد آب دهان مبارك را در ديده‌هاى او انداخت در ساعت شفا يافت و بعد از آن تا در حيوة بود درد چشم نديد پس علم را بدست او داد و روانه كرد و ابن مغازلى از ابو هريره روايت كرده است كه چون على عليه السّلام علم را بدست معجزنما گرفت بسرعت روانه شد و من از عقب او ميرفتم و در هيچ موضع توقف نكرد تا علم را در پاى قلعه خيبر نصب كرد پس يكى از علماى يهود از بالاى قلعه مشرف شد و گفت تو كيستى گفت منم على بن أبي طالب عليه السّلام پس روى باصحاب خود كرد و گفت بحق خدائى كه تورية را بر موسى فرستاده است كه او بر شما غالب خواهد شد و بروايت ثعلبى و ديگران حضرت خلافت پناه علم نصرت شيم را گرفت و حله ارغوانى پوشيده بود چون بپاى قلعه خيبر آمد مرحب بعادت روزهاى گذشته از قلعه بيرون آمد و خود مطلائى بر سر گذاشته بود و سنگ بزرگى را سوراخ كرده بر بالاى خود بر سر گذاشته بود و رجزى ميخواند


[ 126 ]

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام شروع برجز كرد و پيش رفت و دو ضربت در ميان ايشان زد شد پس حضرت ضربتى بر سر او فرود آورد كه سنك و خود و سر آن مردود را بدونيم كرد و شمشير بر دندانهاى او نشست چون يهود اين حالت را مشاهده كردند بقلعه گريختند و در قلعه را بستند و آن دروازه‌اى بود از يك قطعه سنگ و در ميانش سوراخى بود حضرت دست معجزنما را در آن سوراخ كرد و در را بنحوى حركت داد كه تمام قلعه بلرزيد و در را كند و مانند سپر آن را بر سر دست گرفت و تا صد گام رفت پس آن را از عقب انداخت كه چهل گام دور افتاد و چهل نفر خواستند كه او را حركت دهند نتوانستند حركت داد و آن در از عظمت و سنگينى بمرتبه‌اى بود كه او را چهل نفر ميبستند و چهل نفر ميگشودند و غرايب معجزات آن ولى خدا در آن غزوه بسيار است كه محدثان و مورخان خاصه و عامه بطرق متعدد روايت كرده‌اند و فقير بعضى را در كتاب حيوة القلوب ايراد نموده‌ام و آنچه مشتمل است بر مقصود ما در اين مقام اثبات محبت و محبوبيت خدا و رسولست بآن حضرت و آنكه جمعى كه غاصب خلافت آن حضرت بودند در اين جنگ گريختند و با آن منقصت از روى بيشتر مى‌باز آرزومند اين منزلت عظمى و منقبت كبرى بودند و جميع اين مراتب را بخارى و مسلم و ترمدى بچند طريق و ابن مغازلى به دوازده طريق و احمد ابن حنبل در مسند بطرق بسيار و ثعلبى بچندين طريق و محمد بن يحيى ازدى و محمد بن جرير طبرى و واقدى و محمد بن اسحاق بيهقى در دلائل النبوه و حافظ ابو نعيم در حليه و اشهبى در كتاب اعتقاد و ديلمى در كتاب فردوس الاخبار بطرق متعدده روايت كرده‌اند از على عليه السّلام و عمرو عبد اللَّه ابن عمر و سهل بن سعد و سلمة بن اكوع و ابو سعيد خدرى و جابر انصارى و غير ايشان از صحابه و اكثر ايشان ذكر كرده‌اند كه سابقا علم را به ابو بكر و عمر داد و ايشان گريختند و بعضى عثمان را نيز گفته‌اند و اشعار حسان بن ثابت كه در اين واقعه بامر حضرت رسول در مدح آن حضرت گفت مشهور است و همچنانكه اصل غزوه خيبر متواتر است اين خصوصيات نيز متواتر است. اما استدلال باين قصه بر امامت و خلافت آن حضرت پس بدو وجه مبين ميتوان نمود كه هيچ عاقل منصف انكار نتواند نمود. وجه اولآنكه بر هر عاقلى معلوم است كه اگر مراد اصل محبت باشد كه ايشان همه مسلمانان را در آن شريك ميدانند با آن حضرت هرآينه صحابه با آن جبنى كه اكثر ايشان داشتند و جان خود را عزيز مى‌داشتند آن قدر آرزو نميكردند كه علم باز بايشان داده شود و آن قدر حسد بر آن حضرت در اين باب نميبردند و شعراء در مدايح خود ذكر نميكردند


[ 127 ]

و حضرت امير عليه السّلام در مفاخرت خود ذكر نميكرد پس معلوم شد كه مراد از محبت آن حضرت خدا و رسول را محبتى است كه هرگز مخالفت ايشان را اختيار ننمايد و جان و مال خود را بطيب خاطر در راه ايشان بذل نمايد و مراد بمحبت خدا و رسول آن حضرت را آنست كه در همه امور و جميع احوال و از جميع جهات محبوب ايشان باشد و اين هر دو ملزوم مرتبه عصمت است و عصمت ملزوم امامت است چنانكه مكرر مذكور شد و اگر بوجه ديگر تقرير كنيم و گوئيم كه يا مراد محبت من جميع الجهات است يا محبت فى الجمله و محبت فى الجمله نسبت بهر مؤمنى من حيث الايمان هست و اختصاص بى‌وجه است و محبت من جميع الجهات لازم دارد عصمت را زيرا كه در هر صفت مرجوحى اتصاف بآن مستلزم آنست كه از اين جهت او را دوست ندارد و اگر از اين مراتب هم تنزل كنيم در آن شكى نيست كه البته متضمن فضيلت و منقبت عظيمى هست براى آن حضرت پس تقديم غير بر آن حضرت ترجيح مرجوح است و بر حكيم عليم محال است. وجه دويم‌ آنكه بعد از اندك تأملى بر عاقل مخفى نميماند كه هرگاه علم را اول به أبو بكر و بعد از آن بعمر داده باشد و ايشان گريخته باشند و از گريختن ايشان آزرده باشد بعد از آن بفرمايد كه فردا علم را بشخصى ميدهم كه صاحب اين صفات باشد و بر دست او فتح بشود البته بايد آن شخص مخصوص بهمه آن صفات باشد و آن صفات در آنها كه منهزم شدند نباشد پس اگر آن حضرت بجاى اين صفات ميفرمود كه فردا علم را بكسى ميدهم كه از اهل مكه باشد و قرشى باشد با آنكه اين دو صفت در آنها كه پيشتر علم را گرفته بودند بود خلاف قانون بلاغت بود پس از اينجا معلوم شد كه أبو بكر و عمر دوست خدا نبودند و خدا و رسول ايشان را دوست نميداشته و شك نيست در آنكه اينها منافى رتبه خلافت و امامت است بلكه منافى ايمانست و چون تواند بود كه كسى مؤمن باشد و خدا و رسول را دوست ندارد و حال آنكه حق تعالى فرموده است‌ وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ‌ يعنى آنها كه ايمان آورده‌اند محبت ايشان بخدا بيشتر است از محبت مشركان ببتها و ايضا فرموده است كه اگر خدا را دوست ميداريد پس پيروى كنيد مرا تا خدا شما را دوست دارد و ايضا لازم دارد كه حق تعالى هيچ‌يك از طاعات ايشان را قبول نكرده باشد زيرا كه حق تعالى فرموده است بدرستى كه حق تعالى دوست ميدارد آنها را كه قتال ميكنند در راه او و فرموده است كه دوست ميدارد توبه‌كنندگان را و دوست ميدارد متطهران را پس مقبول نشده خواهد بود جهاد ايشان و توبه ايشان از شرك و تطهير ايشان بهر معنى كه باشد ديگر ميبايد كه ايشان نه از صابران باشند و


[ 128 ]

نه از پرهيزكاران و نه از توكل كنندگان و نه از محسنين و نه از مقسطين زيرا كه حق تعالى در بسيارى از آيات كريمه محبت خود را نسبت باين جماعت ياد كرده است اگر ايشان يكى از اين جماعت ميبودند بايست خدا ايشان را دوست دارد و بايد كه از جماعتى باشند كه خدا عدم محبت خود را بايشان نسبت داده است مثل خائنين و ظالمين و كافرين و فرح كنندگان بدنيا و مستكبرين و مسرفين و از حد تجاوز كنندگان و افساد كنندگان در زمين و كفار اثيم و مختال فخور و امثال ايشان از جماعتى كه حق تعالى سلب محبت خود را از ايشان نموده و كسى كه باين مثابه باشد چگونه استحقاق خلافت رسول و امامت امت دارد و هرگاه آنها استحقاق خلافت نداشته باشند خلافت منحصر ميشود در آن حضرت باجماع مركب چنانچه مذكور شد و ممكن است كه اين دو دليل را بيك دليل تمام برگردانيم بآنكه بگوئيم اگر مراد محبت كامله است در جميع احوال و جميع جهات پس دلالت مى‌كند بر امامت آن حضرت چنانچه دانستى و اگر مراد مطلق محبت است پس دلالت ميكند بر خط مرتبه معارضان آن حضرت از جهات شتى چنانكه معلوم شد و بدان كه حق تعالى فرموده است‌ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرِينَ يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ‌ يعنى اى گروهى كه ايمان آورده‌ايد هر كه مرتد شود و برگردد از شما از دين خود پس بعد از اين بياورد خدا گروهى را كه دوستدارد ايشان را و دوست دارند ايشان خدا را و ذليل و متواضع باشند از براى مؤمنان و شديد و غالب باشند بر كافران جهادكننده باشند در راه خدا و نترسند از ملامت ملامت كنندگان اين فضل خداست ميدهد بهر كه خواهد و خدا واسع العطاء و دانا است و از آن احاديث گذشته ظاهر ميشود كه اين گروه كه حق تعالى اوصاف ايشان را در اين آيه مذكور ساخته حضرت امير المؤمنين (ع) و اصحاب اويند كه با طلحه و زبير و معاويه و خوارج جنگ كردند زيرا كه اوصافى كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين (ع) را بآنها وصف كرده موافق است با اكثر اوصاف آيه خصوصا يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ‌ قطع نظر از آنكه معلوم است كه اين اوصاف در غير آن حضرت مجتمع نبود و هر يك از اينها بمرتبه در آن حضرت كامل بود كه كسى قدرت بر انكار آن نميتوانست نمود و در طرق عامه از عمار و حذيفه و ابن عباس روايت كرده‌اند كه اين آيه در شأن آن حضرت نازل شد و مؤيد اينست آنكه صاحب جامع الاصول از سنن ابى داود و صحيح ترمدى از حضرت امير (ع) روايت كرده است كه در جنگ حديبيه بيرون آمدند بسوى‌


[ 129 ]

ما جماعتى از رؤسا و سركرده‌هاى مشركان و گفتند بيرون آمدند بسوى شما جمعى از پسران ما و غلامان ما و از خدمت ما گريخته‌اند پس دهيد آنها را بسوى ما پس حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم غضبناك شد و فرمود كه اى گروه قريش البته ترك كنيد مخالفت امر خدا را و اگر نه خدا خواهد فرستاد بسوى شما گروهى را كه گردن شما را بزنند بشمشيرها و آن گروهى‌اند كه امتحان كرده است خدا دل ايشان را براى پرهيزكارى بعضى از اصحاب گفتند يا رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كيستند آن جماعت فرمود كه از جمله ايشانست خاصف النعل يعنى پينه‌كننده نعل من و چون كارهائى كه متعلق بجسد مبارك آن حضرت بود در سفرها حضرت امير عليه السّلام متوجه آنها ميشد و چون آن وقت حضرت نعل خود را داده بود كه حضرت امير عليه السّلام پينه كند و حضرت امير عليه السّلام مشغول آن كار بود و عبد اللَّه بن احمد حنبل در مسند بطرق بسيار اين حديث را روايت كرده است و در بعضى از روايات چنين است كه اى گروه قريش ترك اين سخنان بكنيد و الا ميفرستم بسوى شما مردى از شما را كه خدا امتحان كرده باشد دل او را از براى ايمان كه بزند گردنهاى شما را از براى دين گفتند يا رسول اللَّه أبو بكر است فرمود نه و ليكن آنست كه در حجره نعل مرا پينه ميكند و بروايت ديگر از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود كه در ميان شما كسى هست كه بر تأويل قرآن قتال خواهد كرد مثل آنكه من بر تنزيل قرآن قتال كردم أبو بكر گفت منم يا رسول اللَّه فرمود نه عمر گفت منم فرمود نه و ليكن آنست كه نعل مرا پينه ميكند. سيم احاديث متفرقه است‌ كه در كتب معتبره عامه در اين باب وارد شده است و در جامع الاصول روايت كرده است از صحيح ترمدى از براء بن غارب كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم دو لشكر فرستاد بسوى يمن و بر يكى على را امير كرد و بر ديگرى خالد بن وليد را و فرمود كه اگر بكار زار منتهى شود على عليه السّلام بر همه امير باشد پس حضرت يك قلعه را فتح كرد و از غنايم آن قلعه جاريه‌اى را براى خود برداشت خالد شكايت على و برداشتن جاريه را در نامه نوشت و بمن داد كه از براى حضرت رسول آوردم چون حضرت نامه را خواند رنگ مباركش متغير شد و فرمود چه ميبينى در باب مردى كه دوست ميدارد خدا و رسول او را و دوست ميدارد او خدا و رسول را من گفتم پناه ميبرم بخدا از غضب خدا و رسول او من تقصيرى ندارم بغير آنكه نامه را آوردم و در صحيح بخارى نيز وارد شده است و در آنجا اين زيادتى هست كه حصه او از خمس زياده از آنست كه برداشته است و ابن ابى الحديد اين قصه را روايت كرده و گفته است كه خالد چهار نفر از صحابه را گفت برويد و مذمت على را بكنيد پس سه نفر از


[ 130 ]

ايشان گفتند و حضرت رو از ايشان گردانيد تا آنكه بريده اسلمى كه چهارم ايشان بود شكايت على عليه السّلام را كرد و گفت جاريه‌اى از غنيمت براى خود برداشت پس حضرت رسول بحدى غضبناك شد كه رنگ مباركش سرخ شد و مكرر گفت على را از براى من بگذاريد كه على از منست و من از على‌ام و او ولى هر مؤمنست بعد از من و حصه او از خمس زياده از آنست كه برداشته است. پس ابن ابى الحديد گفته است كه اين حديث را احمد در مسند بچندين سند روايت كرده است و اكثر محدثين اين حديث را روايت كرده‌اند و ايضا در جامع الاصول از صحيح ترمدى روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود كه على از منست و من از على‌ام و نميرساند از جانب من رسالت را مگر على و اين حديث صريح است در خلافت نزد كسى كه اندك بصيرتى داشته باشد و از كتاب معرفة ابراهيم بن سعيد ثقفى از جابر انصارى روايت كرده است كه چون حضرت امير قلعه خيبر را فتح كرد حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود كه اگر نه آن بود كه خواهند گفت در حق تو آنچه نصارى در حق حضرت عيسى عليه السّلام گفتند هرآينه امروز سخنى در حق تو ميگفتم كه به هيچ گروهى نگذرى مگر آنكه خاك پاى ترا بردارند و بقيه آب دست شستن تو را بگيرند و بآنها طلب شفا كنند و ليكن بس است تو را آنكه تو از منى و من از توام و تو وارث منى و من وارث توام و تو از من بمنزله هارونى از موسى مگر آنكه پيغمبرى نيست بعد از من و تو برى ميگردانى ذمه مرا و قتال خواهى كرد بر سنت من و تو در آخرت نزديكترين خلق خدا خواهى بود بسوى من و تو پيش از همه كس در حوض كوثر بر من وارد خواهى شد و تو بر حوض كوثر جانشين من خواهى بود و اول كسى كه حله بهشت ميپوشد با من تو خواهى بود و اول كسى كه داخل بهشت ميشود از امت من توئى و شيعيان تو بر منبرهاى نور خواهند بود با روهاى سفيد در دور من و شفاعت خواهم كرد از براى ايشان و در بهشت همسايگان من خواهند بود و هر كه با تو در جنگ است با من جنگست و هر كه با تو صلح است با من صلح است و راز تو راز منست و آشكار تو آشكار منست و فرزندان تو فرزندان منند و تو وعده‌هاى مرا بعمل خواهى آورد و حق با تو است و حق بر زبان تو و در دل تو و در ميان دو ديده تست و ايمان مخلوط است با گوشت و خون تو چنانچه مخلوط است با گوشت و خون من و در حوض كوثر وارد نميشود بر من دشمن تو و غايب نخواهد بود از حوض كوثر دوست تو و با تو در حوض كوثر وارد خواهند شد پس حضرت امير عليه السّلام سر بسجده گذاشت و گفت حمد ميكنم خدائى را كه منت گذاشت بر من بايمان و تعليم كرد


[ 131 ]

بمن قرآن را و مرا محبوب‌ترين خلايق نزد خاتم پيغمبران و سرور مرسلان گردانيد بمحض احسان و فضل خود بر من پس حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفت يا على اگر تو نميبودى مؤمنان بعد از تو شناخته نميشدند. فصل چهارم در بيان اختصاص حضرت امير عليه السّلام بحضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در اخوت و هم راز بودن و ساير امور و در آن چند مطلب است: مطلب اول اخوت است‌ در جامع الاصول از صحيح ترمدى روايت كرده است از انس كه چون حضرت رسول (ص) برادرى قرار داد در ميان صحابه حضرت امير عليه السّلام گريان بنزد حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت يا رسول اللَّه برادرى قرار دادى ميان اصحاب خود و مرا با كسى برادر نكردى حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود تو برادر منى در دنيا و آخرت و ابن عبد البر در استيعاب از ابن عباس روايت كرده است كه رسول خدا (ص) با على عليه السّلام گفت كه تو از من بمنزله هارونى از موسى برادر منى و مصاحب منى و از ابى الطفيل روايت كرده است كه چون عمر محتضر شد خلافت را بشورى قرار داد در ميان على عليه السّلام و عثمان و طلحه و زبير و عبد الرحمن و سعد پس حضرت امير عليه السّلام بايشان گفت شما را بخدا سوگند ميدهم كه آيا در ميان شما كسى هست بغير از من كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم برادرى در ميان او و خود قرار داده باشد در وقتى كه مسلمانان را با يكديگر برادر كرد گفتند نه پس ابن عبد البر گفته است كه از وجوه بسيار روايت كرده‌اند كه على عليه السّلام ميگفت كه من بنده خدا و برادر رسول اويم و اين سخن را بغير من كسى نميگويد مگر بسيار دروغگوئى و قصه مواخات از متواتراتست و ابن حنبل در مسند بشش سند روايت كرده است از جمعى از صحابه و ابن مغازلى به هشت سند روايت كرده است و ابن صباغ مالكى در فصول مهمه از ابن عباس روايت كرده است و حاصل همه آنست كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم برادر گردانيد هر يك از مهاجر و انصار را با كسى كه در سعادت يا شقاوت نظير او بود چنانكه أبو بكر را با عمر و عثمان را با عبد الرحمن بن عوف و طلحه را با زبير و سلمان را با ابو ذر و همچنين ساير صحابه را برادر گردانيد و حضرت امير (ع) را با كسى برادر نكرد حضرت رسول (ص) فرمود من تو را از براى خود گذاشتم پس دست او را گرفت و بلند كرد و گفت على از منست و من از اويم و او از من بمنزله هارونست از موسى و مضامين اين اخبار صريحند در آنكه آن حضرت ممتاز بود از ميان ساير صحابه و بغير حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نظيرى و شبيهى كه شايسته برادرى او باشد نبود پس بايد در امامت و رياست نيز شبيه آن حضرت بوده باشد


[ 132 ]

و در مسند احمد بچند سند از جابر انصارى روايت كرده است كه حضرت رسول گفت ديدم كه بر در بهشت نوشته بودند بدو هزار سال پيش از آنكه حق تعالى آسمانها را خلق كند محمد رسول خداست و على برادر رسول خداست. مطلب دويم آنكه آن حضرت صاحب اسرار خدا و رسول او بود ابن شيرويه در فردوس روايت كرده است از ابن عباس كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفت صاحب سر من على بن أبي طالب است و در صحيح ترمدى و مسند أبو يعلى و مناقب ابن مردويه و فضايل سمعانى و ساير كتب از جابر روايت كرده‌اند كه در روز فتح طايف حضرت رسول (ص) با على عليه السّلام راز گفت و بسيار طول داد عمر به ابو بكر گفت چه بسيار طول داد راز خود را با پسر عم خود و بروايت ترمدى كه صاحب جامع الاصول و صاحب مشكاة است روايت كرده‌اند مردم گفتند كه رازش دور و دراز شد چون اين سخن بحضرت رسول (ص) رسيد گفت من با او راز نميگفتم خدا با او راز ميگفت و ابن اثير در نهايه نيز اين حديث را روايت كرده است و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه روايت كرده است از مسند احمد و در مسند احمد بن حنبل و مناقب ابن مردويه و ساير كتب خاصه و عامه روايت كرده است حضرت رسول (ص) در حال احتضار فرمود بخوانيد از براى من حبيب مرا و بروايت ديگر خليل مرا أبو بكر را طلبيدند چون نظرش بر او افتاد رو از او پوشانيد و بازگفت دوست مرا بطلبيد عمر را طلبيدند رو را گردانيد و بازگفت يار مرا بطلبيد عايشه گفت على را ميطلبد چون على عليه السّلام آمد او را در ميان جامه داخل كرد و او را در برگرفت و با او راز ميگفت تا بعالم اعلى ارتحال نمود. مطلب سيم [به امر رسول خدا همه درها بسوى مسجد مسدود شد مگر در خانه على عليه السلام‌] آنكه عامه و خاصه بطرق متواتره روايت كرده‌اند كه چون مهاجران بمدينه آمدند و در دور مسجد خانه‌ها بنا كردند درهاى آن را بسوى مسجد گشودند و بعضى در مسجد ميخوابيدند رسول خدا معاذ بن جبل را فرستاد و ندا كرد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم امر ميكند شما را كه همه درها را مسدود كنيد مگر در خانه على پس در اين باب مردم سخنان گفتند چون آن سخنان بحضرت رسيد خطبه‌اى خواند و فرمود بخدا سوگند من اين درها را نيستم و در خانه على را نگشودم بلكه خدا مرا امر كرد كه چنين كنم اطاعت كردم و اين مضمون را احمد بن حنبل و أبو يعلى دو مسند و صاحب خصايص علويه و سمعانى در فضايل و ابو نعيم در حليه و ديگران از سى نفر از اكابر صحابه روايت كرده‌اند و ابن ابى الحديد گفته است كه احمد بن حنبل در مسند اين مضمون را بسند بسيار روايت كرده است و ابن حجر نيز از احمد روايت كرده است و ابن اثير نيز در نهايه در لغت قلاع روايت كرده است كه در حديث روايت شده است كه چون‌


[ 133 ]

ندا كردند كه بيرون روند همه كس از مسجد بغير آل رسول و آل على بيرون رفتيم از مسجد و رختهاى خود را ميكشيديم و بيرون ميبرديم و در اين زمان نيز علامت در خانه امير المؤمنين كه در مسجد مفتوح بوده است موجود است و صاحب جامع الاصول از صحيح ترمدى و صاحب مشكاة مسند از احمد روايت كرده‌اند از ابن عباس كه حضرت رسول امر كرد كه درها را از مسجد بستند مگر در خانه على عليه السّلام و صاحب جامع الاصول از صحيح ترمدى روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بحضرت امير عليه السّلام گفت كه حلال نيست احدى را كه جنب شود در اين مسجد بغير از من و بغير از تو و اين افضليت و اختصاص منقبتى است كه فوق آن متصور نيست. مطلب چهارم [شكستن بت‌هاى كعبه بر دوش رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم‌] آنكه عامه و خاصه بطرق متواتره روايت كرده‌اند كه چون حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خواست كه بتهاى قريش را از بام خانه كعبه سرنگون كند و بشكند حضرت امير عليه السّلام را بر دوش خود برداشت تا آن بتها را بزير آورد چنانچه احمد در مسند و ابو على موصلى و صاحب تاريخ بغداد و زعفرانى در فضايل و خطيب خوارزمى در اربعين و نظرى در خصايص و جماعت بسيار ديگر از جابر روايت كرده‌اند كه گفت با رسول خدا داخل مكه شديم كفار قريش سيصد و شصت بت بر دور كعبه گذاشته بودند حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم امر كرد كه همه را برو انداختند و بر بالاى خانه بت بزرگى گذاشته بودند كه آن را هبل ميگفتند چون نظر حضرت رسول بر آن افتاد فرمود كه يا على يا ميبايد تو بر دوش من بالا روى يا من بر دوش تو بالا روم كه هبل را از بام كعبه بيندازم على گفت يا رسول اللَّه بلكه تو بر دوش من بالا رو و حضرت امير عليه السّلام گفت چون حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر دوش من نشست از براى ثقل رسالت و جلالت نتوانستم آن حضرت را حركت داد پس حضرت تبسم فرمود و بزير آمد و مرا بر دوش خود سوار كرد چون برخاست بحق آن خدائى كه دانه را شكافته و خلايق را آفريده است چنان بلند شدم كه اگر ميخواستم آسمان را ميتوانستم گرفت پس هبل را گرفتم و بزير افكندم و بعد از آن خود را از بام كعبه بزير افكندم و المى بمن نرسيد و اين كرامت از همه عظيم‌تر است و تا كسى در جلالت هم دوش پيغمبر نباشد پا بر دوش او نميتواند گذاشت ( زهى نقش پائى كه بر دوش احمد ز مهر نبوت مقدم نشيند ) و در كتب مخالفان مذكور شده است كه هرگاه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اراده برخاستن ميكرد دست على را ميگرفت و هرگاه مينشست تكيه بر آن حضرت ميكرد و در خصايص نظرى روايت كرده است كه چون حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم عطسه ميكرد حضرت امير عليه السّلام ميگفت رفع اللَّه ذكرك يعنى خدا ذكر تو را بلند گرداند پس حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در جواب ميفرمود اعلى اللَّه كعبك يعنى پاى تو را بر سر دشمنان بلند


[ 134 ]

گرداند و چون حضرت رسول (ص) غضبناك ميشد بغير على عليه السّلام كسى جرأت نميكرد كه با آن حضرت سخن بگويد و از عايشه روايت كرده‌اند كه گفت ديدم حضرت رسول (ص) على را در برگرفت و بوسيد و گفت دو مرتبه پدرم فداى تو باد اى يگانه شهيد چون على عليه السّلام حاضر نبود ميفرمود كجا است محبوب خدا و محبوب رسول او و ابن حجر جزء اول اين حديث را از عايشه روايت كرده است و بسندهاى بسيار در صحاح عامه و ساير كتب ايشان روايت كرده‌اند كه حضرت رسول (ص) فرمود كه على از من است و من از على‌ام و ادا نميكند از جانب من رسالت مرا مگر على عليه السّلام و ابن عبد البر در استيعاب گفته است كه رسول خدا در سال دويم هجرت دختر خود فاطمه سيده زنان اهل جنت را نظير مريم دختر عمران تزويج نمود بعلى عليه السّلام و باو گفت تو را تزويج كردم بكسى كه سيد و بزرگ خلق است در دنيا و آخرت بدرستى كه اسلام او پيش از همه صحابه بود و علمش از همه بيشتر است و حلمش از همه عظيم‌تر است اسماء بنت عميس گفت ديدم وقتى كه رسول خدا (ص) آن دو برگزيده خدا را بيكديگر داد دعاى بسيار از براى هر دو كرد و ديگرى را از دعا با ايشان شريك نكرد و از براى على عليه السّلام دعا ميكرد بنحوى كه از براى فاطمه سلام اللَّه عليها دعا ميكرد و ايضا روايت كرده است از مطلب ابن عبد اللَّه كه رسول خدا (ص) خطاب كرد بگروه ثقيف در وقتى كه بنزد آن حضرت آمدند و گفت يا مسلمان شويد يا ميفرستم بسوى شما مردى را كه از منست يا گفت مثل جان من است پس گردن شما را خواهد زد و فرزندان شما را سبى خواهد كرد و مالهاى شما را خواهد گرفت عمر گفت بخدا سوگند كه آرزوى امارت نكرد مگر در آن روز و سينه خود را پيش ميكردم كه شايد بگويد اينست پس رو بعلى كرد و دستش را گرفت و دو مرتبه گفت او اينست. مؤلف گويد كه چون آن بى‌ايمان اعتقاد بخدا نداشته از قسم دروغ پروا نداشته است زيرا كه اين سخن را مؤكد بيمين در جنگ خيبر و مواطن ديگر گفته و البته يكى يا زياده دروغ خواهد بود و چون شرم نداشته است پروا نداشته است كه مردم از فحواى حال او دانند كه او دروغ ميگويد و او از همه كس حريص‌تر بود بخلافت و اگر گويند مرادش اين بود كه اهليت اين امر را در خود نميديده اين راست است اما بايست در اين مواطن نيز آرزو نكند و در جامع الاصول از صحيح نسائى و در مشكاة از صحيح ترمدى روايت كرده كه أبو بكر و عمر فاطمه عليها سلام را از حضرت رسول (ص) خواستگارى نمودند و حضرت نداد و عذر فرمود كه او كوچكست على عليه السّلام خواستگارى كرد باو گفت خدا بتو عطا فرموده و احاديث در باب اختصاص حضرت امير عليه السّلام بحضرت رسول زياده از آنست كه در اين رساله احصا توان كرد


[ 135 ]

و هر عاقلى كه اندك بهره‌اى از انصاف داشته باشد ميداند كه هرگاه پادشاهى يا اميرى يك شخص از اقارب خود را پيوسته مورد عنايت خود گرداند و در امور كليه و جزئيه باو توسل جويد و پيوسته او را محرم اسرار خود گرداند و در همه احوال در مجامع خلق مبالغه در مدح او كند البته او را براى خلافت خود مهيا كرده و اين اوليست بر امارت و خلافت و نيابت او از آنكه صريح بگويد كه او جانشين من است خصوصا هرگاه اين امور از كسى صادر شود كه معلوم است كه محبت او تابع محبت خداست و مبتنى بر امور دنيويه و روابط بشريت نيست پس اينها ادل دلائلند بر امامت و خلافت آن حضرت. فصل پنجم [در بيان الحق مع على و على مع الحق‌] در بيان آنكه بروايات مستفيضه و اخبار صحيحه كه عامه تلقى بقبول نموده‌اند ثابت شده است كه حق هميشه با امير المؤمنين (ع) است و او از حق جدا نميشود و مناقب خوارزمى از ابو ليلى روايت كرده است كه رسول خدا (ص) فرمود بعد از من فتنه‌اى خواهد بود چون آن فتنه ظاهر شود بر شما باد بملازمت على (ع) كه او جدا كننده حق و باطلست و از ابن عمر روايت كرده است كه حضرت رسول (ص) فرمود كه هر كه از على مفارقت كرده است از من مفارقت كرده و هر كه از من مفارقت كرده از خدا مفارقت كرده است و از ابو ايوب انصارى روايت كرده است كه حضرت رسول (ص) بعمار گفت كه اگر ببينى على بوادى ميرود و مردم بوادى ديگر مى‌روند تو با على برو و مردم را بگذار كه او تو را در ضلالت داخل نميكند و از هدايت بيرون نميبرد و ابو ذر روايت كرده است از ام سلمه كه حضرت رسول (ص) فرمود على با حق است و حق با اوست و از هم جدا نميشوند تا در حوض كوثر بنزد من آيند و ايضا از عايشه روايت كرده است همين مضمون را و ابن ابى الحديد گفته است اين حديث بنزد من ثابت است كه حضرت رسول فرمود كه حق با على است و على با حق است و حق با او ميگردد هر جا كه او گردد و محمد شهرستانى در جواب علامه حلى كه در كشف الحق استدلال باين حديث كرده و گفته است كه بودن آن حضرت با حق و جدا نشدن او از حق امريست كه كسى را در آن شكى نيست كه احتياج باستدلال داشته باشد و ابن حجر ناصبى در صواعق محرقه روايت كرده است از طبرانى از ام سلمه كه گفت شنيدم از رسول خدا (ص) كه ميگفت على با قرآنست و قرآن با على است از هم جدا نميشوند تا در حوض كوثر بنزد من آيند و ابن مردويه نيز اين مضمون را بطرق متعدده روايت كرده است از ام سلمه و عايشه و مؤلف كتاب فضايل الصحابة نيز از عايشه روايت كرده است و در فردوس الاخبار از حضرت رسول (ص) روايت كرده است كه گفت خدا رحمت كند على را خداوندا حق را با او بگردان هرجا كه او


[ 136 ]

بگردد و كسى از مخالفان قدرت بر انكار اين مضمون ندارد و هرگاه مضامين اين احاديث ثابت شد امامت آن حضرت ثابت ميشود بچندين وجه‌ وجه اول‌ آنكه دلالت بر عصمت آن حضرت ميكند و دانستى كه عصمت دليل امامت است‌ دويم‌ آنكه دلالت بر افضليت آن حضرت ميكند و تفضيل مفضول قبيح است عقلا سيم‌ آنكه از احاديث متواتره و خطب مشهوره حضرت امير عليه السّلام كه عامه و خاصه روايت كرده‌اند معلوم است كه حضرت امير عليه السّلام تصديق خلافت خلفاى ثلثه را هرگز نكرد و هميشه ايشان را نسبت بجور و ظلم ميداد و از ستم ايشان شكايت ميكرد و هرگاه ايشان بر خلاف آن حضرت باشند مخالف حق خواهند بود و ظالم و جابر و كافر خواهند بود و شكايت آن حضرت از ايشان اگر احتياج باثبات ندارد اما چند حديث از صحاح ايشان ايراد مينمايم: صاحب جامع الاصول از صحيح بخارى و مسلم و ترمدى و نسائى و سنن ابى داود روايت كرده است از مالك بن اوس كه على عليه السّلام و عباس آمدند بنزد عمر و طلب ميراث رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كردند پس عمر بايشان گفت كه چون حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از دنيا رفت أبو بكر گفت من ولى رسول خدايم پس آمدى تو و طلب ميراث پسر برادرت ميكردى و اين طلب ميراث زنش از پدرش ميكرد پس أبو بكر گفت كه رسول خدا گفت كه ما گروه پيغمبران ميراث نميگذاريم آنچه از ما ميماند صدقه است پس شما او را دروغگو و گناه كار و مكار و خائن دانستيد و خدا ميداند كه او راستگو و نيكوكار و تابع حق بود پس چون أبو بكر مرد گفتم من ولى رسول خدا و ولى ابو بكرم پس شما مرا دروغگو و گناه كار و مكار و خائن دانستيد و خدا ميداند كه من راستگو و نيكوكار و تابع حقم پس من خلافت را متصرف شده‌ام الحال هر دو متفق شده‌ايد ميگوئيد بما بده ميراث را پس از اين حديث كه در پنج صحيح از صحاح ايشان وارد شده است باعتراف امام ايشان معلوم ميشود كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام اين دو منافق را كذاب و غدار و مكار و گناهكار مى‌دانسته پس چگونه راضى بامامت و بيعت ايشان شده باشد و ايضا شبهه‌اى كه ايشان در باب خلافت أبو بكر در نظر مردم جلوه داده‌اند كه آن اجماع بر امامت اوست هرگاه امير المؤمنين (ع) و عباس در آن داخل نباشند كى اجماع متحقق شده استو صاحب جامع الاصول روايت كرده است از صحيح مسلم و بخارى كه عايشه گفت فاطمه (س) دختر رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و عباس آمدند بنزد أبو بكر و طلب ميراث خود را از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ميكردند و طلب فدك ميكردند و حصه خود را از خيبر أبو بكر گفت من از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه گفت از ما ميراث نميماند آنچه ميگذاريم صدقه است و آل محمد از


[ 137 ]

اين مال نميخورند و كارى كه پيغمبر كرده است من غير آن نميكنم چون حاصل صدقه مدينه آمد عمر آن را بعلى و عباس داد و على آن را متصرف شد و حاصل خيبر و فدك را عمر ضبط كرد و بايشان نداد و گفته‌اند در روايت ديگر وارد شده است كه فاطمه عليها السّلام آزرده شد و هجرت كرد از أبو بكر و با او سخن نگفت تا از دنيا رفت و حضرت او را در شب دفن كرد و أبو بكر را براى نماز او خبر نكرد پس عايشه گفت على روئى در ميان مردم داشت تا فاطمه (ع) در حيات بود و چون فاطمه (ع) رحلت نمود روى مردم از او گرديد و رعايت او نميكردند و فاطمه بعد از حضرت رسول شش ماه زنده بود پس زهرى از راوى پرسيد كه پس على شش ماه با أبو بكر بيعت نكرد گفت نه و اللَّه نه او و نه احدى از بنى هاشم تا شش ماه با أبو بكر بيعت نكردند تا على بيعت كرد چون على كه روى مردم از او گرديد بضرورت ميل كرد بصلح با أبو بكر پس پيغام كرد أبو بكر را كه بيا بسوى ما و كسى را با خود مياور از براى آنكه عمر را با خود نياورد و از براى آنكه شدت عمر را ميدانست پس عمر با أبو بكر گفت كه تنها نزد ايشان مرو أبو بكر گفت بخدا سوگند كه تنها ميروم با من چه ميتواند كرد پس آمد بخانه على و جميع بنى هاشم در آنجا مجتمع بودند پس حضرت امير عليه السّلام برخاست و خطبه خواند و فضايل خود را ذكر كرد و حقوق خود را بيان كرد تا آنكه أبو بكر سنگين دل بگريه افتاد و حضرت ساكت شد و أبو بكر برخاست و خطبه خواند و عذر ناموجه خود را در باب فدك ذكر كرد و بعد از نماز ظهر حضرت بضرورت بيعت كرد پس هر عاقلى كه در اين حديث تأمل كند ميداند كه باعتراف خود در مدت شش ماه اجتماعى بر خلافت أبو بكر نه طوعا و نه جبرا منعقد نشد و تصرف ايشان در فروج و اموال و اديان مسلمانان محض جبر و غصب بود و اگر در آخر مصالحه شده باشد بعد خراب البصره از محض خوف و قلت اعوان و كثرت اعادى بوده و اجماع و بيعت چنينى در حق هر پادشاه جابر و ظالم و قاهرى باشد متحقق ميشود و تتمه اين سخن ان شاء اللَّه تعالى در مطاعن مذكور خواهد شدو احمد بن اعثم كوفى كه از معتبرترين مورخين و محدثين عامه است در تاريخ خود نقل كرده است كه معاويه بعلى نامه‌اى نوشت كه مضمونش اينست اما بعد حسد ده جزو است نه جزو آن در تست و يك جزو در ساير مردم زيرا كه امور اين امت برنگشت به احدى بعد از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مگر آنكه حسد بردى بر او تعدى كردى بر او و ما دانستيم اين را از تو از نظر خشم‌آلود تو و سخنان ناهموار تو و آههاى بلند تو و امتناع كردن از بيعت خلفاء ترا ميكشيدند بسوى بيعت مانند شترى كه مهارش را كشند تا آنكه بيعت كردى از روى كراهت تا آخر نامه ميشومه او پس حضرت امير در جواب نوشت كه آمد بنزد من نامه تو در آنجا نوشته‌


[ 138 ]

بودى حسد مرا بر خلفاء و امتناع مرا از بيعت ايشان و انكار كردن من خلافت ايشان را من عذر نميخواهم از اين امور نه بسوى غير تو زيرا كه چون حضرت رسول از دنيا رفت و امت او اختلاف كردند قريش گفتند مى‌بايد امير از ما باشد و انصار گفتند ميبايد امير از ما باشد قريش گفتند محمد از ماست و ما سزاوارتريم بخلافت از شما پس انصار ولايت و سلطنت را بقريش گذاشتند بسبب قرابت با محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پس ما كه اهل بيت آن حضرت بوديم احق بوديم باين امر از غير و چون مردم با أبو بكر بيعت كردند پدر تو ابو سفيان بنزد من آمد و گفت تو احقى به اين امر از غير تو و من يارى ميكنم تو را بر هر كه مخالفت تو كند و اگر خواهى پر مى‌كنم مدينه را از سواران و پيادگان بر سر پسر ابو قحافه و من قبول نكردم از ترس آنكه افتراق در ميان اهل اسلام بهم رسد و ابن ابى الحديد از كلينى روايت كرده است كه چون على عليه السّلام خواست بجانب بصره رود خطبه‌اى خواند و بعد از حمد و ثنا و صلوات فرمود بدرستى كه چون حق تعالى پيغمبر خود را بعالم بقا برد قريش امر خلافت را از ما گرفته متصرف شدند و ما را منع كردند از حقى كه ما سزاوارتر بوديم بآن از همه مردم پس دانستيم كه صبر كردن بر اين ظلم بهتر است از آنكه كلمه مسلمانان را پراكنده كنيم و خونهاى مسلمانان را بريزيم و مردم نو مسلمان بودند و دين در حركت و اضطراب بود هنوز قرار نگرفته بود باندك ضعفى فاسد ميشد و باندك تأملى متغير ميشد پس گروهى متولى امر خلافت شدند كه نهايت اهتمام در استحكام امر خود كردند و بدار جزا رفتند و ايضا بطرق متعدده روايت كرده است كه حضرت امير عليه السّلام گفت خداوندا تو جزا ده قريش را كه حق مرا از من منع كردند و غصب كردند امر مرا و به روايت ديگر فرمود كه طلب يارى ميكنم از تو بر قريش بدرستى كه ايشان قطع كردند رحم مرا و غصب كردند حق مرا و اجماع كردند بر منازعه من امرى را كه من اولى بودم بآن از ايشان و هرگاه على عليه السّلام اين شكايتها از ايشان كند معلوم است كه ايشان را دوست نميداشته و ايشان او را دوست نمى‌داشتند و از ايشان متأذى شده بود و صاحب مشكاة از صحاح ايشان نقل كرده كه دوست نميدارد آن حضرت را مگر مؤمنى و دشمن نمى‌دارد او را مگر منافقى و در صحيح ترمدى از ابو سلمه روايت كرده است كه ما منافقان را نميشناختيم مگر ببغض على و در استيعاب نقل كرده است كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفت هر كه على را دوست دارد مرا دوست داشته و هر كه مرا دوست دارد خدا را دوست داشته است و هر كه على را دشمن دارد مرا دشمن داشته و هر كه على را ايذا كند مرا ايذا كرده است و هر كه مرا ايذا كند خدا را ايذا كرده است حق تعالى ميفرمايد الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً


[ 139 ]

مُهِيناً و كسى كه خدا او را در دنيا و آخرت لعنت كرده باشد و در عذاب عظيم خدا باشد مستحق امامت و خلافت نيست. فصل ششم در بيان افضليت آن حضرت است بر ساير صحابه‌ زياده بر آنكه سابقا مذكور شد به اقرار مخالفانابن ابى الحديد كه از اعاظم علماى مخالفانست گفته است قول بتفضيل امير المؤمنين عليه السّلام قوليست قديم بسيارى از اصحاب و تابعين قائل آن بوده‌اند از جمله صحابه عمار و مقداد و ابو ذر و سلمان و جابر بن عبد اللَّه و ابى بن كعب و حذيفه و بريده و ابو ايوب و سهل بن حنيف و ابو الهشيم و ابن تيهان و خزيمة بن ثابت و ابو الطفيل و عباس بن عبد المطلب و بنى العباس و بنى هاشم و بنى عبد المطلب كافة و زبير نيز اول قائل بود و بعد از آن برگشت و از بنى اميه جمعى قائل بوده‌اند از آن جمله خالد بن سعيد بن العاص و عمر بن عبد العزيز و ثعلبى كه از اعاظم مفسران ايشانست نقل كرده است كه اين آيه در مصحف ابن مسعود كه از صحابه كبار است چنين بود ان اللَّه اصطفى آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران و آل محمد على العالمين و ابن حجر ناصبى در صواعق محرقه از فخر رازى روايت كرده كه اهل بيت رسول در پنج چيز با آن حضرت مساويند در سلام كه خدا فرموده «السلام عليك أيها النبى» و فرموده‌ سَلامٌ عَلى‌ إِلْ‌ياسِينَ‌ و در صلوات بايشان در تشهد و در طهارت كه فرموده‌ طه‌ يعنى يا طاهر وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً در تحريم صدقه و در محبت كه فرموده‌ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ‌ و فرموده‌ قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى‌ و ابن ابى الحديد گفته اما فضايل آن حضرت از كثرت و شهرت بجائى رسيده كه با وجود آن متعرض ذكر و بيان آن شدن سماجت است و بعد از آن گفته چه‌گويم در شأن مردى كه اعدايش اقرار و اذعان به فضلش كرده و خصمانش انكار و كتمان فضايلش نتوانستند كردن و معلوم است كه بنى اميه با آنكه مالك شرق و غرب عالم شدند و نهايت سعى و حيله در اطفاى نور او نمودند و احاديث بسيار در مثالب و معايب او وضع و اقارب او كردند و بر منابر سب و لعن او كردند و مادحان و شيعيانش را حبس و قتل و نهب نمودند و مردم را از روايت حديثى كه دلالت بر فضل و منقبت او كند منع بليغ كردند تا حدى كه بر مردم حرام كردند كه نام او را بر زبان جارى گردانند و هر چند ايشان در اين امر اهتمام و سعى تمام بيشتر كردند نام او بلندتر و قدرش رفيع‌تر شد مانند مشك كه هر چند او را پنهان كنند بويش مخفى نماند و مثل آفتاب كه بكف دست پوشيده نشود و بر مثال روز روشن كه اگر يك چشم آن را نبيند چندين چشم ديگر ميبينند و چه گويم در شأن كسى كه همه فضايل منسوب باو و سلسله جميع كمالات باو منتهى ميگردد و سر كرده‌


[ 140 ]

همه فضيلتها و سرچشمه همه كرامتها و معدن جميع فضايل او بوده و گوى سبقت از ميدان همه مكارم او ربوده و بعد از او هر كسى كه نصيبى از فضيلت داشته از او داشته و هر كه بهره‌اى از كمال يافته از او يافته پوشيده نيست كه اشرف علوم معرفت الهى و علم خداشناسى است و هر كه خدا را شناخته از او شناخته و لواى معرفت در ساحت هدايت از بيان او افراخته و راه خدا بشمع كلام او روشن گشته و دست تعليم او نور علم در دلهاى علما سرشته معتزله كه اهل توحيد و عدل و ارباب نظر و عقل و در اين فن استاد مردمند شاگردان اويند و اشاعره نيز غاشيه بر دوش اين تك و پو و هوادار اين سر كويند زيرا كه استاد ايشان ابو الحسن اشعرى و او شاگرد ابو على جبائيست كه يكى از مشايخ معتزله است و استاد معتزله و اصل بن عطا است و او شاگرد ابو هاشم عبد اللَّه بن محمد الحنفيه است و او شاگرد پدرش امير المؤمنين و اما اماميه و زيديه انتسابشان بآن حضرت ظاهر است و از جمله علوم تفسير قرآنست كه بتمامى از او مأخوذ است و ابن عباس كه استاد مفسرينست و اكثر اين علم از او مأخوذ است شاگرد اوست و از او پرسيدند كه علم تو با علم ابن عمت چونست گفت مثل قطره باران بدرياى محيط و از جمله علم طريقت و حقيقت و احوال تصوف است و معلوم است كه ارباب اين فن در بلاد اسلام باو منتهى ميشوند و شبلى و جنيد و سرى و ابو يزيد بسطامى و معروف كرخى و غير ايشان همه باين نسبت دروغ فخر ميكرده‌اند و خرقه‌اى كه شعار ايشانست بسند متصل باعتقاد خود بآن حضرت مى‌رسانند و از جمله علوم علم نحو و علم صرف است و همه كس ميداند كه اختراع اين علم او كرده و ابو الاسود دؤلى استاد اين علم بتعليم او تدوين اين علم كرده است و اصول و قواعد آن را او بيان فرموده از آن جمله آنست كه اقسام كلام اسم و فعل و حرفست و كلمه منقسم ميشود بمعرفه و نكره و اعراب منحصر است در رفع و نصب و جر و جزم و فاعل مرفوع است و مفعول منصوب است و مضاف اليه مجرور است و همين قوانين نزديك است كه معجزه باشد و اگر ملاحظه فضايل نفسانى و خصايص انسانى نمائى ميدانى كه رايت جلالش در رفعت بكجا رسيده و مشارق همتش از كدام مشرق دميده اما شجاعتش شجاعت گذشتگان را از ياد مردم برده و نام آيندگان را بر زبان‌ها فسرده مقاماتش در حروب مشهور و حروبش تا قيامت معروف و مذكور است اوست شجاعى كه هرگز نگريخته و از هيچ لشكر نترسيده و هرگز خصمى برابرش نيامده كه از او نجات يافته باشد و هرگز ضربتى نزده كه احتياج بضربت ديگر باشد شجاعى را كه او ميكشت قومش افتخار ميكردند باينكه كشته اوست چنانكه بعد از آنكه آن حضرت عمرو بن عبد ود را كشت خواهر عمرو در


[ 141 ]

مرثيه او شعرى چند گفته كه مضمونش اين است كه اگر كشنده عمرو ديگرى ميبود تا زنده بودم بر او ميگريستم اما چون قاتلش يگانه ايست در شجاعت ممتاز و بكرامت سرافراز كشتن او را عارى و كشته او را ننگى نيست و پدرش پادشاه مكه بود و شجاعى كه لحظه‌اى در برابرش ايستاده هميشه بآن افتخار مينمود روزى معاويه بدبخت بر تخت خوابيده بود بيدار شد ديد عبد اللَّه پسر زبير در برابرش ايستاده عبد اللَّه از روى مزاح باو گفت اى امير اگر ميخواستم ميتوانستم يعنى تو را كشت معاويه گفت دعوى شجاعت ميكنى گفت مگر انكار شجاعت من ميتوانى كرد من در صف قتال برابر على ابن أبي طالب عليه السّلام ايستاده‌ام معاويه گفت اگر راست ميگفتى تو را و پدر تو را بدست چپ خود كشته بود دست راستش بيكار مانده طلب ديگرى مينمود مجملا اينكه هر شجاعى كه در مشرق و مغرب بوده او را مسلم ميدارند و بنام او مثل ميزنند و اما قوت و زورش ضرب المثلست در همه آفاق و هيچ كس بقوت او نبوده باتفاق در خيبر را به يك دست از جا كند و چندين كس نتوانستند كه حركتش دهند و سنگ عظيم را از سر چاهى برگرفت كه تمام لشكر از تحريكش عاجز بودند اما سخاوت‌ وجودش از آن مشهورتر است كه بايد گفت روزها روزه ميگرفت و شبها بگرسنگى ميگذرانيد و قوت خود را بديگران ميداد و سوره هل اتى باين سبب نازل شده و آيه كريمه‌ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ سِرًّا وَ عَلانِيَةً در شأن او آمد و مرويست كه براى نخلستانى از يهود بدست خود آب ميكشيد آن قدر كه دست حق پرستش مجروح ميشد و اجرتش را تصدق ميكرد و خود از گرسنگى سنگ بر شكم ميبست و گفته‌اند كه آن حضرت اسخاى ناس بود و در سخاوت وجود بحدى بود كه خدا خواسته و پسنديده و هرگز بسائل نه نگفته حتى آنكه منافقى از خدمت آن حضرت رو گردان شده بود بنزد معاويه رفت كه دشمن‌ترين مردم نسبت بآن حضرت بود و نهايت سعى در تهمت و عيب و منقصت او مينمود گفت از پيش بخيل‌ترين مردم آمده‌ام معاويه گفت واى بر تو او را بخيل ميگوئى و حال آنكه اگر خانه‌اى از طلا و خانه‌اى از كاه داشته باشد طلا را پيشتر بتصدق ميدهد تا هيچ از آن نماند اوست كه خانه‌هاى اموال را تصدق ميكند تا آنكه جاروب نموده و بر جايش نماز ميگذارد اوست كه بمالهاى دنيا خطاب ميكرد و ميگفت ديگرى را فريب دهيد كه من شما را طلاقى گفته‌ام كه هرگز رجوع ندارد و با اينكه تمام دنيا در تصرفش بود چون از دنيا رفت هيچ ميراث نگذاشت‌ و اما حلم و عفو حليمترين و عفوكننده‌ترين مردم بود از كسى كه با او بدى مينمود و صحت اين معلوم است از


[ 142 ]

آنچه كرد باعدا عدو خود مروان بن الحكم و عبد اللَّه بن الزبير و سعيد بن العاص كه در جنگ جمل بر ايشان مسلط شد و بعد از آنكه همه اسير او شدند همه را رها كرد و متعرضشان نشد و تلافى ننمود با آنكه عبد اللَّه بن زبير در ميان مردم او را دشنام ميداد و بلفظ لئيم و احمق نام ميبرد وقتى كه او را اسير كرد او را سر داد و گفت برو تا تو را نبينم و بيش از اين نگفت و از آنچه عايشه باو كرد چون بر او ظفر يافت نهايت شفقت و مهربانى باو فرمود و اهل بصره شمشير بر او و اولادش كشيدند و ناسزا و لعن كردند چون بر ايشان ظفر يافت شمشير از ايشان برداشت و امان داد و اموال و اولادشان را نگذاشت غارت كنند آنچه در جنگ صفين با معاويه كرد كه اول لشكر او سر آب را گرفته ملازمان آن حضرت را از آب منع كردند بعد از آن حضرت آب را از تصرف ايشان گرفت و ايشان را بصحراى بى‌آبى راند اصحاب گفتند تو هم آب را از ايشان منع نما تا از تشنگى هلاك شوند و حاجت بجنگ نباشد فرمود نه و اللَّه آنچه ايشان كردند من نميكنم و شمشير تيز مغنى است از اين و فرمود طرفى از آب را گشودند تا آنها آب بردارند و اما جهاد در راه خدا معلوم است دوست و دشمن را كه او سيد مجاهدينست بلكه جهاد مخصوص اوست و هيچ‌كس ديگر را بسوى او جهاد نيست و در اين باب اطناب بى‌فايده است زيرا جهاد آن حضرت از امور ضروريه متواتر است‌ و اما فصاحت‌ او امام فصحا و سيد بلغاء و استاد خطباست بلغاء كلام او را دون كلام الخالق و فوق كلام المخلوق گفته‌اند كسى از خدمت حضرت نزد معاويه رفت و گفت از پيش عاجزترين مردم در كلام آمده‌ام گفت واى بر تو او را عاجز ميگوئى و اللَّه كه راه فصاحت و بلاغت را بر قريش كسى غير او نگشوده و قانون سخنورى را سواى او كسى تعليم ننموده‌ و اما حسن خلق‌ و شكفته روئى او ضرب المثل است تا حدى كه اعدايش او را باين عيب كردند و عمرو بن عاص گفت او بسيار دعا به و خوش طبعى ميكند و عمرو اين را از قول عمر برداشته كه او براى عذر اينكه خلافت را بآن حضرت نداد گفت بازى گر است و صعصعة بن صوحان و ديگر شيعيان در وصف او گفتند در ميان ما كه بود مثل يكى از ما بود بهر جانب كهمى‌خوانديم مى‌آمد و هر چه ميگفتيم مى‌شنيد و هرجا كه ميگفتيم مينشست و با اين حال از او ميترسيديم مانند اسير دست بسته كه كسى با شمشير برهنه بر سرش ايستاده باشد و خواهد گردنش را بزند روزى معاويه بقيس بن سعد ميگفت خدا رحمت كند ابو الحسن را كه بسيار خندان و شگفته و خوش طبع بود قيس گفت بلى چنين بود و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم هم باصحابه خندان و خوش طبع بود اى معاويه تو بظاهر چنين نمودى كه مدح او ميكنى اما قصد ذمش‌


[ 143 ]

كردى و اللَّه كه او با آن شگفتگى و خندانى هيبتش از همه كس بيشتر بود و آن هيبت تقوى بود كه او داشت نه مثل هيبتى كه اراذل و لئام شام از تو دارند و آن تا امروز از او در ميان دوستان و اولياء او مانده است و همچنين درشتى و ناخوشى و بدخوئى در ميان مخالفان او مانده است‌ و اما زهد در دنيا او سيد زهاد بود و همه زهاد روى اخلاص باو دارند هرگز طعامى سير نخورد و مأكول و ملبوس او از همه كس درشت‌تر بود نان‌ريزه‌هاى خشك را ميخورد و سر انبان نان را مهر ميكرد كه مبادا فرزندان از روى مهربانى زيت يا روغن بآن بيالايند و جامه را پينه ميكرد گاه بپاره پوستى و گاه بليف خرمائى و پيراهنش كرباس بسيار درشت بود و اگر آستينش دراز بود ميبريد و نميدوخت و رشته رشته بر سر دستش ميريخت تا وقتى كه تمام شود و كم بود كه نان را با خورش ضم كند و اگر گاهى ميكرد نمك يا سركه بود و اگر ترقى ميكرد سبزى بود و اگر از اينهم ترقى ميكرد شير شتر بود گوشت نميخورد مگر گاهى و ميگفت شكم خود را مقبره حيوانات مكنيد و با اين حال قوت و زورش از همه بيشتر بوداز همه بلاد اسلام سواى شام كه در دست معاويه بود اموال پيش او مى‌آمد و همه را بر مردم قسمت ميكرد و اما عبادت‌ اعبد ناس بود و نمازش از همه كس بيشتر بود و روزه‌اش از همه كس فزونتر مردم از آن حضرت نماز شب و اقامه نوافل را آموختند و شمع يقين در راه دين از مشعل او افروختند چه توان گفت در عبادت كسى كه يك شمه از آن اينست كه در ليلة الهرير در صفين بين الصفين نطعى برايش گسترانيده بودند و بر آن نماز ميكرد و تير از راست و چپ او ميگذشت و در پيش او بزمين مى‌آمد و هيچ پروا نميكرد تا از ورد خود فارغ شد و پيشانى نورانيش از طول سجود مانند پاى شتر پينه كرده بود و اگر مناجات و دعوتش را تأمل كنى و از آن تعظيم و اجلال الهى كه در آنها كرده و تواضع و تذلل و خضوع كه نموده ملاحظه نمائى ميتوانى دانست كه چه مقدار اخلاص داشته و از كدام دل بيرون آمده و بر كدام زبان جارى گرديدهاز على بن الحسين عليه السّلام كه عبادتش بنهايت رسيده بود پرسيدند كه عبادت تو با عبادت جدت چونست گفت چنانكه عبادت جدم با عبادت حضرت رسالت بود و اما قرائت قرآن‌ او در اين باب مرجع همه بود و همه متفقند بر اينكه در زمان حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم تمام قرآن را غير او كسى نميدانست و در حفظ نداشت و بعد از آن حضرت اول كسى كه قرآن را جمع كرد و نوشت او بود و اگر رجوع بكتب قرائت كنى دانى كه استادان قرائت همه شاگردان اويند و قرائت همه منتهى باو است و همه پناه باو ميجويند و اما رأى و تدبير رأيش‌


[ 144 ]

از همه صوابتر و تدبيرش از همه صحيح‌تر بود و در همه امور هر يك از خلفاء و امراء رجوع باو مينمودند عمر را او از هلاك نگه داشت و عثمان را مخالفت امر او در اين بليه گذاشت اگر اطاعت رأى او ميكرد جان خود را از اين ورطه بدر ميبرد و آنكه دشمنانش گفتند كه او صاحب رأى نبود سببش آن بود كه موافقت شريعت مينمود و خلاف حكم دين نميفرمود چنانچه خود فرمود اگر نه رعايت تقوى بود من از همه زيركتر بودمى و خلفاى ديگر برأى خود هر چه را صلاح ميدانستند عمل ميكردند خواه موافق شرع بود و خواه نبود و ظاهر است كه كسى كه در اكثر امور رعايت دين كند دنيايش بى‌نظام‌تر است از كسى كه پرواى دين نداشته باشد اما سياست و حكومت‌ در حكم الهى سياستش بغايت بود و رعايت خويشان خود نمينمود تا بديگران چه رسد و اين معلومست از آنچه با برادر خود عقيل و امثال او كرد و آنچه بيان نموديم خصايص بشريست و واضح شد كه در همه آنها او بر همه مقدم بود و امام همه عالم است و چه توان گفت از وصف كسى كه كفار و دشمنان با تكذيب نبوت و عناد ملت او را دوست ميدارند و پادشاهان بلاد كفر صورتش را در معبد خود مينگارند و جمعى از ملوك ترك و ديلم و آل بويه براى تيمن و تبرك صورت آن حضرت را بر شمشيرهاى خود از جهت ظفر و نصرت نگاشته و با خود ميداشتند و چه‌گويم در شأن مردى كه همه كس ميخواهد كه منسوب باو باشد حتى در مردانگى و جوانمردى كه مردان عالم او را سيد و بزرگ خود ميدانند و خود را منسوب باو ميگردانند تا حدى كه در روز احد از آسمان در شأن او در حضور حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيدند كه ملائكه ملاء اعلى ميگفتند لا فتى الا على لا سيف الا ذو الفقار و چه‌گويم در شأن كسى كه پدرش ابو طالب است و او را سيد بطحا و شيخ قريش و رئيس مكه گفته‌اند كم است فقيرى كه با پريشانى بزرگ باشد و ابو طالب با كمال فقر بزرگ بود و او متكفل حفظ و تربيت حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بود از اوان صغر تا ايام كبر و آن حضرت را از كفار و مشركان محافظت و حمايت مينمود تا او در حيات بود آن حضرت از وطن خود محتاج بهجرت و اختيار غربت نشد و بعد از رفتن او از دنيا حق تعالى امر فرمود كه از مكه بيرون رو كه ديگر تو را در اينجا ناصر و يارى نمانده و آن حضرت با پدرى باين رفعت شأن پسر عمش خاتم النبيين و سيد الاولين و الآخرين و برادرش جعفر طيار با ملائكه اخيار و زوجه‌اش سيدة النساء عالميان و پسرانش سيّدا شباب اهل الجنان پدرانش پدران رسول اللَّه و مادرانش مادران خير خلق اللَّه گوشت و خونش بگوشت و خون او مقرون و نور روحش بانوار او متصل و مضموم پيش از خلق آدم تا صلب عبد المطلب و بعد از عبد المطلب در


[ 145 ]

صلب عبد اللَّه و ابو طالب از هم جدا شدند و دو سيد عالم بهم رسيدند اول منذر و ثانى و هادى و چه گويم در شأن كسى كه بر همه مردم در هدايت سبقت نموده و بخدا ايمان آورده وقتى كه همه كس مشغول عبادت احجار بودند و هيچ‌كس بر او در توحيد الهى سبقت نداشته مگر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه رايت سبقت در عالم افراشته اكثر اهل حديث بر آنند كه او از همه كس پيشتر متابعت پيغمبر كرده و باو ايمان آورده و خلاف اين نگفته مگر اندكى و شك در اين ننموده مگر دو كس يا يكى و آن حضرت خود فرموده است انا الصديق الاكبر و انا الفاروق الاول اسلمت قبل اسلام الناس و صليت قبل صلاتهم و هر كسى كه تتبع احاديث نمايد آنچه گفته شد يقين او ميگردد و آنچه ما در اين مقام ذكر نموديم اندكى است از فضايل آن حضرت و اگر شرح مناقب او بتفصيل ذكر كنيم محتاج شويم بكتابى بزرگ غير اين كتاب تا باينجا ترجمه كلام مجملى از ابن ابى الحديد بود و اگر چه علماى ما اضعاف اينها را ذكر كرده‌اند ما از كلام او ايراد نموديم كه بر مخالفان حجت تواند شد و ثابت‌ترين مناقب آنست كه دشمنان بآن شهادت دهند زيرا كه اين گمراه با اين اهتمام كه در ذكر مناقب آن ولى خدا مينمايد باز آن منافق جاهلى چند را بر او در خلافت مقدم ميداند و عداوتى از اين بالاتر نميباشد و از همه غريب‌تر آنست با آنكه خود اقرار ميكند كه او احق و اولى بود بخلافت ميگويد خود متعرض خلافت نشد و مردم را در ضلالت و جهالت گذاشت و ترك دنيا كرد و با آنكه خود نقل كرده است شكايتها را كه حضرت از ايشان ميكرد و مكرر ميفرمود كه غصب حق من كردند و قطع رحم من كردند اگر خود بايشان گذاشته بود و خلافت ايشان بحق بود چرا چنين بزرگوارى عاق بر ائمه خود ميشد و اين افتراها در حق ايشان ميگفت و ايضا خلافت خدا و امامت كبرى كه تالى مرتبه نبوتست مگر منصب دنيويست يا حطام دنياى فانى است كه كسى دست از آن بردارد و بديگرى كه اهليت آن ندارد واگذارد پس بر هر عاقلى مانند آفتاب روشن و واضح است كه هرگاه كسى با اين جهات و مناقب و كمالات در ميان امت باشد و ديگرى بهره‌اى از اين جهات نداشته باشد خلافت را متصرف شود اگر خدا و رسول او را خليفه كرده‌اند نهايت قباحت دارد كه خلافت را بچنين كسى تفويض نمايند و مرد با آن كمالات را رعيت او گردانند كه بايد اطاعت او بكند و اگر مردم كرده‌اند معلوم است كه بناى كار را بر بيعت جاهليت گذاشته‌اند و از روى تعصب و عناد دست از خليفه حق برداشته‌اند و اعانت امام خود در اخذ حق خود نكرده‌اند تا مخالفان و منافقان بر او غالب شدند چنانكه قوم موسى عليه السّلام هارون را ضعيف كردند و اطاعت عجل و سامرى نمودند


[ 146 ]

وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ. فصل هفتم [نصوص صريح در امامت ايشان و تجاهل مخالفان‌] در بيان قليلى از اخبار كه مخالفان در كتب معتبره ايراد نموده‌اند و اكثر نص صريح است در امامت و ايشان تغافل و تجاهل از آنها نموده‌اند و چون ذكر همه مناسب اين رساله نيست از بسيار باندكى اكتفا مينمائيم. ثعلبى كه از مشاهير مفسران عامه است روايت كرده است از ابو العمراء خادم حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه حضرت فرمود در شب معراج ديدم كه بر ساق عرش نوشته بود: «لا اله الا اللَّه محمد رسول اللَّه ايدته بعلى و نصرته به» و ايضا از جابر روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بعلى عليه السّلام گفت كه مردم از درختهاى مختلفند و من و تو از يك درختيم و صاحب مشكاة از احمد بن حنبل روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفت يا على در تو مثلى و شباهتى از عيسى عليه السّلام هست يهود او را دشمن داشتند بحدى كه مادرش را بهتان زدند و نصارى او را دوست داشتند تا آنكه منزلتى براى او اثبات كردند كه او راضى بآن نبود بآنكه او را خدا و پسر خدا خواندند پس حضرت امير عليه السّلام فرمود كه دو مرد در حق من هلاك ميشوند دوستيكه افراط ميكند در دوستى من و دشمنى كه بر من بهتان ميزند و ايضا از مسند از ام سلمه روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود كه هر كه على را دشنام دهد مرا دشنام داده است و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه گفته است اگر حضرت امير عليه السّلام در مقام مفاخرت بر آيد و خواهد كه فضايل و مناقب خود را بشمارد بآن مرتبه فصاحت كه خدا باو عطا كرده است و او را مخصوص بآن گردانيده و جميع فصحاى عرب او را مساعدت و معاونت كنند نتوانند رسيد بعشرى از آنچه رسول صادق الوعد در شأن او گفته است و مراد من اخبار مشهوره نيست كه اماميه بر امامت او استدلال ميكنند مانند خبر غدير و منزلت و قصه برائت و خبر راز گفتن و قصه خيبر و خبر تبليغ رسالت در هنگامى كه عشيره خود را در مكه جمع كرد و گفت هر كه اول بمن ايمان آورد وصى و خليفه منست و اول على عليه السّلام ايمان آورد و امثال اينها از اخبار مشهوره بلكه مراد من اخبار خاصه چند است كه ائمه و پيشوايان حديث در شأن او روايت كرده‌اند و اندكى از بسيار و قليلى از آنها را در حق ديگرى روايت نكرده‌اند و من اندكى از آنها را نقل ميكنم كه روايت كرده‌اند آنها را علماى حديث در حق آن حضرت كه متهم نيستند كه شيعه باشند و اكثر ايشان بعضى از صحابه را بر او تفضيل ميدهند زيرا كه روايتى كه ايشان نقل كنند نفس بآن مطمئن ميگردد و مثل روايت ديگران نيست پس بيست و چهار حديث روايت كرده‌اند و ما در اين رساله بعضى را ايراد مينمائيم: اول‌ آنست كه حافظ ابو نعيم در حلية الاولياء و احمد بن حنبل در مسند روايت كرده‌اند


[ 147 ]

كه حضرت رسول (ص) با على گفت يا على بدرستى كه خدا تو را مزين ساخته است بزينتى كه زينت نكرده است بندگان را بزينتى كه محبوب‌تر باشد بسوى او از آن و آن زينت ابرار و نيكوكاران است نزد خدا و آن زهد در دنيا است گردانيده است ترا كه چيزى از دنيا كم نميكنى و دنيا چيزى از تو كم نميكند و بخشيده است بتو محبت مساكين را پس گردانيده است تو را كه راضى هستى كه آنها اتباع تو باشند و آنها راضيند كه تو امام ايشان باشى و ابن حنبل اين را زياد كرده است پس خوشا حال كسى كه تو را دوست دارد و تصديق تو كند و واى بر كسى كه تو را دشمن دارد و تكذيب تو كند. دويم‌ از مسند احمد حديث ثقيف را كه سابقا مذكور شد روايت كرده است كه حضرت رسول (ص) بگروه ثقيف گفت مسلمان ميشويد يا ميفرستم مردى را كه از منست يا گفت عديل نفس منست و آرزوى عمر را نقل كرده است چنانكه گذشت و گفته است باز احمد در كتاب فضايل على نقل كرده است كه مردى را مى‌فرستم كه بمنزله جان منست ابو ذر گفت من در اين حالت در حجره خود بودم ديدم كه عمر آمد و دست بر پشت من گذاشت كه برودت كف او را يافتم و از من پرسيد كه كرا گمان دارى كه اراده كرده گفتم تو را نميخواهد آن را ميخواهد كه نعل او را پينه ميكند يعنى على عليه السّلام. سيم‌ حافظ ابو نعيم در حليه از ابو هريره روايت كرده است كه حضرت رسول (ص) گفت بدرستى كه خدا عهد كرد در باب على عليه السّلام بسوى من عهدى من گفتم پروردگارا بيان كن ابن را براى من گفت بشنويد بدرستى كه على عليه السّلام علامت راه هدايت است و امام اولياء منست و نور كسى است كه اطاعت من كند و اوست كلمه‌اى كه لازم گردانيده‌ام متقيان را اشاره است بآيه كريمه‌ وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوى‌ هر كه او را دوست دارد مرا دوست داشته و هر كه او را اطاعت كند مرا اطاعت كرده است پس بشارت ده او را باين پس گفتم پروردگارا من او را بشارت دادم گفت من بنده خدايم و در قبضه قدرت اويم اگر مرا عذاب كند بگناهان منست و هيچ ستم نكرده است بر من و اگر تمام كند آنچه مرا بآن وعده داده است پس او سزاوارتر است باينكه بكند پس حضرت رسول (ص) گفت من دعا كردم از براى او و گفتم خداوندا جلا بده دلش را و بهاى او را ايمان بخود گردان خدا فرمود كردم اما او را مخصوص گردانيده‌ام ببليه و امتحانى كه احدى از دوستان خود را بآن امتحان نكرده‌ام گفتم پروردگارا او برادر من و مصاحب منست فرمود كه در علم من گذشته است كه او مبتلا و ممتحن است و مردم را بآن امتحان خواهم كرد و ايضا حافظ ابو نعيم بسند ديگر از انس روايت كرده است كه‌


[ 148 ]

حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود بدرستى كه پروردگار عالميان عهد كرده است بسوى من در حق على كه او رايت و علامت هدايت است و منار ايمانست و پيشواى دوستان منست و نور جميع مطيعان منست على امين منست در قيامت و علمدار منست و بدست على خواهد بود كليدهاى خزينه‌هاى رحمت پروردگار من. چهارم‌ روايت كرده است احمد بن حنبل در مسند و احمد بيهقى در صحيح خود از رسول خدا (ص) كه هر كه خواهد نظر كند بسوى نوح ع در عزم او و بسوى ابراهيم عليه السّلام در حلم او و بسوى موسى ع در زيركى او و بسوى عيسى ع در زهد او پس نظر كند بسوى على عليه السّلام‌ مؤلف گويد فخر رازى اين حديث را در اربعين از احمد بيهقى در فضائل الصحابة باين نحو روايت كرده است هر كه خواهد نظر كند بسوى آدم ع در علم او و بسوى نوح ع در تقواى او و بسوى ابراهيم ع در خلت او و بسوى موسى ع رد هيبت او و بسوى عيسى ع در عبادت او نظر كند بسوى على بن أبي طالب عليه السّلام پس از جانب شيعه گفته است كه ظاهر حديث دلالت ميكند بر آنكه على عليه السّلام مساوى آن پيغمبرانست در آن صفات و شك نيست كه آنها افضل از أبو بكر بوده‌اند و از ساير صحابه و مساوى افضل افضل است پس على بايد افضل از ايشان باشد. پنجم‌ حافظ ابو نعيم در حليه و ابن حنبل در مسند از حضرت رسول روايت كرده‌اند كه هر كه دوست دارد كه زندگى كند بروش زندگانى من و بميرد بروش مردن من و چنگ زند در شاخى از ياقوت سرخ كه خدا آن را بدست قدرت خود خلق كرده است بآنكه گفت باش آن هم بهم‌رسيد پس بايد كه متمسك شود بولايت على عليه السّلام. ششم‌ از مسند احمد روايت كرده است كه حضرت رسول (ص) در پسين روز عرفه بيرون آمد و فرمود بدرستى كه حق تعالى مباهات كرد با ملائكه بهمه شما عموما و گناهان همه را آمرزيد و مباهات كرد بعلى بخصوص و گناهان او را آمرزيد من سخنى ميگويم و رعايت خويشى خود را نميكنم بدرستى كه سعادتمند و كل سعادتمند و حق سعادتمند كسى است كه على را دوست دارد در حيات او و بعد از موت او. هفتم‌ حديث احمد بن حنبل است كه در كتاب فضائل و مسند روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفت كه اول كسى را كه در قيامت ميطلبند منم پس مى‌ايستم در جانب راست عرش در سايه الهى پس حله بمن ميپوشانند پس پيغمبران را يكى بعد از ديگرى ميطلبند و از جانب راست عرش بازمى‌دارند و حله‌ها بايشان ميپوشانند پس على بن أبي طالب را ميطلبند


[ 149 ]

براى قرابتى كه با من دارد منزلتى كه نزد من دارد و ميدهند بدست او علم مرا كه آن لواى حمد است و هر كه بعد از او است همه در زير آن علمند بعد از آن با على خطاب كرد كه پس تو با علم مى‌آئى تا مى‌ايستى ميان من و ميان ابراهيم خليل پس حله‌اى بر تو ميپوشانند پس منادى از عرش ندا ميكند كه نيكو پدريست پدر تو ابراهيم و نيكو برادريست برادر تو على عليه السّلام بشارت باد تو را كه تو را ميخوانند هرگاه مرا ميخورانند و تو را خلعت ميپوشانند هرگاه مرا خلعت ميپوشانند و بتو عطا ميكنند هرگاه بمن عطا ميكنند. هشتم‌ حافظ ابو نعيم در حليه روايت كرده است از انس بن مالك كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روزى بمن گفت آبى براى وضوى من حاضر كن پس چون حاضر كردم برخاست و وضو ساخت و دو ركعت نماز بجا آورد پس فرمود اول كسى كه بر تو داخل ميشود از اين در امام متقيان و سرور مسلمانان و يعسوب مؤمنان يعنى پادشاه ايشان و خاتم اوصيا و كشاننده رو سفيدان و دست و پا سفيدانست بسوى بهشت انس گفت من گفتم خداوندا او را مردى از انصار گردان و دعاى خود را پنهان كردم پس على عليه السّلام آمد حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود كى آمد گفتم على (ع) پس برخاست بسوى او شاد و خندان و دست در گردن او كرد و عرق رويش را پاك ميكرد على (ع) گفت يا رسول اللَّه امروز ميبينم كه نسبت بمن كارى ميكنى كه پيشتر نميكردى حضرت فرمود چرا نكنم و حال آنكه تو از جانب من رسالت مرا بخلق خواهى رسانيد و صداى مرا بايشان خواهى شنوانيد و بيان خواهى كرد از براى ايشان آنچه در آن اختلاف كنند بعد از من. نهم‌ ايضا حافظ روايت كرده است در حليه از عايشه كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرموده بطلبيد از براى من سيد عرب را كه او على است من گفتم مگر تو سيد عرب نيستى گفت من سيد جميع فرزندان آدم و على سيد عرب است چون على عليه السّلام آمد انصار را طلبيد و گفت اى گروه انصار ميخواهيد دلالت كنم شما را بر چيزى كه اگر متمسك شويد بآن هرگز گمراه نشويد گفتند بلى يا رسول اللَّه گفت او على است پس او را دوست داريد بدوستى من و گرامى داريد بكرامت من بدرستى كه جبرئيل عليه السّلام مرا امر كرد از جانب خدا به آنچه گفتم بشما. دهم‌ ايضا حافظ در حليه روايت كرده است كه روزى على عليه السّلام آمد و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود مرحبا اى سيد مؤمنان و امام متقيان گفتند بعلى عليه السّلام چگونه است شكر بر اين نعمت گفت حمد ميكنم خدا را بر آنچه بمن داده است و سؤال ميكنم از او كه توفيق دهد مرا كه شكر كنم او را بر آنچه بمن عطا كرده است و زياد كند بر آنچه بمن انعام كرده است


[ 150 ]

يازدهم‌ ايضا در حليه روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود كه هر كه خواهد زندگانى كند بروش زندگانى من و بميرد بروش مردن من و ساكن شود در جنت عدن كه پروردگار من او را كشته است پس بايد موالات كند با على بعد از من و دوستى كند با دوست او و پيروى كند امامان بعد از مرا بدرستى كه ايشان عترت منند و از طينت من خلق شده‌اند و فهم و علم مرا بايشان داده‌اند پس واى بر آنها كه تكذيب ايشان كنند بعد از من از امت من و قطع كنند در حق ايشان صله مرا خدا شفاعت مرا بايشان نرساند. دوازدهم‌ از احمد در مسند و كتاب فضايل و صاحب فردوس الاخبار روايت كرده است كه حضرت رسول (ص) فرمود كه بوديم من و على نورى نزد حق تعالى پيش از آنكه آدم را خلق كند بچهارده هزار سال پس چون آدم را خلق كرد قسمت كرد آن نور را بدو جزء پس يك جزو من بودم و يك جزو على بود و در فردوس الاخبار زياد كرده است كه پس ما منتقل شديم در صلبها تا در صلب عبد المطّلب رسيديم پس از براى من نبوت شد و از براى على وصايت. سيزدهم‌ احمد در مسند روايت كرده است كه حضرت رسول (ص) فرمود و خطاب كرد با على كه نظر كردن بر روى تو عبادتست تو سيد و سرورى در دنيا و آخرت هر كه تو را دوست دارد مرا دوست داشته و دوست من دوست خداست و دشمن تو دشمن منست و دشمن من دشمن خداست واى بر كسى كه تو را دشمن دارد. چهاردهم‌ ايضا احمد در كتاب فضايل روايت كرده است كه در شب بدر رسول خدا گفت كيست كه آبى از براى ما بياورد مردم همه امتناع كردند على مشگى برداشت و شب بسيار تاريك بود و آمد بر سر چاه عميقى و فرو رفت بقعر چاه پس حق تعالى وحى كرد بسوى جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل كه مهيا شويد براى نصرت و يارى محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و برادرش على عليه السّلام و لشكرش پس از آسمان بزير آمدند با غلغله و صدائى كه هر كه ميشنيد ميترسيد چون بنزد چاه رسيدند همه آن ملائكه بر حضرت امير عليه السّلام سلام كردند براى اكرام و اجلال او و ايضا اين حديث را احمد بسند ديگر روايت كرده است از انس و در آخرش زياد كرده است كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفت يا على در روز قيامت ناقه از ناقه‌هاى بهشت را از براى تو خواهند آورد و بر آن سوار خواهى شد و زانوى تو با زانوى من و ران تو با ران من خواهد بود تا داخل بهشت شويم. پانزدهم‌ باز احمد در كتاب فضايل روايت كرده است كه رسول خدا خطبه خواند و در آن خطبه گفت أيها الناس وصيت ميكنم شما را بمحبت خويش من و برادر من و پسر عم من‌


[ 151 ]

على عليه السّلام بتحقيق كه دوست نميدارد او را مگر مؤمنى و دشمن نميدارد او را مگر منافقى و هر كه او را دوست دارد بتحقيق كه مرا دوست داشته و هر كه او را دشمن دارد بتحقيق كه مرا دشمن داشته و هر كه مرا دشمن دارد خدا عذاب كند او را بآتش‌ شانزدهم‌ باز از كتاب فضائل ابن حنبل روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود كه خدا در حق على پنج چيز بمن عطا كرده است كه محبوبتر است بسوى من از دنيا و هر چه در دنياست‌ اول‌ آنكه او متكاى منست در پيش خدا تا آنكه خدا فارغ شود از حساب خلايق‌ دويم‌ آنكه لواى حمد در دست او خواهد بود و آدم و جميع فرزندانش در زير آن علم خواهد بود سيم‌ آنكه در كنار حوض من خواهد ايستاد و هر كه را شناسد كه از دوستان اوست آب خواهد داد از امت من‌ چهارم‌ آنكه او عورت مرا خواهد پوشانيد و مرا دفن خواهد كرد پنجم‌ آنكه بر او نميترسم كه كافر شود بعد از ايمان يا زانى شود بعد از احصان‌ هفدهم‌ از حليه حافظ ابو نعيم روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفت يا على من بر تو زيادتى دارم به پيغمبرى زيرا پيغمبرى بعد از من نيست و تو بر ساير صحابه و مردم مخاصمه ميكنى و بر ايشان زيادتى دارى به هفت چيز و احدى از قريش در آنها با تو منازعه نميتواند كرد تو پيش از همه ايمان آورده بخدا و پيش از همه وفا كننده بعهد خدا و زياده از همه قيام نماينده‌ترى بامر خدا و قسمت‌كننده‌ترى ميان مردم بسويت و عدالت‌كننده‌ترى از همه در ميان رعيت و دانا ترى از همه بقضا و حكم در ميان خلق و مزيت و فضيلت تو نزد خدا از همه بيشتر است‌ هيجدهم‌ از مسند احمد روايت كرده است كه حضرت فاطمه (س) گفت يا رسول خدا كه تزويج كردى مرا بفقيرى كه مال ندارد حضرت فرمود ترا تزويج كردم بكسى كه اسلامش از همه اقدام است و حملش از همه بزرگتر است و عملش از همه بيشتر است مگر نميدانى كه مطلع شد بر اهل زمين و از ميان همه شوهر تو را برگزيد. نوزدهم‌ ابن ابى الحديد از تفسير ثعلبى روايت كرده است و در تفسير مذكور بالفعل موجود است كه چون سوره اذا جاء نازل شد بعد از برگشتن از جنگ حنين بسيار مداومت مى‌نمود حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر گفتن سبحان اللَّه و استغفر اللَّه پس گفت يا على آمد آنچه خدا مرا وعده داده بود فتح مكه شد و مردم در دين خدا فوج فوج داخل شدند بدرستى كه هيچ كس از تو سزاوارتر نيست بمقام من براى تقدمى كه در اسلام بر همه دارى و قرابتى كه با من دارى و داماد منى و نزد تست بهترين زنان عالميان و پيش از اين بر من ثابت است نعمتهاى‌


[ 152 ]

ابو طالب و حقوق او در وقتى كه قرآن نازل شد و من حريصم و بسيار ميخواهيم كه رعايت حقوق او در حق اولادش بكنم پس ابن ابى الحديد بعد از آنكه اين احاديث را نقل كرده است گفته است من اين اخبار را در اين موضع از براى اين نقل كردم كه بسيارى از آن جماعت كه منحرفند از آن حضرت چون ميبينند كه حضرت امير عليه السّلام از براى تحدث بنعمتهاى خدا بر خود در خطبه‌ها فضائل و كمالات خود را ذكر ميكند آن حضرت را نسبت به تكبر و فخر مى‌دهند و بعضى از صحابه نيز بيشتر اين را ميگفته‌اند چنانچه بعمر ميگفتند كه امارت لشكر و جنگ را به على عليه السّلام بگذار گفت او تكبرش زياده از آنست كه اين را قبول كند و زيد بن ثابت ميگفت ما متكبرتر از على و اسامه نديده‌ايم لهذا ما آن احاديث را ايراد كرديم تا بدانند كه كسى كه اين منزلت نزد حضرت رسالت داشته باشد و آن حضرت در شأن او اينها را گفته باشد اگر بآسمان بالا رود و با ملائكه و انبياء مفاخرت كند سزاوار است و ملامتش نبايد كرد با آنكه آن حضرت هرگز در گفتار و كردارش اظهار تكبر ننمود و لطف و كرم و خلق و تواضعش از همه بيشتر بود تا آنكه دشمنانش او را به دعا و مزاح مذمت ميكردند و گاهى كه اين نوع سخنان از آن حضرت صادر ميشد از باب جوشى بود كه سينه پردردش از طلاطم امواج هموم ميزد بضرورت اظهار مينمود و آه سردى بود كه از دل پردرد ميكشيد و شكايتى بود كه از عدم مساعدت روزگار مينمود يا شكر نعمتهاى الهى بود كه باو عطا فرموده بود و تنبيهى بود غافلان را كه اقرار بفضل او نداشتند و از باب امر بمعروف و نهى از منكر بر او واجب بود كه قدرى از فضائل خود را ظاهر گرداند كه مردم اعتقاد باطل در حق او نكنند و ديگران را در فضيلت بر او تقديم ندهند و حق تعالى نهى كرده است از اين رو گفته است‌ أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدى‌ فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ‌ تا اينجا ترجمه كلام ابن ابى الحديد بود. مؤلف گويد كه حق تعالى چشم و گوش و دل مخالفان را ميبندد و حق را بر زبان ايشان جارى ميكند تا حجت شيعه باشد بر ايشان و بسيار غريبست كه اين مرد با آن فضيلت اين احاديث را نقل كند و تصديق صحت آنها ميكند و قبول ميكند كه از صد يك اين فضائل در حق ديگران وارد نشده است و اقرار افضليت آن حضرت از همه جهات ميكند و اعتراف بمظلوميت آن حضرت ميكند و بر آن حضرت واجب مى‌داند كه بر سبيل نهى از منكر اظهار فضل خود و نقص آنها بكند و استشهاد ميكند باين آيه كه صريح است در آنكه با وجود اعلم امامت غير اعلم جايز نيست و مع ذلك آنها را خليفه ميداند و در بيست و پنج سال آن حضرت‌


[ 153 ]

را رعايت آنها ميدادند و آنها را نسبت باو امام واجب الاطاعه ميداند إِنَّ هذا لَشَيْ‌ءٌ عُجابٌ‌ و بدان كه احاديثى كه در اين فصل و فصول سابقه ايراد نموديم مخالفان نميتوانند انكار صحت آنها كرد زيرا كه آنچه از شش صحيح ايشان نقل كرده‌ايم متفق عليه است و انكار صحت آنها نميتوانند كرد و آنچه از ساير كتب ايشان نقل شده از كتب مشهوره اكابر علماء ايشان نقل كرده‌ايم مانند مسند احمد بن حنبل كه مؤلف آن از ائمه اربعه ايشانست كه يكى از چهار مذهب ايشان باو منتهى ميشود و كتب حافظ ابو نعيم است كه همه توثيق او كرده‌اند و كتب او را معتبر ميدانند و تفسير ثعلبى كه از مفسرين مشهوره ايشانست و در همه تفاسير از او نقل ميكنند و ساير كتبى كه از آنها نقل كرده‌ايم از كتب مشهوره ايشانست و اكثر فضل و اعتبار ايشان نزد عامه زياده از مؤلفين صحاح ايشانست و چون آن شش نفر تعصب ايشان زياده از ديگران است آنها را معتبر شمرده‌اند و احاديثى كه ما بر ايشان حجت ميكنيم همه متفق عليه است كه علماى ما و ايشان همه روايت كرده‌اند و آنچه آنها در برابر مى‌آورند حديث موضوعى چند است كه مطلقا در كتب ما اثرى از آن نيست و آثار وضع بر آنها ظاهر است و كسى كه استشمام رايحه از انصاف كرده باشد ميداند كه اكثر احاديثى كه در اين مقام نقل كرده شده و اكابر علماى ايشان حكم بصحت آنها كرده‌اند صريح است در امامت زيرا كه امامت در عرف حديث و قرآن صريح است در خلافت و رياست كبرى و كسى كه عديل نفس رسول باشد رعيت غير نميباشد و حديث ابتلاء صريح است در امامت و غصب خلافت در چندين موضع و كسى كه متصف بصفات مشهوره انبياء باشد و همه در تحت لواى او باشند و درجه‌اش ميان رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ابراهيم عليه السّلام باشد رعيت هر شقى لئيم كه چند منافق با او بيعت كرده باشند نميباشد و حديث وصيت نزد منصف عارف بلغت و مصطلحات اكثر فقرات آن دلالت بر امامت مى‌كند خصوصا امام المتقين و سيد المسلمين و يعسوب المؤمنين و خاتم الوصيين زيرا كه معلوم است كه مراد از وصايت نيابت پيغمبر است و رياست امور امت و هدايت ايشان چنانكه وصيت انبياى ديگر اين معنى داشته و الا آن حضرت طفلى نداشت كه وصى براى او تعيين نمايد و مالى نداشت كه در آن وصيت كند خصوصا بنا بر طريق عامه كه ميگويند كه آن حضرت ميراث ندارد و احاديث وصايت آن حضرت متواتر است و ابن ابى الحديد از اكثر صحابه اشعار بسيار نقل كرده است كه متضمن وصايت است و ايضا آخر حديث صريح است در امامت زيرا كه اداء رسالت از جانب رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم صوت او را بايشان شنوانيدن يعنى آنچه از او شنواند باعتبار عصمت يقين دانند كه فرموده آن حضرتست و گويا صداى او را شنيده‌اند و ايضا چون بمنزله نفس او و جان او است پس‌


[ 154 ]

صداى او بمنزله صوت اوست و ايضا بيان حق در اختلاف امت همه كار امام است و ثمره امامتستو در حديث (نهم) سيد و سرور جميع عرب بودن و محبت او باعث هدايت ابدى گرديدن بالاتر از رتبه امامتست و (دهم) صريح است در امامت بجهاتى كه مذكور شد (يازدهم) صريح است در امامت او و امامت اولاد امجاد او و (دوازدهم) باعتبار وصيت و نهايت اختصاص و كرامت ظاهر است در امامت و (هيجدهم) دلالت ميكند كه افضل است از ساير خلق بغير از حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه حجت كامله است بر امامت بتقريرى كه مكرر مذكور شد و حديث آخر صريحست در آنكه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خلافت براى او تعيين كرده بود و آن حضرت بدون امر خدا كارى نميكرد و حق تعالى ترك خواهش رسولش نميكرد تا آن حضرت مكرر اين امر را از خدا نشنيده بود بمردم اظهار نمينمود و ساير اخبار صريح است در جلالت و امتياز آن حضرت و ترجيح غير بر او تفضيل مفضولست و عقلا قبيح است و اگر متعصبى در هر يك از اينها مناقشه كند شك نيست كه اجتماع اينها همه با هم مورث علم يقينيت باستحقاق آن حضرت امامت و خلافت را و كسى كه تعصب و عناد ديده بصيرت او را كور گردانيده باشد و هدايت نيابد به هيچ حقى در دنيا اذعان نخواهد كرد وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ فصل هشتم در بيان مطاعن آن جماعتى كه غصب حق آن حضرت كردند و آنكه آنها قابل خلافت نبودند پس حق منحصر در آن حضرت بود زيرا كه باجماع حق منحصر بود در ايشان و آن حضرت و هرگاه خلافت آنها باطل شد خلافت آن حضرت ثابت ميشود و در آن چند مطلب است‌ (مطلب اول) در مطاعن أبو بكر است‌ و آن بسيار است بقليلى در اين رساله اكتفا مينمائيم‌ طعن اول‌ آنكه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم امور عظيمه كه رو ميداد بعظماء صحابه تفويض مينمود و هيچ امرى را به ابو بكر تفويض ننمود مگر خواندن آيات سوره براءة را بر اهل مكه و چون روانه شد جبرئيل نازل شد و گفت كه حق تعالى ميفرمايد كه ادا نميكند رسالت تو را مگر تو يا كسى كه از تو باشد پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رفت و آيات را از أبو بكر گرفت و أبو بكر را برگردانيد و آيات را در موسم باهل مكه خوانده و معلوم است كه حضرت رسول امرى را بدون وحى الهى نميكرد پس آنكه حق تعالى امر كرد كه به ابو بكر بدهد و بعد از آن از او بگيرد حكمتى در آن ظاهر نيست بغير آنكه معلوم شود كه او اهل بيت امارت و خلافت ندارد و آنكه بعضى از متعصبان مخالفين نقل كرده‌اند كه أبو بكر از امارت حاج معزول نشد و همراه بود در اكثر روايات معتبره ايشان نيست و خلافش در روايات ايشان‌


[ 155 ]

هست اگر چه فايده‌اى از براى ايشان ندارد و آنكه جمعى ديگر گفته‌اند كه عادت عرب آن بود كه بزرگ ايشان عهدى كه ميكرد ميبايست آن عهد را بزرگان قبيله او نشكنند حرفى است بى‌اصل و در كتابى از كتب معتبره قدماى ايشان موجود نيست و ابن ابى الحديد نيز اعتراف كرده است كه اين از عادات عرب معروف نيست و اين تأويليست كه متعصبان أبو بكر اختراع كرده‌اند و ايضا اگر عادت معروف مقررى بود بايست بر حضرت رسول مخفى نباشد و در اول أبو بكر را نفرستد و اگر بر آن حضرت مخفى بود بايست بر أبو بكر و عمر و ساير صحابه كه عادات جاهليت را ميدانستند مخفى نباشد و ايشان آن حضرت را متنبه سازند كه فرستادن أبو بكر مخالف قاعده است ايضا اگر سبب اين بود بايست وقتى كه أبو بكر خايب و محزون برگشت حضرت اين عذر را بفرمايد و در هيچ روايتى مذكور نيست كه حضرت اين عذر را فرموده باشد بلكه عذرى كه در روايات مذكور است اينست كه فرمود جبرئيل عليه السّلام نازل شد و گفت ادا نميكند از جانب تو مگر كسى كه از تو باشد و از همه غريبتر آنست كه نيابت پيشنمازى را كه ثابت نيست كه بگفته رسول باشد بلكه خلافش معلومست و باعتقاد ايشان هر فاجرى امامت نماز ميتواند كرد دليل خلافت أبو بكر ميكنند و عزل أبو بكر و دادن آيات را بامير المؤمنين بامر خدا منشأ فضيلت او نميدانند. طعن دويم‌ آنكه حضرت رسول اسامة بن زيد را سردار لشكر كرد و جمعى از صحابه را در تحت حكم او داخل كرد و تأكيد كرد كه متوجه جنگ روم شوند و أبو بكر و عمر از جمله مأمورين بودند و حضرت لعنت كرد بر كسى كه تخلف نمايد از لشكر اسامه و ايشان تخلف كردند براى غصب خلافت و مستحق لعن شدند و بقراين احوال معلوم بود كه غرض آن حضرت از نفوذ جيش اسامه و تأكيد در سرعت خروج ايشان آن بود كه مدينه از منافقان خالى گردد و خلافت بر وصى خود او قرار گيرد و اين مضامين بطرق متعدده در تواريخ و سير و كتب معتبره ايشان مذكور است چنانچه ابن ابى الحديد از كتاب احمد بن عبد العزيز جوهرى روايت كرده است از عبد اللَّه بن عبد الرحمن كه رسول خدا در مرض موت خود امير كرد اسامه را بر لشكرى كه در آن اكثر مهاجرين و انصار داخل بودند و از جمله آنها أبو بكر و عمر و عبيدة بن جراح و عبد الرحمن بن عوف و طلحه و زبير بود امر كرد او را كه غارت برد بر موته بهمان موضع كه پدرش در آنجا شهيد شده بود و جنگ كند در وادى فلسطين و تغافل مينمود اسامه و لشكرش و حضرت گاه مرضش شديد ميشد و گاه سبك ميشد و در همه حال تأكيد ميفرمود در روانه شدن لشكر تا آنكه اسامه گفت پدر و مادرم فداى تو باد رخصت‌


[ 156 ]

ميدهى كه چند روز بمانم تا خدا شما را شفا بدهد فرمود كه بيرون رو و برو با بركت خدا گفت يا رسول اللَّه اگر بيرون روم و تو را باين حال بگذارم دلم از براى تو مجروح خواهد بود فرمود برو با نصرت و عافيت گفت يا رسول اللَّه كراهت دارم از آنكه بروم و احوال تو را از مترددين بپرسم حضرت فرمود برو اطاعت من بكن پس مرض بر حضرت غالب شد پس اسامه برخاست كه متوجه بيرون رفتن شود چون حضرت بهوش آمد خبر اسامه و لشكر او را پرسيد گفتند تهيه رفتن مى‌كند باز مكرر فرمود كه لشكر اسامه را بيرون كنيد خدا لعنت كند كسى را كه از او تخلف كند و با او بيرون نرود و مكرر اين را ميفرمود پس اسامه علم را بر سر خود بلند كرد و روانه شد و صحابه در پيش او ميرفتند تا آنكه در جرف كه بيرون مدينه است فرود آمد و با او بودند أبو بكر و عمر و اكثر مهاجرين و رؤسا و سركرده‌هاى انصار تا آنكه ام ايمن كسى را فرستاد بنزد اسامه كه بيا بمدينه كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در كار رفتن است اسامه چون اين خبر شنيد همان ساعت برخاست و علم را برداشت و داخل مدينه شد و علم را بر در خانه حضرت نصب كرد و حضرت همان ساعت بعالم قدس ارتحال نمودابا بكر و عمر تا مردند پيوسته اسامه را بعنوان امير خطاب ميكردند. و واقدى و بلاذرى و محمد بن اسحاق و زهرى و هلال بن عامر و اكثر مورخين و محدثين عامه گفته‌اند كه أبو بكر و عمر داخل لشكر اسامه بودند و نقل كرده‌اند كه چون أبو بكر خبر خلافت خود را براى اسامه فرستاد اسامه گفت من و لشكرى كه با منند تو را ولى نكرده‌اند و حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مرا بر شما امير كرد و عزل نكرد و شما را بر من امير نكرد تا از دنيا رفت و تو و مصاحبت عمر بى‌رخصت من برگشتند و امرى بر حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مخفى نبود و مرا و شما را ميشناخت مرا بر شما امير كرد و شما را بر من امير نكرد و أبو بكر خواست خود را خلع كند از خلافت عمر نگذاشت پس اسامه برگشت و بر در مسجد ايستاد و فرياد زد كه عجب دارم از مردى كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مرا بر او امير كرد او مرا عزل كرده و دعواى امارت بر من ميكند و محمد شهرستانى در كتاب ملل و نحل گفته است در بيان اختلاف‌ها كه در ميان صحابه شد در مرض آن حضرت آن بود كه حضرت رسول (ص) فرمود كه كارسازى كنيد اسامه را خدا لعنت كند كسى را كه پس ماند از لشكر اسامه پس گروهى گفتند واجب است بر ما كه امتثال امر آن حضرت بكنيم و اسامه بامر آن حضرت از مدينه بيرون رفته است و بعضى گفتند مرض آن حضرت صعب شده و دل ما تاب نميآورد كه آن حضرت را در اين حال بگذاريم پس صبر ميكنيم تا ببينيم كه امر آن حضرت‌


[ 157 ]

بكجا منتهى ميشود و در هر يك از اين ابواب احاديث بسيار از كتب مخالفان در بحار الانوار ايراد نموده‌ام پس اين واقعه از سه جهت دليلست بر بطلان خلافت آنسه غاصب خلافت اول آنكه حضرت رسالت پناه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اسامه را بر ايشان امير گردانيد و معزول نگردانيد و ايشان در تحت حكومت و امارت او بودند تا آن حضرت از دنيا رحلت نمودند پس هرگاه ايشان رعيت و مأمور باطاعت اسامه باشند و او باتفاق خليفه نبود بلكه واجب بود كه هر كه خليفه باشد او اطاعت او را بكند پس ايشان نيز خليفه نباشند بلكه واجب بود كه اطاعت خليفه ديگر بكنند دوم آنكه از جيش اسامه تخلف نمودند و هر كه از جيش اسامه تخلف نمود بقول پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ملعونست و ملعون بودن با خلافت جمع نميشود سيم آنكه ايشان تولى و اعتراض از امر آن حضرت كردند و هر كه چنين كند مؤمن نيست بگفته حقتعالى‌ وَ يَقُولُونَ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالرَّسُولِ وَ أَطَعْنا ثُمَّ يَتَوَلَّى فَرِيقٌ مِنْهُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ ما أُولئِكَ بِالْمُؤْمِنِينَ‌ يعنى ميگويند ايمان بخدا و رسول آورديم و اطاعت ايشان كرديم و با وجود اين فرقه از ايشان رو ميگردانند و اطاعت نميكنند بعد از اين و اين جماعت مؤمن نيستند. طعن سيم‌ در بيان جورى كه او با عمر و ساير منافقان بر اهل بيت عصمت و طهارت نمودند در غصب خلافت اول مختصرى از روايات شيعه كه از اهل بيت طهارت و رسالت و ثقات و متدينين صحابه منقولست نقل مينمايم و بعد از آن بر هر جزوى از اجزاء آن رواياتى كه در كتب معتبره مخالفين مذكور و مشهور است بر طبق آن ايراد مينمايم تا معلوم شود كه اجماع و بيعتى كه مخالفان بآن متمسك شده‌اند در خلافت آن منافقين دليل كفر ايشان است نه خلافت ايشان: شيخ طبرسى در احتجاج باسانيد صحيحه روايت كرده است موافق روايات متواتره‌اى كه كه در ساير كتب شيعه مذكور است كه چون مرض حضرت رسول شديد شد انصار را طلبيد و تكيه كرد بر على و عباس و از خانه بيرون آمد و تكيه داد بر ستونى از ستون‌هاى مسجد و خطبه‌اى خواند و وصيت در باب اهل بيت خود كرد و فرمود كه هيچ پيغمبرى از دنيا نرفته است مگر آنكه خليفه در ميان امت خود گذاشته است و من در ميان شما دو امر بزرگ ميگذارم كتاب خدا و اهل بيت من هر كه ايشان را ضايع كند خدا او را ضايع كند پس در حق انصار وصيت نمود كه رعايت ايشان بكنيد و بعد از آن اسامه را طلبيد و مبالغه نمود در باب بيرون بردن لشكر چنانچه سابقا مذكور شد پس حضرت داخل خانه شد و اسامه لشكر خود را بيرون برد و در يك فرسخى مدينه نزول كرد و اول كسى كه مسارعت كرد در رفتن أبو بكر و عمر و ابو عبيده جراح بودند و در ميان لشكر فرود آمدند


[ 158 ]

و مرض حضرت رسول شديد شد و سعد بن عباده نيز بيمار شد و چون چاشت روز دوشنبه شد حضرت سيد انبياء بعالم بقا رحلت نمود و دو روز از بيرون رفتن لشكر نگذشته بود چون اين خبر وحشت اثر بعسكر رسيد اكثر بمدينه برگشتند و مدينه بهم بر آمد پس أبو بكر بر ناقه‌اى سوار بود و بر در مسجد آمد و فرياد كرد كه أيها الناس چرا چنين مضطرب شده‌ايد اگر محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مرد پروردگار محمد نمرده است پس اين آيه را خواند وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ‌ يعنى نيست محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مگر رسولى كه گذشته‌اند پيش از او رسولان پس اگر او بميرد يا كشته شود شما از دين بر خواهيد گشت و كسى كه از دين برگردد بخدا ضررى نميرساند پس انصار جمعيت كردند بر سعد بن عباده و او را بسقيفه بنى ساعده بردند كه با او بيعت كنند چون اين خبر بعمر رسيد أبو بكر را خبر كرد و هر دو بسرعت متوجه سقيفه شدند و ابو عبيده را كه هم سوگند ايشان بود با خود برداشتند و در سقيفه جماعت بسيار از انصار جمع شده بودند و سعد بيمار در ميان ايشان خوابيده بود و منازعه بسيار در ميان اين چند نفر و انصار شد تا آنكه أبو بكر بانصار گفت من شما را ميخوانم به بيعت يكى از دو نفر يا ابو عبيده يا عمر هر دو را پسنديده‌ام براى خلافت عمر ابو عبيده به ابو بكر گفتند كه سزاوار نيست كه ما بر تو تقدم بنمائيم تو پيش از ما مسلمان شده‌اى و تو مصاحب غار بوده‌اى و تو احقى باين امر از ما انصار گفتند ميترسيم غالب شود بر اين امر كسى كه نه از ما باشد و نه از شما پس ما از براى خود اميرى ميگيريم و شما از براى خود اميرى قرار دهيد أبو بكر فضيلت مهاجران و انصار را هر دو ذكر كرد و گفت مهاجران امرا باشند و شما وزرا باشيد حباب بن منذر انصارى برخاست و گفت اى گروه انصار دست نگاهداريد كه مهاجران در خانه شما در زير سايه شمايند و كسى جرأت بر مخالفت شما نميكند اگر آنها بامارت شما راضى نباشند از ما اميرى باشد و از ايشان اميرى عمر گفت هيهات دو شمشير در يك غلاف نميتواند بود و عرب راضى نميشود كه شما امير باشيد و پيغمبر از غير شما باشد و راضى‌اند بآنكه خلافت با جماعتى باشد كه پيغمبر از ايشانست و كى ميتواند منازعه كند با ما و حال آنكه ما خويشان و عشيره اوئيم مگر كسى كه خواهد خود را بمهلكه اندازد و فتنه برپا كند باز حباب از آن قسم سخنان گفت و گفت بشمشير شما اينها اطاعت كرده‌اند و هر كه رد قول من مى‌كند شمشير بر بينى او ميزنم پس ابو عبيده برخاست و سخن بسيار گفت بشير بن سعد كه از بزرگان انصار بود چون از قبيله اوس بود و ايشان خلافت را از براى سعد ميخواستند و او از قبيله خزرج بود حسد او را بر اين داشت كه ميل كند بجانب قريش و مردم را ترغيب‌


[ 159 ]

كرد كه راضى شوند به بيعت مهاجران باين سبب اختلاف بهم رسيد در ميان انصار و مهاجر مهاجران قوى شدند پس ابو بكر گفت اينك عمر و ابو عبيده دو شيخ قريشند با هر يك كه خواهيد بيعت كنيد و عمر و ابو عبيده باعتبار توطئه‌اى كه با هم كرده بودند گفتند ما با وجود تو اختيار خلافت نميكنم دست خود را دراز كن تا ما با تو بيعت كنيم بشير گفت من هم با شما شريكم چون قبيله اوس سخن بشير را شنيدند شروع كردند به بيعت كردن با أبو بكر و هجوم آوردند و سعد نزديك شد كه در زير پاى مردم هلاك شود گفت مرا كشتيد عمر گفت بكشيد سعد را خدا او را بكشد قيس پسر سعد برجست و بريش عمر چسبيد و گفت اى پسر صهاك حبشيه ترسان و گريزان در جنگها و شير غران در محل ايمنى اگر يك مو از پدرم كم كنى يك دندان در دهانت نگذارم أبو بكر گفت آهسته باش اى عمر كه رفق و مدارا بهتر و نافع‌تر است سعد گفت اى پسر صهاك و اللَّه كه اگر قوه برخاستن داشتم هرآينه ميشنيديد در كوچه‌هاى مدينه صدائى كه شما را و اصحاب شما را از مدينه بيرون كنند و ملحق شويد بگروهى كه در ميان ايشان ذليل بوديد و تابع ديگران بوديد الحال بر من جرأت بهم رسانيده‌ايد اى آل خزرج مرا از محل فتنه بيرون بريد. او را برداشتند و بخانه بردند پس أبو بكر فرستاد كه مردم بمن بيعت كردند تو هم بيا بيعت كن گفت نه و اللَّه بيعت نكنم تا هر تيرى كه در كنار دارم بسوى شما بيندازم و سر نيزه خود را از خون شما رنگين كنم و شمشير بكار برم تا دستم قوت گرفتن آن داشته باشد پس من با شما مقاتله ميكنم با هر كه مدد و متابعت من كند از اهل بيت و عشيره من و بخدا سوگند كه اگر جن و انس جمع شوند من با شما دو عاصى بيعت نكنم تا بنزد پروردگار خودم روم چون اين جواب را بايشان گفتند عمر گفت البته از او بيعت بايد گرفت بشير پسر سعد گفت او ابا كرده است از بيعت و بلجاجت افتاده است و بيعت نميكند تا كشته شود و او كشته نميشود تا اوس و خزرج كشته نشوند او را بگذاريد و بيعت نكردن او بشما ضررى نميرساند پس قبول كردند قول او را و دست از سعد برداشتند و او بنماز ايشان حاضر نميشد و بحكم ايشان قائل نبود و اگر ياورى مى‌يافت البته با ايشان جنگ ميكرد و پيوسته بر اين حال بود تا أبو بكر مرد و عمر خلافت را متصرف شد چون از ضرر عمر ايمن نبود رفت بشام و در آنجا مرد و با هيچ يك بيعت نكرد و سبب موتش آن بود كه در شب تيرى بر او زدند و او را كشتند و تهمت بر جن بستند كه جن او را كشتند و بعضى گفته‌اند كه جعاله براى محمد بن سلمه انصارى قرار دادند و او سعد را كشت و از حضرت امير عليه السّلام روايت كرده‌اند كه مغيرة بن شعبه او را كشت و ساير انصار و جمعى كه در مدينه بودند بيعت كردند و حضرت امير عليه السّلام در اين احوال مشغول بتجهيز


[ 160 ]

و تغسيل و تكفين حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بود و سليم بن قيس هلالى گفت از سلمان شنيدم كه چون رسول (ص) بملاء اعلى رحلت نمود و مردم گفتند آنچه گفتند و كردند آنچه كردند أبو بكر و عمر و ابو عبيده آمدند و مخاصمه كردند با انصار و حجتى كه على بايست بگويد ايشان گفتند حجت ايشان اين بود اى گروه انصار قريش احقند بامر خلافت از شما زيرا كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از قريش است و مهاجران بهترند از شما زيرا كه خدا در قرآن ايشان را پيش از انصار ذكر كرده است و ايشان را تفضيل داده است و حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود كه امامان از قريشند. سلمان گفت من رفتم خدمت حضرت امير المؤمنين و او مشغول غسل دادن حضرت رسول بود زيرا كه آن حضرت وصيت كرده بود كه كسى غير او مرتكب غسل او نشود پس گفت يا رسول اللَّه كى اعانت ميكند مرا بر غسل تو گفت جبرئيل پس هر عضوى كه حضرت ميخواست بشويد جبرئيل ميگردانيد و آن عضو را ظاهر ميكرد چون از غسل و كفن و حنوط فارغ شد مرا طلبيد ابو ذر و مقداد و فاطمه و حسن و حسين (ع) و ما در عقب او صف بستيم و بر او نماز كرديم و عايشه در آن حجره بود و جبرئيل چشم او را گرفت كه نماز را نديد پس رخصت داد صحابه را كه ده نفر ده نفر داخل ميشدند و بر دور حضرت مى‌ايستادند و على عليه السّلام آيه‌ إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِ‌ تا آخر آيه را ميخواند و ايشان صلوات ميفرستادند و ميرفتند و نماز حقيقى همان نماز بود كه اول كرده شد و اگر ايشان خبر ميشدند طمع ميكردند كه امامت نماز را أبو بكر بكند پس سلمان گفت من خبر دادم امير المؤمنين را بآنچه آن منافقان كردند در وقتى كه مشغول بغسل بود گفتم الحال أبو بكر بر منبر نشسته است و مردم راضى نميشوند كه بيك دست با او بيعت كنند و با هر دو دست با او بيعت ميكنند حضرت فرمود كه يا سلمان دانستى كه اول كسى كه با او بيعت كرد در وقتى كه بر منبر حضرت رسول بالا رفت كى بود گفتم نه و ليكن در سقيفه اول كسى كه با او بيعت كرد بشير بن سعد بود پس ابو عبيده پس عمر پس سالم مولى حذيفه پس معاذ بن جبل حضرت فرمود كه او را نميگويم اول كسى را ميگويم كه در منبر با او بيعت كرد سلمان گفت نمى‌دانم اما ديدم مرد پيرى را كه تكيه بر عصاى خود كرده بود و در ميان دو چشمش علامت سجده بود و بسيار متعبد مينمود چون أبو بكر بر منبر نشست او اول بالا رفت و گريست و گفت الحمد للَّه نمردم تا تو را در اين مكان ديدم دستت را بگشا او دست دراز كرد و با او بيعت كرد پس گفت اين روزيست مثل روز آدم پس از منبر فرود آمد و از مسجد بيرون رفت


[ 161 ]

حضرت فرمود يا سلمان دانستى كى بود گفتم نه و ليكن سخن او مرا بد آمد و چنين مينمود كه شماتت ميكرد بوفات حضرت رسول (ص) فرمود كه او شيطان بود و خبر داد مرا رسول خدا (ص) كه ابليس و سركرده‌هاى اصحابش حاضر شدند در روز غدير كه حضرت رسول ص مرا بخلافت نصب كرد بامر خدا و خبر داد مردم را كه من اولايم بمردم از جانهاى ايشان و امر كرد ايشان را كه حاضران بغايبان برسانند پس اتباع آن لعين و متمردان اصحاب او باو گفتند كه اين امت مرحوم و معصومند و تو را و ما را بر ايشان دستى نخواهد بود ايشان پناه و امام خود را بعد از پيغمبر دانستند پس شيطان غمگين شد و برگشت و حضرت امير عليه السّلام فرمود كه پس رسول خدا ص فرمود كه چون من از دنيا بروم مردم در ظل بنى ساعده با أبو بكر بيعت خواهند كرد پس بمسجد خواهند آمد و اول كسى كه بر منبر من با او بيعت كند شيطان خواهد بود بصورت مرد پير متعبدى و چنين خواهد گفت پس بيرون خواهد رفت و شياطين و اتباع خود را جمع خواهد كرد پس ايشان او را سجده خواهند كرد و خواهند گفت اى سيد ما و اى بزرگ ما توئى كه آدم را از بهشت بيرون كردى پس او در جواب خواهد گفت كه كدام امتند كه بعد از پيغمبر خود گمراه نشدند شما ميگفتيد كه من بر ايشان راهى ندارم ديديد چگونه ايشان را بر مخالفت پيغمبر خود داشتم اين ستكه حق تعالى فرموده است‌ لَقَدْ صَدَّقَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ إِلَّا فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ‌ يعنى بتحقيق كه راست كرد بر ايشان شيطان گمان خود را پس پيروى كردند او را مگر گروهى از مؤمنان. سلمان گفت چون شب شد على عليه السّلام فاطمه (ع) را بر درازگوشى سوار كرد و دست حسنين را گرفت و بخانه هر يك از اهل بدر از مهاجر و انصار رفت و حق امامت و خلافت خود را بياد ايشان آورد و طلب يارى از ايشان كرد اجابت او نكردند مگر چهل و چهار كس و بروايت ديگر بيست و چهار نفر پس فرمود كه اگر راست ميگوئيد سرهاى خود را بتراشيد و اسلحه خود را برداريد و بامداد بيائيد بنزد من كه با من بيعت كنيد بر موت يعنى تا كشته شويد دست از يارى من برنداريد چون صبح شد بغير چهار نفر هيچ يك نيامدند سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار و بروايت ديگر بجاى عمار زبير است سه شب حضرت چنين كرد و در روز بغير اين چهار نفر حاضر نشدند چون دانست كه ايشان در مقام غدر و مكرند و يارى او نمى‌كنند رفت و در خانه نشست و مشغول جمع قرآن شد و از خانه بيرون نيامد تا همه را جمع كرد و قرآن متفرق بود در پوستها و چوبها و رقعه‌ها و استخوانها پس أبو بكر فرستاد كه بيا و بيعت كن حضرت گفت من سوگند ياد كرده‌ام كه ردا بر دوش نگيرم مگر براى نماز تا قرآن‌


[ 162 ]

را جمع كنم پس چند روز صبر كردند و حضرت مجموع قرآن را جمع كرد و در ميان جامه‌ئى گذاشت و سرش را مهر كرد پس آن را در مسجد آورد وقتى كه أبو بكر و عمر و صحابه در مسجد بودند و ندا كرد به آواز بلند كه أيها الناس چون حضرت رسول از دنيا رفت مشغول غسل و تجهيز و تكفين او گرديدم و بعد از آن مجموع قرآن را در اين جامه جمع كرده‌ام و هيچ آيه‌اى نازل نشده است مگر حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر من خوانده است و تأويلش را بمن گفته است در قيامت نگوئيد كه ما از اين غافل بوديم و نگوئيد كه من شما را بيارى خود نخواندم و حق خود را بياد شما نياوردم و شما را بكتاب خدا دعوت نكردم عمر گفت آنچه از قرآن با ما هست ما را بس است و احتياج بقرآن تو نداريم حضرت فرمود كه ديگر اين قرآن را نخواهيد ديد تا مهدى از فرزندان من اين را ظاهر گرداند و بخانه خود برگشت پس عمر به ابو بكر گفت على را بطلب تا بيعت كند تا او بيعت نكند ايمن نيستيم أبو بكر فرستاد كه اجابت كن خليفه رسول اللَّه را حضرت فرمود سبحان اللَّه چه زود دروغ بر حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بستيد أبو بكر و جمعى كه در دور اويند همه ميدانند كه خدا و رسول غير من كسى را خليفه نكردند بار ديگر فرستاد كه اجابت كن امير المؤمنين را أبو بكر بن ابى قحافه حضرت تعجب نمود گفت سبحان اللَّه اندك وقتى است كه پيغمبر از ميان ايشان رفته است او خود ميداند كه اين نام از براى غير من صلاحيت ندارد و او هفتم آن جماعتى بوده كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ايشان را امر كرد كه بر من سلام كنند و مرا امير المؤمنين بنامند پس او و رفيقش عمر پرسيدند كه خدا اين را امر كرده است حضرت فرمودند كه بلى بحق و راستى از جانب خدا و رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است و او امير مؤمنانست و سيد مسلمين است و صاحب علم غر محجلين است خدا او را در قيامت بر صراط خواهد نشانيد كه دوستان خود را بسوى بهشت فرستد و دشمنان خود را بسوى جهنم چون اين خبر را بردند در آن روز ساكت شدند پس در آن شب باز حضرت امير عليه السّلام فاطمه (س) و حسنين را از براى اتمام حجت بخانه اصحاب رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم برد و از ايشان يارى طلبيد و بغير آن چهار نفر اجابت نكردند پس عمر به أبو بكر گفت چرا نمى‌فرستى كه على و اين چند نفر را از براى بيعت بياورند همه بيعت كردند بغير اينها أبو بكر گفت كى را بفرستم عمر گفت قنفذ را ميفرستم كه او مرد درشت غليظ بى‌شرميست از قبيله بنى عدى است پس او را با جمعى از اعوان فرستادند چون رفتند حضرت امير عليه السّلام رخصت نداد كه داخل شوند اصحاب و قنفذ برگشتند و گفتند كه رخصت نميدهد كه‌


[ 163 ]

داخل شويم عمر گفت كه بى‌رخصت داخل شويد چون رفتند و حضرت فاطمه ع سوگند داد ايشان را كه بى‌رخصت من داخل خانه من نشويد قنفذ آنجا ماند و اصحابش برگشتند و خبر آوردند عمر در غضب شد و گفت ما را بگفته زنان چه كار است و امر كرد جمعى را كه بر دور او بودند كه هيزم برداشتند و خود نيز هيزم برداشت و بر در خانه اهل بيت گذاشتند و حضرت امير المؤمنين و فاطمه و حسنين عليه السّلام با ساير اهل بيت در آن خانه بودند و فرياد زد يا على بيرون بيا و بيعت كن با خليفه رسول اللَّه و الا آتش در خانه‌ات مى‌افكنم پس حضرت فاطمه ع برخاست و گفت چه ميخواهى از ما اى عمر گفت در را بگشا و اگر نه خانه شما را با شما مى‌سوزانم فاطمه گفت اى عمر از خدا نميترسى و بخانه من ميخواهى درآئى آن بى‌حيا برنگشت و آتش طلبيد و بدر خانه انداخت فاطمه ع فرياد يا أبتاه يا رسول اللَّه بلند كرد و عمر سر غلاف شمشير را بر پهلوى آن حضرت زد و تازيانه را بلند كرد و بر ذراع شريف آن حضرت زد فاطمه خطاب كرد پدر بزرگوار خود را كه يا رسول اللَّه بدخلافتى كردند عمر و أبو بكر در حق اهل بيت تو پس حضرت امير عليه السّلام بى‌تاب شد و برجست و گريبان آن ملعون را گرفت و بر زمين زد و بينى‌اش را شكست و گردنش را پيچيد و خواست او را بكشد بخاطر آورد وصيت حضرت رسول را كه او را امر كرد بصبر و نهى از مقاتله ايشان فرموده بود دست برداشت و گفت بحق آن خدائى كه محمد را گرامى داشت به پيغمبرى اى پسر صهاك اگر نه تقديرى ميبود از حق تعالى كه پيش گذشته و عهدى كه حضرت رسول در اين باب با من كرده هرآينه ميدانستى كه بى‌رخصت من داخل خانه من نميتوانى شد پس عمر فرستاد و لشكر بمدد خواست و آن منافقان هجوم آوردند و داخل خانه شدند و حضرت امير عليه السّلام شمشير خود را برداشت چون قنفذ ديد كه شير خدا شمشير برداشت ترسيد كه شمشير را بكشد و بيرون آيد و يكى را زنده نگذارد دويد بنزد ابا بكر و قصه را نقل كرد أبو بكر گفت اگر على عليه السّلام اراده بيرون آمدن كند بخانه‌اش بريزيد و او را بگيريد اگر مانع شود آتش در خانه‌اش بزنيد پس قنفذ ملعون و اصحابش بدون رخصت هجوم آوردند و شمشير را از دست آن حضرت گرفتند و ريسمان در گلوى حق جوى آن مطيع امر الهى انداختند و كشيدند كه از خانه بيرون آورند و بروايت ابن عباس خالد شمشير خود را حواله آن حضرت كرد حضرت همان شمشير را از دست او گرفت و خواست بر او زند او حضرت را قسم داد و حضرت شمشير را انداخت عمر فرستاد بنزد قنفذ كه اگر حضرت فاطمه مانع بيرون آوردن على عليه السّلام بشود پروا مكن و او را بزن و دور كن چون حضرت را بدر خانه رسانيدند حضرت فاطمه‌


[ 164 ]

به نزديك در آمد و مانع شد قنفذ در را بعقب گشود و بر پهلوى فاطمه زد كه يك دنده از دنده‌هاى پهلوى مباركش شكست و فرزندى كه حضرت رسول او را در شكم صديقه طاهره عليه السّلام محسن نام كرده بود سقط شد و باز ممانعت ميفرمود تازيانه بر بازوى مباركش زد كه استخوانش شكست و بهمين ضربت‌ها شهيد شد چون او از دنيا رفت در بازويش گره بزرگى از آن ضربت مانده بود پس حضرت امير عليه السّلام را بآن حال بيرون كشيدند تا بنزد أبو بكر آوردند و عمر با شمشير برهنه بالاى سر آن حضرت ايستاد و خالد بن وليد و ابو عبيده و سالم و معاذ بن جبل و مغيرة بن شعبه و اسيد بن خضير و بشير بن سعد و ساير منافقان مكمل و مسلح بر دور أبو بكر ايستاده بودند. سليم بن قيس گفت من بسليمان گفتم آيا اين جماعت بى‌رخصت داخل خانه حضرت فاطمه شدند گفت آرى و اللَّه مقنعه نيز بر سر نداشت و استغاثه ميكرد يا أبتاه يا رسول اللَّه ميگفت تو ديروز از ميان ما رفتى و أبو بكر و عمر با اهل بيت تو چنين ميكنند و من ديدم كه أبو بكر و آنها كه بر دور او بودند همه گريستند بغير خالد و عمر و مغيره و عمر ميگفت ما را كارى نيست بزنان و رأيهاى ايشان در هيچ امرى چون على را بنزد أبو بكر آوردند فرمود كه بخدا سوگند كه اگر شمشير بدست من ميبود شما بر من دست نمييافتيد و اللَّه كه من ملامت خود نميكنم در آنكه با شما جهاد نكردم اگر آن چهل نفر كه با من بيعت كردند بيعت را نميشكستند من جماعت شما را پراكنده مى‌كردم و ليكن خدا لعنت كند آنها را كه با من بيعت كردند و بيعت مرا شكستند و چون نظر أبو بكر بر آن حضرت افتاد فرياد زد كه دست از او برداريد حضرت گفت اى أبو بكر چه زود برجستيد بر مخالفت رسول خدا و اذيت اهل بيت او بكدام حق و بكدام منزلت مردم را ببيعت خود ميخوانى تو ديروز بامر خدا و رسول خدا با من بيعت نكردى؟ عمر گفت اين سخنان را بگذار دست از تو بر نميداريم تا بيعت نكنى فرمود اگر نكنم چه خواهيد كرد گفت خواهيم كشت تو را بمذلت و خوارى حضرت فرمود پس كشته خواهيد بود بنده خالص خدا و برادر رسول او را أبو بكر گفت بلى و بروايت عباس عمر گفت كه بنده خدا را قبول داريم اما برادر رسول خدا را قبول نداريم حضرت فرمود كه انكار ميكنيد كه رسول خدا مرا برادر خود گردانيد گفتند بلى پس حضرت فرمود بصحابه كه اى گروه مهاجران و انصار شما را بخدا قسم ميدهم كه نشنيده‌ايد از رسول خدا در روز غدير كه درحق من چه گفت و در غزوه تبوك چه گفت پس آنچه حضرت رسول علانيه درحق او گفته بود همه را ذكر كرد ايشان همه گفتند كه ما اينها را شنيديم چون أبو بكر ترسيد كه مردم او را يارى كنند خود مبادرت‌


[ 165 ]

كرد و گفت آنچه گفتى حقست و ما همه اينها را شنيديم بگوشهاى خود و در خاطر داريم اما شنيديم از رسول خدا كه بعد از آنها گفت كه ما اهل بيت را خدا برگزيده است و گرامى داشته است و از براى ما اختيار كرده است آخرت را بر دنيا و خلافت و پيغمبرى را هر دو در ما جمع نكرده است على عليه السّلام گفت آيا كسى هست كه با تو اين گواهى را بدهد عمر گفت راست گفت خليفه رسول اللَّه من نيز شنيدم پس ابو عبيده و سالم مولاى حذيفه و معاذ بن جبل نيز شهادت دادند حضرت فرمود كه وفا كرديد شما پنج نفر بآن صحيفه‌اى كه در ميان خانه كعبه نوشتيد كه اگر محمد كشته شود يا بميرد نگذاريم كه خلافت باهل بيت او رسد و اين حديث را وضع كرديد أبو بكر گفت تو از كجا دانستى كه ما چنين كرديم حضرت فرمود اى زبير و اى سلمان و اى ابو ذر و اى مقداد سؤال ميكنم از شما بحق خدا و بحق اسلام كه شما نشنيديد از حضرت رسول كه اين پنج نفر را نام برد و گفت چنين نامه‌اى نوشتند و چنين پيمانى با يكديگر بسته‌اند همه گفتند بلى ما همه شنيديم كه حضرت رسول گفت كه ايشان چنين نامه‌اى نوشته‌اند و عهد كرده‌اند خلافت را از اهل بيت بگردانند پس تو گفتى پدر و مادرم فداى تو يا رسول اللَّه اگر چنين كنند من چكنم فرمود اگر ياورى بيابى با ايشان جهاد كن و قتال كن و اگر نيابى خود را حفظ كن و خود را بكشتن مده پس حضرت امير عليه السّلام فرمود كه اگر آن چهل نفر كه با من بيعت كردند وفا ميكردند جهاد ميكردم با ايشان از براى خدا و بخدا سوگند كه اين خلافت كه ابا بكر و عمر از من غصب كردند باحدى از فرزندان ايشان نخواهد رسيد تا روز قيامت و اما آنچه تكذيب قول شما مى‌كند در افترائى كه بر حضرت رسول بستيد اين آيه است‌ أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلى‌ ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً يعنى آيا حسد ميبرند مردم بر آنچه خدا عطا كرده است ايشان را از فضل خود پس بتحقيق كه داديم آل ابراهيم را كتاب و حكمت عطا كرديم بايشان ملك و پادشاهى عظيم آن حضرت فرمود كتاب پيغمبرى است و حكمت سنت است و ملك عظيم خلافت است و مائيم آل ابراهيم پس مقداد برخاست و گفت يا على چه مى‌فرمائى بخدا سوگند كه اگر مرا امر كنى بهمين شمشير بزنم و اگر فرمائى دست بدار بازدارم حضرت فرمود كه اى مقداد دست بازدار و عهد حضرت رسالت را و آنچه تو را بآن وصيت كرده است بياد آور سلمان گفت پس من برخاستم و گفتم بحق آن خداوندى كه جانم به دست قدرت او است كه اگر دانم كه دفع ظلمى توانم كرد و دين خدا را عزيز ميتوانم داشت هرآينه شمشير خود را ميكشم و ميزنم تا حق غالب شود آيا برادر رسول خدا و وصى و خليفه او را در امتش و پدر دو فرزندانش را باين مذلت ميكشيد و


[ 166 ]

مى‌آوريد پس بشارت باد شما را ببلاى خدا و نااميد باشيد از نعمت و رجا پس ابو ذر برخاست و گفت اى امتى كه بعد از پيغمبر خود حيران شده‌ايد و بعصيان خود مخذول شده‌ايد حق تعالى ميفرمايد إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى‌ آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ‌ و آل محمد اسلاف نوحند و آل ابراهيم‌اند و برگزيده سلاله اسماعيلند و عترت پيغمبر آخر الزمانند و اهل بيت نبوت‌اند و موضع رسالتند و محل آمد و شد ملائكه‌اند و ايشان مانند آسمان بلند محل رحمت الهند و مانند كوههاى زمين موجب استقرار زمين‌اند و مانند كعبه محترمه قبله عالميانند و مانند چشمه صافيه محل علوم حقند و مانند ستاره‌هاى درخشنده هدايت كننده خلقند و شجره مباركه‌اند كه خدا نور خود را بنور ايشان مثل زده است محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خاتم انبياء و سيد ولد آدم است و على وصى سيد اوصياء و امام متقيان و قائد غر محجلين است و اوست صديق اكبر و فاروق اعظم و وصى محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و وارث علم او و اولاى ناس بمؤمنين از انفس ايشان چنانچه حق تعالى ميفرمايد النَّبِيُّ أَوْلى‌ بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى‌ بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ‌ يعنى پيغمبر اولى است بمؤمنان از جانهاى ايشان و زنان او مادران ايشانند و خويشان او بعضى اولى و احقند ببعضى در كتاب خدا پس ابو ذر گفت مقدم داريد هر كه را خدا مقدم داشته است و مؤخر بداريد هر كه را خدا مؤخر داشته است و ولايت و وزارت پيغمبر را بكسى بدهيد كه خدا باو داده است پس در اين وقت عمر برخاست و گفت چه عبث بر بالاى اين منبر نشسته‌اى على با تو در مقام محاربه است و در زير منبر تو نشسته است و بر نميخيزد كه با تو بيعت كند يا از منبر بزير آى يا بفرما تا گردنش را بزنيم و حسنين (ع) بر بالاى سر پدر بزرگوار خود ايستاده بودند چون حرف كشتن را شنيدند گريستند و صدا بلند كردند كه يا جداه يا رسول اللَّه حضرت امير عليه السّلام ايشان را بسينه خود چسبانيد و فرمود گريه مكنيد بخدا قسم كه ايشان قادر بر قتل پدر شما نيستند و از آن ذليل‌تر و بى‌مقدارترند كه اين جرأت توانند كرد پس ام ايمن مربيه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت اى أبو بكر چه زود ظاهر گردانيدى حسد و نفاق خود را عمر گفت ما را بسخن زنان چه‌كار است و گفت او را از مسجد بيرون كردند پس بريده اسلمى برخاست و گفت تو با برادر رسول خدا و پدر فرزندانش چنين سلوك ميكنى و تو را در ميان قريش ميشناسيم بآن صفاتى كه همه كس ميداند آيا رسول خدا نگفت بتو و أبو بكر كه برويد بسوى على و سلام كنيد بر او بامارت مؤمنان شما پرسيديد كه بامر خدا و رسول است گفت بلى أبو بكر گفت چنين بود اما پيغمبر بعد از آن‌


[ 167 ]

گفت از براى اهل بيت من پيغمبرى و خلافت جمع نميشود بريده گفت بخدا سوگند كه اين را رسول خدا نگفته است و اللَّه كه در آن شهرى كه تو امير باشى من نميمانم عمر گفت او را زدند و از مدينه بيرون كردند پس عمر گفت اى پسر ابو طالب برخيز و بيعت كن حضرت گفت اگر نكنم چه خواهى كرد عمر گفت گردنت را ميزنم حضرت سه مرتبه اين سخن را گفت و اين جواب را شنيد تا حجت را بر ايشان تمام كرد پس عمر دست حضرت را گرفت و بى‌آنكه حضرت دست بگشايد أبو بكر دست خود را دراز كرد و بر روى دست حضرت گذاشت و بروايت ابن عباس چون عمر گفت گردنت را ميزنم حضرت فرمود بخدا سوگند اى پسر صهاك تو قادر بر آن نيستى و تو لئيم‌تر و ضعيف‌ترى از آنكه اين كار را توانى كرد پس خالد برجست و شمشير كشيد و گفت و اللَّه اگر بيعت نكنى ميكشم تو را حضرت برخاست و گريبان خالد را گرفت و او را تكانى داد كه بر پشت افتاد و شمشير از دستش پريد سلمان گفت چون حضرت را بمسجد آوردند و ريسمان در گردنش بود ميكشيدند رو بجانب قبر حضرت رسول كرد و گفت‌ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي‌ يعنى اى برادر قوم مرا ضعيف كردند و نزديك شد كه مرا بكشند و اين خطابيست كه هارون بموسى گفت از براى پرستيدن قوم او گوساله را پس زبير را گفتند بيعت كن او ابا كرد و عمر و خالد و مغيره شمشير را از دست او گرفتند و شكستند و او را كشيدند تا بجبر بيعت كرد سلمان گفت پس مرا گرفتند و گردن مرا فشردند تا سلعه در گردن من بهم‌رسيد و بجبر بيعت كردم پس ابو ذر و مقداد را بجبر و اكراه بيعت فرمودند و امير المؤمنين و ما چهار نفر بجبر بيعت كرديم و شدت و امتناع زبير از ما همه بيشتر بود و چون بيعت كرد گفت اى پسر صهاك بخدا سوگند كه اگر اين طاغيان نبودند كه تو را اعانت كردند تو نميتوانستى مرا جبر كنى در وقتى كه شمشير در دست من باشد من جبن تو و نامردى تو را خوب ميدانم و ليكن طاغى چند تو را اعانت كردند كه بقوت ايشان حمله ميكنى پس عمر در غضب شد و گفت تو صهاك را نام ميبرى زبير گفت صهاك كسيست كه من نام او را نتوانم برد صهاك كنيز حبشى بود از جدم عبد المطلب و او زناكار بود و زنا كرد با او جد تو نفيل پس خطاب پدر تو از او بهم رسيد و بعد از آنكه آن ولد الزنا از او بهم رسيد عبد المطلب صهاك را بجد تو بخشيد و پدر تو غلام جد ما است پس أبو بكر ميان ايشان اصلاح كرد و دست از يكديگر برداشتند سليم گفت من بسلمان گفتم تو با أبو بكر بيعت كردى و هيچ نگفتى سلمان گفت بعد از بيعت گفتم هلاك شديد و ملعون شديد تا قيامت آيا ميدانيد چه كرديد با خود سنت كافران پيش از خود را اختيار كرديد و افتراق و اختلاف در ميان اين امت انداختيد و دست از


[ 168 ]

سنت پيغمبر خود برداشتيد تا آنكه خلافت را از معدنش بيرون كرديد عمر گفت حالا كه تو و امامت بيعت كرديد هر چه خواهيد بگوئيد من گفتم شنيدم از رسول خدا كه ميگفت بر تو و صاحب أبو بكر كه با او بيعت كردى مثل گناهان جميع امت است تا روز قيامت و مثل عذاب جميع امت است عمر گفت هر چه ميخواهى بگو امامت بيعت كرد و ديده‌ات روشن نشد بآنكه خلافت باو برسد من گفتم گواهى ميدهم كه در بعضى از كتابهاى خدا خوانده‌ام كه يك در از درهاى جهنم بنام تو و نسب تو و صفت تست گفت آنچه خواهى بگو خدا دور كرد خلافت را از اهل بيتى كه شما ايشان را خدايان گرفته بوديد بغير از خدا من گفتم گواهى ميدهم كه از حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيدم در تفسير اين آيه‌ فَيَوْمَئِذٍ لا يُعَذِّبُ عَذابَهُ أَحَدٌ وَ لا يُوثِقُ وَثاقَهُ أَحَدٌ كه اين آيه در شأن تست يعنى عذاب و بند او از همه كفار شديدتر است. پس عمر گفت ساكت شو خدا صدايت را بگيرد اى غلام فرزند زن گنديده پس حضرت امير گفت قسم ميدهم تو را اى سلمان كه ساكت شوى گفت بخدا سوگند كه اگر حضرت امير عليه السّلام مرا امر بسكوت نميكرد هر آيه كه در شأن او نازل شده بود و هر حديث كه از حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در حق او و أبو بكر شنيده بودم همه را ميگفتم چون عمر ديد كه ساكت شدم از روى تهديد گفت كه تو مطيع و منقاد اوئى پس چون ابو ذر و مقداد بيعت كردند و سخنى نگفتند عمر گفت اى سلمان چرا ساكت نميشوى چنانكه دو مصاحبت بيعت كردند و هيچ نگفتند محبت تو نسبت باهلبيت و تعظيم تو ايشان را زياده از آنها نيست ابو ذر گفت اى عمر آيا سرزنش ميكنى ما را بمحبت آل محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و تعظيم ايشان خدا لعنت كند و كرده است كسى را كه ايشان را دشمن دارد و افترا كند بر ايشان و حق ايشان را بظلم از ايشان بگيرد و مردم را بر ايشان مسلط گرداند و اين امت را از پس پشت از دين برگرداند عمر گفت آمين خدا لعنت كند كسى را كه ستم در حق ايشان كند ايشان را در خلافت حقى نبود و ايشان و ساير مردم در اين امر مساوى بودند ابو ذر گفت پس چرا شما حجت كرديد بر انصار بقرابت حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پس حضرت امير فرمود كه اى پسر صهاك ما را در آن حقى نيست و خلافت مخصوص تو و ابا بكر دنى زاده پسر زن خورنده مگس است عمر گفت الحال كه بيعت كردى دست از اين سخنان بردار عامه مردم بمصاحبت من راضى شدند و بتو راضى نشدند گناه من چيست حضرت فرمود و ليكن خدا و رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم راضى نيستند مگر بمن پس بشارت باد تو را و مصاحبت را و آنها كه متابعت و معاونت شما كردند بغضب خداوند و عذاب و خوارى او واى بر تو پسر خطاب نميدانى كه چه كرده‌اى و چه عذاب از براى خود و مصاحب خود مهيا


[ 169 ]

كرده‌اى أبو بكر گفت اى عمر الحال كه او بيعت كرده است و ما از شر و فتنه او ايمن شديم بگذار هر چه خواهد بگويد حضرت فرمود بغير يك سخن نميگويم خدا را بياد شما مى‌آورم اى چهار نفر يعنى سلمان و ابو ذر و مقداد و زبير آيا شنيديد از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه گفت در جهنم تابوتى هست از آتش كه در آن دوازده نفر هستند شش نفر از امم سابقه و شش نفر از اين امت و آن تابوت در چاهى است در قعر جهنم و بر سر آن چاه سنگى هست كه هرگاه حق تعالى خواهد كه جهنم را مشتعل گرداند ميفرمايد آن سنگ را از آن چاه برمى‌دارند جميع جهنم از شدت حرارت آن چاه مشتعل ميگردد پس على عليه السّلام فرمود من در حضور شماها از حضرت رسول (ص) سؤال كردم كه آنها كيستند فرمود اما پيشينيان پسر آدم كه برادر خود را كشت و فرعون و نمرود و دو نفر از بنى اسرائيل كه يكى يهود را گمراه كرد و ديگرى نصارى را و ابليس ششم ايشانست و از اين امت دجال است و پنج نفر كه اتفاق بر نوشتن آن صحيفه ملعونه كنند و با يكديگر اتفاق كنند بر عداوت تو اى برادر من و معاونت يكديگر كنند بر غصب حق تو تا آنكه پنج نفر را شمرد و نام برد يك‌يك را پس ما چهار نفر گواهى داديم كه ما در اين واقعه حاضر بوديم و همه را شنيديم در اين وقت عثمان گفت كه آيا نزد تو و اصحابت حديثى هست كه در حق من شنيده باشيد على گفت بلى شنيدم از رسول خدا كه تو را لعنت كرد و بعد از آن لعنت نشنيدم كه استغفار كرده باشد عثمان در غضب شد و گفت مرا با تو چه‌كار است در هيچ حال دست از من بر نميدارى نه در حيات رسول خدا و نه بعد از وفات او زبير گفت بلى خدا بينى تو را بر خاك بمالد عثمان گفت بخدا سوگند كه من از رسول خدا (ص) شنيدم كه ميگفت زبير كشته خواهد شد مرتد از اسلام سلمان گفت كه در آن وقت حضرت امير آهسته بمن گفت كه راست ميگويد زبير بعد از قتل عثمان با من بيعت خواهد كرد و بيعت مرا خواهد شكست و مرتد كشته خواهد شد سليم گفت پس سلمان گفت مردم همه مرتد شدند بعد از رسول خدا بغير از چهار نفر و مردم بعد از رسول (ص) بمنزله هارون و اتباع او شدند و بمنزله گوساله و اتباع آن پس على عليه السّلام بمنزله هارون بود و أبو بكر بمنزله گوساله و عمر بمنزله سامرى و شنيدم از رسول خدا (ص) كه گفت گروهى از اصحاب من بيايند از آنها كه در ظاهر نزد من قرب و منزلت داشته باشند كه بر صراط بگذرند چون ايشان را ببينم و ايشان مرا ببينند و من ايشان را بشناسم و ايشان مرا بشناسند ايشان را از پيش من بربايند پس من گويم پروردگارا اينها اصحاب منند گويند بمن نميدانى كه اينها بعد از تو چه كرده‌اند چون از ايشان مفارقت كردى مرتد شدند و از دين برگشتند پس من گويم دور بريد ايشان را و شنيدم از رسول خدا


[ 170 ]

كه مرتكب خواهند شد سنت و طريقه بنى اسرائيل را مانند موافقت دوتاى نعل با يكديگر شبر بشبر و ذراع بذراع و باع بباع زيرا كه تورية و قرآن مجيد بيك دست و يك قلم و يك صحيفه نوشته شده است و مثلها و سنتهاى اين دو امت مساويند و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه چون حضرت امير عليه السّلام را از خانه بيرون آوردند از براى بيعت فاطمه (ع) بيرون آمد و جميع زنان بنى هاشم با آن حضرت بيرون آمدند و چون فاطمه نزديك قبر حضرت رسول (ص) رسيد گفت دست از پسر عمم برداريد بحق خداوندى كه محمد را بحق فرستاده است كه اگر دست از او برنداريد موى سر خود را پريشان كنم و پيرهن رسول خدا را بر سر گذارم و ناله بدرگاه خدا بلند كنم ناقه صالح نزد خدا گرامى‌تر از من نيست و بچه او گرامى‌تر از بچه من نيست سلمان گفت نزديك آن حضرت بودم بخدا سوگند كه ديدم ديوارهاى مسجد از بن كنده شد و آن قدر بلند شد كه اگر كسى ميخواست از زيرش بيرون رود ميتوانست پس نزديك آن حضرت رفتم و گفتم اى سيده من و خاتون من ز خدا پدرت را رحمت عالميان گردانيده بود تو سبب نزول عذاب بر ايشان مشو پس حضرت از مسجد بيرون رفت و ديوارهاى مسجد بجاى خود فرود آمد تا آنكه غبار از زير آنها بلند گرديد داخل بينيهاى ما شد و بروايت ديگر حضرت فاطمه (ع) دست حسنين عليه السّلام را گرفت و متوجه مرقد حضرت رسول گرديد كه نفرين كند پس حضرت امير بسلمان گفت برو دختر محمد (ص) را درياب كه ميبينم پهلوهاى مدينه را كه بحركت آمده است و اگر او موى سر را پريشان كند و بگشايد و گريبان چاك كند و نزد قبر پدر بزرگوارش رود و فرياد بدرگاه خدا آورد اين جماعت مهلتى نمييابند و مدينه بزمين فرو ميرود با اهلش پس سلمان خود را بآن حضرت رسانيد و گفت حضرت امير عليه السّلام ميفرمايد كه برگرد و صبر كن و باعث عذاب اين امت مشو فاطمه (ع) فرمود هرگاه او فرموده است بر ميگردم و صبر ميكنم. و باسانيد معتبره روايت كرده‌اند از حضرت صادق عليه السّلام كه وقتى كه گريبان حضرت امير عليه السّلام را ميكشيدند و بنزد أبو بكر مى‌آوردند چون به نزديك مرقد مطهر حضرت رسالت رسيد اين آيه را خواند كه‌ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي‌ پس دستى از قبر بيرون آمد بجانب أبو بكر كه همه شناختند كه دست حضرت رسالت پناه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است و صدائى ظاهر شد كه شناختند صداى آن حضرت است كه أ كفرت بالذى خلقك من تراب ثم من نطفة ثم سويك رجلا يعنى آيا كافر شدى بآن خدائى كه ترا آفريد از خاكى پس از نطفه‌ئى پس درست كرد تو را مردى. و ايضا از طريق خاصه از حضرت صادق عليه السّلام و از طريق عامه از زيد بن وهب روايت كرده‌اند كه دوازده نفر از اكابر مهاجر و انصار انكار كردند بر


[ 171 ]

أبو بكر خلافت او را و حجتهاى شافى بر او اتمام كردند از مهاجران خالد بن سعيد بن العاص كه از بنى اميه بود و سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار و بريده اسلمى و از انصار أبو الهشيم بنالتيهان و سهل بن حنيف و عثمان بن حنيف و ذو الشهادتين و خزيمة بن ثابت و ابى بن كعب و ابو ايوب انصارى چون أبو بكر بر سر منبر رفت با يكديگر مشورت كردند بعضى گفتند ميرويم و او را از منبر بزير مى‌آوريم و بعضى ديگر گفتند اگر چنين كنيد كشته خواهيد شد و حق تعالى فرموده است خود را بدست خود بتهلكه ميندازيد پس رأى ايشان بر اين قرار گرفت كه بخدمت حضرت امير روند و با او مصلحت كنند پس رفتند و گفتند يا امير المؤمنين ترك كردى حقى را كه تو اولى و احقى بآن از أبو بكر زيرا كه ما شنيديم از حضرت رسول (ص) كه ميفرمود على با حق است و حق با على است بهر سو كه ميرود حق با او ميرود و ما ميخواهيم برويم و او را از منبر بزير آوريم و آمده‌ايم كه رأى شما را در اين باب بدانيم حضرت فرمود بخدا سوگند كه اگر چنين كنيد بايد با ايشان محاربه كنيد و شما نسبت بايشان از بابت نمكيد در ميان طعام و از بابت سرمه كه در چشم كشند و خواهند آمد بسوى من با شمشيرهاى برهنه مستعد قتال و ايشان بنزد من خواهند آمد كه بيعت كن و الا تو را ميكشم پس بايد من با ايشان قتال كنم و دفع ضرر ايشان از خود بكنم و اين خلاف فرموده رسول خداست زيرا كه آن حضرت پيش از وفات خود بمن گفت كه بزودى اين امت با تو غدر و مكر خواهند كرد و عهد مرا در باب تو خواهند شكست و تو از من بمنزله هارونى از موسى و امت من بعد از من از بابت هارون و اتباع او و سامرى و اتباع او خواهند بود من گفتم يا رسول اللَّه هرگاه چنين شود چكنم فرمود اگر ياورانى بيابى مبادرت كن و جهاد كن و اگر ياورى نيابى دست بازدار و خون خود را حفظ كن تا مظلوم بنزد من آئى و چون حضرت رسول (ص) بملاء اعلى ملحق شد و مشغول تغسيل و تكفين او شدم پس سوگند خوردم كه ردا بر دوش نگيرم مگر براى نماز تا قرآن را جمع كنم و كردم پس دست حسنين را گرفتم و گرديدم بخانه‌هاى اهل بدر و آنها كه در راه دين كارها كرده بودند و سوگند دادم ايشان را كه رعايت حق من بكنند و خواندم ايشان را بياورى خود و اجابت من نكردند از ايشان مگر چهار نفر سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار پس از خدا بترسيد و ساكت باشيد از براى آنچه ميدانيد از كينه‌هائى كه در سينه‌هاى اين جماعت هست و بغض و عداوتى كه ايشان دارند نسبت بخدا و رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت او اما همه با هم برويد بنزد اين مرد و ظاهر كنيد بر او آنچه از حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شنيده‌ايد در حق من و ايشان تا حجت بر او تمام‌تر شود و او را عذرى نماند و حال ايشان نزد حضرت رسالت (ص) در وقتى كه او را


[ 172 ]

ملاقات ميكنند بدتر باشد پس در روز جمعه كه آن شقى بر منبر نبى صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بالا رفت همه بر دور منبر او جمع شدند و اول كسى كه از مهاجران سخن گفت خالد بن سعيد بود چون اعتماد بر اعانت بنى اميه داشت و گفت از خدا بترس اى أبو بكر ميدانى كه رسول خدا (ص) در روز بنى قريظه گفت اى گروه مهاجران و انصار من شما را وصيتى ميكنم حفظ نمائيد بدرستى كه على عليه السّلام امير المؤمنين است بعد از من و خليفه منست در ميان شما باين وصيت كرده است مرا پروردگار من و اگر حفظ نكنيد در حق او وصيت مرا و معاونت و يارى او ننمائيد مختلف خواهيد شد در احكام خود و مضطرب ميشود بر شما امر دين شما و بدان شما والى شما خواهند شد بدرستى كه اهل بيت من وارثان امر منند و عمل كنندگان بامر امت منند بعد از من خداوندا هر كه اطاعت ايشان بكند از امت و حفظ كند در حق ايشان وصيت مرا پس ايشان را محشور گردان در زمره من و از براى ايشان بهره كاملى از موافقت من قرار ده كه به آن دريابند فوز و رستگارى آخرت را و خداوندا هر كه رد بر خلافت من كند در اهل بيت من پس محروم گردان او را از بهشتى كه عرض آن مانند عرض آسمانها و زمين است. پس عمر با او معارض شد و خالد در حسب و نسب و قبايح اعمال او سخنان بسيار گفت و در آخر گفت مثل تو در اين امر مثل شيطانست كه حق تعالى در قرآن فرموده است كه مثل او مانند شيطانست در وقتى كه بانسان گفت كافر شو پس چون كافر شد گفت من بيزارم از تو پس عاقبت هر دو آن خواهد بود كه در جهنم خواهند بود هميشه و اينست جزاى ستمكاران پس سلمان گفت من برخاستم و اول بفارسى گفتم كرديد نكرديد ندانيد چه كرديد پس بعربى گفتم اى أبو بكر هرگاه مسئله‌اى رو دهد كه ندانى از كه خواهى پرسيد و هرگاه امر مشكلى را از تو سؤال كنند بكى پناه خواهى برد و چه عذر خواهى آورد در آنكه تقدم نمائى بر كسى كه از تو داناتر است و از تو قرابتش برسول خدا بيشتر است و بتأويل كتاب خدا و سنت پيغمبر داناتر است و رسول خدا او را مقدم داشت در حيات خود و وصيت كرد نزد وفات خود پس گفته او را طرح كرديد و وصيت او را فراموش كرده انگاشتيد و وعده او را خلف كرديد و عهد او را شكستيد و عقد امارت اسامه را كه رسول خدا او را بر شما امير كرد كه شما را از مدينه بيرون برد كه اين فتنه را نكنيد و بر امت ظاهر شود كه شما در هيچ امر متابعت او نكرديد بر هم زديد و در اين زودى عمرت بآخر خواهد رسيد و با اين وزر عظيم بقبر خواهى رفت تا زود است توبه كن و اين وبال عظيم را بآخرت مبر بتحقيق آنچه مادر حق على شنيديم تو هم شنيدى و آنچه ما ديده‌ايم تو نيز ديده‌اى و اينها ترا مانع نشد از آنكه چنين امر عظيمى را بگردن‌


[ 173 ]

گرفتى پس ابو ذر برخاست و گفت اى گروه قريش عجب قباحتى كرديد و دست از قرابت رسول برداشتيد و جماعت بسيارى از عرب باين سبب مرتد خواهند شد و در اين دين شك خواهند كرد و اگر باهلبيت پيغمبر خود مى‌گذاشتيد اختلاف در ميان شما بهم نميرسيد اكنون كه چنين كرديد هر كه زورى بهم رساند خلافت را متصرف خواهد شد و خونهاى بسيار در طلب خلافت ريخته خواهد شد و همه نيكان شما ميدانند كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود كه خلافت بعد از من از على عليه السّلام است پس از براى دو پسرم حسن و حسين (ع) پس از براى طاهران از ذريه من پس طرح كرديد گفته پيغمبر خود را و آخرت باقى را بدنياى فانى فروختيد و سنتهاى امتهاى گذشته را متابعت كرديد كه بعد از پيغمبران خود كافر شدند و بزودى وبال كار خود را خواهيد چشيد و جزاى اعمال خود را خواهيد ديد و خدا ستم‌كننده نيست بر بندگان خود پس مقداد برخاست و او را نصيحت بسيار كرد و گفت ميدانى كه بيعت على در گردن تست و حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم تو را و عمر را در زير علم اسامه كه آزاد كرده حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين بود داخل كرد و او را بر شماها امير كرد و اين خيال بخاطر شماها نرسد و بار ديگر شماها در زير علم معدن شقاق و نفاق عمرو بن العاص داخل كرد در غزوات ذات السلاسل و او منافقى بود كه در شأن او إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ نازل شد و چنين منافقى را بر شماها امير كرد و ساير منافقان و عمرو شما را چاوش آن لشكر كرد از چاوشى بيكبار ترقى كردى بخلافت و بيقين ميدانى كه خلافت بعد از رسول حق على بن أبي طالب است حق را باو تسليم كن. پس بريده اسلمى برخاست و گفت‌ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ‌ چه محنت كشيد حق از باطل اى أبو بكر آيا از خاطرت رفته است آنكه رسول خدا امر كرد ماها را كه على را امير المؤمنين بگوئيم و سلام كنيم بر او بامارت مؤمنان و در بسيارى از مواطن گفت كه اين امير مؤمنان و كشنده قاسطان است از خدا بترس و حق را بكسى كه احق است باو برگردان پس عمار برخاست و گفت اى گروه قريش و اى گروه مسلمانان بدانيد كه اهل بيت پيغمبر شما اولى‌اند بخلافت و احقند بميراث او و قيام بامور دين بيش از همه ميتوانند نمود و حفظ ملت رسول اللَّه بهتر ميتوانند كرد و خيرخواه‌ترند نسبت بامت از همه كس پس بگوئيد بصاحب خود كه حق را رد كند باهلش پيش از آنكه امر شما سست شود و فتنه عظيم شود و دشمنان در شما طمع كنند و ميدانيد كه على ولى شما است بعهد خدا و رسول و ميدانيد كه فرق گذاشت حضرت رسول ميان شما و او در مواطن بسيار درها را از مسجد مسدود كرد بغير از در او و كريمه خود فاطمه (س) را باو داد و بساير طلب‌كاران نداد و گفت‌


[ 174 ]

من شهرستان حكمتم و على درگاه آنست هر كه حكمت خواهد از درگاهش بيايد و همه شماها در امور دين باو محتاج هستيد و او در هيچ امرى بشما محتاج نيست با آن سوابق عظيمه كه او دارد و هيچ‌يك از شما نداريد پس چرا از او ميل بديگرى ميكنيد و حق او را بغارت مى‌بريد بِئْسَ لِلظَّالِمِينَ بَدَلًا پس ابى ابن كعب برخاست و گفت اى أبو بكر انكار مكن حقى را كه خدا براى ديگرى قرار داده است و حق را باهلش رد كن و نصايح بسيار كرد او را پس خزيمه برخاست و گفت أيها الناس آيا نميدانيد كه رسول خدا شهادت مرا بتنهائى قبول كرد گفتند بلى گفت پس من شهادت مى‌دهم كه شنيدم از رسول خدا كه ميگفت كه اهل بيت من جدا مى‌كنند حق را از باطل و ايشانند امامان كه پيروى ايشان بايد كرد و گفتم آنچه مى‌دانستم‌ وَ ما عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلاغُ الْمُبِينُ‌ پس ابو الهشيم برخاست و گفت شهادت مى‌دهم بر پيغمبر ما كه على را بازداشت در روز غدير خم پس انصار گفتند او را بازنداشت مگر از براى خلافت و بعضى گفتند او را براى آن بازداشت كه مردم بدانند كه مولاى هر كسى است كه پيغمبر مولاى او است ما جمعى را فرستاديم كه از آن حضرت سؤال كردند حضرت فرمود بگوئيد على ولى مؤمنان است بعد از من و خيرخواه‌ترين مردم است براى امت من شهادت بآنچه مى‌دانستم دادم پس هر كه خواهد ايمان مى آورد و هر كه خواهد كافر ميشود روز قيامت وعده‌گاه همه است پس سهل بن حنيف برخاست و بعد از حمد و صلاة گفت اى گروه قريش گواه باشيد بر من كه گواهى مى‌دهم بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه ديدم او را در اين مكان يعنى در ما بين قبر و منبر و او دست على را گرفته و ميگفت أيها الناس اين على امام شما است بعد از من و وصى من است در حيات من و بعد از وفات من و قضا كننده دين من است و وفاكننده بعهد و وعده من است و اول كسى است كه با من مصافحه خواهد كرد بر حوض من پس خوشا حال كسى كه متابعت و يارى او كند و واى بر كسى كه تخلف نمايد از او و يارى نكند او را پس برادرش عثمان با او ايستاد و گفت شنيدم از حضرت رسول كه اهل بيت من ستاره‌هاى زمينند پس بر ايشان تقدم مينمائيد و ايشان را مقدم داريد كه ايشانند واليان من بعد از من پس مردى برخاست و گفت يا رسول اللَّه كدام اهل بيت تو فرمود على و طاهران از فرزندان او پس مباش اى أبو بكر اول كسى كه كافر شود باين سخن و خيانت نمايد بخدا و رسول او خيانت منمائيد امانتهاى خود را و حال آنكه دانيد حق را پس ابو ايوب برخاست و گفت بترسيد از خدا اى بندگان خدا در حق اهل بيت پيغمبر خود ورد نمائيد حق ايشان را كه خدا براى ايشان قرار داده است بتحقيق كه شما شنيده‌ايد مثل آنچه برادران ما شنيده‌اند كه در مقامات متعدده‌


[ 175 ]

ميگفت كه اهل بيت من امامان شمايند بعد از من و اشاره بعلى مى‌كرد اين امير برره و نيكوكارانست و كشنده كافرانست هر كه او را واگذارد خدا او را واميگذارد و هر كه او را يارى كند خدا او را يارى ميكند پس توبه كنيد بسوى خدا از ظلم خود بدرستى كه خدا تواب رحيم است. حضرت صادق عليه السّلام فرمود پس أبو بكر ساكت ماند بر منبر و نتوانست جواب بگويد پس گفت من والى شما شدم و بهتر از شما نيستم شما اقاله كنيد بيعت مرا و دست از من برداريد پس عمر گفت بزير بيا از منبر اى احمق هرگاه تو جواب حجتهاى قريش را نمى‌توانستى گفت چرا خود را در اين مقام بازداشتى و اللَّه كه من ميخواهم تو را خلع كنم و خلافت را بسالم مولاى حذيفه بدهم پس أبو بكر از منبر بزير آمد و دست عمر را گرفت و بخانه خود رفتند و تا سه روز داخل مسجد نشدند چون روز چهارم شد خالد بن وليد پليد با هزار كس آمد و گفت چه نشسته‌ايد بخدا سوگند كه بنى هاشم بطمع افتاده‌اند كه خلافت را متصرف شوند و سالم با هزار كس آمد و معاذ بن جبل با هزار كس آمد و پياپى بيامدند تا چهار هزار منافق جمع شدند و بيرون آمدند با شمشيرهاى برهنه و عمر در پيش ايشان مى‌آمد تا داخل مسجد حضرت رسول شدند پس عمر گفت بخدا سوگند اى اصحاب على اگر يكى از شما سخن بگوئيد مثل آنچه در روز گذشته گفتيد سرش را از بدن جدا ميكنم پس خالد بن سعيد برخاست و گفت اى پسر صهاك حبشيه بشمشيرهاى خود ما را مى‌ترسانى يا باين جمعيت خود ميخواهيد ما را پراكنده كنيد بخدا سوگند كه شمشيرهاى ما تيزتر است از شمشيرهاى شما و با وجود قلت عدد از شما بيشتريم زيرا كه حجت خدا در ميان ما است بخدا سوگند كه اگر نه آن بود كه امام ما ما را منع مى‌كرد از قتال و اطاعت او بر ما واجب است هرآينه شمشير مى‌كشيديم و جهاد مى‌كرديم تا عذر خود را ظاهر كنيم پس حضرت على عليه السّلام فرمود بنشين اى خالد خدا دانست سعى تو را در راه دين و تو را جزاى نيكو خواهد داد پس او نشست و سلمان برخاست و گفت اللَّه اكبر اللَّه اكبر شنيدم از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم اگر نشنيده باشم گوشهاى من كر شود كه مى‌گفت روزى خواهد بود كه برادر من و پسر عم من در مسجد نشسته باشد بر چند نفر از اصحاب خود كه ناگاه جماعتى از سگان اهل جهنم او را در ميان خواهند گرفت و اراده كشتن او و اصحاب او خواهند نمود و من شك ندارم كه شما آنهائيد پس عمر برخاست كه بر او حمله كند حضرت على عليه السّلام برجست و گريبان او را گرفت و او را بر زمين زد و گفت اى فرزند صهاك حبشيه اگر نه نامه‌اى باشد كه در پيش نوشته شده و عهدى كه از حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پيشتر شده هرآينه بتو مينمودم كه ياورش ضعيف‌تر است و عددش كمتر


[ 176 ]

است پس با اصحاب خود خطاب نمود و فرمود برگرديد خدا شما را رحمت كند پس بخدا سوگند كه ديگر بعد از اين داخل اين مسجد نخواهم شد مگر بروشى كه دو برادرم موسى و هارون داخل شدند در وقتى كه اصحاب موسى باو گفتند برو تو و خداى تو جنگ كنيد ما اينجا نشسته‌ايم و با شما بجنگ نمى‌آئيم و اللَّه كه داخل نخواهم شد مگر براى زيارت رسول خدا يا از براى قضيه‌اى كه بر مردم مشتبه شود و حكم بحق در آن مى‌كنم زيرا كه جايز نيست از براى حجتى كه رسول خدا در ميان مردم نصب كرده باشد آنكه مردم را در حيرت بگذارد. بدان كه اين مجملى و قليلى است از آنكه از طريق معتبره شيعه در اين قضيه هايله وارد شده است و اكثر اين مضامين در كتب سير و احاديث معتبره مخالفين متفرق وارد شده و بعضى از آنها را در كتاب بحار الانوار ايراد نموده‌ام از آن جمله ابن ابى الحديد گفته كه روايات در قضيه سقيفه مختلف است و آنچه شيعه ميگويد و جمع كثيرى از محدثين روايت كرده‌اند آنست كه حضرت امير عليه السّلام امتناع نموده از بيعت تا آنكه او را باكراه آوردند و زبير امتناع نمود از بيعت و گفت من بيعت نميكنم مگر با على و هم چنين ابو سفيان و خالد بن سعيد و عباس عم رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و پسرهاى او و ابو سفيان بن الحارث و جميع بنى هاشم و گفته‌اند كه زبير شمشير كشيد چون عمر آمد و گروهى از انصار و غير ايشان با او بودند گفت شمشير زبير را بگيريد و بر سنگ زنيد گرفتند و بر سنگ زدند و شكستند و همه را بجبر آوردند بنزد أبو بكر تا بيعت كردند و كسى بغير از على نماند و از براى رعايت فاطمه او را بيرون نياوردند و بعضى گفته‌اند بيرون آوردند و با أبو بكر بيعت كرد و محمد بن جرير طبرى بسيارى از اينها را روايت كرده است و گفته كه چون انصار ديدند كه خلافت بايشان نميرسد گفتند همه ايشان يا بعضى از ايشان كه ما با غير على بيعت نميكنيم و مثل اين ذكر كرده است على بن عبد الكريم معروف بابن اثير موصلى در تاريخش و ايضا ابن ابى الحديد نقل كرده است كه على بعد از وفات حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ميگفت كه اگر چهل نفر از صاحبان عزم مى‌يافتم جهاد ميكردم اين را نضر بن مزاحم در كتاب صفين و بسيارى از اهل سير نقل كرده‌اند و اما آنچه اكثر محدثين عامه و اعيان و معتبرين ايشان ميگويند آنست كه حضرت امير امتناع نمود از بيعت أبو بكر تا شش ماه و ملازمت خانه خود را اختيار كرد و بيعت نكرد تا حضرت فاطمه از دار فنا و عنا بعالم راحت و بقا رحلت نمود و چون آن حضرت رحلت نمود بيعت كرد و در صحيح بخارى و مسلم مذكور است كه تا حضرت فاطمه در حيات بود روى مردم بسوى آن حضرت بود چون فاطمه وفات يافت روى مردم از او برگرديد


[ 177 ]

و از خانه او بيرون رفتند پس بيعت كرد و مدت حيات فاطمه بعد از پدرش شش ماه بود مؤلف گويد كه از جمله غرايب آنست كه با اينكه اين مرد فاضل از صحاح خود نقل كرده است و در اول گفته است كه بعد از فاطمه طوعا بيعت كرد و حال آنكه عبارت صحيحين صريح است در آنكه تا اعوان مى‌يافت و ممكن بود او را امتناع قبول بيعت نكرد و چون روى مردم از او گرديد مضطر شد و بيعت كرد ايضا ابن ابى الحديد از كتاب سقيفه احمد بن عبد العزيز جوهرى كه پيوسته او را توثيق و مدح ميكند نقل كرده است كه چون با أبو بكر بيعت كردند زبير و مقداد با جمعى از صحابه بنزد على تردد ميكردند و او را در خانه فاطمه بود و مشورت ميكردند و در امور خود بيك ديگر مصلحت ميكردند پس عمر آمد و داخل خانه حضرت فاطمه شد و گفت اى دختر رسول خدا احدى از خلق نزد ما محبوب‌تر از پدر تو نيست و بعد از پدر تو نزد ما احدى محبوبتر از تو نيست بخدا سوگند كه اين مانع من نيست از آنكه اگر اين جماعت در خانه تو جمعيت كنند آتش بزنم و خانه‌ات را بر ايشان بسوزانم پس چون عمر بيرون رفت و آنها آمدند فاطمه (ع) فرمود عمر چنين گفت و ميدانم كه اين كار را خواهد كرد شما ديگر باين خانه ميائيد ايشان رفتند و با أبو بكر بيعت كردند و باز ابن ابى الحديد گفته است كه از سخنان مشهور معاويه است كه بعلى نوشت كه ديروز بود كه زنت را بر درازگوشى سوار كردى و دستهاى دو پسرت حسن و حسين عليه السّلام را گرفتى در روزى كه با أبو بكر بيعت كردند و نگذاشتى احدى از اهل بدر و اهل سوابق را مگر آنكه با زن و پسرانت بدر خانه ايشان رفتى و خواستى كه ايشان را جمع كنى از براى قتال با مصاحبت رسول خدا و اجابت تو نكردند از ايشان مگر چهار نفر يا پنج نفر و اگر محق ميبودى اجابت تو مى‌كردند و اگر من همه چيز را فراموش كنم اين را فراموش نمى‌كنم كه با پدرم گفتى در وقتى كه مى‌خواست ترا از جا بدر آورد كه اگر چهل نفر مى‌يافتم كه صاحب عزم بودند قتال ميكردم با أبو بكر و ايضا از كتاب جوهرى روايت كرده است كه سلمان و ابو ذر و انصار مى‌خواستند بعد از رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم با على بيعت كنند و سلمان گفت اختيار را درست كرديد كه بانصار نداديد اما خطا كرديد كه بمعدنش كه على باشد نداديد و بروايت ديگر گفت كه خطا كرديد كه باهلبيت پيغمبر نداديد و اگر بايشان ميداديد دو كس بر شما اختلاف نميكردند و برفاهيت زندگانى ميكردند و ايضا جوهرى روايت كرده است از ابى الاسود كه غضب كردند مردانى چند از مهاجران در بيعت أبو بكر و بغضب آمدند على و زبير و داخل خانه فاطمه شدند با سلاح پس عمر آمد با گروهى كه يكى از


[ 178 ]

آنها اسيد بن خضير بود و سلمة بن سلامه پس حضرت فرياد زد و ايشان را بخدا سوگند داد فايده نكرد و هجوم آوردند و شمشيرهاى على و زبير را گرفتند و بر ديوار زدند و شكستند پس عمر ايشان را بعنف بيرون آورد و كشيد تا بيعت كردند پس أبو بكر ايستاد و خطبه‌اى خواند و عذر خواست از مردم كه بيعت من امرى بود فلته واقع شد و بى‌تأمل و خدا مرا از شر آن نگاه داشت و ترسيدم كه فتنه بشود بخدا سوگند كه من هيچ روز حرص بر خلافت نداشتم و امرى را بر گردن من انداختيد كه من طاقت آن را ندارم و از دست من بر نميآيد و ميخواستم كه قوى‌ترين مردم بجاى من ميبود و از اين مقوله عذرها خواست و مهاجران قبول كردند و در روايت ديگر گفته است كه ثابت بن قيس نيز با آنها بود كه با عمر داخل خانه فاطمه شدند و بروايت ديگر عبد الرحمن بن عوف نيز با آنها بود كه با عمر داخل خانه فاطمه شدند محمد بن سلمه نيز با آنها بود و او شمشير زبير را شكست و باز از كتاب جوهرى از سلمة بن عبد الرحمن روايت كرده است كه چون أبو بكر بر منبر نشست على عليه السّلام و زبير با گروهى از بنى هاشم در خانه فاطمه بودند پس عمر آمد بسوى ايشان و گفت بحق آن خدائى كه جانم در دست اوست بيرون بيائيد بسوى بيعت يا خانه را با شما ميسوزانم پس زبير با شمشير برهنه بيرون آمد مردى از انصار او را در برگرفت با زياد بن لبيد و شمشير از دست زبير افتاد و أبو بكر بر منبر صدا زد كه شمشير او را بر سنگ زنيد و بشكنيد بر سنگ زدند و شكستند پس أبو بكر گفت بگذاريد خدا ايشان را مى آورد و جوهرى گفته است كه در روايت ديگر آنست كه سعد بن ابى وقاص با ايشان بود در خانه فاطمه و مقداد نيز بود و ايشان جمع شده بودند كه با على بيعت كنند و عمر آمد كه آتش در خانه بزند پس زبير با شمشير بيرون آمد و حضرت فاطمه بيرون آمد و ميگريست و فرياد مى‌كرد باز جوهرى روايت كرده است كه از عبد اللَّه موسى حسنى پرسيدند از حال أبو بكر و عمر گفت جواب مى‌دهم شما را بجوابى كه عبد اللَّه بن الحسن گفت در وقتى كه از حال اين دو كس از او سؤال كردند گفت فاطمه صديقه و معصومه بود و دختر پيغمبر مرسل بود و مرد و غضبناك بود بر جماعتى كه اين دو نفر از آنها بودند ما نيز غضبناكيم از براى غضب او ايضا جوهرى از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه ابن عباس گفت از عمر شنيدم كه گفت صاحب تو اولاى ناس بود بخلافت بعد از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مگر آنكه ترسيدم بر او از دو چيز گفتم كدام است آنها گفت ترسيدم از كمى سال او و محبت او باولاد عبد المطلب پس ابن ابى الحديد گفته است اما امتناع على از بيعت أبو بكر تا آنكه او را بعنف بيرون آوردند بآن نحوى كه مذكور شد محدثين و راويان سير و تواريخ روايت‌


[ 179 ]

كرده‌اند و شنيدى آنچه جوهرى در اين باب از رجال حديث نقل كرده است و همه ثقاتند و مأمونند و غير او نيز آن قدر ذكر كرده‌اند كه احصا نميتوان نمود و ايضا روايت كرده جوهرى از أبو بكر باهلى و اسماعيل بن مجاهد از شعبى كه أبو بكر بعمر گفت كجا است خالد بن وليد گفت حاضر است أبو بكر گفت هر دو برويد و على و زبير را بياوريد تا بيعت كنند پس عمر داخل خانه شد و خالد بر در خانه ايستاد عمر بزبير گفت اين شمشير چيست گفت اين را مهيا كرده‌ام براى بيعت على عليه السّلام و در خانه جماعت بسيار بودند مانند مقداد و جميع بنى هاشم پس عمر شمشير زبير را كشيد و زد بر سنگى كه در آن خانه بود و شمشير را شكست و دست زبير را گرفت و برخيزانيد و بيرون آورد و بدست خالد داد و با خالد جماعت بسيار بودند كه أبو بكر بمدد فرستاده بود پس عمر داخل شد با حضرت امير عليه السّلام گفت برخيز و بيعت كن حضرت امتناع نمود دست حضرت را گرفت و كشيد و بدست خالد داد و ساير منافقان هجوم آوردند و مى‌كشيدند آنها را بعنف شديد و مردم جمع شدند در شوارع مدينه و نظر ميكردند و حضرت فاطمه با زنان بسيار از بنى هاشم و غير ايشان بيرون آمدند و صداى ولوله و شيون بلند شد و حضرت فاطمه ندا كرد أبو بكر را گفت خوش زود غارت آورديد بر خانه اهل بيت رسول خدا بخدا قسم كه با او حرف نخواهم زد تا خدا را ملاقات كنم چون على و زبير بيعت كردند و اين فتنه فرو نشست أبو بكر آمد و شفاعت كرد از براى عمر و فاطمه از او راضى شد و ابن ابى الحديد بعد از آنكه اين روايات را نقل كرده است گفته است كه صحيح نزد من آنست كه فاطمه از دنيا رفت و غضبناك بود بر أبو بكر و عمر و وصيت كرد كه آنها نماز بر او نكنند و اينها نزد اصحاب ما از گناهان صغيره بود و آمرزيده شدند اولى آن بود كه او را گرامى دارند و رعايت حرمت او بكنند و ايضا ابن ابى الحديد گفته است كه من نزد ابو جعفر نقيب استاد خود مى‌خواندم آن حديث را كه هبار ابن اسود نيزه حواله هودج زينب دختر رسول اللَّه كرد او ترسيد و فرزندى از شكمش سقط شد و بدين سبب حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در روز فتح مكه خون او را هدر كرد چون اين حديث را خواندم نقيب گفت هرگاه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم خون هبار را مباح كرد از براى ترسانيدن زينب و سقط او ظاهر حال آنست كه اگر در حيات ميبود مباح ميكرد خون كسيرا كه فاطمه را ترسانيد و فرزند او را هلاك كرد ابن ابى الحديد گفت به نقيب گفتم كه من اين را از تو روايت بكنم كه فاطمه را ترسانيد و فرزندش محسن نام از او ساقط شد او تقيه كرد و گفت صحت و بطلانش را هيچ يك از من روايت مكن كه من در اين باب توقف دارم و باز ابن ابى الحديد روايت بيعت سقيفه را بهمان نحو كه سابقا


[ 180 ]

ذكر كرديم از محمد بن جرير طبرى كه معتمدترين مورخين ايشانست روايت كرده است و واقدى روايت كرده است كه عمر آمد با اسيد بن خضير و سلمة بن اسلم و جماعتى به در خانه على و گفت بيرون بيائيد و الا خانه را بر شما ميسوزانم و ابن خزانه در كتاب غرر از زيد بن اسلم روايت كرده است كه گفت من از آنها بودم كه با عمر هيزم برداشتم و به در خانه فاطمه برديم در وقتى كه على و اصحابش امتناع نمودند از بيعت و عمر بفاطمه گفت كه بيرون كن هر كه در اين خانه است و الا ميسوزانم خانه را با هر كه در اينجاست و در آن وقت على و فاطمه و حسنين و جماعتى از صحابه در آن خانه بودند فاطمه گفت آيا خانه را بر من و فرزندانم ميسوزانى گفت بلى و اللَّه تا بيرون آيند و بيعت كنند و ابن عبد ربه كه از مشاهير ايشانست گفته است كه على و عباس در خانه فاطمه نشسته بودند أبو بكر بعمر گفت كه اگر ابا كنند از آمدن با ايشان قتال كن پس عمر آتشى برداشت و آمد كه خانه را بسوزاند فاطمه گفت اى پسر خطاب آمده‌اى خانه ما را بسوزانى گفت بلى؛ باز ابن ابى الحديد قضيه سقيفه را از كتاب جوهرى مبسوط تر از آنچه سابقا مذكور شد بهمان نحو روايت كرده است تا آنجا كه گفته است كه بنو هاشم در خانه على جمع شدند و زبير با ايشان بود زيرا كه خود را از بنى هاشم مى‌شمرد و حضرت امير عليه السّلام فرمود كه زبير هميشه با ما اهل بيت بود تا آنكه پسرهايش بزرگ شدند و او را از ما برگردانيدند. پس عمر رفت با گروهى بسوى خانه حضرت فاطمه (ع) با اسيد و سلمه و گفت بيائيد و بيعت كنيد و ايشان امتناع نمودند و زبير شمشير كشيد و بيرون آمد عمر گفت اين سگ را بگيريد سلمة بن اسلم شمشير را گرفت و بر ديوار زد و او را و على را كشيدند و بسوى أبو بكر بردند و بنو هاشم همراه بودند و على عليه السّلام ميگفت بنده خدا و برادر رسول اويم چون آن حضرت را نزد أبو بكر بردند گفتند بيعت كن گفت من احقم باين امر از شما و با شما بيعت نميكنم و شما اولائيد باينكه با من بيعت كنيد شما اين امر را از انصار گرفتيد بسبب قرابت رسول خدا و من نيز بهمان حجت با شما احتجاج ميكنم پس انصاف دهيد اگر از خدا مى‌ترسيد بحق ما اعتراف كنيد چنانچه انصار بحق شما اعتراف كردند و الا معترف شويد كه دانسته بر من ستم ميكنيد عمر گفت دست از تو برنمى‌دارم تا بيعت كنى على گفت نيك با هم ساخته‌ايد امروز تو براى او ميگيرى كه فردا او بتو برگرداند بخدا قسم كه قبول نميكنم سخن تو را و با او بيعت نميكنم أبو بكر گفت اگر تو با من بيعت نكنى من تو را اكراه نميكنم ابو عبيده گفت اى ابو الحسن تو كمسالى و ايشان پيران قوم تواند و تو تجربه ايشان را ندارى و أبو بكر


[ 181 ]

قوت بر اين امر بيش از تو دارد و تاب برداشتن اين امر بيش از تو دارد پس باو راضى شو و اگر زنده بمانى و عمر تو دراز شود تو باين امر سزاوار خواهى بود باعتبار فضيلت و قرابتى كه تو دارى و سوابق و جهادها كه تو دارى و كرده‌اى على گفت اى گروه مهاجران از خدا بترسيد و سلطنت محمد را از خانه او مبريد بسوى خانه‌هاى خود و دفع مكنيد اهل او را از مقام او و حق او بخدا سوگند اى گروه مهاجران ما اهل بيت احقيم باين از شما تا در ميان ما كسى باشد كه كتاب خدا را خواند و داند و فقيه باشد در دين خدا و عالم باشد بسنت رسول خدا و امر رعيت را براه تواند برد بخدا سوگند كه اينها همه در ما هست پس متابعت خواهش نفس خود مكنيد كه از حق دور ميشويد پس بشير بن سعد گفت يا على اگر انصار اين سخنان از تو پيش از بيعت با أبو بكر ميشنيدند دو كس بر تو اختلاف نميكردند و ليكن ايشان با أبو بكر بيعت كرده‌اند پس على عليه السّلام بخانه خود برگشت و ملازم خانه خود شد تا حضرت فاطمه (ع) از دنيا رحلت فرمود بعد از آن با أبو بكر بيعت كرد و باز از كتاب سقيفه نقل كرده است از امام محمد باقر عليه السّلام كه على فاطمه را سوار كرد و شب بخانه‌هاى انصار رفت و از ايشان طلب يارى كرد و ايشان قبول نكردند و گفتند اى دختر رسول خدا ما با اين مرد بيعت كرده‌ايم اگر پسر عم تو پيشتر اين سخن را ميگفت ما از او بديگرى عدول نميكرديم على گفت من رسول خدا را مرده در خانه ميگذاشتم و پيش از تجهيز او بطلب خلافت بيرون مى‌آمدم فاطمه (ع) فرمود آنچه على گفت و كرد خوب كرد و آنها كارى كردند كه خدا جزاى ايشان را خواهد داد محمد بن مسلم ابن قتيبه كه از اعاظم علماء و مورخين عامه است قصه سقيفه را در تاريخ خود بنحوى كه گذشت مبسوط تر از آن روايت كرده است تا آنكه گفته است چون به ابو بكر خبر رسيد كه جمعى تخلف از بيعت او كردند و در خانه على جمع شده‌اند عمر را بسوى ايشان فرستاد و آنها را طلبيد چون ابا كردند از آمدن عمر هيزم طلبيد و گفت بحق آن خدائى كه جان عمر در دست اوست يا بيرون بيائيد يا خانه را با هر كه در آن هست ميسوزانم مردم گفتند فاطمه (ع) در اين خانه است گفت هر چند كه او باشد ميسوزانم پس همه بيرون آمدند و بيعت كردند مگر على كه گفت بخدا سوگند ياد كرده‌ام كه تا قرآن را جمع نكنم از خانه بيرون نيايم پس فاطمه (ع) بر در خانه ايستاد و گفت من قومى بى‌حياتر و بدكردارتر از شما نديده‌ام جنازه رسول خدا را در پيش ما گذاشتيد و بدون مصلحت ما متوجه غارت خلافت شديد پس عمر بنزد أبو بكر آمد و گفت على را كه تخلف از بيعت كرده است چنين در خانه ميگذارى أبو بكر قنفذ را گفت برو على را بياور قنفذ رفت و گفت خليفه رسول اللَّه تو را ميطلبد حضرت فرمود چه زود


[ 182 ]

دروغ بر رسول خدا بستيد چون اين خبر را آورد أبو بكر گريست و گفت برو بگو امير المؤمنين تو را ميطلبد چون اين را گفت حضرت گفت سبحان اللَّه امرى را دعوى ميكند كه از او نيست چون قنفذ اين رسالت را آورد باز أبو بكر گريست پس عمر برخاست و جمعى را با خود برداشت و بدر خانه فاطمه (ع) آمد و در را كوبيد و چون حضرت فاطمه (ع) صداى ايشان را شنيد گريان شد و صدا بلند كرد كه يا رسول اللَّه ما چه كشيديم بعد از تو از پسر خطاب و پسر ابو قحافه چون مردم صداى گريه آن حضرت را شنيدند گريان برگشتند و نزديك بود كه دلهاى ايشان شكافته و جگرهاى ايشان پاره پاره شود و عمر با جمعى ماند تا على را بدر آورد و بنزد أبو بكر رسانيد پس باو گفتند بيعت كن گفت اگر نكنم چه خواهيد كرد گفتند بخدا سوگند كه گردنت را ميزنيم على گفت پس بنده خدا و برادر رسول خدا را خواهيد كشت عمر گفت بنده خدا بلى و برادر رسول خدا نه و أبو بكر ساكت بود و سخن نميگفت عمر گفت با أبو بكر كه در باب او چه امر ميكنى گفت من او را اكراه نميكنم بر امرى تا فاطمه (ع) در پهلوى او است پس على بنزد مرقد حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم رفت و فرياد كرد كه‌ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي‌ پس عمر به ابو بكر گفت بيا برويم بخانه فاطمه (ع) كه او را بغضب آورديم چون آمدند و رخصت طلبيدند فاطمه ايشان را رخصت نداد پس بخدمت حضرت امير عليه السّلام آمدند و استدعا كردند كه او رخصت بطلبد حضرت امير عليه السّلام از حضرت فاطمه التماس كرد كه ايشان را رخصت بدهد و جامه بر روى حضرت انداختند و چون داخل شدند حضرت فاطمه رو از ايشان گردانيد بجانب ديوار پس سلام كردند و فاطمه (ع) جواب نفرمود أبو بكر گفت اى حبيبه رسول خدا من صله قرابت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را دوستتر ميدارم از صله قرابت خود و من آرزو ميكنم كه كاشكى روزى كه پدر بزرگوارت مرد من ميمردم و بعد از وفات او نميماندم آيا گمان دارى كه من تو را شناسم و حق تو را دانم و ميراث تو را از حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بتو ندهم من شنيدم از رسول خدا كه ما گروه انبياء ميراث نداريم آنچه از ما ميماند صدقه است فاطمه گفت اگر من حديثى از رسول خدا نقل كنم آيا اقرار بآن ميكنيد گفتند بلى فرمود كه قسم ميدهم شما را بخدا كه نشنيديد از آن حضرت كه گفت رضاى فاطمه از رضاى منست و سخط فاطمه از سخط منست و هر كه فاطمه دختر مرا دوست دارد پس بتحقيق كه مرا دوست داشته و هر كه راضى كند فاطمه را بتحقيق كه مرا راضى گردانيده و هر كه بخشم آورد فاطمه را پس بتحقيق كه مرا بخشم آورده گفتند بلى اين را شنيديم از رسول خدا فاطمه گفت پس من خدا و ملائكه را گواه مى‌گيرم كه شما مرا بخشم آوريد و مرا خشنود نگردانيديد و اگر رسول خدا


[ 183 ]

را ملاقات كنم شكايت شما را خواهم كرد باو أبو بكر گفت پناه ميبرم بخدا از سخط او و از سخط تو اى فاطمه پس أبو بكر آن قدر گريست بر خود كه نزديك بود هلاك شود فاطمه فرمود بخدا كه نفرين خواهم كرد تو را در هر نمازى أبو بكر گفت دعا خواهم كرد از براى تو در هر نمازى پس گريان بيرون آمد أبو بكر با مردم گفت شما هر يك ميرويد با حليله خود خوش‌حال ميخوابيد و مرا باين حال مى‌گذاريد مرا احتياجى نيست به بيعت شما اقاله كنيد بيعت مرا گفتند اى خليفه رسول اللَّه اين امر مستقيم نميشود بدون تو و اگر اقاله كنى دين خدا برپا نميشود أبو بكر گفت اگر نه ترس اين بود در اينكه ميترسم كه عروة الوثقى اسلام سست بشود هرآينه يك شب با بيعت شما نميخوابيدم بعد از آنچه شنيدم و ديدم از فاطمه (ع) پس على بيعت نكرد تا فاطمه (ع) وفات كرد و بعد از پدر خود هفتاد و پنج شب زنده بود و بلادرى از محدثين و مورخين مشهور مخالفين كه در نهايت تعصب است روايت كرده است كه چون على عليه السّلام را أبو بكر از براى بيعت طلبيد و قبول نكرد عمر آمد و آتشى طلبيد كه خانه را بسوزاند حضرت فاطمه در در خانه او را ملاقات كرد و گفت اى پسر خطاب خانه مرا بر من ميسوزانى گفت آرى و اين قويتر است در آنچه پدر تو آورده است پس على آمد و بيعت كرد و ابراهيم بن سعد الثقفى كه مقبول الطرفين است از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بيعت با أبو بكر نكرد تا آنكه ديد كه دود از خانه‌اش بلند شد و ايضا بلادرى از ابن عباس روايت كرده است كه چون على عليه السّلام امتناع نمود از بيعت با أبو بكر عمر را فرستاد و گفت بياور او را بنهايت عنف و شدت چون او را آورد گذشت ميان ايشان سخنى پس على بعمر گفت كه بدوش شيرى را كه نصفش از تو باشد بخدا سوگند كه تو را حريص نكرده است بر امارت او مگر آنكه تو را فردا بر ديگران اختيار كند و ابراهيم ثقفى از زهرى روايت كرده است كه بيعت نكرد على مگر بعد از شش ماه و جرأت بهم نرسانيدند بر او مگر بعد از وفات حضرت فاطمه و ايضا ابراهيم روايت كرده است كه قبيله اسلم ابا كردند از بيعت أبو بكر و گفتند تا بريده بيعت نكند ما بيعت نمى‌كنيم زيرا كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم با بريده گفته است كه على ولى شما است بعد از من پس حضرت امير عليه السّلام فرمود كه ايشان مرا مخير كردند ميان آنكه ظلم كنند بر من و حق مرا بگيرند و من با ايشان بيعت كنم يا كار بجنگ منتهى شود و مردم مرتد شوند و من اختيار اين كردم كه بر من ستم كنند و مردم از دين برنگردند و ايضا از عدى بن حاتم روايت كرده است كه گفت بر هيچ‌كس آن قدر رحم نكردم كه بر على كردم در وقتى كه گريبانش را كشيدند و بنزد أبو بكر آوردند و أبو بكر باو گفت بيعت كن على گفت اگر نكنم چه خواهى‌


[ 184 ]

كرد گفت سرت بر ميدارم پس على سر بسوى آسمان بلند كرد و گفت خداوندا گواه باش پس دست راستش را نگشود و بلند نكرد و باين بيعت راضى شدند. مؤلف گويد كه اى طالب حق و يقين بدان كه دليل عمده مخالفان بر خلافت أبو بكر آنست كه جميع صحابه اجماع كرده‌اند بر خلافت او و اجماع حجت است پس خلافت او حق باشد و خود تعريف كرده‌اند اجماع را كه آنست كه اجماع و اتفاق كنند جميع مجتهدان آن عصر بر امرى از امور در يك وقت و در اين اجماع سخن بسيار است: اول‌ آنكه در كتاب اصول خود چندين خلاف در اين مسأله كرده‌اند (اول) آنكه تحقيق چنين امرى ممكن است يا محال‌ (دويم) و بر تقدير امكان آيا متحقق شده در امرى يا نه‌ (سيم) آنكه بر تقدير تحقق دليل بر حقيت ميشود يا نه‌ (چهارم) آنكه بر تقدير حجت بودن آيا شرطست كه بحد تواتر برسد يا نه و در هر يك از اينها تشاجر و منازعه بسيار كرده‌اند پس اثبات امامت أبو بكر باجماع موقوف بر اثبات جميع اين مراتب خواهد بود و آنها كه باين امر قائل نيستند از علماى ايشان چگونه باين دليل استدلال ميتوانند كرد و باز خلاف كرده‌اند در آنكه آيا شرطست در حجيت اجماع آنكه آنها كه اتفاق بر اين رأى كردند بر اين رأى باقى بمانند تا مردن يا نه و باز خلاف كرده‌اند در آنكه اجماع بتنهائى حجت است يا مستندى ميبايد داشته باشد و اين مستند حجت است و مستندى كه ذكر كرده‌اند قياس فقهى است كه قياس كرده‌اند رياست دين و دنيا را بنماز و آن بوجوه شتى باطلست: (وجه اول) آنكه علماى اماميه باحاديث بسيار از طرق عامه و خاصه اثبات كرده‌اند كه نماز او بفرموده حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نبود بلكه بامر عايشه بود و چون حضرت مطلع شد با آن ضعف تكيه بر حضرت امير المؤمنين يا عباس يا فضل بن عباس كرد و بمسجد آمد و او را از محراب دور كرد و خود نشسته با ايشان نماز كرد چنانچه در صحيح بخارى از عروه روايت كرده است كه حضرت رسول در خود خفتى يافت پس بيرون آمد بسوى محراب پس أبو بكر نماز ميكرد بنماز حضرت رسول (ص) و مردم نماز ميكردند بنماز أبو بكر يعنى بتكبير او (وجه دويم) آنكه حجت بودن قياس ممنوع است و علماء اهل بيت و ظاهريه اهل سنت و جمهور معتزله قياس را حجت نميدانند و دلايل شافيه بر بطلان آن اقامه نموده‌اند. (وجه سيم) بر تقدير حجيت در جائى حجتست كه علتى در اصل بوده باشد و فرع مساوى‌


[ 185 ]

اصل باشد در آن علة و در آنجا اين مفقود است بلكه اين فرق ظاهر است كه ايشان امامت نماز را بر هر نيكوكار و بدكردارى جايز ميدانند و در خلافت عدالت و شجاعت و قرشى بودن و شرايط ديگر را شرط ميدانند و ايضا امامت جماعت يك امر است و در آن علم بسيار در كار نيست و شجاعت و تدبيرات امور رعيت در آن معتبر نيست و چون خلافت و سلطنت و رياست در امور دين و دنيا است در آن علم بسيار و شرايط بيشمار معتبر است كه هيچ‌يك در أبو بكر و عمر و عثمان نبود و در هر امرى مانند خر در گل ميماندند و استعانت از حضرت امير المؤمنين و ساير صحابه مينمودند و آنكه بعضى از آن ملاعين گفتند كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم او را براى دين ما اختيار كرده چرا ما او را براى امور دنياى خود اختيار نكنيم محض كذب و خطا بود و محققان ايشان مانند شارح تجريد و غير او تعريف كرده‌اند امامت را بحكومت عامه در دين و دنيا و ايضا اگر اين دليل امامت بود چرا اين دليل را در برابر انصار نگفتند و دست بقرابت زدند. (وجه چهارم) آنكه اگر قياس حجت باشد در مسائل فروع حجت است نه در مسائل اصول و بر تقدير تسليم جميع امور معارضه ميكنيم بخليفه گردانيدن حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم حضرت امير را در غزوه تبوك در مدينه و او را بعد از آن عزل نكرد و هرگاه بر مدينه خليفه باشد خليفه بر جميع بلاد خواهد بود زيرا كه كسى قائل بفضل نيست و اين اقوى است از دليل ايشان زيرا كه خلافت مدينه خلافت دين و دنيا بود بخلاف خلافت نماز. (دويم) آنكه از اخبار سابقه معلوم شد كه اجماع ايشان چگونه اجماعى بود كه سعد بن عباده و اصحابش همه خارج بودند و مطلقا با أبو بكر بيعت نكردند و اهل بيت رسالت و ساير بنى هاشم تا شش ماه بيعت نكردند و آنها كه ظاهرا بيعت كردند تا آتش در خانه اهل بيت رسالت نينداختند و شمشيرهاى برهنه نديدند بيعت نكردند پس هر ظالمى كه تسلط بيابد و جمعى از فسقه بطمع مال و جاه با او موافقت كنند بايد خليفه خدا باشد و اطاعت او بر جميع اهل علم و فضل و صلاح لازم باشد و معلوم نيست بيعت بخت النصر و شداد و نمرود و مسيلمه كذاب باين رسوائى شده باشد و اگر گويند اجماع در اول امر متحقق نشد اما بعد از شش ماه كه امير المؤمنين عليه السّلام بيعت كرد اجماع متحقق شد جواب گوئيم كه آن نيز ممنوع است بلكه معلوم است كه سعد بن عباده و اولادش هرگز در اين بيعت داخل نشدند چنانچه ابن عبد البر در استيعاب گفته است در ترجمه أبو بكر كه بيعت بخلافت كردند با أبو بكر در روزى كه رسول خدا از دنيا رفت در سقيفه بنى ساعده و روز ديگر كه روز سه شنبه بود


[ 186 ]

بيعت عامه نمودند و تخلف كرد از بيعت او سعد بن عباده و طايفه‌اى از قبيله خزرج و فرقه‌اى از قريش و ايضا ابن عبد البر در كتاب مذكور و ابن حجر عسقلانى در كتاب اصابه گفته‌اند كه سعد با هيچ‌يك از ابا بكر و عمر بيعت نكرد و نتوانستند كه او را جبر كنند بر بيعت چنانكه ديگران را جبر كردند براى آنكه اقوام او از قبيله خزرج بسيار بودند و احتراز كردند از فتنه او و چون خلافت بعمر رسيد روزى نظر عمر بر او افتاد گفت يا در بيعت ما داخل شو يا از اين شهر بيرون رو سعد گفت حرام است بر من بودن در شهرى كه تو اميرش باشى پس از مدينه بشام رفت و قبيله بسيارى در نواحى دمشق داشت هر هفته نزد جماعتى مى‌بود روزى از قريه‌اى بقريه ديگر مى‌رفت در يكى از باغستانها تيرى بر او انداختند و او را كشتند و صاحب روضة الصفا گفته كه سعد بيعت نكرد با أبو بكر و بيرون رفت بسوى شام و بعد از مدتى به تحريك يكى از عظما كشته شد و معلوم است كه مراد او كيست و بلاذرى در تاريخش گفته است كه عمر اشاره كرد بخالد بن وليد و محمد بن سلمه انصارى بكشتن سعد و هر يك تيرى بر او انداختند پس او كشته شد پس بوهم مردم انداختند كه جن او را كشته و اين شعر مشهور را بزبان جن وضع كردند: نحن قتلنا سيد الخزرج سعد بن عباده فرميناه بسهمين فلم نحظ فراده و تظلم امير المؤمنين عليه السّلام از ايشان تا آخر ايام حياتش متواتر است و آنچه آن حضرت در جواب معاويه نوشت صريح است در آنكه باختيار خود بيعت نكرد. (سيم) آنكه بر تقدير تسليم تحقق بيعت بعد از شش ماه پس پيش از تحقق آن چرا در اين مدت مديد بدون حجتى تصرف در نفوس و فروج و دماء و اموال مسلمانان ميكردند و لشكرها باطراف و نواحى ميفرستادند و ايضا دانستى كه ايشان در تعريف اجماع اخذ كردند كه اتفاق كنند اهل زمان بر يك امر زيرا كه اگر در يك وقت نباشد ممكن است كه متقدم پيش از موافقت متأخر از آن رأى برگردد پس اجماع تدريجى أبو بكر و عمر چه نفع مى‌كند و از جمله غرايب آنست كه اكثر متأخرين ايشان مانند ملا سعد الدين در مقاصد و صاحب مواقف و سيد شريف و ديگران چون ديده‌اند كه متمسك باجماع چنين شدن موجب فضيحت است دست از اجماع برداشته‌اند و گفته‌اند هرگاه ثابت شد حصول امامت باختيار و بيعت پس محتاج نيست باجماع جميع اهل حل و عقد زيرا كه دليل بر آن قائم نشده است از عقل و نقل بلكه بيعت يكى و دوتا از اهل حل و عقد كافى است در نبوت امامت و وجوب متابعت امام بر اهل اسلام زيرا كه ما مى‌دانيم كه صحابه با صلابتى كه در دين داشتند


[ 187 ]

اكتفا كرده‌اند بهمين در امامت مثل عقد عمر از براى أبو بكر و عقد عبد الرحمن از براى عثمان و شرط نكردند در عقدش اجماع هر كه در مدينه باشد چه جاى اجماع امت از علماى شهرها و كسى بر ايشان انكارى نكرد و بر اين امر اتفاق كرده‌اند اهل اعصار بعد از آن تا اين زمان و ملا سعد الدين در شرح مقاصد گفته است كه دليل خلافت أبو بكر چند چيز است (اول) آنكه اجماع اهل حل و عقد هر چند از بعضى بعد از تردد توقفى بود چنانكه روايت كرده‌اند كه انصار گفتند منا امير و منكم امير و ابو سفيان گفت اى فرزندان عبد مناف راضى شديد كه قيم والى شما باشد پر مى‌كنم مدينه را از سواره و پياده و در صحيح بخارى و مسلم و غير آن از كتب اصحاب مذكور است كه بيعت على بعد از توقف بسيار بود و در فرستادن أبو بكر عمر و ابو عبيده را بسوى على عليه السّلام رسالت لطيفى هست كه ثقات بسندهاى بسيار صحيح روايت كرده‌اند و مشتمل است بر سخنان بسيارى از جانبين و اندك غلظتى از عمر روايت كرده‌اند كه چون على آمد و بيعت كرد چون برخاست گفت بركت ندهد خدا شما را در امرى كه مرا آزرده كرد و شما را شاد گردانيد و آنچه روايت كرده‌اند كه با أبو بكر بيعت كردند و على و زبير و مقداد و سلمان و ابو ذر تخلف كردند پس أبو بكر روز ديگر با اصحابش آمدند و بيعت كردند محل نظر است پس بعد از آن در باب بيعت مثل سخنان صاحب مواقف گفته است فخر رازى در نهاية العقول گفته است كه اجماع منعقد نشد بر خلافت أبو بكر در زمان خودش بلكه بعد از فوت او در زمان خلافت عمر كه سعد بن عباده مرد اجماع منعقد شداى عاقل متدين نظر كن كه شيطان ملعون چگونه فضلاى ايشان را همه مسخر گردانيد كه از فضيحت اجماع گريخته‌اند و خود را ببلاى بدتر گرفتار كرده‌اند بآن ميماند كه كسى از بالوعه بگريزد و خود را بكنيف اندازد هرگاه اجماع متحقق نشد پس حجت بودن اين بيعت كه از اخبار سقيفه معلوم شد كه بنايش بر تعصب و معانده قبيله اوس و خزرج بود و توطئه‌اى كه ميان عمر و أبو بكر شده بود كه أبو بكر را او خليفه كند و أبو بكر بعد از خود او را خليفه كند از كجا معلوم شد هرگاه باعتبار عدم بيعت آن جماعت اجماع محقق نشود عدم انكار چون معلوم مى‌شود و هرگاه ايشان بيعت يك شخص را كافى مى‌دانستند در تحقق امامت چرا معارضه با أبو بكر مى‌كردند با بيعت چندين هزار كس بلكه مى‌توان گفت كه اجماع بر خلاف امامت أبو بكر و بر عدم اكتفا به بيعت آحاد امت متحقق بود زيرا كه در صحاح ايشان مذكور است كه تا شش ماه احدى از بنى هاشم بيعت نكرد و اهل بيت همه در ميان ايشان داخل بودند و اجماع اهل بيت حجت است باعتبار حديث متواتر انى تارك فيكم الثقلين‌


[ 188 ]

و حديث مشهور مثل أهل بيتى مثل سفينة نوح و صاحب كشاف با شدت تعصب روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود كه فاطمه روح دل من است و دو پسرش ميوه دل منند و شوهرش نور ديده منست و امامان از فرزندان او امينان پروردگار منند و ريسمانيند كشيده شده ميان او و ميان خلق او و هر كه چنگ زند در ايشان نجات يابد و هر كه تخلف كند از ايشان هلاك شود و در جهنم فرو رود وا عجباه از آنكه جمعى از فضلاء با دعوى علم و فطانت و انصاف و ديانت اكتفا نمايند در تحقق رياست دين و دنيا وجوب اطاعت عامه خلق بآنكه يك كسى با شخصى بيعت كند هر چند عامه اهل فضل و علم و صلاح در طرف ديگر باشند و اگر يك شخصى شهادت دهد كه درهمى زيد از عمر و ميطلبد شهادتش را قبول نميكنند و در تحقق امامت به بيعت او اكتفا مينمايند و باين سبب يزيد پليد و وليد عنيد را كه قرآن را تير باران كردند خليفه خدا و واجب الاطاعه خلق مى‌دانند اگر مى‌خواهى در قيامت بنابر مضمون‌ يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ‌ با چنين امامى محشور شوى و در وزر و وبال او شريك او باشى اختيار دارى. (چهارم) آنكه هرگاه باحاديث سابقه و اقرار مشاهير علماء عامه معلوم شد كه در مدت متمادى كه اقلش شش ماه است نزاع بود ميان حضرت امير عليه السّلام و أبو بكر و عمر در خلافت و آن حضرت قدح در ايشان و خلافت ايشان ميكرد و ايشان را نسبت بجور و ستم مى‌داد يا بايد قائل شوند بآنكه بناى خلافت ايشان بر باطل و جور و ستم بود يا قائل شوند بآنكه آن حضرت در اين مدت بر باطل بود و عاق امام خود بود و از روى تعصب انكار امامت امام بحق ميكرد پس يكى از ايشان بايد كه اهليت خلافت نداشته باشند و اكثر اعاظم علماى ايشان تصريح كرده‌اند بصحت اين حديث كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود كه حق با على است و على با حق است با او ميگردد هر جا كه بگردد و غزالى با آن تعصب در كتاب احياء العلوم گفته است كه هرگز صاحب بصيرتى على را نسبت بخطا نداده است در هيچ امرى و در جميع صحاح و اصول خود روايت كرده‌اند كه على عليه السّلام بعد از پيغمبر ديان اين امت است يعنى قاضى و حاكم اين امتست چنانچه زمخشرى گفته است و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغة از يحيى بن سعيد حنبلى روايت كرده كه گفت من حاضر بودم نزد اسماعيل بن على حنبلى كه پيشواى حنابله بغداد بود و مردى از حنابله قدرى از مردى از اهل كوفه طلب داشت او بنزد اسماعيل آمد اسماعيل از او پرسيد كه با غريم خود چه كردى طلب خود را از او گرفتى گفت بيزار شدم از طلب خود در روز غدير رفتم بنزد قبر امير المؤمنين عليه السّلام كه شايد طلب خود را از او بگيرم حالتى مشاهده كردم از فضيحتها و اقوال شنيعه و سب صحابه علانيه بى‌خوفى و بيمى كه طلب خود را فراموش كردم‌


[ 189 ]

اسماعيل گفت آنها چه گناه دارند و اللَّه كه اين راه را نگشود و جرأت نداد ايشان را بر اين فضيحتها مگر صاحب آن قبر آن مرد گفت صاحب آن قبر كيست گفت على عليه السّلام آن مرد از روى استبعاد گفت او ايشان را جرأت بر اين امر داده است اسماعيل گفت بلى و اللَّه آن مرد گفت اگر على عليه السّلام محق بود در اين امر پس ما چرا اعتقاد بامامت أبو بكر و عمر داشته باشيم و اگر مبطل بود چرا او را امام دانيم راوى گفت چون اسماعيل اين سخن را شنيد برجست و كفش پوشيد و گفت خدا لعنت كند اسماعيل ولد الزنا را اگر جواب اين مسأله را داند و داخل خانه خود شد. (پنجم) آنكه هرگاه دانستى كه اجماع عمده دلائل ايشانست بر خلاف خلفاى خود ما بهمين احاديث كه مستند اجماع ايشانست اثبات ميكنيم عدم استحقاق امامت آنها را بلكه كفر و نفاق ايشان را زيرا كه معلوم شد باخبار ما و ايشان كه عمر قصد سوختن خانه اهل بيت رسالت نمود بامر أبو بكر يا برضاى أبو بكر و آن خانه مهبط وحى و محل نزول ملائكه مقربين بود و حضرت امير و فاطمه و حسنين در آن خانه بودند و او استخفاف و تهديد و ايذاى ايشان نمود و ايشان را بخشم آورد بلكه از روايات مستفيضه محفوفه بقراين جليه معلوم شد كه حضرت فاطمه را ترسانيدند بلكه تازيانه در رو و سر و غلاف شمشير باو زدند تا آنكه او را مجروح كردند و فرزند او سقط شد و از ايشان آزرده از دنيا رفت. و صاحب جامع الاصول از صحيح ترمدى روايت كرده است از انس كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود بس است ترا از زنان عالميان مريم دختر عمران و خديجه دختر خويلد و فاطمه دختر محمد و آسيه زن فرعون و باز از ترمدى از جميل بن عمير روايت كرده است كه گفت با عمه‌ام بنزد عايشه رفتيم پس عمه‌ام از او پرسيد كه از زنان كى محبوبتر بود بسوى رسول خدا گفت فاطمه گفت از مردان كى محبوبتر بود بسوى آن حضرت گفت شوهرش و از بريده نيز اين مضمون را روايت كرده است و از جميع صحاح ايشان حذيفة بن شهاب روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود كه فاطمه پاره تن منست هر كه آزرده كند او را مرا آزرده ميكند و هر كه بتعب اندازد او را مرا بتعب مى‌اندازد و از ترمدى روايت كرده كه فرمود فاطمه بهترين زنان اهل بيتست و بروايت عايشه بهترين زنان مؤمنانست يا زنان اين امت و ايضا بروايت ترمدى از عايشه روايت كرده است و گفت من نديدم كسى را كه شبيه‌تر باشد برسول خدا از فاطمه بسيرت و رفتار و نشستن و برخاستن و چون بنزد آن حضرت مى‌آمد آن حضرت برميخاست و او را ميبوسيد و بجاى خود مينشانيد و ايضا از صحيح ترمدى از زيد بن ارقم‌


[ 190 ]

روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بعلى و فاطمه و حسنين عليهم السّلام گفت من جنگم با هر كه با شما جنگ است و صلحم با هر كه شما با او صلحيد و باز از ترمدى روايت كرده است از حذيفه كه گفت بمادرم گفتم كه مرا رخصت بده كه بروم بخدمت رسول خدا و نماز مغرب را با آن حضرت بكنم و از او سؤال كنم كه استغفار كند از براى من و از براى تو پس بخدمت آن حضرت رفتم و نماز مغرب و خفتن را با آن حضرت ادا كردم چون فارغ شدم از پى آن حضرت روانه شدم چون صداى مرا شنيد گفت تو حذيفه‌اى گفتم بلى گفت چه حاجت دارى خدا تو را و مادرت را بيامرزد ملكى امشب بر من نازل شد كه پيش از اين بزمين نيامده بود و از پروردگار خود رخصت طلبيده بود كه بيايد و بر من سلام كند و مرا بشارت دهد كه فاطمه سيده زنان اهل بهشت است و حسن و حسين عليهما السّلام بهترين جوانان اهل بهشتند و ايضا روايت كرده است كه حضرت فرمود حديثى كه حذيفه براى شما نقل كند تصديق او بكنيد و ثعلبى از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه حسن و حسين دو گوشواره عرش الهى‌اند و در جامع الاصول از صحيح بخارى و مسلم و ترمدى روايت كرده است از براء كه ديدم رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم حسن ابن على را بر دوش خود سوار كرده بود و ميگفت خداوندا من اين را دوست ميدارم پس تو او را دوستدار و از جميع صحاح روايت كرده است از براء كه حضرت رسول حسن و حسين عليهما السّلام را ديد گفت خداوندا من اينها را دوست ميدارم پس تو اينها را دوست دار و از ترمدى روايت كرده است از انس كه پرسيدند از حضرت رسول خدا كه كدام يك از اهل بيت تو نزد تو محبوب‌تر است فرمود حسن و حسين عليهما السّلام و ميگفت از براى فاطمه كه بطلب دو پسر مرا از براى من پس ايشان را ميبوسيد و در برمى‌گرفت و ايضا از ترمدى از ابو هريره روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم دست در گردن امام حسن عليه السّلام كرد و گفت خداوندا من اين را دوست ميدارم پس دوست دار هر كه او را دوستدارد و از صحيح بخارى و مسلم نيز اين مضمون را روايت كرده است و ايضا ترمدى از اسامه روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم حسن و حسين عليهما السّلام را بر رانهاى خود نشانيده بود و مى‌گفت اينها دو پسر من و دو پسر دختر منند خداوندا من اينها را دوست مى‌دارم تو ايشان را و دوستان ايشان را دوستدار و ايضا ترمدى از يعلى بن مره روايت كرده است كه حضرت رسول فرمود كه حسين عليه السّلام از منست و من از حسينم خداوندا دوست دار كسى را كه حسين را دوست دارد حسين سبطى است از اسباط و ايضا ترمدى از ابو سعيد خدرى روايت كرده است از حضرت رسول كه حسين دو سيد و مهتر جوانان اهل بهشتند و بخارى و مسلم و ترمذى از ابن عمير روايت كرده‌اند كه رسول خدا فرمود كه حسين دو


[ 191 ]

ريحان منند از دنيا و احاديث فضايل ايشان زياده از آنست كه احصاء توان نمود و در اين رساله جمع توان كرد و احاديث متواتره وارد شده است كه ايذاء حضرت امير عليه السّلام ايذاء حضرت رسولست و ايذاء رسول ايذاء خداست و خداى تعالى فرموده است آنها كه ايذاء ميكنند خدا و رسول او را لعنت كرده است خدا ايشان را در دنيا و آخرت و مهيا كرده است از براى ايشان عذابى خواركننده پس معلوم شد كه آنها كه اين اذيت‌ها را بايشان رسانيدند ملعونند در دنيا و آخرت و محارب خدا و رسولند و از اهل كفر و شقاق و نفاقند پس چگونه صلاحيت امامت داشته باشند. طعن چهارم‌ مصيبت عظمى و داهيه كبرى است كه در غصب فدك از أبو بكر و عمر بر اهل بيت رسالت واقع شد و اول از طريق شيعه مجمل آن را روايت ميكنم و بعد از آن از كتب معتبره مخالفان مؤيد آن را ايراد مينمايم تا معلوم شود كه فضايح اين قضيه متفق عليه هر دو فرقه است و مجمل اين قضيه هايله آنست كه چون أبو بكر غصب خلافت حضرت امير نمود و از مهاجران و انصار بجبر بيعت گرفت و كار خود را محكم كرد طمع كرد در فدك كه مبادا بعضى از مردم بطمع مال بجانب ايشان ميل كنند زيرا كه هرگاه قرابت و فضيلت و نص خدا و رسول با ايشان باشد چيزى كه ممكن است كه باعث ميل منافقان از ايشان بجانب آن ظالمان شود آن خواهد بود كه دست ايشان از مال تهى باشد تا آنكه دنياپرستان از ناحيه ايشان منحرف گردند و هرگاه قليلى از مال نيز با ايشان باشد ممكن است كه بعضى از مردم بسوى ايشان مايل گردند و خلافت باطل ايشان بر هم خورد باين سبب در اول حال وقتى كه صحيفه ملعونه را مى‌نوشتند اين حديث مفتراى خبيث را وضع كردند كه ما گروه انبياء ميراث نميگذاريم هرچه از ما ميماند صدقه است و فدك از جمله بلادى بود كه بى‌جنگ بتصرف حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در آمده بود زيرا كه چون فتح خيبر بر دست حضرت امير جارى شد اهل فدك و ساير قراى نواحى آن دانستند كه تاب مقاومت آن حضرت ندارند آنها را بدون جنگ تسليم كردند و آيات كريمه نازل شد كه چون بجنگ گرفته‌اند مال حضرت رسولست بعد از آن اين آيه نازل شد وَ آتِ ذَا الْقُرْبى‌ حَقَّهُ‌ يعنى بده بخويش خود حق او را حضرت جبرئيل پرسيد كه ذى القربى كيست و حق او چيست گفت ذى القربى فاطمه و حق او فدك است پس حضرت فدك را بامر خدا بفاطمه داد كه از او و ذريه او باشد و فرمود اينها بى‌جنگ گرفته شده و مخصوص منست و بامر خدا بتو دادم بگير اينها از تو و فرزندان تو است تا روز قيامت پس أبو بكر چون خلافت غصبى بر او قرار گرفت فرستاد و كلاء حضرت فاطمه را از فدك بيرون كرد ابن بابويه و شيخ‌


[ 192 ]

طوسى و ديگران بسندهاى بسيار معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده‌اند كه چون أبو بكر كارهاى خود را محكم كرد و بيعت از اكثر مهاجران و انصار گرفت كسى را فرستاد كه وكيل حضرت فاطمه را از فدك بيرون كرد و حضرت فاطمه بسوى أبو بكر آمد و گفت بچه سبب منع ميكنى ميراث پدرم رسول خدا را از من و بچه جهت وكيل مرا از فدك بيرون كردى و حال آنكه رسول خدا بامر خدا او را بمن داده أبو بكر گفت بر آنچه ميگوئى گواه بياور حضرت فاطمه‌ام ايمن را آورد و ام ايمن گفت اى أبو بكر گواهى نميدهم تا حجت بر تو تمام كنم و بآنچه حضرت رسول در حق من گفته است تو را بخدا قسم ميدهم نميدانى كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفت ام ايمن زنى است از اهل بهشت أبو بكر گفت بلى ميدانم ام ايمن گفت پس من گواهى ميدهم كه حق تعالى وحى كرد به رسول خود كه بده بذى القربى حق او را پس حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فدك را بطعمه حضرت فاطمه داد بامر خدا و حضرت امير عليه السّلام نيز آمد و گواهى داد و بهمين نحو به روايت ديگر حسنين نيز شهادت دادند پس أبو بكر نامه‌اى نوشت در باب فدك و بفاطمه داد پس عمر حاضر شد و گفت اين چه نامه‌ايست أبو بكر گفت فاطمه دعوى فدك كرد و ام ايمن و على عليه السّلام براى او گواهى دادند من اين نامه را نوشتم عمر نامه را از دست فاطمه گرفت و پاره كرد و فاطمه گريان شد و بيرون رفت روز ديگر حضرت امير بنزد أبو بكر آمد در وقتى كه مهاجران و انصار بر دور او مجتمع بودند و گفت اى أبو بكر چرا منع كردى فاطمه (ع) را از ميراثى كه از رسول خدا باو رسيده بود و حال آنكه در حيات حضرت رسول آن را مالك و متصرف بود أبو بكر گفت آن فى‌ء همه مسلمانانست اگر اقامه شهود بكند بر آنكه او را رسول خدا باو داده و مخصوص او گردانيده است باو ميدهم و الا او را در آن حقى نيست حضرت امير گفت اى أبو بكر آيا در حق ما حكم ميكنى بخلاف حكم خدا در همه مسلمانان أبو بكر گفت نه حضرت فرمود پس بگو اگر در دست مسلمانان چيزى باشد كه مالك و متصرف باشند و بعد از آن من بيايم و دعوى كنم كه از من است از كى گواه خواهى طلبيد گفت از تو حضرت فرمود پس چرا در فدك از فاطمه گواه طلبيدى بر آنچه در دست او بود در حيات رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و بعد از آن مالك و متصرف بود و از مسلمانان گواه نطلبيدى چنانچه از من طلبيدى در آن فرضى كه كردم أبو بكر ساكت شد عمر گفت اين سخنان را بگذار ما قوت احتجاج با تو نداريم اگر گواهان عدول مى آورى ميدهيم و الا تو را و فاطمه را در آن حقى نيست حضرت فرمود اى أبو بكر قرآن خوانده‌اى يا نه گفت بلى فرمود خبر ده مرا از قول حقتعالى‌ إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً در حق ما نازل شده ست يا در حق غير ما أبو بكر گفت بلكه در حق شما نازل شده است حضرت فرمود اگر گواهان‌


[ 193 ]

نزد تو گواهى دهند كه العياذ باللَّه فاطمه زنا كرده است چه خواهى كرد أبو بكر گفت بر او اقامت حد ميكنم چنانچه بر ساير مردم ميكنم حضرت فرمود اگر چنين كنى نزد خدا از جمله كافران خواهى بود گفت چرا فرمود از براى آنكه رد كرده‌اى شهادت خدا را از براى او بطهارت و قبول كرده‌اى شهادت مردم را چنانچه رد كرده‌اى حكم خدا و حكم رسول را كه فدك را بفاطمه دادند و در تصرف او بود و قبول كردى شهادت اعرابى را كه بر پاشنه پاى خود بول ميكند كه گواهى داد كه از پيغمبر ميراث نميباشد و فدك را از او گرفتى كه غنيمت مسلمانانست بتحقيق كه رسول خدا فرمود گواه بر مدعى است و قسم بر مدعى عليه تو رد كردى قول رسول خدا را و بر عكس كردى چون سخن باينجا رسيد مردم گريستند و صداها بلند شد و اكثر تصديق سخن حضرت امير عليه السّلام كردند و حضرت بخانه برگشت و فاطمه بمسجد آمد و طواف كرد بقبر پدر بزرگوار خود و شعرى چند خواند از شكايت روزگار و جفاى منافقان غدار كه در و ديوار را بگريه آورد پس أبو بكر و عمر بخانه برگشتند و أبو بكر عمر را طلبيد و گفت ديدى على امروز با ما چه كرد اگر يك مجلس ديگر چنين معارضه با ما كند كار ما را بر هم ميزند در اين چه تدبير بخاطر تو ميرسد عمر گفت رأى آنست كه امر كنيم بر قتل او أبو بكر گفت اين كار از كى مى‌آيد عمر گفت خالد بن وليد پس خالد را طلبيدند و گفتند ميخواهيم تو را بر امر عظيمى بداريم گفت بر هر چه ميخواهيد بداريد اگر چه بر قتل على عليه السّلام باشد گفتند ما نيز همين را ميخواهيم خالد گفت در چه وقت او را بكشم أبو بكر گفت در وقت نماز در مسجد حاضر شو در پهلوى او بايست چون من سلام نماز را بگويم برخيز و گردنش را بزن گفت چنين باشد اسماء بنت عميس كه در آن وقت زن أبو بكر بود و سابقا زن جعفر طيار و از شيعيان حيدر كرار بود اين سخنان را شنيد و نتوانست سخن را علانيه بحضرت برساند بجاريه خود گفت برو بخانه على عليه السّلام و فاطمه ع و سلام مرا بايشان برسان و در گذار اين آيه را بخوان كه مؤمن آل فرعون بموسى پيغام كرد إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ‌ يعنى اشراف قوم فرعون مشورت ميكنند در باب تو كه ترا بكشند پس بيرون رو بدرستى كه من از براى تو از خير خواهانم و اسماء گفت اگر متفطن نشوند پس مكرر بخوان پس جاريه آمد و سلام رسانيد و برگشت و اين آيه را خواند حضرت امير فرمود كه خاتونت را سلام برسان و بگو خدا نمى‌گذارد اراده ايشان بعمل آيد و بروايتى ديگر فرمود كه اگر ايشان مرا بكشند با ناكسان و قاسطان و مارقان كه جنگ خواهد كرد؟ پس حضرت امير عليه السّلام برخاست و مهياى نماز شد و بمسجد آمد و پشت سر أبو بكر ايستاد


[ 194 ]

از براى تقيه و نماز خود را بتنهائى بعمل آورد و خالد لعين شمشير بسته و در پهلويش ايستاد چون أبو بكر به تشهد نشست از آن اراده پشيمان شد و از فتنه ترسيد و شدت سطوت و شجاعت آن حضرت را مى‌دانست و پيوسته فكر مى‌كرد و تشهد را مكرر ميخواند و از ترس سلام نميگفت تا آنكه گمان كردند مردم كه در نماز سهو كرده است پس ملتفت شد بسوى خالد و گفت اى خالد مكن آنچه تو را بآن امر كرده بودم و بروايتى سه مرتبه در اين سخنان را گفت و بعد از آن سلام نماز را داد حضرت گفت اى خالد چه بود آنچه تو را امر به آن كرده بود گفت مرا امر كرده بود كه گردن تو را بزنم حضرت فرمود آيا ميكردى گفت آرى بخدا سوگند كه اگر پيش از تسليم مرا نهى نمى‌كرد هرآينه تو را مى‌كشتم پس حضرت او را گرفت و بلند كرد و بزمين زد عمر گفت بخدا قسم كه ميكشتش پس مردم جمع شدند و او را بصاحب قبر قسم دادند حضرت دست از آن لعين برداشت او بگريبان عمر بد گهر چسبيد و گفت اى پسر صهاك اگر نه وصيت رسول خدا و تقدير الهى بود هرآينه ميدانستى كه كدام يك از ما و تو كم‌ياورتريم و كم‌عددتريم و داخل خانه خود شد و بروايت ديگر در نماز صبح بود و آن قدر تشهد را طول داد و فكر كرد كه نزديك بود آفتاب طالع شود و بروايت ابو ذر حضرت خالد را بانگشت سبابه و ميانين گرفت و فشارى داد او نعره زد نزديك بود جان پليدش برآيد و جامه‌اش را نجس كرد و دست و پا ميزد و قدرت بر سخن گفتن نداشت پس أبو بكر با عمر گفت اين از مشورت شوم تست من مى‌دانستم اين حالت را و خدا را شكر كن كه متوجه ما نشد و هر كه نزديك ميرفت كه خالد را خلاص كند حضرت نگاه تندى باو مى‌كرد كه او از ترس برمى‌گشت پس أبو بكر عباس را طلبيد كه شفاعت كند عباس نزد آن حضرت رفت و قسم داد او را بقبر و صاحب قبر و حسنين و مادر ايشان حضرت از او دست برداشت عباس پيشانى نورانى آن حضرت را بوسيد و در كتب معتبره مذكور است كه بعد از غصب فدك حضرت امير عليه السّلام به ابو بكر نامه نوشت در نهايت شدت وحدت و تهديد و وعيد بسيار در آن درج نمود چون أبو بكر نامه را خواند بسيار ترسيد و خواست فدك و خلافت هر دو را رد كند عمر گفت من از براى تو آب زلال خلافت را صاف گردانيدم كه بياشامى و تو ميخواهى تشنه باشى چنان چه هميشه بودى و گردن‌هاى گردن‌كشان عرب را براى تو ذليل كرده‌ام و قدر آن را نميدانى اين على بن أبي طالب است كه بزرگان قريش را كشته است و سلسله‌ها را بر انداخته است و من به تدبير او را رام ميكنم و تو از تهديد او پروا مكن أبو بكر گفت اى عمر تو را بخدا سوگند مى‌دهم كه دست از اين افسونها بردارى بخدا سوگند كه اگر او


[ 195 ]

اراده كشتن من و تو كند بدست چپ هر دو را مى‌كشد بى‌آنكه آنكه دست راست را حركت دهد و ما را از او نجات نداده است مگر سه خصلت او اول‌ آنكه تنها است و ياورى ندارد دويم‌ آنكه رعايت وصيت حضرت رسول خدا ميكند كه او را امر كرده است كه شمشير نكشد سيم‌ آنكه جميع قبايل عرب از او كينه‌ها در دل دارند اگر اينها نبود الحال خلافت باو برگشته بود آيا فراموش كردى روز احد كه همه ما گريختيم و او بتنهائى شمشير كشيد و علم داران و شجاعان ايشان را بخاك هلاك انداخت تو فريب خالد را مخور و تا او متعرض ما نشود تو متعرض او مشو. مؤلف گويد اگر چه اكثر سنيان خواسته‌اند كه امر عمر و أبو بكر را بقتل امير المؤمنين اخفا كنند و صريحا در اكثر كتب خود روايت نكرده‌اند اما حرف زدن أبو بكر را در نماز پيش از سلام و خطاب بخالد را نقل كرده‌اند و آن قرينه واضحه است بر صدق روايات شيعه در اين باب چنانچه ابن ابى الحديد نقل كرده است كه از استاد خود ابو جعفر نقيب پرسيدم كه آيا حق است قصه خالد و امر أبو بكر و عمر او را بقتل على عليه السّلام ابو جعفر گفت گروهى از سادات علوى اين را روايت كرده‌اند ايضا روايت كرده‌اند كه مردى آمد نزد زفر بن هذيل شاگرد ابو حنيفه و از او سؤال كرد از آنچه ابو حنيفه ميگويد كه جايز است بيرون آمدن از نماز بغير سلام مانند سخن گفتن و فعل كثير وحدت زفر گفت جايز است چنانكه أبو بكر در تشهد گفت آنچه گفت آن مرد گفت چه بود آنچه أبو بكر گفت زفر گفت بر تو نيست كه آن سؤال كنى او مكرر پرسيد زفر گفت بيرون كنيد اين مرد را كه از اصحاب أبو الخطاب خواهد بود پس ابن ابى الحديد از نقيب پرسيد كه تو چه ميگوئى او تقيه كرد و گفت من بعيد مى‌دانم اما اماميه روايت كرده‌اند و فضل بن شاذان در كتاب ايضاح اين قصه را بنحوى كه مذكور شد از سفيان بن عيينه و حسن بن صالح بن حى و أبو بكر بن عياش و شريك بن عبد اللَّه و جمع ديگر از فقهاى عامه روايت كرده است و گفته از سفيان و ابن حى و وكيع پرسيدند كه چه ميگوئى در اينكه أبو بكر كرد همه گفتند بدى بود اما تمام نكرد و جمعى ديگر از اهل مدينه گفته‌اند قصورى ندارد اگر از براى اصلاح امت كه متفرق نشوند مردى را بكشند چون على مردم را از بيعت أبو بكر منع ميكرد او هم امر بقتل نمود و بعضى هم از ترس شناعت علت اين عمل را روايت نكرده‌اند اما اصل تمهيد أبو بكر را با خالد كه چون سلام دهم فلان كار را بكن و پشيمان شدن پيش از سلام گفتن يا خالد مكن آنچه را گفته بودم حكايت نموده‌اند و همين فعل او را دليل جواز حرف زدن پيش از سلام كرده‌اند بعد از آن نقل كرده است كه كسى از ابو يوسف‌


[ 196 ]

قاضى بغداد شاگرد ابو حنيفه پرسيد كه چه بود آنچه أبو بكر بخالد گفته بود ابو يوسف جواب نگفت و گفت خاموش باش تو را با اين چه كار است و اللَّه كه اگر على راضى ببيعت أبو بكر و مطيع او بود و او و اصحابش همه شهادت مى‌دهند كه رسول خدا فرمود كه على از اهل جنت است پس جورى در روى زمين از اين بيشتر نمى‌شود كه با اين حال امر بقتل او كنند و اگر على ببيعت او راضى نبود اين عين مذهب شيعه است كه أبو بكر بجبر بر على تقدم كرد تا اينجا كلام فضل بود و از وجوه باطله كه آن اشقياء براى او عذر گفته‌اند و از اخفاى ساير جماعت علت سخن گفتن را علم قطعى بهم ميرسد كه سبب اين چنين امر شنيعى بوده است كه از خوف فضيحت اظهار آن نميتوانستند كرد و كدام مسلمانى تجويز اين ميتواند كرد كه كسى كه امر بقتل چنين بزرگوارى نمايد قابليت امامت و خلافت دارد أَلا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمِينَ. و اما احاديثى كه از طرق عامه بر غصب فدك وارد شده است از آن جمله خطبه مشهوره حضرت فاطمه است كه اصل خطبه شهادت بر حقيت آن مى‌دهد و اين قسم سخن از غير ائمه انام كه منبع وحى الهى و الهام‌اند از ديگرى صادر نميتوان شد و ابن ابى الحديد كه از اعاظم علماى عامه است در شرح نهج البلاغه در شرح نامه‌اى كه حضرت امير بعثمان بن حنيف نوشت گفته است. فصل اول‌ در آنچه وارد شده از اخبار و سير كه از دهانهاى اهل حديث و كتب ايشان نقل ميكنم نه از كتب شيعه و راويان ايشان و جميع آنچه را ايراد ميكنم در اين فصل از كتاب سقيفه أبو بكر احمد بن عبد الرحمن جوهريست و اين أبو بكر جوهرى مرد عالم محدث كثير الآداب ثقه و صاحب ورعى است كه ثنا كرده‌اند بر او محدثان و روايت كرده‌اند از او تصانيف او و غير تصانيف او را پس بسه سند اين خطبه را روايت كرده از زينب دختر امير المؤمنين عليه السّلام از امام محمد باقر و از عبد اللَّه بن حسن و صاحب كشف الغمه نيز از كتاب جوهرى روايت كرده است و مسعودى در كتاب مروج الذهب كه معتبرترين تواريخ است اشاره باين خطبه كرده است و سيد مرتضى در شافى بسندهاى عامه از عايشه روايت كرده است و سيد بن طاوس از طريق عامه روايت كرده است و سيد احمد بن ابى طاهر در كتاب بلاغة النساء به چندين سند روايت كرده است و ابن اثير در كتاب نهايه اكثر الفاظش را روايت كرده است و خطبه باين شهرت را كسى انكار نميتواند كرد و خطبه بسيار طولانى و قريب به دو جزو است و اين رساله گنجايش ذكر همه ندارد و قدرى از آن كه متعلق باحتجاج فدكست ايراد مينمائيم: روايت كرده‌اند كه چون أبو بكر عزم كرد بر آنكه منع كند فدك را از فاطمه و اين خبر بحضرت فاطمه رسيد مقنعه مطهره را بر


[ 197 ]

سر بست و چادر عصمت را در بر كرد و روانه شد با گروهى از خدمتكاران و زنان خويشان خود و چادرش بر پايش ميپيچيد از حيا و رفتارش را از رفتار حضرت رسالت صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم هيچ فرقى نميتوانست كرد تا در مسجد بنزد أبو بكر آمد و او در ميان گروهى از مهاجران و انصار نشسته بود پس پرده سفيدى در پيش روى مباركش كشيدند و در پس پرده نشست و ناله جانسوزى كشيد كه خروش از مردم برخاست و صداى گريه و زارى بلند شد پس لحظه‌اى صبر فرمود كه صداها فرو نشست و شروع كرد بخطبه غراء و حمد و ثناى الهى كرد بنحوى كه همگى حيران شدند پس درود بر حضرت رسالت پناهى فرستاد و حقوق نعمتهاى آن حضرت بر مردم شمرد تا آنكه گفت پس حق تعالى روح مقدس او را قبض كرد از روى رأفت و رحمت و رغبت كه دار راحت و آخرت را از براى او پسنديد و از تعب دنيا او را راحت بخشيد و او را محفوف گردانيد به ملائكه ابرار و خوشنودى پروردگار غفار و مجاورت خداوند جبار صلوات فرستد خدا بر پدرم كه پيغمبر او و امين او است بر وحى او و برگزيده او است از جميع خلق و سلام و رحمت و بركات الهى بر او باد پس خطاب نمود باهل مجلس و فرمود كه شما اى بندگان خدا محل اوامر و نواهى خدائيد و حاملان دين و وحى اوئيد كه بر شما خوانده شد و خدا شما را امين گردانيده است كه خود بدين خدا عمل كنيد و بديگران برسانيد و خود را چنين مى‌دانيد و خدا را عهدى در ميان شما هست كه قرآن مجيد است و بقيه از پيغمبر خود در ميان شما گذاشته است كه اهل بيت اويند پس فضايل قرآن را به ابلغ وجوه ذكر كرد و علل اوامر و نواهى حق تعالى را بيان كرد پس از خدا بترسيد و اطاعت كنيد خدا را در آنچه شما را بآن امر كرده است يا نهى از آن كرده است پس بدرستى كه نمى‌ترسند از خدا مگر علماء. پس گفت أيها الناس بدانيد كه منم فاطمه و پدرم محمد است آنچه مى‌گويم غلط نميگويم و آنچه ميكنم در آن تجاوز از حد و عدول از حق نميكنم پس اين آيه را خواند لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ‌ يعنى بتحقيق كه رسولى مبعوث شد بر شما از قوم شما كه دشوار بود بر او غوايت شما و حريص بود بر هدايت شما بمؤمنان مهربان و رحيم بود اگر نسب او را ياد آوريد پدر منست نه پدر شما و من دختر اويم نه زنان شما و برادر او پسر عم منست نه مردان شما و چه نيكو بزرگواريست كه اين نسبتها را باو دادم پس رسالت خدا را بشما رسانيد و نبوت خود را ظاهر گردانيد و با مشركان طريق معارضه مسلوك داشت و شمشير در ميان قبايل ايشان گذاشت و بتهاى ايشان را درهم شكست و سرهاى سركرده‌هاى ايشان را بتيغ بى‌دريغ شكافت و راه حجت را بر ايشان بست بحكمت و موعظه نيكو و جمعيتهاى ايشان را پريشان‌


[ 198 ]

و شجاعان ايشان را گريزان گردانيد تا صبح صادق دين از ظلمت شب كفر و ضلالت ساطع گرديده و چهره زيباى حق از پرده جهالت رخ نمود و اهل دين بر مسند هدايت نشستند و اعوان شياطين و راه زنان دين لال گشتند و اراذل اهل نفاق هلاك شدند و عقده‌هاى كفر و طمع و شقاق گشوده شد و كلمه اخلاص تمام و دين اسلام عام گرديد و شما بسبب كفر و شرك بر كنار گودال جهنم بوديد و خوار و ذليل اهل عالم بوديد هر كس بر شما طلب استيلاء داشت و پاى ترفع بر سر تكبر شما مى‌گذاشت و هلاك و استيصال شما را آسانتر از آب خوردن و آتش ربودن مى‌پنداشت آب متعفن ممزوج ببول و سرگين شتر را ميخورديد و پوست بز يا برگ درخت را قوت ميكرديد و با نهايت مذلت و خوارى بسر مى‌برديد و ميترسيديد كه دشمنان از دور شما را بربايند پس حق تعالى شما را از اين مهالك و مذلت‌ها ببركت محمد نجات داد بعد از آنكه آزارها كشيد و ببلاهاى كوچك و بزرگ مبتلا گرديد و بعد از آنكه گرفتار از شجاعان و گرگان و دزدان اعراب و سركشان اهل كتاب شد و هر بار كه آتش حربى افروختند حق تعالى آتش ايشان را بآب لطف خود فرونشانيد و هر مرتبه كه شاخى از شيطان ظاهر شد يا فتنه عظيمى از مشركان دهن گشود برادرش على را در كام ايشان انداخت و از جنگ رونگردانيد تا فرق جرأت ايشان را پامال قدم شجاعت خود گردانيد و سرهاى ايشان را در زير پاهاى خود ديده و آتش فتنه ايشان را بآب تيغ بى‌دريغ خود فرونشانيد و خود را بتعب مى‌افكند در اعلاء دين حق تعالى و اهتمام مى‌نمود در امر خدا و نزديك بود به رسول خدا از او جدا نمى‌شد در هيچ حال و سيد اولياى خدا بود و دامن برزده بوده در طاعت خدا و خيرخواه خلق بود و خود را بمشقت مى‌افكند در تحصيل رضاى خدا و در اين حال شما در رفاهيت عيش ايمن بوديد و در مهد ايمنى متنعم بوديد و از براى ما منتظر بلاها و فتنه‌ها بوديد و توقع اخبار موحشه مى‌نموديد و چون جنگى رو مى‌داد پهلو تهى مى‌كرديد و در هنگام قتال پشت بدشمن داده مى‌گريختيد چون حق تعالى از براى پيغمبرش خانه پيغمبران خود را در آخرت اختيار كرد و او را به آرامگاه برگزيدگانش برد ظاهر شد در سينه‌هاى شما خار كفر و شقاق و هويدا گرديد در شما آثار عصبيت و نفاق و كهنه شد جامه دين و بسخن درآمدند گمراهان كه از ترس شمشير دهان بسته بودند و پيدا شدند گم نامى چند كه از همه كس ذليل‌تر بودند و شتر اهل بطلان بصدا آمد و بجولان درآمد در عرصه‌هاى شما و شيطان سر خود را از آنجا كه فرو برده بود بلند كرد و شما را صدا زد ديديد كه همه استجابت او كرديد و چشم بر عزت دنيا دوختيد و گفت برخيزيد سبكبار برخاستيد


[ 199 ]

و شما را بغضب آورد بر اهل حق ديد كه غضبناكيد پس بر شتر ديگرى داغ ملكيت گذاشتيد يعنى خلافت كه حق ديگرى بود بنام خود كرديد و حق ديگرى را بخانه خود برديد و هنوز از عهد پيغمبر شما قدرى نرفته بود و جراحت مصيبت او مندمل نشده بود و هنوز جسد مطهر او را بقبر نسپرده بودند و بهانه كرديد كه از فتنه ترسيديم و در عين فتنه افتاديد و جهنم محيط است بكافران هيهات چه دور است از شما تدبير امور امت و چگونه بشما درست ميشود امر ملت شيطان شما را بكدام جانب مى‌برد و حال آنكه كتاب خدا در ميان شما است و امور آن ظاهر است و احكام آن واضح است و نشانه‌هاى آن پيداست و اوامر و نواهى آن لايح و هويدا است انداختيد آن را بر پشت سر خود آيا رغبت بقرآن نداريد يا حاكمى بغير آن مى‌خواهيد بد بدليست براى ظالمان حكمى كه مخالف آن باشد و حق تعالى ميفرمايد كه هر كه طلب كند بغير اسلام دينى را پس از او قبول كرده نمى‌شود هرگز و او در آخرت از زيانكاران است پس آن قدر صبر كرديد كه خلافت باطل خود را بزور محكم كرديد آنگاه شروع كرديد در افروختن آتش فتنه‌ها و پيدا كردن بدعتها و هر صدائى كه از شيطان گمراه‌كننده در ميان شما بلند شد اجابت كرديد و انوار دين مبين جلى را فرو نشانديد و سنتهاى پيغمبر برگزيده را محو كرديد و در پرده مكر و حيله مى‌خواهيد كه آثار دين را محو كنيد و آهسته آهسته مى‌خواهيد در لباس دين‌دارى انوار شريعت را پنهان كنيد و بدعت‌هاى جاهليت را شايع گردانيد و كينه‌هاى رسول خدا را در اهل بيت او تدارك كنيد و ما صبر مى‌كنيم بر ضررهاى شما مانند كسى كه با كارد و نيزه او را پاره پاره كنند و چاره نداشته باشد و از جمله آنها آنست كه گمان مى‌كنيد كه از پدر خود ميراث نميبرم پس آيه‌اى را خواند كه مضمونش اينست آيا حكم جاهليت را طلب مى‌كنيد و كيست نيكوتر از خدا در حكم كردن از براى گروهى كه صاحب يقين‌اند آيا نمى‌دانيد حقيت مرا بلكه دانسته پنهان مى‌كنيد و بر شما ظاهر است حق من مانند آفتاب تابان اى گروه مهاجران آيا بر من غلبه كنند در ميراث پدر خود و شما معاونت كنيد اى پسر أبو قحافه آيا در كتاب خدا است كه تو از پدر خود ميراث ببرى و من از پدرم ميراث نبرم‌ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا عجب افترائى بر خدا بسته‌ايد آيا عمدا ترك مى‌كنيد عمل كردن بكتاب خدا را و پس پشت خود مى‌اندازيد زيرا كه مى‌فرمايد وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ يعنى ميراث برد سليمان از داود و در قصه يحيى بن زكريا گفته است‌ فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ‌ يعنى پروردگارا مرا ببخش وليى كه ميراث ببرد از من و از آل يعقوب و فرموده است‌ وَ أُولُوا


[ 200 ]

الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى‌ بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ‌ يعنى حق خويشان رحمى بعضى اولايند ببعضى در كتاب خدا پس حضرت آيات ميراث را كه حق تعالى از براى جميع مسلمانان بيان فرموده خواند پس گفت مى‌گوئيد مرا بهره‌اى و ميراثى نيست از پدرم و ميان من و پدرم رحم و خويشى نيست آيا مخصوص كرده است خدا شما را بآيات ميراث و من و پدرم را از آنها بيرون كرده است يا آنكه مى‌گوئيد كه من و پدرم از اهل يك ملت نيستيم و باين سبب من از او ميراث نميبرم يا شما داناتريد بعام و خاص قرآن از پدرم و پسر عمم پس چون فاطمه ديد كه از منافقان صدائى برنيامد خطاب كرد به ابو بكر كه بگير امروز فدك را بى‌معارضى و منازعى تا روز حشر تو را ملاقات كنم و در مقام حساب از تو سؤال كنند پس نيكو حكم‌كننده‌ايست خدا و طلب كننده حق محمد است و وعده‌گاه قيامتست و در قيامت زيانكار خواهيد شد و ندامت فايده نخواهد بخشيد و هر چيزى را قرار گاهى هست و بعد از آن خواهيد دانستن كه كيست آنكه مى‌آيد بسوى او عذاب خواركننده و حلول مى‌كند بر او عذاب ابدى پس خطاب بانصار نمود و گفت اى گروه شجاعان كه خود را ياوران ملت مى‌دانيد اين چه سستى است كه در گرفتن حق من مى‌كنيد و اين چه تغافليست در ستمى كه در حق من مى‌رود و مينمائيد آيا پدر من كه رسول خدا است نگفت كه بايد حرمت هر كس را در حق فرزندانش رعايت كنند خوش زود راضى ببدعتها شديد و دست از حمايت ملت پيغمبر خود برداشتيد و حال آنكه طاقت آنچه من از شما طلب ميكنم داريد و قوت بر يارى من در شما هست و اگر ميگوئيد كه محمد فوت شد آن مصيبتى بود كه اثر آن در آسمان و زمين و كوه و دشت و صحرا ظاهر شد و ستاره‌ها بسبب آن تيره گرديد و حرمتها ضايع شد و از آن مصيبتى عظيمتر نميباشد اما اين سبب آن نميشود كه شما از دين برگرديد حق تعالى ميفرمايد و نيست محمد مگر رسولى كه گذشته است پيش از او رسولان آيا اگر او بميرد يا كشته شود شما از دين برخواهيد گشت و هر كه از دين برگردد بخدا هيچ ضررى نميرساند و بزودى خواهد داد حق تعالى جزاى شكر كنندگان را از فرزندان قبيله آيا بستم ميراث پدرم را از من بگيرند و شما ببينيد و شنويد و مجتمع باشيد و عدد بسيار و اسلحه كارزار و قوت و شوكت داشته باشيد و شما را بنصرت خود دعوت كنم اجابت ننمائيد و ناله مرا بشنويد و فريادرسى نكنيد و حال آنكه شما موصوف بوديد بشجاعت و مردانگى و معروف بوديد بصلاح و فرزانگى با قبايل عرب مقاتله‌ها كرديد و در معركه‌ها تعبها كشيديد هر امرى كه ميكرديم اطاعت ميكرديد و قدم از قدم ما برنمى‌داشتيد تا آنكه ببركت ما حق تعالى آسياى اسلام را بگردش آورد و خيرات انام جارى‌


[ 201 ]

شد و آتش كفر فرو نشست و نظام دين محكم شد اكنون چرا حيران شده‌ايد بعد از بيان و مشرك شده‌ايد بعد از ايمان پس آيه‌اى را خواند كه مضمونش اين ستكه آيا مقاتله نمى‌كنيد با گروهى كه نكث عهد كردند و از دين برگشتند و خواستند كه رسول را بيرون كنند و ايشان در اول حال ابتداء قتال با شما كردند آيا مى‌ترسيد از ايشان پس خدا سزاوارتر است بآنكه از او بترسيد اگر ايمان داريد چون ديد كه اين سخنان در آن منافقان اثرى نكرد فرمود كه مى‌بينم كه بجانب تنعم و راحت ميل كرديد و كسى را كه احق است بخلافت دور كرديد و از شدت برفاهيت مايل گرديده‌ايد و آنچه از علم دين در گلوى شما كرده بودند از دهان بيرون افكنديد پس اگر كافر شويد شما و هر كه در زمين است خدا بى‌نياز است از عالميان و مى‌دانستم كه غدر و مكر خواهيد نمود و مرا يارى نخواهيد كرد و ليكن دردها و المها در سينه من جمع شده بود اظهار كرده و خواستم حجت بر شما تمام كنم كه در قيامت عذرى نداشته باشيد پس بگيريد و ببريد حق مرا با عار ابدى و غضب خدا و عقاب روز جزا خدا مى‌داند و مى‌بيند آنچه ميكنيد و بزودى خواهند دانست آنها كه ستم كردند كه بازگشت ايشان بكجا خواهد بود و من دختر آن كسم كه انذار مينمود شما را از عذاب شديد پس بكنيد آنچه مى‌خواهيد ما مى‌كنيم آنچه حق مى‌دانيم شما منتظر باشيد و ما انتظار مى‌كشيم روزى را كه حق و باطل ظاهر شود پس أبو بكر گفت اى دختر رسول خدا پدر تو نسبت بمؤمنان مشفق و كريم و مهربان و رحيم بود و بر كافران عذاب اليم و عقاب عظيم بود و او را كه نسبت مى‌دهيم پدر تو است نه زنان ديگر و برادر شوهر تست نه دوستان ديگر او را اختيار كرد بر هر خويشى و او يارى نمود در هر امر عظيمى دوست نميدارد شما را مگر سعادتمندى و دشمن نميدارد شما را مگر هر بدبختى پس شما عترت پاكيزه رسوليد و نيكان و برگزيدگان و راهنمايان مائيد بسوى خير و سعادت و جنت و توئى برگزيده زنان و دختر بهترين پيغمبران راست‌گوئى در گفتار خود سبقت دارى بر همه بسبب وفور عقل و كسى تو را از حق خود برنمى‌گرداند بخدا قسم كه من از رأى رسول خدا تجاوز نكرده‌ام و آنچه كرده‌ام باذن او كرده‌ام و خدا را گواه مى‌گيرم كه شنيدم از رسول خدا كه گفت ما گروه انبياء ميراث نمى‌گذاريم نه طلا و نه نقره و نه خانه و نه عقار و نيست ميراث ما مگر كتابها و حكمت و علم پيغمبرى و آنچه طعمه ما است ولى امر خلافت بعد از ما حكم ميكند در آن بحكم خود و من چنان حكم كردم كه آنچه تو از ما طلب ميكنى صرف اسبان و اسلحه شود كه مسلمانان با كفار قتال كنند و اين را باتفاق مسلمانان كرده‌ام و در اين امر منفرد و تنها نبوده‌ام و اموال و


[ 202 ]

احوال خود را از تو مضايقه ندارم آنچه خواهى بگير تو سيده امت پدر خودى و شجره طيبه از براى فرزندان خود انكار فضل تو كسى نمى‌تواند كرد و حكم تو نافذ است در مال من اما در اموال مسلمانان مخالفت گفته پدر تو نميتوانم كرد حضرت فاطمه فرمود سبحان اللَّه هرگز پدر من مخالفت احكام كتاب خدا نميكرد و پيوسته پيروى آيات و سور قرآنى مينمود آيا با مكرهائى كه مى‌كنيد افترا بر پدر من مى‌بنديد و اين حيله بعد از وفات او شبيه است بآن مكرها كه در هلاك او كرديد در ايام حيات او اينك كتاب خدا حاكم عادلى است ميان ما و شما ميراث يحيى و سليمان در قرآن مذكور است و قسمت مواريث در ميان ذكور و اناث در كتاب الهى صريح است بلكه نفسهاى شما زينت داده است براى شما امرى را پس صبر ميكنم صبر نيكو و از خدا يارى ميطلبم بر آنچه وصف ميكنيد. پس أبو بكر گفت خدا راست گفته و رسول خدا راست گفته و تو كه دختر اوئى راست ميگوئى تو معدن حكمتى و موطن هدايت و رحمتى و ركن دينى و عين حجتى بعيد نميدانم صدق گفتار تو را و انكار نميكنم خطاب تو را و اين مسلمانان در ميان من و تو حاضرند ايشان بگردن من انداختند خلافت را و باتفاق ايشان گرفتم آنچه را گرفتم از براى خود نگرفته‌ام و ايشان گواه منند پس حضرت فاطمه بار ديگر بمردم خطاب كرد كه اى گروه مردم كه بسوى قول باطل بسرعت ميرويد و از كردار قبيح چشم مى‌پوشيد آيا تدبر نميكنيد در قرآن يا بر دلها قفلها زده شده است نه چنين نيست بلكه بديهاى اعمال شما راه حقرا از دلهاى شما بسته است و گوشها و چشمهاى شما را گرفته و بد تأويلى كرده‌ايد و به بدترين امور راهنمائى نموده‌ايد و ضلالت را بعوض هدايت اختيار نموده‌ايد و بزودى بارش را گران و عاقبتش را قرين خسران خواهيد يافت در وقتى كه پرده از پيش ديده‌ها گشوده شود و عذابها كه در مكمن غيب است نزد شما ظاهر گردد و هويدا شود از براى شما از پروردگار آنچه گمان نداشته باشيد در آن وقت زيانكار ميشويد اهل بطالت و ضلالت پس رو بجانب مرقد منوره حضرت رسالت صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گردانيد و شعرى چند از روى درد خواند مضمون آنها اينست كه بعد از رفتن تو فتنه و آشوب بسيار رو نمود كه اگر تو ميبودى آنها روى نمى‌نمود ما بى‌تو گلستانيم بى‌باران سر و برگ همه پژمرده از سموم جفاى بدكاران گواه حال ما باش و دل ما را بخار تغافل مخراش و اهل بيت هر پيغمبرى را نزد امت خود قرب و منزلتى بود بغير از ما ظاهر كردند مردانى چند كينه‌هاى سينه‌هاى خود را چون رفتى و در خاك پنهان شدى روها ترش كردند بر ما گروهى و سبك شمردند حق ما را


[ 203 ]

چون ترا نديدند زمين را بر ما تنگ كردند و بودى ماه تابان و آفتاب درخشان كه باو روشنى يافتيم بر تو و نازل ميشد از جانب پروردگار عزت كتابها و جبرئيل به آيات قرآن مونس ما بود پس تو ناپيدا شدى و جميع خيرات پنهان شد كاش پيش از تو ما را مرگ رو مى‌يافت چون رفتى و جمال خود را از ما پوشيدى ما مبتلا شديم ببلائى چند كه هيچ اندوهناكى از خلايق بمثل آن مبتلا نشده بود نه از عجم و نه از عرب پس حضرت فاطمه بجانب خانه برگرديد و حضرت امير انتظار معاودت او ميكشيد چون بمنزل شريف قرار گرفت از روى مصلحت خطابهاى شجاعانه درشت با سيد اوصياء نمود كه مانند جنين در رحم پرده‌نشين شده و مثل خائنان در خانه گريخته‌اى و بعد از آنكه شجاعان دهر را بخاك هلاك افكندى مغلوب اين نامردان گرديده‌اى اينك پسر ابو قحافه بظلم و جبر بخشيده پدر مرا و معيشت فرزندانم را از من ميگيرد و بآواز بلند با من لجاج و مخاصمه ميكند و انصار مرا يارى نميكنند و مهاجران خود را بكنار كشيده‌اند و ساير مردم ديده‌ها پوشيده‌اند نه دافعى دارم و نه مانعى و نه ياورى و نه شافعى خشمناك بيرون رفتم و غمناك برگشتم خود را ذليل كردى در روزى كه دست از سطوات خود برداشتى گرگان مى‌درند و مى‌برند و تو از جاى خود حركت نميكنى كاش پيش از اين مذلت و خوارى مرده بودم واى بر من در هر صبحى و شامى محل اعتماد من مرد و ياور من سست شد شكايت من بسوى پدر منست و مخاصمه من بسوى پروردگار منست خداوندا قوت تو از همه بيشتر است و عذاب و نكال تو از همه شديدتر است پس حضرت امير عليه السّلام فرمود ويل و عذاب بر تو نيست بر دشمن تو است صبر كن و آتش حزن خود را فرو نشان اى دختر برگزيده عالميان و اى باقيمانده ذريه پيغمبرى من سستى در امر دين خود نكردم و آنچه از جانب خدا مأمور بودم بعمل آوردم و آنچه مقدور بود از طلب حق خود در آن تقصير نكردم روزى تو و اولاد تو را خدا ضامنست و آنكه كفيل امر تو است مأمونست و آنچه حق تعالى مهيا كرده است در آخرت بهتر است از آنچه اين اشقياء از تو قطع كرده‌اند پس اجر از خدا طلب نما و صبر كن حضرت فاطمه گفت خدا بس است مرا و نيكو وكيليست از براى من و ساكت شد. مؤلف گويد كه در اين مقام تحقيق بعضى از امور لازمست (اول) دفع شبهه چند كه ممكن است در خاطرها خطور كند اگر كسى گويد كه اعتراض حضرت فاطمه (س) با حضرت امير عليه السّلام چه صورت دارد باو جواب گوئيم كه اين معارضه محمول بر مصلحت است از براى آنكه مردم بدانند كه حضرت امير عليه السّلام ترك خلاف برضاى خود نكرده و بغصب فدك راضى‌


[ 204 ]

نبوده و در قرآن بسيارى از معانبات با حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شده و غرض تهديد و تأديب ديگران است و از اين قبيل است آنچه از حضرت موسى عليه السّلام صادر شد در وقتى كه بسوى قوم برگشت و ايشان عبادت گوساله كرده بودند از انداختن الواح و سر و ريش هارون را گرفتن و پيش كشيدن با آنكه مى‌دانست كه هارون تقصير ندارد تا آنكه بر قوم ظاهر شود شناعت عمل ايشان و مانند عتابى كه حق تعالى با حضرت عيسى (ع) خواهد كرد كه آيا تو گفتى بمردم كه مر او مادرم را دو خدا بدانيد با آنكه مى‌دانيد كه او نگفته است و مثل اين بسيار است و اگر گويند كه اين مبالغه حضرت فاطمه در دعوى فدك و در مجامع حاضر شدن و خطبه خواندن منافات با تقدس و تنزه و زهد دنيا و كمال معرفت آن حضرت دارد بدو وجه جواب ميتوان گفت: وجه اول‌ آنكه حق مخصوص آن حضرت نبود كه از سر ايشان بگذرد و بايشان بگذارد بلكه ائمه اعلام و اولاد كرام آن حضرت تا روز قيامت در آن شريك بودند و مساهله در اين امر موجب تضييع حقوق آنها ميشد و بر آن حضرت واجب بود كه بقدر قوه در عدم تضييع حقوق ايشان سعى نمايد وجه دويم‌ آنكه غرض آن حضرت محض استرداد فدك نبود بلكه عمده غرض اظهار كفر و نفاق اعداى دين مبين بود كه مردم ايشان را بشناسند و بتسويلات ايشان فريب نخورند و بر حاضران حجت تمام شود و بر غايبان تا روز قيامت براى شيعيان حجت بوده باشد چنانچه حضرت در آخر خطبه اشعار بيان فرمود كه با آنكه ميدانستم كه شما يارى نخواهيد كرد گفتم آنچه براى آنكه حجت را تمام كنم و همچنين منازعه حضرت امير المؤمنين ع با آن متقلبان در باب خلافت و در مدت عمر شريف خود تظلم و اظهار شكايت كردن چنانكه گذشت نه از جهة محبت دنيا و حب جاه و رياست بود بلكه اظهار ظلم و ارتداد آن جماعت بود تا حجت بر عالميان شود. دويم‌ بيان كفر أبو بكر و عمر از اخبارى كه در اين واقعه هايله وارد شده است بچند وجه ميتوان كرد (اول) آنكه از اخبار عامه و خاصه معلوم شد كه حضرت فاطمه و حضرت امير عليه السّلام آن دو منافق را ظالم و غاصب و عاصى ميدانسته‌اند در اين واقعه و آنها نيز آن دو بزرگوار را كاذب و مدعى خلاف حق و عاق امام ميدانسته‌اند و يكى از اين دو فرقه بايد محق باشند با آنكه مخالفان در صحاح خود روايت كرده‌اند بطرق بسيار كه هر كه از اطاعت امام بيرون رود و مفارقت از جماعت نمايد و بميرد بمرگ جاهليت مرده است و ايضا روايت كرده‌اند كه هر كه بقدر شبرى از طاعت سلطان بدررود بمرگ جاهليت ميميرد و هر كه بميرد و در


[ 205 ]

گردنش بيعت امامى نباشد بمرگ جاهليت مرده است و معلوم است كه صديقه طاهره از أبو بكر راضى نشد و او را بر بطلان و ضلالت ميدانست تا از دنيا رفت پس هر كه بامامت أبو بكر قائل باشد بايد كه قائل شود كه سيده نساء عالميان و كسى كه خدا او را از هر رجسى پاك گردانيده بمرگ جاهليت و كفر و ضلالت از دنيا رفته است و هيچ ملحدى و زنديقى باين قول قائل نميتواند شد و در جامع الاصول از صحيح مسلم و صحيح ابى داود روايت كرده است كه حضرت فاطمه سؤال كرد از أبو بكر كه قسمت كند از براى او ميراثش را از آنچه از رسول خدا مانده است و از آنچه خدا باو برگردانيده است از انفال پس أبو بكر گفت رسول خدا گفت ما ميراث نميگذاريم آنچه از ما مى‌ماند صدقه است پس فاطمه (ع) در غضب شد و از او هجرت كرد و پيوسته چنين بود تا از دنيا رفت و بعد از رسول خدا ص شش ماه زندگانى كرد الا چند شب و فاطمه (ع) سؤال ميكرد نصيب خود را از آنچه خدا بحضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم داده بود از خيبر و فدك و از صدقه رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در مدينه أبو بكر قبول نكرد و عمر نيز چنين كرد اما عمر صدقه مدينه را بعلى و عباس داد و خيبر و فدك را نگاه داشت و نداد بايشان و در صحيح بخارى بعضى از اين را روايت كرده‌اند و ابن ابى الحديد از كتاب سقيفه روايت كرده است كه چون أبو بكر فدك را از فاطمه گرفت و او را مجاب ساخت فاطمه گفت بخدا قسم كه هرگز با تو سخن نخواهم گفت أبو بكر گفت كه و اللَّه از تو هرگز دورى نخواهم كرد فاطمه گفت و اللَّه نزد خدا بر تو نفرين خواهم كرد أبو بكر گفت بخدا سوگند كه از براى تو دعا خواهم كرد چون هنگام وفات حضرت فاطمه شد وصيت كرد كه أبو بكر بر او نماز نكند و در شب او را دفن كردند و عباس بر او نماز كرد و ميان وفات او و وفات پدرش هفتاد و دو شب بود و در صحاح ايشان مذكور است كه حضرت امير عليه السّلام و احدى از بنى هاشم در حيات فاطمه با أبو بكر بيعت نكردند پس بايد كه يا خلافت أبو بكر باطل و در اخذ فدك غاصب و در روايت حديث از حضرت رسول كاذب باشد يا حضرت امير با وجود عصمت و طهارت و جدا نبودن از حق عاصى و ظالم و عاق امام خود باشد و ايضا عداوت امير المؤمنين عليه السّلام علامت كفر و نفاق است و كدام عداوت شديدتر ميباشد از آنچه در اين واقعه و غير آن نسبت بآن جناب كردند حتى آنكه ابن ابى الحديد از كتاب سقيفه جوهرى روايت كرده است كه چون أبو بكر خطبه فاطمه را شنيد در باب فدك بر منبر رفت و گفت أيها الناس اين چه گوش دادن است بهر سخنى اين آرزوها چرا در عهد رسول خدا نبود اين قصه از بابت روباهى است كه گواهش دم او بود و او ملازم جميع فتنه‌ها است ميخواهد فتنه پير شده را جوان كند استعانت ميجويد از ضعيفان و يارى ميخواهد از زنان مانند ام طحال كه دوست‌


[ 206 ]

ترين اهل او بسوى او زن زناكار بود و اگر خواهم ميتوانم گفت و اگر بگويم ظاهر خواهم كرد تا مرا بحال خود ميگذارند ساكتم پس گفت اى گروه انصار بمن رسيده است سخنان سفيهان شما و من دست و زبان نميگشايم تا كسى مستحق آن نشود چون حضرت فاطمه اين سخنان را شنيد بخانه برگشت ابن ابى الحديد گفته است كه من به نقيب استاد خود گفتم كه أبو بكر اين كنايه‌ها را با كى داشت نقيب گفت كنايه نيست صريح است و مرادش على بن أبي طالب است من تعجب كردم و گفتم اين قسم سخنان را با او داشت گفت بلى پادشاه بود و هر چه ميخواست ميگفت و ميكرد چون ديد كه انصار از جا درآمدند ترسيد كه ايشان اعانت حضرت امير نمايند بتهديد ايشان را ساكن گردانيد و نقيب گفت كه ام طحال زن زناكارى بود در جاهليت و بزناى او مثل ميزدند. مؤلف گويد اى طالب حق تأمل كن در اين خبر و انصاف بده كه كسى كه نسبت بسيد اوصياء و پسر عم و برادر رسول خدا و صاحب آن مناقب و فضائل كه دوست و دشمن روايت كرده‌اند و نسبت بدختر رسول خدا و سيده زنان عالميان اين قسم سخنان گويد اهليت خلافت دارد يا از اسلام بهره‌اى ميدارد. سيم‌ آن كه تكذيب حضرت فاطمه نمودن با ثبوت عصمت آن حضرت متضمن رد قول خدا و رسول است چنانچه در تحقيق آيه تطهير دانستى و ايضا از طرق عامه و خاصه متواتر است كه رسول خدا فرمود فاطمه پاره تن منست هر كه او را بغضب آورد مرا بغضب آورده است و هر كه او را آزار كند مرا آزار كرده است چنانچه گذشت و اين دليل عصمت آن حضرتست زيرا كه اگر معصيت از او صادر تواند شد ايذاى او بلكه اقامه حد و تعزير بر او لازم خواهد بود و رضاى او در آن معصيت موجب رضاى خدا و رسول نخواهد بود و اگر گويند كه مراد آنست كه آزار كردن از روى ستم و ظلم ايذاى حضرت رسولست و خوش‌حال كردن او در طاعت مستلزم خوش‌حالى حضرت رسول است جواب گوئيم كه تخصيص خلاف اصل است و حديث عام است و ايضا اين مراد باشد فرقى ميان آن حضرت و ساير مسلمانان نخواهد بود و در اين كلام مدحى و تشريفى براى آن حضرت نخواهد بود و باتفاق اين كلام در مقام مدح و اختصاص وارد شده است و ايضا تفريع آن بر پاره تن آن حضرت بودن بى‌فايده خواهد بود زيرا كه ديگران نيز در اين امر با او شريكند و ايضا احاديثى كه در صحاح ايشان وارد شده است كه من در ميان شما دو چيز بزرگ ميگذارم كتاب خدا و اهل بيت من اگر متابعت كنيد آنها را گمراه نميشويد و در مشكاة و غير آن از ابو ذر روايت كرده‌اند كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود


[ 207 ]

كه مثل اهل بيت من مثل كشتى نوح است هر كه در آن سوار شد نجات يافت و هر كه تخلف نمود از آن هلاك شد و گذشت احاديث بسيار از صحاح ايشان كه على و فاطمه و حسنين از اهل بيت آن حضرتند و هرگاه متابعت ايشان موجب نجات و مخالفت ايشان سبب هلاك باشد پس بايد گفتار ايشان حق و كردار ايشان متبع باشد و از جميع گناهان قولا و فعلا معصوم بوده باشند و مخالف ايشان هلاك و ضال و گمراه و ملعون بوده باشد. چهارم‌ آنچه أبو بكر دعوى كرد كه پيغمبران را ميراث نميباشد محض كذب و افترا بود بچندين جهت‌ (اول) آنكه مخالف آيات كريمه است در ميراث بردن حضرت يحيى از زكريا و اگر گويند مراد ميراث علم و پيغمبرى است جواب گوئيم كه اين باطل است بچندين وجه‌ (وجه اول) آنكه بحسب لغت و عرف ميراث مطلق كه گويند منصرف مى‌شود بميراث مال خصوصا آنكه در آيه قراين هست كه مراد ميراث مال است زيرا كه شرط كرده است كه او راضى و پسنديده و صالح كردار باشد و معلوم است كه پيغمبر چنين ميباشد پس اين شرط بى‌فايده است و ايضا خوف از موالى و خويشان با مال مناسبت دارد نه پيغمبرى و علم و چرا زكريا ترسد و مضايقه داشته باشد از آنكه خدا از اقارب او پيغمبران و علماء مقرر دارد و در مال ممكن است كه داند كه مقوى فسق و فساد ايشان است از اين جهة مضايقه داشته باشد و همچنين مخالف آيه ميراث بردن سليمان است از داود عليه السّلام بوجوهى كه مذكور شد و ايضا مخالف آيات ميراث است و چون تواند بود كه نبوت موجب حرمان اقارب او گردد از ميراث و در كتب مشهوره ايشان در كتاب فرائض اين را ذكر كرده‌اند (وجه دويم) آنكه أبو بكر شهادتى كه بروايت داده است متضمن جر نفع است و متهم است در اين باب از چند جهت‌ (اول) آنكه ميخواست اين اموال در تصرف او باشد كه بهر كه خواهد بدهد و از هر كه خواهد منع كند چنانكه در جامع الاصول روايت كرده از أبو الطفيل كه فاطمه آمد بسوى أبو بكر و طلب ميراث پدر كرد و أبو بكر گفت شنيدم از پيغمبر كه مى‌گفت هرگاه خدا به پيغمبرى طعمه‌اى بدهد آن از كسى است كه قيام بامر خلافت نمايد بعد از او (ديگر) آن كه از قراين مظنون بلكه معلوم بود كه ميخواست اهل بيت را ضعيف گرداند كه مردم ميل بجانب ايشان نكنند و ايشان منازعه در خلافت با او نتوانند كرد و همين از براى تهمت كافيست و اين اقوى است از جهتى كه أبو بكر در شهادت امير المؤمنين بسبب تهمت جر نفع نمود و چند نفر ديگر كه ميگويند تصديق او كرده‌اند همه شريك در آن صدقه بوده‌اند و به عداوت اهل بيت معروف بوده‌اند و تهمت در ايشان نيز ظاهر بود (دويم) آنكه از


[ 208 ]

اخبار مستفيضه معلوم است كه امير المؤمنين عليه السّلام اين خبر را موضوع و باطل مى‌دانست چنانچه مسلم در صحيح خود از مالك بن اوس روايت كرده است كه عمر بعلى و عباس گفت كه أبو بكر گفت كه رسول خدا فرمود كه ما ميراث نداريم هرچه از ما ميماند صدقه است پس شما او را دروغگو و مكار و خائن و گناهكار دانستيد و خدا مى‌داند كه او راستگو و نيكوكار و تابع حق بود پس أبو بكر مرد و من گفتم ولى رسول خدا و ابو بكرم پس مرا دروغگو و مكار و خائن و گناه كار دانستيد و خدا مى‌داند كه من راستگو و نيكوكار و تابع حقم و در صحيح بخارى نيز مثل اين را روايت كرده است و ابن ابى الحديد نيز اين مضمون را بچندين سند از كتاب سقيفه روايت كرده است و احاديث صحيحه مستفيضه گذشت كه حق از على جدا نميشود با آيه تطهير و اخبار ثقلين و سفينه و غير اينها كه در اين زودى بگذشت و همچنين انكار كردن حضرت فاطمه حقيت اين روايت را حجت قاطعه است بر بطلان‌ (سيم) آنكه اگر اين حديث حق بود بايست كه حضرت رسول اين حكم را بحضرت فاطمه تعليم نمايد تا دعواى ناحق نكند و بعلى كه وصى و معدن علم او بود اين حكم را بفهماند تا نگذارد كه او دعوى ناحق بكند و هيچ عاقلى تجويز نميكند كه سيده نساء عالميان اين حكم را از پدر خود شنيده باشد و مع ذلك اين قدر مبالغه و تظلم در اين باب بكند و بمجمع مهاجر و انصار بيايد و اين عتابها با امام مسلمانان بزعم فاسد شما بكند و نسبت ظلم و جور باو بدهد و مردم را تحريص و تحريك بر قتال بفرمايد و اين باعث آن شود كه جمع كثير از مسلمانان أبو بكر را ظالم و غاصب دانند و تا روز قيامت او را و اعوانش را لعنت كنند و اگر امير المؤمنين ميدانست كه فاطمه حقى ندارد و حق با أبو بكر است كى تجويز اين امر ميفرمود و بعد از وفات حضرت فاطمه كى منازعه با عباس در ميراث مى‌كرد و جمع آنها متفرع بر عدم بيان اين حكم خواهد بود براى اهل بيت آيا هيچ مسلمانى نسبت بحضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم تجويز اين چنين مساهله و مسامحه در امور دين و تبليغ احكام الهى خصوصا نسبت باهلبيت خود و برادر خود و پاره تن خود مى‌نمايد پس اين برهان قاطع است بر آنكه اين حديث محض افترا و كذب بود (چهارم) از شواهد كه كذب اين حديث است آنست كه عادت ناس جارى شده است بر آنكه امرى كه خلاف معهود و متعارف بين الناس باشد بسيار روايت كنند و اين نيز معلومست كه سنت ميراث در جميع اعصار از زمان آدم تا خاتم جارى بوده است و در هر عصرى جمعى از انبياء بوده‌اند و اين نيز معلوم است كه مردم اهتمام بسيار دارند بضبط احوال انبياء و سير ايشان و احوال اولاد ايشان خصوصا امرى چند كه مخصوص ايشانست پس‌


[ 209 ]

چون شده است كه چنين امر عظيم خلافى معتادى در هيچ كتابى از كتب انبياء و تاريخى از تواريخ ايشان مذكور نشده و بغير أبو بكر بتنهائى يا دو سه منافق ديگر بر اين امر غريب مطلع نشده و يك بار در اين امر در عصرى از اعصار سابقه نزاعى نشده كه بآن تقريب در تواريخ امم سابقه نقل كنند و يك كس نقل نكرده كه عصاى موسى يا خاتم سليمان يا اسلحه فلان پيغمبر را بصدقه بفلان شخص دادند يا او فخر كند كه ثياب فلان پيغمبر بمن رسيده پس كسى كه اندك شعورى دارد مى‌داند كه اين حديث را وضع كردند و بى‌تدبيرانه افترا كرده‌اند و فكر در عاقبتش نكرده‌اند و آنچه از صحاح ايشان ظاهر ميشود و ابن ابى الحديد نيز اعتراف كرده است بآن آنست كه غير أبو بكر كسى اين حديث را نقل نكرده است و بعضى گفته‌اند كه مالك بن اوس نيز تصديق او كرد و اين قول را نادر مى‌دانند و در كتب اصول استدلال كرده‌اند بر آنكه بروايت يك صحابى عمل نميتوان كرد با آنكه بروايت أبو بكر به تنهائى باين حديث عمل كردند اما روايت كرده‌اند كه در زمان عمر كه على و عباس مخاصمه كردند نزد او در ميراث او شهادت طلبيد از طلحه و زبير و عبد اللَّه بن عوف و سعد بن ابى وقاص و ايشان باتفاق از ترس شهادت دادند. طعن ديگر از جمله امورى كه أبو بكر بر خلاف حكم خدا و رسول كرد در حق فاطمه (س) و اهل بيت آن بود كه منع كرد حق ذوى القربى را از ايشان كه بنص قرآن از ايشان بود چنانچه ابن ابى الحديد گفته است كه مردم گمان مى‌كنند كه نزاع فاطمه (س) و أبو بكر در دو امر بود در ميراث و در بخشش و در حديث وارد شده است كه در امر ثالثى نيز نزاع كرده بود و أبو بكر باو نداد و آن سهم ذوى القربى بود چنانچه در كتاب سقيفه از انس روايت كرده است كه فاطمه (س) بنزد أبو بكر آمد و گفت مى‌دانى كه خدا بر ما اهل بيت حرام كرده است صدقات را و از براى ما در غنائم سهم ذوى القربى قرار داده است در آيه خمس أبو بكر گفت اين آيه را خوانده‌ام اما نمى‌دانم كه تمام اين سهم از شما است فاطمه گفت آيا ملك تو و اقرباى تو است گفت نه بلكه بعضى را بر شما انفاق مى‌كنم و باقى را در مصالح مسلمانان صرف ميكنم فاطمه گفت اين حكم خدا نيست أبو بكر گفت اين حكم خدا است اگر حضرت رسول در اين باب عهدى بتو كرده است بگو من تصديق ميكنم و بتو و اهل تو مى‌گذارم فاطمه گفت در اين باب بخصوص چيزى نگفته است اما شنيدم از آن حضرت در وقتى كه اين آيه نازل شد گفت بشارت باد شما را آل محمد كه توانگرى آمد بسوى شما أبو بكر گفت من از اين آيه نمى‌فهمم كه همه را بشما بدهم و ليكن آن قدر كه شما را بس‌


[ 210 ]

باشد مى‌دهم و عمر نيز در اين باب تصديق او كرد و احاديث ديگر باين مضمون روايت كرده است و در جامع الاصول بچندين سند از ابن عباس و ديگران روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم سهم ذوى القربى را بخويشان خود قسمت مى‌كرد أبو بكر و عمر كم كردند و همه را بايشان ندادند و از حضرت باقر و صادق (ع) منقولست كه حق تعالى نصيبى از خمس از براى آل محمد فرض كرد و ابا كرد أبو بكر از آنكه نصيب ايشان را بدهد بسبب حسد و عداوت و حق تعالى فرموده است كه هر كه حكم نكند بآنچه فرستاده است خدا پس ايشانند فاسقان و احاديث از طرق اهل بيت (ع) در اين باب بسيار است و ظاهر آيه كريمه آنست كه همه اصناف مساوى باشند در حصه چنانچه فقهاى خاصه و عامه مى‌گويند در باب اقارير و وصايا و حق تعالى در ذوى القربى فقر و مسكنت را شرط نكرده است پس آنچه أبو بكر كرد مخالف آيه كريمه است و هر كه مخالف حكم قرآن حكم كند بنص قرآن كافر و فاسق و ظالم است‌ طعن ديگراز جمله طعنهائى كه بر أبو بكر كرده‌اند در اين واقعه آنست كه زوجات رسول خدا را متمكن ساخت از تصرف در حجره‌هاى خود باتفاق و نگفت كه آنها صدقه است و اين نقيض آن حكميست كه در باب فدك و ميراث رسول در حق فاطمه كرد زيرا كه انتقال حجره‌ها بآنها يا از جهت ميراث بود يا از جهت بخشش اول منافى حديث موضوعى است كه آن را روايت كرد و ثانى محتاج بثبوت بود و از ايشان گواهى نطلبيد چنانچه از فاطمه طلبيد پس معلوم شد كه او در اين امور غرضى بغير از اضرار اهل بيت نداشت سخن ظريفى ابن ابى الحديد در اين مقام نقل كرده است از على قمى كه مدرس مدرسه غريبه بغداد بود از او پرسيديم كه آيا فاطمه در دعواى فدك صادق بود گفت بلى گفتم پس چرا أبو بكر فدك را باو نداد تبسم كرد و گفت اگر آن روز فدك را بمحض دعوى باو مى‌داد فردا مى‌آمد و ادعاى خلافت را براى شوهرش مى‌كرد و بعد از آن أبو بكر را ممكن نبود عذر گفتن و مدافعه كردن چون خودش پيش از اين بى‌بينه و شهود حكم بصدق او كرده بود بعد از آن ابن ابى الحديد گفته است كه اگر چه اين كلام را بر سبيل شوخى و خوش طبعى گفت اما راست گفت و سخن در اين مقام بسيار است اما اين رساله گنجايش زياده از اين ندارد و در كتاب بحارالانوار ايراد نموده‌ام و بسط تمام داده‌ام. طعن ديگر آنكه در جميع كتب كلامى و احاديث عامه و كتب لغت ايشان روايت كرده‌اند كه عمر در ايام خلافت خود بر منبر گفت كانت بيعة ابى بكر فلتة وقى اللَّه المسلمين شرها فمن عاد الى مثلها فاقتلوه يعنى بيعت أبو بكر امرى بود بى‌تدبير


[ 211 ]

و مشورت و رويت واقع شد خدا نگاه داشت مسلمانان را از شر آن پس هر كه عود كند بمثل آن او را بكشيد و كسى كه اندك شعورى و انصافى داشته باشد ميداند كه كلامى واضح‌تر نميتوان گفت در مذمت أبو بكر و بطلان خلافت او پس اگر راست گفته است پس أبو بكر اين قدر دور است از اهليت خلافت كه متضمن شر مسلمين است تا حدى كه موجب قتل است و اگر دروغ گفته است پس او قابل خلافت نيست و اگر گويند كه خلافت عمر مبتنى بر خلافت أبو بكر بود چون تواند بود كه قدح كند در آن با حيله و آن مكرى كه او داشت جواب گوئيم كه چون امر خلافت و سلطنت او مستقر شده بود و هيبت و رعب او در دلها جا گرفته بود ميدانست كه باين سخنان خلافت او بهم نمى‌خورد و كسى جرأت اعتراض بر او ندارد و ميترسيد كه خلافت بعد از او بامير المؤمنين عليه السّلام برسد اين سخن را گفت كه اين راه را ببندد و تدبير شوراى شوم او جارى شود چنانچه ابن ابى الحديد از حافظ روايت كرده است كه چون عمر شنيد كه عمار ميگفته است كه اگر عمر بميرد من با على بيعت ميكنم لهذا اين سخن را گفت و بخارى و غير او روايت كرده‌اند كه عمر در خطبه‌اش گفت شنيدم كه قائلى از شما گفته است كه اگر امير المؤمنين يعنى خودش بميرد من بيعت خواهم كرد با فلان پس مغرور مشويد بآنكه بيعت أبو بكر فلته و بى‌خبر شد و تمام شدن آن چنين بود و ليكن خدا شر آن را دفع كرد پس معلوم شد كه عداوت امير المؤمنين عليه السّلام او را بى‌تاب كرد و اين بر زبانش جارى شد و مطلبش تهيه قتل آن حضرت بود چنانچه در شورى نيز كرد. طعن ششم‌ آنست كه چون خلافت مغصوبه بابو بكر مستقر شد خالد بن وليد پليد را فرستاد بسوى قبيله بنى يربوع كه زكاة اموال ايشان را بگيرد بسبب آنكه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مالك بن نويره را فرستاده بود كه زكاة ايشان را جمع كند و چون خبر وفات آن حضرت باو رسيد دست از گرفتن زكاة كشيد و گفت دست نگاه داريد تا معلوم شود كه امر خلافت بر كى قرار خواهد گرفت و موافق روايات شيعه سببش آن بود كه مالك از حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم سؤال كرد از حقيقت ايمان حضرت در ضمن بيان اصول دين فرمود كه اين وصى منست و اشاره كرد بعلى چون حضرت از دنيا رفت مالك با قبيله بنى تميم آمد بسوى مدينه و أبو بكر را بر منبر رسول خدا ديد پيش آمد و گفت كى تو را بر اين منبر بالا برد و حال آنكه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم على عليه السّلام را وصى خود گردانيد و امر كرد بموالات او أبو بكر امر كرد كه او را از مسجد بيرون كنند منقذ و خالد او را بيرون كردند پس أبو بكر خالد را فرستاد و گفت دانستى چه گفت من ايمن نيستم از آنكه در كار ما رخنه‌اى اندازد كه اصلاح نتوان كرد او را


[ 212 ]

بكش پس رفت خالد و مالك را كشت و در همان شب با زوجه‌اش جماع كرد و ارباب سير عامه مانند ابن اثير در كامل و غير او روايت كرده‌اند كه چون خالد وارد قبيله مالك شد ايشان اذان گفتند و نماز كردند و اظهار اطاعت و انقياد كردند چون شب شد آثار غدر از خالد ظاهر شد ايشان احتياط كردند و اسلحه با خود برداشتند اصحاب خالد گفتند ما مسلمانيم چرا اسلحه برداشتيد ايشان گفتند ما نيز مسلمانيم چرا شما اسلحه برداشتيد ايشان گفتند شما اسلحه بيندازيد تا ما بيندازيم چون ايشان اسلحه را دور كردند لشكر خالد ايشان را اسير كردند و دستهاى ايشان را بستند و بنزد خالد آوردند ابو قتاده كه با آن لشكر بود بخالد گفت كه اينها اظهار اسلام كرده‌اند و شما ايشان را امان نداديد خالد التفاتى بگفته ايشان نكرد باعتبار عداوتى كه در جاهليت با ايشان داشت امر كرد بقتل مردان ايشان و زنان و اطفال ايشان را اسير كرد و در ميان لشكر خود قسمت كرد و زن مالك را بجهت خود برداشت و در همان شب با او جماع كرد ابو قتاده سوگند ياد كرد كه در لشكرى كه خالد امير باشد هرگز نرود و بر اسب خود سوار شد و بسوى أبو بكر برگشت و قصه را باو نقل كرد عمر چون اين واقعه را شنيد انكار كرد انكار بليغ و سخن بسيار گفت با أبو بكر و گفت قصاص بر خالد واجب شده است چون خالد برگشت و داخل مسجد شد با هيئت اهل حرب و تيرها بر عمامه‌اش بند كرده بود عمر تيرها را از سرش كشيد و شكست و گفت اى دشمنك خدا مرد مسلمانى را كشته‌اى و با زنش زنا كرده‌اى و اللَّه ترا سنگ باران خواهم كرد و خالد ساكت بود و هيچ نگفت و گمان داشت كه أبو بكر نيز در حكم بخطاى او با عمر شريكست چون خالد بنزد أبو بكر رفت و عذرهاى ناموجه گفت و أبو بكر براى اغراض باطله قبول كرد خوش‌حال بيرون آمد و كنايه‌اى چند بعمر گفت و رفت و جمعى از عامه روايت كرده‌اند كه لشكر خالد شهادت مى‌دادند كه آن قوم اذان مى‌گفتند و نماز مى‌كردند و برادر مالك عمر را شفيع كرد و نزد أبو بكر رفت و از خالد شكوه كرد و عمر گفت او را قصاص بايد كرد أبو بكر گفت ما مصاحب خود را براى اعرابى نميكشيم و بروايت ديگر كه صاحب نهايه روايت كرده است گفت خالد شمشير خدا است من در غلاف نميكنم شمشيرى را كه خدا بر مشركان كشيده است عمر سوگند ياد كرد كه اگر من قدرت بهم رسانم خالد را بقصاص مالك بكشم و حصه‌اى كه از غنايم براى او جدا كرده بودند تصرف نكرده و ضبط كرد تا وقتى كه خليفه شد پس حصه خود را و هر چه از زنان و دختران و پسران و اموال ايشان در پيش مردم باقى مانده بود همه را گرفت و بمردان و صاحبان ايشان داد و ايشان را


[ 213 ]

مرخص نمود و اكثر زنان و دختران حامله بودند و چون خالد از وعده كشتن او ترسان و هميشه از او گريزان بود پيش عمر آمد و گفت بعوض كشتن مالك ميروم و سعد بن عباده را ميكشم و رفت و سعد را چنانكه گذشت كشت عمر از او راضى شد و پيش خود طلبيد و پيشانيش را بوسيد و چون برادر مالك آمد و گفت بوعده وفا كن و خالد را بكش گفت من خلاف آنچه صاحب رسول اللَّه كرده نميكنم و در روايات شيعه وارد شده است كه چون اسيران را بنزد أبو بكر آوردند مادر محمد حنفيه در ميان آنها بود چون چشمش بضريح منور حضرت رسول افتاد صدا بگريه و افغان بلند كرد و گفت السلام عليك يا رسول اللَّه صلوات فرستد خدا بر تو و اهل بيت تو اينها امت تواند و ما را اسير كردند مانند كافران بويه و ديلم و بخدا سوگند كه گناهى نداشتيم بغير آنكه تخم محبت اهل بيت تو را در سينه خود سرشتيم و اقرار بفضل ايشان نموديم پس نيكى را بد انگاشتند و بدى را نيكى پنداشتند و انتقام ما را از ايشان بكش پس با مردم خطاب كرد و گفت ما را چرا اسير كرديد ما اقرار بوحدانيت خدا داريم و رسالت رسول او گفتند گناه شما آنست كه زكاة را نداده‌ايد گفت اگر راستگوئيد مردان ما نداده‌اند گناه ما زنان و اطفال چيست پس طلحه و خالد برخاستند كه او را بحصه خود بگيرند گفت نه و اللَّه مرا مالك نمى‌تواند شد كسى و نيست شوهر من مگر كسى كه خبر دهد مرا كه در هنگام ولادت من چه بر من گذشته است در اين وقت حضرت امير عليه السّلام حاضر شد و فرمود كه من خبر مى‌دهم چون مادرت را وضع حمل نزديك شد گفت كه خدايا وضع اين حمل را بر من آسان گردان بعد از آن اگر خواهى نگاهدار و اگر خواهى بردار چون متولد شدى همان ساعت زبان گشودى و اداى شهادتين نمودى و بمادر خود گفتى كه چرا بهلاكت من راضى بودى زود باشد كه سيد اولاد آدم مرا نكاح كند و سيدى از من بوجود آيد چون مادرت اين سخنان را شنيد فرمود آنها را بر پاره مسى نقش كرده در آن زمين دفن كردند و در وقتى كه ترا اسير ميكردند تمام اهتمام تو آن بود كه آن نوشته را ضبط نمائى تا آنكه آن را برداشتى و بر بازوى خود بستى بعد از آن بمبالغه عثمان و ديگران آن لوح را گشودند بهمان عبارت كه فرموده بود منقوش ديدند پس حضرت آن را گرفت و بخانه اسماء بنت عميس فرستاد تا برادرش آمد و او را بآن حضرت تزويج نمود و از احاديث عامه ظاهر ميشود كه يكى از اسباب كشتن خالد مالك را آن بود كه عاشق زن او شده بود چنانچه مؤلف روضة الاخبار نقل كرده است كه چون مالك را آوردند بكشند زنش كه ام تميم دختر منهال بود و مقبول‌ترين اهل زمان خود بود آمد و خود را بروى مالك انداخت و گفت دور شو من كشته نشدم مگر بسبب تو و زمخشرى‌


[ 214 ]

در اساس البلاغة و ابن اثير در نهايه در لغت اقيله اين مضمون را روايت كرده‌اند چون بعضى از اخبار مؤالف و مخالف را در اين واقعه شنيدى بدان كه أبو بكر در اين واقعه چند جهت خطا كرده و در بعضى عمر نيز با او شريك است (اول) آنكه بى‌گناه و تقصير شرعى لشكر بر سر قبيله‌اى از مسلمين فرستاد و بقتل و غارت اين عدد كثير از مسلمانان رضا داد و عذرى كه براى اين عمل شنيع ميگويد آنست كه بسبب منع زكاة مرتد شدند جوابش آنست كه همه لشكر خالد شهادت دادند كه ايشان اقامه شهادت نمودند و اذان گفتند و نماز كردند و حال آنكه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود كه هر كه شهادتين بگويد و نماز كند مسلمانست و منع زكاة نكردند بلكه گفتند زكاة را به ابو بكر نميدهيم بوصى پيغمبر مى‌دهيم يا خود بفقرا مى‌دهيم بلكه طبرى در تاريخ روايت كرده است كه مالك منع كرد قوم خود را از اجتماع بر منع زكاة و ايشان را متفرق كرد و نصيحت كرد ايشان را كه با ولاة اسلام منازعه نبايد كرد و چون پراكنده شدند خالد آمد و ايشان را گرفت بغدر و مكرى كه مذكور شد با آنكه صاحب منهاج از خطائى نقل كرده است كه مانعان زكاة هرگاه باصل دين قائل باشند كافر نيستند و بمعنى لغوى اطلاق كفار بر ايشان كرده‌اند پس حكم كفار بر ايشان و اولاد و نساء ايشان جارى نيست و ايضا شارح وجيز در بحث ياغيان گفته است كه ابتداء بقتال ايشان نبايد كرد تا ايشان ابتداء كنند و بايد امام امين ناصحى را بفرستد كه از ايشان سؤال كند علت بغى ايشان را اگر علت آن ظلمى باشد كه بر ايشان واقع شده باشد ازاله آن از ايشان بكند و اگر شبهه‌اى داشته باشند دفع شبهه ايشان بكند و اگر هيچ يك از اينها نباشد ايشان را موعظه و نصيحت كند و اگر اصرار كنند اعلام كند ايشان را كه ما با شما قتال خواهيم كرد و در هيچ روايتى وارد نشده است كه خالد يكى از اينها را در باب ايشان بعمل آورده باشد و از آن جماعت بغير اظهار انقياد و اطاعت چيزى اظهار نشد و اگر نه محض عصبيت باشد چرا أبو بكر و ديگران كه باخبار متواتره نقض عهود خدا و مخالفت نصوص انبياء و غصب حق حضرت امير عليه السّلام و سيده نساء ورد شهادت الهى و گواهى حضرت رسالت پناهى بر طهارت و عصمت اهل بيت نبوت و بناى ظلم و جور بر ايشان كردند و عايشه و معاويه و اعوان ايشان كه با حضرت امير عليه السّلام مقاتله و محاربه نمودند و آن قدر از اهل بيت طاهرين و ذريه طيبين و ساير مسلمين را شهيد كردند با احاديث متواتره كه سلمك سلمى و حربك حربى و امثال اين‌ها كه بعضى گذشت مرتد نيستند بلكه خلفاى خدا و رسول و ائمه مسلمينند و اطاعتشان فرض و مخالفتشان كفر است و مالك بن نويره بمحض اينكه گفته كه أبو بكر خليفه نيست يا چون رسول اللَّه نگفته كه زكاة باو بدهم نمى‌دهم مرتد و مستحق قتل است و خالد


[ 215 ]

با آن اعمال قبيحه مستحق يك زجر و ملامتى نبود بلكه بايست او را مدح كنند و سيف اللَّه بگويند و بعضى از ايشان كه ديده‌اند كه اين عذر بى‌صورت است عذر ديگر از براى او پيدا كرده و گفتند در اثناى گفتگو خالد نام حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را برد مالك گفت صاحب شما چنين گفته خالد گفت حضرت صاحب ما است و صاحب شما نيست و باين سبب حكم به ارتداد ايشان كرد و او را كشت و بطلان اين وجه از وجه اول ظاهرتر است زيرا كه در هيچ روايتى اين مذكور نيست و ايضا اگر واقع بود بايست خالد در برابر عمر اين عذر را بياورد و أبو بكر نيز در وقتى كه عمر مبالغه در قصاص او ميكرد بايست اين را بگويد با آنكه بر تقدير وقوع اين عبارت صريح در ارتداد او نيست و براى دفع حدود شبهه كافيست و بر تقديرى كه مالك مرتد شده باشد ساير قبيله چه گناه داشتند و زنان و فرزندان و اطفال ايشان كه هنوز بحد بلوغ نرسيده بودند و پدران ايشان كافر اصلى نبودند كه اولادشان در حكم ايشان باشند چه تقصير داشتند كه همه را مثل كفار اسير كردند و به بندگى بمردم دادند تا بدون تزويج و نكاح با زنان و دختران مباشرت كردند و اولاد از ايشان بهم رسيدند. مؤلف گويد بدان كه حال از دو شق بيرون نيست يا اين جماعت همه ايشان در واقع مرتد و مستوجب قتل و اسر و غارت نبودند پس أبو بكر كه اين جماعت كثير از مسلمانان را بى‌گناه كشت و اسير كرد و به بندگى مبتلا كرد و باعث اين زناهاى بسيار شد و هتك حرمت اهل اسلام و سبب وجود چندين اولاد زنا شد ظالم و فاسق بلكه كافر باشد كه بخلاف حكم خدا حكم كرد و اگر اين جماعت مرتد و مستحق اين انواع عذابها و عقوبتها بودند پس عمر كه اين عدد كثير از زنان و دختران و مردان و پسران كه بنده مسلمين شده بودند و اولاد مسلمانان كه از ايشان بهم رسيده بودند و اموال ايشان را پس گرفت و پس داد بر مسلمين ظالم نموده و مخالفت امام خود نموده و نسبت خطا باو داده فاسق و كافر خواهد بود پس اين ظلم و كفر و فسق بر يكى از اين دو امام البته لازم آيد و خلافتش باطل شود و چون خلافت يكى باطل شود خلافت هر سه باطل شود باجماع مركب (دويم) آنكه أبو بكر چند حد از حدود الهى را تضييع نمود يكى آنكه خالد را بعوض مالك قصاص نكرد ديگر آنكه حد زنا كه خالد با زن مالك كرد اقامة ننمود و ديگر آنكه ساير مقتولين را خونشان را باطل كرد و قصاص و دينشان را معطل نمود و در اين كارها همه عمر با او شريك بود و در تضييع قصاص خالد عمر شريك غالبست از دو جهة جهت (اول) آنكه قسم خورده بود كه خالد را بكشد و خلف قسم كرد (دويم) آنكه بقتل سعد بن عباده بى‌گناه راضى شد و قتل او را بعوض قتل مالك قبول كرد و از اين معلوم ميشود كه انكارى كه عمر در اين باب‌


[ 216 ]

نموده از راه دين‌دارى نبوده بلكه براى اين بود كه در جاهليت با او آشنا و هم سوگند بود و الا بايد عشر اين تدين را در باب ظلم حضرت فاطمه و ساير اهل بيت بكار برد و از جمله غرايب آنست كه ملا على قوشجى در دفع تشنيع زناى خالد گفته است كه زن مالك مطلقه بود و عده‌اش منقضى شده بود و اين هرزه و افترا را بغير از او كسى نگفته و در هيچ روايتى مذكور نيست اگر چنين بود بايست آن وقتى كه عمر او را تهديد بسنگسار ميكرد اين عذر را بگويد. طعن هفتم‌ آنست كه در اخبار مستفيضه بلكه متواتره از طرق عامه وارد شده است كه أبو بكر مكرر اقاله و استعفاى از خلافت ميكرد چنانچه طبرى در تاريخ و بلادرى در انساب و سمعانى در فضايل و ابو عبيده و غير ايشان روايت كرده‌اند كه أبو بكر بعد از آنكه با او بيعت كردند بر منبر مكرر ميگفت اقيلونى فلست بخيركم و على فيكم يعنى دست از خلافت و بيعت من برداريد من بهترين شما نيستم و حال آنكه على در ميان شما است و حضرت امير عليه السّلام در خطبه شقشقيه كه عامه و خاصه روايت كرده‌اند فرمود كه چه بسيار عجب بود از أبو بكر كه در حال حيوة طلب اقاله از بيعت ميكرد و اظهار پشيمانى مينمود و در وقت مردن براى ديگرى خلافت را عقد كرد و بروايت ديگر گفت من والى شما شدم و بهترين شما نيستم اگر راست بروم مرا متابعت كنيد و اگر كج بروم مرا براه راست بداريد بدرستى كه مرا شيطانى هست كه عارض من ميشود در هنگام غضب من در وقتى كه مرا غضبناك بيابيد از من اجتناب كنيد تا تأثير نكنم در موهاى شما و پوستهاى شما و اينها دلالت ميكند بر آنكه خود را قابل امامت نميدانسته و حضرت امير عليه السّلام را از خود فاضلتر ميدانسته و امامت مفضول قبيح است و ايضا اتفاقيست كه عقل و عدالت هر دو در امام شرطست اگر اين شيطانى كه عارض او ميشد او را از عقل و تكليف بيرون ميبرد و مصروع ميشد پس شرط اول كه عقل است مفقود بوده و اگر بدر نميبرد و ضبط خود نميتوانسته است كردن پس فاسق بود و شرط ثانى هم مفقود بوده و ايضا اقاله امام يا جايز است يا جايز نيست پس أبو بكر چرا كرد و اگر جايز است چرا عثمان با وجود اضطرار نكرد تا كشته شد و گفت نميكنم پيراهنى را كه خدا بر من پوشانيده و حال آنكه بى‌خلاف اظهار كلمه شرك و اكل ميته و لحم خنزير با ضرورت جايز است پس معلوم شد كه براى عثمان از اينها همه بدتر بود پس قدح در يكى از اين دو خليفه البته لازم مى‌آيد و هر كه اندك شعورى دارد ميداند از شواهد احوال آن محيل مكار و رفيقش كه اينها همه محض مكر و حيله و مواطئه با يكديگر بود تا مردم را در اين باطل محكم‌تر كنند چنانچه آن فقره خطبه شقشقيه شاهد حق است بر اين


[ 217 ]

طعن هشتم‌ آنست كه جاهل بود باكثر احكام دين و تفاسير الفاظ قرآن كه اكثر صحابه ميدانسته‌اند در بسيارى از مواضع پس اين طعن مشتمل است بر چند طعن و ما در اين رساله چند موضع را ذكر ميكنيم (اول) معنى كلاله را كه اولاد اب و امند كه برادران پدرى و مادرى يا پدرى تنها يا مادرى تنها باشد موافق روايات اهل بيت چنانچه از آيات سوره نساء نيز معلوم ميشود و بعضى از مفسران گفته‌اند كه ما عداى والد و ولد است از أبو بكر پرسيدند و ندانست چنانچه عامه و خاصه روايت كرده‌اند كه از او پرسيدند و ندانست بعد از آن چنانكه صاحب كشاف روايت كرده است گفت برأى خود ميگويم اگر صواب باشد از خداست و اگر خطا باشد از من و از شيطانست و خدا از آن بريست كلاله ما سواى والد و ولد است و بسيار خوب كرده كه خود را قرين شيطان كرده چنانچه در جهنم قرين او خواهد بود و ممكن است كه مرادش از شيطان عمر باشد و (خطاى ديگر) آنكه بعد از اعتراف بجهل تفسير قرآن برأى خود كرد و بغوى در مصابيح و غير او از عامه بطرق بسيار روايت كرده‌اند كه هر كه در قرآن برأى خود سخن گويد جاى خود را در آتش مهيا داند و بروايت ديگر اگر صواب گويد خطا كرده است و بروايت ديگر حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم جمعى را ديد كه برأى خود تفسير قرآن ميكردند فرمود كه جمعى پيش از شما بودند بهمين هلاك شدند كه كتاب خدا را بر هم زدند هرگاه برأى خود گوئيد در كتاب الهى اختلاف بهم ميرسد كه رأيها مختلف است و حكم خدا خلافى ندارد و همه با هم موافق است هرچه را دانيد بگوئيد و هرچه را نميدانيد بكسى كه ميداند واگذاريد دواى ندانستن پرسيدن است اين هم روايات ايشانست و فخر رازى گفته است كه عمر ميگفت كلاله ما سواى ولد است و روايت كرده است كه چون او را خنجر زدند گفت من چنان ميدانستم كه كلاله كسى است كه فرزند نداشته باشد و من شرم دارم از آنكه مخالفت أبو بكر كنم. مؤلف گويد عجب است از كسى كه شرم از حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نكند و سخن او را بهذيان نسبت دهد و از أبو بكر شرم كند و از براى رعايت او از رأى خود برگردد و اگر قول اول بى‌مستند بود واى بر او كه بى‌مستندى تفسير كلام خدا كند و اگر مستندى داشته باشد واى بر او كه از براى رعايت أبو بكر در وقت مردن از آن برگردد و ايضا روايت كرده كه در وقت مردن ميگفت كه سه چيز است كه اگر حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از براى ما بيان كرده بود بهتر بود نزد من از دنيا و هر چه در آنست كلاله و خلافت و رياست پس معلوم شد كه آنچه در باب كلاله ميگفتند همه برأى خود و خواهش نفس مى‌گفته‌اند بى‌مستندى و هم‌


[ 218 ]

چنين در باب خلافت أبو بكر شك داشته است و ظاهر ميشود كه بناى جميع امور ايشان بر هواهاى باطله و مصالح دنيويه بوده است مستند بدليلى و حجتى نبوده‌اند و دليل جهل أبو بكر همين بس است كه با وجود اينكه او را اسبق اسلام ميدانند و از جمله مخصوصان و مصاحب غار آن حضرت ميدانند در مدت بعثت آن حضرت زياده از صد و چهل و دو حديث روايت نكرده است با آنكه بسيارى از آنها معلوم است كه موضوع است مثل حديث ميراث انبياء و اشباه آن و ابو هريره در مدت قليلى چندين هزار حديث روايت كرده است (دويم) آنكه اب بمعنى گياه و مرعاى حيوانات است و هر خرى ميداند او ندانست چنانكه صاحب كشاف روايت كرده است كه اب را از او پرسيدند گفت كدام زمين مرا بر ميدارد و كدام آسمان بر من سايه مى‌افكند اگر ندانسته در كتاب خدا سخن گويم (سيم) آن كه دزدى را گفت بعوض دست راست او دست چپش را بريدند و فخر رازى گفته است كه بريدن دست چپ در مرتبه اول خلاف اجماع مسلمانانست (چهارم) زنى ميراث خود را از فرزندزاده خود خواست گفت در كلام خدا و رسول از براى جده نصيبى نمييابم پس مغيره و محمد بن سلمه شهادت دادند كه رسول خدا بجده سدس داد او بسدس حكم كرد (پنجم) آنكه فجاء سلمى كه اطاعت نكرد بآتش سوزانيد با آنكه او توبه كرد و بعضى گفته‌اند در ميان آتش شهادتين بآواز بلند ميگفت تا سوخت و قبول توبه نكردن و به آتش عذاب كردن هر دو بدعت بود در دين خدا و صاحب مواقف نيز نقل كرده است كه او دعوى اسلام كرد و عذرى كه بعضى گفته‌اند كه او زنديق بود و بعضى از علماء گفته‌اند كه توبه زنديق مقبول نيست بى‌وجه است زيرا كه در روايت از او بغير اين نقل نكرده‌اند كه او غارت كرد جماعتى از مسلمانان را و اين باعث زندقه نميشود و روايت نهى از تعذيب به آتش نزد عامه از روايات صحيحه است و در صحيح بخارى از ابو هريره و ابن عباس روايت كرده است و ابن ابى الحديد نيز روايت كرده است. طعن نهم‌ آنكه چون آثار موت در خود مشاهده كرد و وبالى كه در ايام خلافت تحصيل كرده بود از براى عذاب خود كه توقع داشت ناقص دانست خواست وبال شنايع اعمال عمر را بآن ضم كند و ايضا خواست وفا كند بآن عهدى كه با عمر كرده بود و باز ميدانست كه بغير عمر كسى مانع عود حق بامير المؤمنين عليه السّلام نميتواند شد عزم كرد كه بعد از خود عمر را براى خلافت تعيين كند ابن ابى الحديد روايت كرده است كه در وقت جان كندن أبو بكر عثمان را طلبيد و گفت وصيت مرا بنويس‌ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ‌ اين عهديست كه عبد اللَّه بن عثمان بسوى مسلمانان ميكند اما بعد اين را گفت و بيهوش شد عثمان نوشت كه بتحقيق كه خليفه كردم بر


[ 219 ]

شما پسر خطاب را چون أبو بكر بهوش آمد گفت بخوان چون خواند أبو بكر گفت اللَّه اكبر ترسيدى كه اگر من در اين غش بميرم مردم اختلاف كنند در باب خلافت عثمان گفت بلى أبو بكر گفت خدا تو را جزاى خير دهد از اسلام و اهل اسلام پس عهد را تمام كرد و امر كرد او را كه بر مردم بخواند پس وصيتها كرد عمر را پس طلحه داخل شد و گفت از خدا بترس و عمر را بر مردم مسلط مگردان أبو بكر گفت مرا بخدا ميترسانى اگر خدا بپرسد خواهم گفت بهترين امت را بر ايشان خليفه كردم و در اين تعيين خليفه چندين خطا كرده‌ (اول) آنكه او را چه نسبت بود كه امام و خليفه از براى مردم تعيين كند بلكه مخالفت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كرد كه باعتقاد ايشان خليفه تعيين نكرده و تأسى بحضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بنص قرآن واجب است‌ (دويم) آنكه گفت عمر بهترين امت است با آنكه على در ميان امت بوده و باحاديث متواتره او بهترين امت بود چنانچه گذشت و خود گفته لست بخير لكم و على فيكم‌ (سيم) آنكه عثمان را چه نسبت بود كه بى‌رخصت خليفه با حق تعيين چنين امر عظيمى براى چنين فظ غليظ جاهل فتاك بيباكى بكند بلكه بايست او را منع و زجر كند كه چرا چنين كردى چه جاى آنكه او را تحسين كند و جزاى خير از جانب اسلام و اهل اسلام باو دهد رسول خدا در امور جزئيه چندين روز انتظار وحى الهى ميكشيد و برأى كامل خود سخن نميگفت اين جاهلان بى‌باك آيا از آن حضرت افضل و اكمل بودند كه چنين امر عظيمى را براى خود تعيين من كردند و مستحق تحسين بودند و از اينجا لازم مى‌آيد كه شفقت اين دو منافق زياده از حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم باشد نسبت بامت كه رحمة للعالمين بود و او تعيين خليفه نكرد به رأى ايشان و ايشان كردند و هر عاقلى از اطوار متناقضه و اقوال متباينه مى‌يابد كه در همه احوال غرض ايشان اجراى صحيفه معهود و محروم گردانيدن اهل بيت رسالت از خلافت بود و اقوال و افعالى كه عامه و خاصه نقل كرده‌اند كه در اين حال از او ظاهر شد دلالت بر ضلالت و بطلان خلافت او ميكند بسيار است و اين رساله گنجايش ذكر آنها را ندارد. مطلب دويم در بيان قليلى از بدع و قبايح اعمال و شنايع افعال عمر است‌ كه خليفه دويم سنيانست بدان كه مطاعن و مثالب اين منبع فتن زياده از آنست كه در كتب مبسوطه احصاء توان كرد فكيف اين رساله و او در جميع مطاعن و مثالب أبو بكر شريك بود بلكه خلافت أبو بكر شعبه‌اى از فتنه‌هاى او بود لهذا از مطاعن مخصوصه او بقليلى در اين رساله ايراد مينمائيم: طعن اول‌ در بيان حديث دوات و قلم است و اشباه آن و اين طعن مشتملست بر چندين‌


[ 220 ]

طعنغزالى و محمد شهرستانى و غير ايشان از علماى عامه تصريح كرده‌اند كه اين اول فتنه و خلافى بود كه در اسلام بهم رسيد و سببش عمر بود و شهرستانى در كتاب ملل و نحل گفته است كه اول مخالفتى كه در عالم شد مخالفت شيطان از امر الهى بسجود آدم بود و اول خلافى كه در اسلام شد منع عمر بود از كاغذ و قلم و اين قصه از جمله متواترات است كه خاصه و عامه روايت كرده‌اند و كسى انكار آن نكرده است و بخارى بآن تعصب در هفت موضع از صحيحش باندك تفاوتى و مسلم و ساير محدثان بطرق بسيار روايت كرده‌اند و مضمون مشترك همه آنست كه ابن عباس گفت روز پنجشنبه و چه پنجشنبه و آن قدر گريست كه آب ديده‌اش سنگريزه‌ها را تر كرد و بروايت ديگر مانند مرواريد قطرات عبرات بر گونه‌هاى رويش جارى بود گفتند كدام است روز پنجشنبه گفت شديد شد وجع و آزار رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پس گفت كتفى بياوريد و بروايت ديگر گفت كتف و دواتى يا لوح و دواتى بياوريد كه نامه‌اى براى شما بنويسم كه هرگز بعد از من گمراه نشويد پس عمر گفت ان الرجل ليهجر يعنى اين مرد هذيان ميگويد و بروايت ديگر گفت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم هذيان ميگويد و بروايت ديگر گفت چه ميشود اين مرد را آيا هذيان مى‌گويد استفهام كنيد چه ميگويد و بروايت ديگر درد و بيمارى بر او غالب شده است و نزد ما كتاب خدا هست بس است ما را ابن عباس گفت پس اختلاف كردند و نزاع كردند و حال آنكه سزاوار نيست نزد پيغمبرى نزاع كردن و صداها بلند شد بعضى گفتند گفته گفته رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است و حاضر كنيد دوات و قلم را و بعضى گفتند گفته گفته عمر است نبايد آورد دوات و قلم را و نزاع بسيار شد حضرت فرمود برخيزيد از نزد من و بيرون رويد سزاوار نيست نزد من نزاع كردن پس ابن عباس گفت مصيبت و تمام مصيبت در وقتى بود كه حائل و مانع شدند ميان رسول خدا و نوشتن آن نامه كه ميخواست بنويسد براى اختلاف و صداها كه بلند كردند و در جامع الاصول نيز اين احاديث را بهمين نحو و زياده از صحيح بخارى و مسلم روايت كرده است و قاضى عياض كه از فضلاى مشهور ايشانست در كتاب شفا از اين مبسوط تر و شنيع تر روايت كرده است و بر ناقد بصير مخفى نيست كه امرى كه حضرت خواهد در اين مجال تنگ و وقت قليل در كتفى بنويسد جميع شرايع دين نخواهد پس بايد امر مجملى باشد كه مشتمل بر مصالح جميع امت باشد تا روز قيامت و آن نيست مگر آنكه خليفه و جانشين عالم عادل معصومى تعيين كند كه عالم باشد بجميع مصالح امت و جميع مسائل دين و خطا بر او روا نباشد و همه امت را بر يك طريقه بدارد و قرآن را چنانچه نازل شده لفظا و معنا بر ايشان بيان‌


[ 221 ]

كند تا طريق ضلالت و جهالت بالكليه از ايشان مسدود گردد چنانچه در حديث ثقلين فرمود كه كتاب خدا و اهل بيت خود را در ميان شما مى‌گذارم و هرگز از يكديگر جدا نخواهند شد و در روز غدير تعيين خليفه نمود و چون حضرت ميدانست كه آنها را با وجود اتمام حجت نشنيده خواهند انگاشت خواست تأكيد حجت را در اين وقت بفرمايد و نوشته صريحى در ميان ايشان بگذارد كه انكار نتوانند كرد و عمر اين معنى را يافت و منافى آن تمهيدى بود كه او با منافقان ديگر در اين باب كرده بود اين شبهه را در ميان انداخت كه مرض بر آن حضرت غالب شده و هذيان مى‌گويد حضرت ديد كه آن بى‌حيا در حال حيوة آن حضرت انكار قول او ميكند و منافقان با او موافقت ميكنند دانست كه اگر در اين باب اهتمام بفرمايد و چيزى نوشته شود آن ملعون خواهد گفت هذيان گفته و اعتبار ندارد و اكتفا بنصوص سابقه كه اتمام حجت بر ايشان كرده بود نمود و ايشان را از حجره طاهره بيرون كرد و ايضا چون مشاجره آن منافقان را در حضور خود مشاهده نمود ترسيد از آنكه مبادا بعد از نوشتن نامه منازعه شديدتر شود و كار بكار زار منتهى شود و منافقان راهى بيابند و اسلام بالكليه از ميان برود چنانچه حضرت امير عليه السّلام را باين سبب نهى از مقاتله و امر بمساهله با عدم اعوان نمود و ايضا معلوم است كه وصيت و عهدى كه مناسب آن وقت و آن حالتست تعيين وصى و وصيت باحوال بازماندگانست و جميع امت بازماندگان آن حضرت بودند چون تواند بود كه احوال ايشان را مهمل بگذارد و وصى از براى ايشان تعيين نكند و حال آنكه همه امت را امر بوصيت كرده باشد چنانچه در صحيح ترمدى و ابو داود از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كرده‌اند كه گاه هست كه زنى يا مردى شصت سال اطاعت خدا ميكند و در وقت مرگ تقصير در وصيت ميكند آتش بر ايشان واجب ميشود و در جميع صحاح خود روايت كرده‌اند كه آدمى نبايد يك شب يا دو شب بر او بگذرد مگر آنكه وصيت او در زير سرش باشد و مؤيد آنچه مذكور شد آنست كه ابن ابى الحديد از ابن عباس روايت كرده است كه گفت من در راه شام با عمر بودم روزى ديدم كه بر شتر سوار است و تنها ميرود من از پى او رفتم گفت اى پسر عباس من شكايت ميكنم بتو از پسر عمت يعنى على سؤال كردم از او كه با من بيايد قبول نكرد و هميشه او را با خود غضبناك مى‌يابم تو چه گمان دارى غضب و خشم او از چه جهت است گفتم تو هم سببش را ميدانى گفت گمان دارم كه غضب او براى فوت خلافت است از او گفتم سببش همين است او چنين ميداند كه رسول خدا خلافت را از براى او ميخواست گفت هرگاه خدا نخواست كه باو برسد خواست پيغمبر چه فايده كرد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم امرى را خواست و


[ 222 ]

خدا غير آن را خواست مگر هرچه پيغمبر ميخواست ميشد و رسول خدا خواست كه عم او ابو طالب مسلمان شود چون خدا نخواست نشد پس ابن ابى الحديد گفته است كه در روايت ديگر چنين است كه عمر گفت رسول خدا خواست كه در مرض موت خود از براى خلافت او را ذكر كند پس من مانع شدم او را از ترس فتنه و از براى آنكه امر اسلام پراكنده نشود پس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم دانست آنچه در نفس من بود و نگفت و خدا آنچه مقدر كرده بود شد و ايضا روايت كرده است از ابن عباس كه گفت من داخل شدم بر عمر در ايام خلافتش و از براى او يك صاع خرما بر روى حصيرى ريخته بودند و ميخورد مرا تكليف نمود يك‌دانه برداشتم و همه را خورد و سبوى آبى در پيش او گذاشته بودند برداشت و بياشاميد و تكيه كرد بر بالش و حمد خدا بجا آورد پس گفت از كجا مى‌آئى اى عبد اللَّه گفتم از مسجد گفت پسر عمت را در چه حال گذاشتى گمان كردم عبد اللَّه جعفر را ميگويد گفتم با هم سنان خود بازى ميكنند گفت او را نميگويم بزرگ شما اهل بيت را ميگويم گفتم در نخلستان مشغول آب كشيدن بود و تلاوت قرآن مينمود گفت اى عبد اللَّه تو را سوگند ميدهم كه خونهاى اشتران بر تو لازم باشد اگر كتمان كنى كه آيا در نفس او از ادعاى خلافت چيزى مانده است گفتم بلى گفت آيا گمان ميكند كه رسول خدا نص بر خلافت او كرده است گفتم بلى و زياده بر اينهم بگويم از پدرم پرسيدم از آنچه او دعوى ميكند پدرم گفت راست ميگويد عمر گفت از رسول خدا در حق او گاهى سخن چند گفته ميشد كه اثبات حجتى نميكرد و قطع عذرى نمينمود يعنى صريح نبود و گاهى از جهت محبتى كه با او داشت ميخواست ميل از حق بسوى باطل در باب او بكند و در مرض موت خواست تصريح باسم او بكند و من منع كردم او را از اين از براى شفقت بر امت و محافظت اسلام و بحق خانه كعبه سوگند كه قريش هرگز بر او اتفاق نخواهد كرد و اگر او خلافت را بگيرد قريش بر او در اطراف زمين شورش خواهند كرد پس رسول خدا دانست كه من يافتم كه او چه در خاطر دارد ساكت شد و تصريح باسم او نكرد پس خدا جارى كرد آنچه مقدر شده بود تا اينجا روايات ابن ابى الحديد بود اى طالب حق و يقين از اين روايت معلوم شد كه از اول تا آخر رسول خدا ميخواست تعيين امير المؤمنين عليه السّلام را بكند و ميفرموده و اين منافق مانع و ساعى در ابطال آن بود و معلوم شد كه او خود را از خدا و رسول اعلم ميدانسته بمصالح امت و آنكه گفته است كه عرب بر او خواهند شوريد مريدان او اين را از كرامات او حساب كرده‌اند و بشومى تدبيرات او بود كه بعد از فوت حضرت رسالت او نگذاشت كه حق به امير المؤمنين عليه السّلام برگردد كه موافق طريق رسول خدا در ميان امت‌


[ 223 ]

سلوك نمايد و عادت داد مردم را در عرض بيست و پنج سال بآن كه رؤسا و سركرده‌ها را اموال بسيار بدهند و ضعفا و زيردستان را ذليل گردانند و هرچه مصلحت دنيا را در آن دانند بكنند و دست از حكم خدا بردارند و لهذا چون خلافت به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام برگشت و خواست كه موافق فرموده خدا و سنت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بعمل آورد و قسمت بالسويه نمايد و با شريف و وضيع بيك نحو سلوك نمايد مردم تاب نياوردند و طلحه و زبير مرتد شدند و فتنه بصره برپا شد و معاويه را دانسته در شام تعيين كرد و با او تمهيد كرد كه اگر حق به امير المؤمنين برگردد او اطاعت نكند و عمر ميدانست كه او كافر و منافق و دشمن اهل بيت است و فتنه صفين و خوارج و شهادت آن حضرت بر اين مترتب شد و از غلط تدبير خدا و رسول نبود خون شهدا تمام در گردن او است چون بر كيفيت اين قضيه مطلع شدى و اخبار متفق عليه بين الفريقين را شنيدى اكنون بيان كنم كه از اين مقدمه كفر و نفاق و خطاى او بچندين جهت لازم مى‌آيد: اول‌ آنكه نسبت هجر و هذيان بحضرت رسول داده و حال آنكه باتفاق خاصه و عامه آن حضرت معصوم است از آنكه در كلامش مخالفتى و اضطرابى باشد و خلاف واقعى صادر شود نه بعمد نه بسهو و نه در صحت و نه در مرض و نه بعنوان جد و نه بمزاج و نه در حال رضا و نه در هنگام غضب چنانچه قاضى عياض در كتاب شفا و كرمانى در شرح صحيح بخارى و نورى در شرح صحيح مسلم تصريح باين نموده‌اند و حق تعالى در قرآن ميفرمايد وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى‌ إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى‌ يعنى حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم سخن نميگويد از روى خواهش نفس خود و نيست سخن او مگر وحى كه از جانب خدا باو رسيده است. دويم‌ آنكه سخن را باين نحو ادا كردن متضمن نهايت بى‌ادبى و بى‌حيائى است كه دليل كفر و نفاقست كه اين مرد هذيان ميگويد يا واگذاريد او را كه هذيان ميگويد يا چه شده است او را كه هذيان ميگويد هر كس اندك حيا و ادبى داشته باشد نسبت بادنى كسى چنين سخن نميگويد چه جاى جناب خاتم الانبياء كه حق تعالى در قرآن عزيز همه جا بالقاب شريف نام مبارك آن حضرت را برده مثل‌ يا أَيُّهَا النَّبِيُ‌ و يا أَيُّهَا الرَّسُولُ‌ ايضا فرموده است‌ لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضاً يعنى مگردانيد خواندن آن حضرت را در ميان خود مثل خواندن و ندا كردن بعضى از شما بعضى را و در جاى ديگر فرموده است كه صداى خود را بلندتر از صداى آن حضرت نكنيد و ايضا بر هر عاقلى ظاهر است كه اين نوع سخن دلالت بر نهايت بى‌پروائى و عدم محبت او نسبت بآن حضرت ميكند كه در چنين حالى محزون و متأثر نباشد و از براى اغراض باطله خود چنين نزاعى و فضيحتى در ميان خانه‌


[ 224 ]

آن حضرت كه محل نزول ملائكه مقربين است برپا كند و بلكه دلالت بر شعف و شادى و شماتت او ميكند كه در اين حال فرصت بدست او افتاده و آنچه ميخواهد ميگويد. سيم‌ آنكه رد حكم الهى كرد كه در چندين موضع فرموده‌ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ‌ يعنى اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد رسول را و فرمود ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا يعنى آنچه بياورد از براى شما رسول پس بگيريد آن را و قبول كنيد و آنچه نهى كند شما را از آن ترك كنيد و بازايستيد و فرمود وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ‌ يعنى هيچ مرد مؤمن و زن مؤمنه را نميرسد كه هرگاه خدا و رسول او حكم كنند در امرى آنكه بوده باشد ايشان را اختيارى در كار خود و هيچ جا نفرموده كه فرق ميان صحت و بيمارى آن حضرت هست و يا آنكه در بيمارى از رسالت معزولست و فرموده كه در هنگام مرض اطاعت او مكنيد و حرف او را مشنويد و در جاى ديگر فرموده كسى كه حكم نكند بآنچه خدا فرستاده است پس ايشان فاسقانند و ظالمانند و كافرانند. چهارم‌ آنكه در روايت ابن ابى الحديد كه گذشت عمر خود اعتراف كرد كه حضرت رسول در آن وقت خواست تصريح باسم على كند من مانع شدم و اين عين مناقشه و معارضه با آن حضرتست اللَّه تعالى ميفرمايد وَ مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدى‌ تا آخر يعنى هر كسى كه مناقشه و معارضه كند با رسول خدا بعد از آنكه حق بر او ظاهر شده باشد و متابعت كند غير راه مؤمنان را كه اطاعت رسولست او را بكردار خود واگذاريم و آخر بجهنم فرستيم و بد جائيست جهنم از براى ايشان. پنجم‌ آنكه آن حضرت را آزار كرد و بغضب آورد بحدى كه بآن وسعت خلق كه خداوند او را بخلق عظيم وصف فرموده و او را رحمت عالميان گفته روى از ايشان گردانيد و اعراض فرموده و ايشان را از نزد خود دور گردانيد و در آيات و اخبار بسيار وارد شده است كه آزار و بغضب آوردن آن حضرت آزار خداست و خدا فرموده است‌ وَ الَّذِينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ‌ يعنى آنها كه آزار ميكنند رسول خدا را از براى ايشانست عذابى دردناك و باز فرموده است‌ إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِيناً يعنى بدرستى كه آنها كه اذيت ميكنند خدا و رسول او را لعنت كرده است خدا ايشان را در دنيا و آخرت و مهيا كرده است از براى ايشان عذابى خواركننده‌ ششم‌ آنكه در قول «و حسبنا كتاب اللَّه» چندين خطا كرده (اول) آنكه اظهار جهل‌


[ 225 ]

حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم يا خطاى او كرد زيرا كه اگر حضرت نميدانست كه كتاب خدا بس است پس اظهار جهل آن حضرت را كرده و اگر ميدانست و بازخواست وصيت كند خطا و فعل لغوى كرده (دويم) آنكه آياتى كه استنباط احكام از آنها كرده‌اند پانصد آيه است تقريبا و معلوم است كه اكثر احكام خلاق عالم جل جلاله از قرآن مستنبط نميشود و آنچه مستنبط ميشود در غاية اجمال و اشكال و تشابه است و اختلاف عظيم در فهم آيات و اخبار و احكام از آنها شده است و بعضى گفته‌اند محكم‌ترين آيات كريمه آيه وضو است و قريب به صد تشابه در آن هست و در قرآن مجيد ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و ظاهر و مؤول و عام و خاص و مطلق و مقيد و غير اينها هست پس چگونه كتاب خدا از براى رفع اختلاف كافى باشد و ايضا اگر كافى ميبود چرا خود در مسائل حيران ميشد و رجوع بديگران ميكرد و ميگفت لو لا على لهلك عمر و مكرر اقرار بجهل ميكرد و ميگفت همه كس از عمر اعلم است حتى زنها در حجله‌ها و در پس پرده‌ها (سيم) آنكه اگر كتاب خدا كافى بود حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كتاب را باهلبيت مقرون نميكرد چنانكه گذشت در حديث ثقلين و نميفرمود كه از يكديگر جدا نميشوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند پس كتاب با امامى كه مفسر كتابست كافى است نه كتاب بتنهائى و لهذا امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه منم كلام اللَّه ناطققطب محيى الدين شيرازى كه از علماى مشهور شافعيه است و اهل حال صوفيه است گفته است در مكاتيب خود كه راه بى‌راهنما نميتوان رفت و گفته كه چون كتاب اللَّه و سنت رسول اللَّه در ميان هست بمرشد چه حاجت است بآن ماند كه مريض گويد كه چون كتب طب هست كه اطباء نوشته‌اند ما را به اطباء مراجعت نبايد كرد چه اين سخن خطا است براى اينكه نه هر كس را فهم كتب طب ميسر است و استنباط از آن ميتوان كرد مراجعت باهل استنباط بايد كرد و لو ردوه الى الرسول و الى اولى الامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم كتاب حقيقى صدور اهل علم است‌ بَلْ هُوَ آياتٌ بَيِّناتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ‌ نه بطون دفاتر چنانكه حضرت امير عليه السّلام فرموده انا كلام اللَّه الناطق و هذا كلام اللَّه الصامت تا اينجا كلام قطب بود كه حق تعالى بر قلمش جارى كرده است و اقبح ردى بر امام جاهل باطل خود كرده است (چهارم) آنكه خود مخالفت اين سخن كرده است در چند موضع (اول) در روز سقيفه كه پيش از آنكه از تجهيز و تغسيل و دفن و صلاة بر حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فارغ شوند او و برادرش و چند منافق ديگر دويدند بسوى سقيفه و مشغول غصب خلافت شدند و مريدان ايشان عذرى كه ميگويند براى ايشانست كه از حدوث فتنه ترسيدند اگر كتاب خدا از براى دفع اختلاف‌


[ 226 ]

كافى بود فتنه نخواهد شد و چونست كه وقتى كه حضرت رسول ميخواهد كه نصب خلافت كند او را نسبت بهذيان ميدهند و چون خود تعيين خليفه ناحق ميكند صلاح امت است و ضرور است و ايضا وقتى كه أبو بكر در سكرات موت بود و عثمان را طلبيد كه نص بر خلافت عمر كند و پيش از آنكه نام شوم او را ببرد غش كرد و بى‌شعور شد و عثمان از پيش خود نام عمر را نوشت و بعد از آنكه بشعور آمد او را دعا كرد چرا او را نسبت بهذيان نداد با آنكه هذيان از جهات شتى باو اقرب بود و چرا حسبنا كتاب اللَّه را در آنجا نگفت و در وقتى كه شورى قرار داد چرا اين را نگفت پس عاقل خبير از اين اقوال و احوال مختلفه علم بهم ميرساند كه از اول تا آخر ايشان را از اين اقوال مختلفه متناقضه مطلبى بغير از محروم كردن اهل بيت رسالت از خلافت نبود و اين اول قاروره نبود كه در اسلام شكست آن شقى و پيوسته در مواطن متعدده معارضات ميكرد و راضى بگفته و كرده آن حضرت نبود چنانكه بخارى و مسلم و ابن ابى الحديد و ساير مورخين و محدثيت ايشان روايت كرده‌اند كه چون در نامه صلح حديبيه نوشته بودند كه هر كه از مسلمانان بسوى مشركان برود پس ندهند و هر كه از مشركان بنزد مسلمانان بيايند بايشان پس دهند عمر در غضب شد و بنزد آن حضرت آمد و گفت تو رسول خدائى گفت بلى گفت ما مسلمانيم و آنها كافر حضرت گفت بلى گفت چرا اين مذلت را در دين خود قرار دهيم حضرت فرمود آنچه خدا مرا بآن امر كرده است ميكنم و خدا مرا ضايع نخواهد كرد و يارى خواهد نمود عمر گفت تو نگفتى كه ما داخل مكه خواهيم شد و طواف خواهيم كرد چرا نشد حضرت فرمود كه من نگفتم امسال خواهد شد بعد از اين خواهد شد پس غضبناك برخاست و گفت اگر ياورى مى‌يافتم با اينها جنگ ميكردم و بنزد أبو بكر آمد و شكايت و مذمت آن حضرت كرد أبو بكر او را منع كرد چون روز فتح مكه شد و رسول خدا كليد كعبه را گرفت حضرت فرمود عمر را بطلبيد چون آمد حضرت فرمود اينست آنچه خدا مرا وعده داده بود و دروغ نگفتم و در بعضى از روايات نقل كرده‌اند كه عمر گفت از روزى كه مسلمان شدم شك در پيغمبرى او نكردم مگر در روز حديبيه و اين اخبار صريح است كه عمر بگفته حضرت رسول راضى نشد و دلتنگ بود از گفته آن حضرت و حق تعالى ميفرمايد فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً يعنى پس نه بحق پروردگارت قسم كه ايمان نميآورند تا ترا حكم كنند در منازعه كه در ميان ايشان شود پس نيابند در نفسهاى خود هيچ حرجى و شكى در آنچه تو حكم كرده‌اى و منقاد گردند انقياد گرديدن كاملى پس معلوم شد كه او مؤمن نبوده به‌


[ 227 ]

آنكه شك در گفتار آن حضرت كرد و اعتراض كرد كه چرا گفته تو بعمل نيامد و ظاهر ميشود كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از او دلتنگ شده بود و او را شك‌كننده ميدانست و آن قدر خاطر خطير آن جناب را رنجانيده بود كه در خاطر داشت و مترصد اثبات صدق بر آن منافق بود كه در روز فتح مكه او را طلبيد و فرمود كه آنچه مى‌گفتم اين بود و تو نسبت دروغ بمن دادى و از جمله آنها آنست كه در صحيح مسلم روايت كرده است و ابن ابى الحديد نيز در شرح نهج البلاغه ايراد نموده است كه ابو هريره گفت روزى من پى حضرت رسول (ص) رفتم تا آنكه در باغى از باغهاى انصار آن حضرت را يافتم حضرت نعلين خود را بمن داد و گفت اين دو نعل را ببر و هر كه را در بيرون اين باغ ببينى كه شهادت دهد بلا اله الا اللَّه و در دل خود يقين بآن داشته باشد پس بشارت ده او را به بهشت ابو هريره گفت اول كسى را كه ملاقات كردم عمر بود و گفت اين نعلها چيست اى ابو هريره گفتم نعلهاى حضرت رسول اللَّه است مرا با اينها فرستاده كه هر كه را بينم آن بشارت را باو بدهم پس دستى بر سينه من زد كه به پشت بر زمين افتادم و گفت برگرد اى ابو هريره پس برگشتم بخدمت حضرت رسول (ص) و ميگريختم و ميگريستم و عمر از پى من مى‌آمد پس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم گفت چه ميشود ترا اى ابو هريره من قصه را نقل كردم حضرت به عمر گفت چرا چنين كردى عمر گفت پدر و مادرم فداى تو باد آيا تو نعلهاى خود را به ابو هريره داده‌اى كه آن بشارت را بدهد گفت بلى عمر گفت مكن اين كار را كه مردم اعتماد بر آن خواهند كرد بگذار مردم اعمال خير بكنندحضرت فرمود مخالف امر من كردى از براى مصلحت دين پس بگذار اعمال خير بكنندمؤلف‌ گويد اگر چه آثار وضع تا آخر اين حديث ظاهر است چنانكه بر هر عاقلى مخفى نيست و ليكن از احاديث صحاح ايشانست و دلالت بر بيشرمى و بى‌حيائى و بى‌ادبى عمر ميكند و رد قول حضرت رسول كرد و آن عين شركست و ابو هريره بى‌گناه را زد و خفت رسانيد و آخر حديث اگر راست باشد حضرت از براى مصلحتى در اين وقت ترك اظهار اين سخن فرمود و شايد مصلحت ترك معارضه و بى‌حيائى آن ملعون باشد و ايضا بخارى و مسلم هر دو در صحيح خود روايت كرده‌اند كه چون عبد اللَّه ابن ابى منافق مرد پسر او آمد بنزد رسول خدا و سؤال نمود كه حضرت پيراهن خود را شفقت فرمايد كه پدر خود را در آن كفن كند حضرت باو عطا كرد باز التماس كرد كه حضرت بر پدر او نماز كند حضرت برخاست كه بر او نماز كند عمر برخاست و جامه حضرت گرفت و پس كشيد و گفت نماز ميكنى بر او و حال آنكه نهى كرده است پروردگار تو آنكه بر او نماز كنى پس رسول خدا گفت دور شو از من اى عمر چون بسيار مبالغه كرد حضرت فرمود خدا مرا مخير كرد و فرمود اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ‌


[ 228 ]

و اگر دانم كه اگر زياده از هفتاد بار استغفار كنم خدا او را مى‌آمرزد زياده خواهم كرد باز عمر گفت او منافقست حضرت بر او نماز كرد بعد از آن آيه نهى از صلاة نازل شد پس عمر گفت من تعجب كردم از جرئتى كه بر حضرت رسول كردم و بروايت ابن ابى الحديد مردم تعجب كردند از جرأت عمر بر رسول خدا و در روايات شيعه از حضرت صادق عليه السّلام منقولست كه حضرت رسول از براى تأليف قلب پسر عبد اللَّه به جنازه او حاضر شد عمر گفت مگر خدا تو را نهى نكرده است از آنكه بر قبر او بايستى حضرت جواب نگفت عمر اين سخن را بار ديگر اعاده كرد حضرت فرمود واى بر تو چه ميدانى كه چه گفتم من گفتم خداوندا پر كن شكمش را از آتش و پر كن قبرش را از آتش و او را بسوزان بآتش جهنمحضرت صادق عليه السّلام فرمود كه آن ملعون مصلحت حضرت را بر هم زد و از حضرت ظاهر شد امرى كه نميخواست ظاهر شود و دل پسر عبد اللَّه را بشكند و بر هر تقدير نهايت بى‌ادبى و بى‌حيائى از او بظهور آمد در اين مقدمه و نسبت بادنى كسى چنين حركتى روا نيست كه جامه‌اش را گيرند يا گريبانش را از عقب بگيرند و بكشند و شك نيست كه اين متضمن ايذا و اهانت و استخفاف بآن حضرت است كه احترامش بر عالميان واجب است و جزء اسلام است و ايضا انكار فعل آن حضرت كرد و حضرت را نسبت بغلط و خطا داد و ايضا در صحيح بخارى در دو موضع نقل كرده است كه چون خاطب ابن ابى بلتعه خبر رفتن حضرت رسول را بمكه بمشركان نوشت و جبرئيل خبر داد كه او نامه بزنى داده و در فلان باغ است و حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم حضرت امير عليه السّلام و زبير و ابو مرثد را فرستاد و نامه را گرفتند و آوردند عمر گفت يا رسول اللَّه اين خيانت با خدا و رسول و مؤمنان كرده است بگذار من گردنش را بزنم حضرت بخاطب خطاب كرد كه چرا چنين كردى گفت يا رسول اللَّه من اين را از جهت بى‌ايمانى نكردم چون عيال من در مكه بودند و كسى در آنجا نداشتند كه حمايت ايشان بكند خواستم نعمتى برايشان اثبات كنم كه رعايت عيال من بكنند حضرت فرمود راست ميگويد مگوئيد نسبت باو مگر خير باز عمر گفت بگذار گردنش را بزنم او خيانت كرده است حضرت فرمود كه او از اهل بدر است و شايد خدا خطاب كرده باشد اهل بدر را كه هرچه خواهيد بكنيد من بهشت را بر شما واجب گردانيدم و اگر چه اين حديث مخالف روايات شيعه است اما الزام بر مخالفان ميتوان كرد بعد از آنكه حضرت تصديق خاطب كرده باشد و عذر او را قبول كرده باشد و گفته باشد مگوئيد از براى او مگر خير بار ديگر نسبت خيانت باو دادن و اراده زدن گردن او رد قول حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است و مخالفت صريح آن حضرت است و ايضا ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه و ابن حجر


[ 229 ]

در فتح البارى روايت كرده‌اند از مسند ابن حنبل و تصحيح سندش كرده‌اند از ابو سعيد خدرى كه گفت أبو بكر آمد بنزد رسول خدا و گفت يا رسول اللَّه من بفلان وادى گذشتم مرد خوش هيئت با خشوعى ديدم كه نماز ميكرد حضرت فرمود كه برو و او را بكش چون أبو بكر رفت او را در نماز ديد نخواست او را بكشد برگشت پس حضرت بعمر گفت كه برو و او را بكش او هم رفت چون او را در نماز ديد نكشت و برگشت پس على را گفت تو برو و او را بكش چون حضرت رفت او را نديد رفته بود پس حضرت رسول فرمود كه اين مرد و اصحابش قرآن ميخوانند و از چنبره گردنشان نميگذرد و از دين بيرون خواهند رفت مانند تير كه از نشانه بدر رود و بعد از آن هرگز بدين بر نخواهند گشت. و ابن حجر گفته است كه شاهد حقيت اين حديث است حديث جابر و رجال آن همه ثقه‌اند و در روايت ابن ابى الحديد چنين است كه بعد از آن حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود كه اگر اين كشته ميشد اول فتنه و آخر فتنه بود يعنى ديگر فتنه نميشد پس فرمود كه از نسل اين گروهى بيرون خواهد آمد كه از دين بدر روند مانند تير كه از نشانه بجهد و اين مضمون را باز حافظ ابو نعيم در حليه و موصلى در مسند و ابن عبد ربه در عقده و ديگران بسندهاى بسيار روايت كرده‌اند باين نحو كه صحابه مدح كردند مردى را به بسيارى عبادت حضرت شمشير خود را به ابو بكر داد و امر كرد بقتل او و بهمان روش روايت كرده‌اند و در آخرش حضرت فرمود كه اگر او كشته ميشد در ميان امت من هرگز اختلاف بهم نميرسيد پس معلوم شد كه نكشتن أبو بكر او را مخالفت صريحى بود براى امر رسول خدا و نماز كردن او عذر نبود زيرا كه بعد از آنكه صحابه او را وصف بكثرت عبادت كرده بودند حضرت امر بقتل او كرد و در حديث سابق بعد از آنكه أبو بكر او را وصف بصلاة با خشوع كرده بود امر بكشتن او فرمود و مخالفت عمر از آن رسواتر بود زيرا كه بعد از آنكه أبو بكر عذر نماز را گفت حضرت نپسنديد و باز امر بقتل او كرد و مخالفت كرد و همين عذر ناموجه را گفت و معلوم شد كه مخالفت ايشان در اين امر باعث حدوث فتنه‌ها شده تا روز قيامت هم چنانچه منع دوات و قلم باعث ضلالت امت شد تا روز قيامت و از اين اخبار مختلفه و وقايع متعدده ظاهر شد كه اين قسم امور باعتبار نفاق باطنى از او مكرر ظاهر ميشد و مخالفت خدا و رسول طريقه و عادت او بوده و از براى نفاق دليلى از اين ظاهرتر نميباشد چنانكه گفته‌اند يك خطا يا دو خطا يا سه خطا اى مادر بخطا اين قدر خطا. طعن دويم‌ آنكه انكار كرد امرى را كه بر هيچ عاقلى وقوع آن مخفى نميتواند بود


[ 230 ]

چنانچه عامه و خاصه بطرق متواتره روايت كرده‌اند كه چون وفات حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم معلوم شد أبو بكر حاضر نبود عمر ندا كرد در ميان مردم كه بخدا سوگند كه رسول خدا نمرده است و برخواهد گشت و دستها و پايهاى مردانى چند را خواهد بريد كه نسبت مرگ باو داده‌اند تا آنكه أبو بكر حاضر شد و گفت آيا نشنيده‌اى اين آيه را إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ‌ و اين آيه را وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى‌ أَعْقابِكُمْ‌ يعنى تو خواهى مرد و ايشان خواهند مرد و نيست محمد مگر رسولى كه گذشته‌اند پيش از او رسولان آيا پس اگر او بميرد يا كشته شود مرتد خواهيد شد و از پس پشت برخواهيد گشت عمر چون اين آيات را شنيد گفت گويا اين آيات را هرگز از كتاب خدا نشنيده بودم و اين واقعه را ابن اثير در نهايه و صاحب كامل و زمخشرى در اساس اللغة روايت كرده‌اند و كسى انكار اين واقعه را نكرده است و اين خالى از دو صورت نيست يا آنكه اين قدر جاهل بود بآيات قرآنى و آثار نبوى كه چنين امرى كه ضروريات دين بود و حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مكرر ميفرمود كه بعد از من چنين خواهد شد فرمود كه على ولى هر مؤمنست بعد از من فرمود كه يا على مقاتله خواهى كرد بعد از من با ناكثان و قاسطان و مارقان و در حجة الوداع مكرر ميفرمود رفتن من نزديك شده و در ميان شما دو چيز بزرگ ميگذارم و در وقتى كه قلم و دوات طلبيده اشعار باين فرمود و ايضا از كجا بر او معلوم شد كه دست و پاهاى مردم را خواهد بريد و شناعت اين واقعه زياده از آنست كه بيان بايد كرد يا غرضش مكر و حيله بود كه مبادا تا آمدن أبو بكر مردم با حضرت امير عليه السّلام بيعت كنند و تمهيد ايشان باطل شود اين سخن در ميان انداخت تا أبو بكر حاضر شود چنانچه ابن ابى الحديد اشاره باين كرد و جواب اعتراضات مخالفان را بتفصيل در بحار ايراد نموده‌ام. طعن سيم‌ آنكه حرام كرد حج تمتع و متعه نساء را با آنكه حضرت رسول آنها را مقرر فرموده بود و تفصيلش آنست كه خلافى نيست در ميان امت در آنكه اصل متعه در زمان حضرت رسول مقرر شد و خلافى كه كرده‌اند در آنست كه آيا نسخ شده يا حكمش باقى است و اهل بيت اجماع كرده‌اند بر آنكه حكمش باقى است و نسخ نشده است و در حكم متعه نازل شد اين آيه‌ فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً بنا بر اكثر واضح تفاسير و فخر رازى در تفسيرش گفته كه اتفاق كرده‌اند امت بر آنكه متعه مباح بود در صدر اسلام و گفته است كه روايت كرده‌اند از حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه چون حضرت در عمره بمكه آمد زينت كردند زنان مكه پس شكايت كردند اصحاب حضرت رسول از طول عزوبت‌


[ 231 ]

حضرت فرمود متعه كنيد از اين زنان و در صحيح بخارى و مسلم و صاحب جامع الاصول روايات بسيار از قيس و جابر و غير ايشان روايت كرده‌اند كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم رخصت متعه داد و در صحيح مسلم از قتاده از ابى بصير روايت كرده است كه ابن عباس امر ميكرد مردم را بمتعه و عبد اللَّه زبير نهى مى‌كرد از آن من اين را بجابر نقل كردم گفت اين حديث بر دست من جارى شد ما متعه كرديم در زمان رسول خدا چون عمر خليفه شد گفت بدرستى كه خدا حلال ميكرد از براى رسولش آنچه ميخواست و بدرستى كه قرآن در منازل خود نازل شده است پس تمام كنيد حج و عمره را چنانچه خدا امر كرده است شما را و نكاح زنان را دائم قرار دهيد و اگر بياورند نزد من مردى را كه زنى را تا اجلى نكاح كرده است البته او را سنگسار خواهم كرد و عامه بطرق متعدده از ابن عباس و حضرت امير عليه السّلام روايت كرده‌اند كه اگر نه آن بود كه پسر خطاب نهى كرد از متعه زنا نميكرد مگر اندكى از مردم و فخر رازى نيز در تفسير اين را روايت كرده است و ايضا در تفسير از عمران بن حصين روايت كرده است كه متعه در كتاب خدا نازل شد و بعد از آن آيه‌اى نازل نشد كه آن را نسخ كند و امر كرد ما را بآن رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و متعه كرديم و مردمان را از آن نهى نكرد بعد از آن گفت مردى براى خود آنچه خواست كرد و حج تمتع اجماعى مسلمانانست كه مشروع است و حكمش باقيست و فقهاى عامه خلافى كه كرده‌اند در اينست كه آيا آن بهترين انواع حجست يا نه و آيه‌ فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَى الْحَجِ‌ دليل مشروعيت آنست و در صحيح بخارى و مسلم و ترمدى و نسائى و غير اينها احاديث بسيار روايت كرده‌اند از جابر انصارى و ابن عباس و حضرت امام محمد باقر و ديگران روايت كرده‌اند كه چون حضرت رسول متوجه حج وداع شد هدى با خود برد و در ميان ايشان بغير رسول خدا و طلحه ديگرى شتر با خود نياورده بود و حضرت امير چون در يمن بود حضرت باو نوشت كه از آن راه بحج بيايد و چون بميقات رسيد نيت كرد كه احرام مى‌بندم مانند احرام رسول خدا و حضرت رسول خدا صد شتر با خود آورده بود و حضرت امير را شريك در هدى خود گردانيد و اين يكى از مناقب مختصه آن حضرت است كه در مقامات متعدده بيان فرموده و چون حضرت مردم را تعليم طواف و سعى نمود و از سعى فارغ شدند حضرت بر مروه ايستاد و فرمود كه اگر بيشتر ميدانستم كه حق تعالى امر بعدول حج تمتع خواهد فرمود هدى با خود نمياوردم پس هر كه با خود هدى نياورده است بايد كه عدول نيت بعمره كند و محل شود پس سراقة بن مالك پرسيد كه يا رسول اللَّه اين مخصوص اين سالست يا هميشه خواهد بود حضرت انگشتهاى يك دست مبارك خود را در انگشتهاى دست ديگر


[ 232 ]

داخل كرد و فرمود عمره داخل شد در حج باين روش و هميشه چنين خواهد بود و چون حضرت امير احرام خود را تابع احرام آن حضرت كرده بود فرمود تو نيز بر احرام خود باقى باش و حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شصت و سه شتر را بدست مبارك خود نحر كرد و حضرت امير باقى را نحر كرد و بخارى و مسلم از مروان ابن الحكم روايت كرده كه در عسفان نزاع شد ميان على و عثمان زيرا كه عثمان منع ميكرد مردم را از حج تمتع چون حضرت امير اين را شنيد صدا بتلبيه بلند كرد از براى عمره تمتع و گفت لبيك بعمرة و حجة عثمان گفت من مردم را منع ميكنم از حج تمتع و تو تصريح بخلاف من ميكنى حضرت فرمود كه من دست از سنت حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم برنمى‌دارم از براى گفته احدى و در صحيح مسلم از مطرف روايت كرده‌اند كه عمران بن حصين بمن گفت كه امروز بتو حديثى نقل كنم شايد خدا تو را بآن منتفع گرداند بعد از امروز بدان كه رسول خدا امر بعمره كرد طايفه‌اى از اهل خود را تا عشر ذيحجه و آيه نازل نشد كه اين حكم را نسخ كند و نهى از اين نكرد تا از دنيا رفت بعد از آن مردى از براى خود آنچه خواست گفت و بر اين مضامين روايات بسيار از صحيح مسلم روايت كرده و در جامع الاصول همه را ايراد نموده و در بحار الانوار همه را با جواب شبهه‌هاى ايشان ذكر كرده‌ام و عامه و خاصه بطرق متعدده متواتره روايت كرده‌اند كه عمر بر منبر بآواز بلند مى‌گفت متعتان كانتا على عهد رسول اللَّه و انا احرمهما و اعاقب عليهما متعة النساء و متعة الحج دو متعه بودند در عهد رسول خدا و من حرام ميكنم هر دو را و عقاب ميكنم بر هر دو يكى متعه زنان و ديگرى حج تمتع و هر كه اندك بهره‌اى از شعور داشته باشد ميداند كه اين عبارت صريح است در مشاقه و معانده با خدا و رسول ورد حكم ايشان نمودن پس داخل است در تحت آيه‌ وَ مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ‌ تا آخر كه ترجمه‌اش گذشت و ايضا حكم نكرده است به آنچه خدا فرستاده است و خدا فرمود هر كه حكم نكند بآنچه خدا فرستاده است پس ايشانند كافران و فاسقان و ظالمان و بعضى از عامه نقل كرده‌اند كه متعه كرد مردى از او پرسيدند كه حلال بودن متعه را از كجا دانستى و از كه فرا گرفتى گفت از عمر گفتند كه عمر نهى كرد از آن و عقاب ميكرد بر آن گفت از براى آنكه خود بر منبر ميگفت كه دو متعه در عهد رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم حلال بود و من حرام كردم و من اين روايت را از او قبول كردم كه گفت در عهد آن حضرت بوده و قبول نكردم رأى او را كه از پيش خود اختيار كرده. طعن چهارم‌ آنكه مغيرة بن شعبه از جمله رؤساى منافقان و دشمنان حضرت امير بود چنانچه در روايات متعدده وارد شده است كه پنج نفر بودند كه اتفاق كردند بر نوشتن‌


[ 233 ]

صحيفه ملعونه و آنكه بايد با هم متفق باشند كه نگذارند خلافت باهل بيت رسالت برگردد و يكى از آنها مغيرة بن شعبه بود كه سالها بر منبر سب آن حضرت ميكرد چنانچه ابن ابى الحديد گفته كه اصحاب ما بغداديون گفته‌اند كسى كه اصل اسلامش اين باشد كه در كتب مذكور است كه از ترس و بر سبيل مصلحت بود خاتمه امرش آن بود كه در اخبار متواتره وارد شده است كه پيوسته بر منبرها لعن بر على ميكرد تا بجهنم واصل شد و ميان عمرش عمل زنا و شرب خمر بود و از خواهش فرج و شكم نميگذشت و معاونت فاسقان ميكرد و پيوسته عمرش را در غير طاعت خدا صرف ميكرد چنين كسى را ما چرا دوست داريم و چرا فسق او را بر مردم طاهر نكنيم و بعد از آن اخبار بسيار روايت كرده است كه آن لعين سب امير المؤمنين عليه السّلام را بر منبرها ميكرد و مردم را باين امر مينمود و هم چنين اعتراف كرده است ابن ابى الحديد كه مغيره كه در اسلام و جاهليت مشهور بزنا بود پس دوست داشتن عمر چنين مردى را معلومست كه از براى چه غرض بوده است و اصل اين قصه طولى دارد و مجملى از آن را در اينجا ذكر ميكنم و آن چنانست كه چون عمر مغيره را با آن فضايل والى بصره كرد در بصره زنى بود از قبيله بنى هلال كه او را ام جميل ميگفتند و مغيره پنهان بخانه او تردد ميكرد و اهل بصره بر آن مطلع شدند و بسيار عظيم شمردند اين را. و طبرى روايت كرده است كه خانه أبو بكرة و خانه مغيره نزديك بيكديگر بود و همين شارع در ميان فاصله بود و مسكنشان در دو غرفه مقابل يكديگر بود و هر يك از غرفه‌ها روزنه داشت كه بسوى يكديگر مفتوح ميشد روزى أبو بكرة در غرقه خود نشسته بود و با جمعى صحبت ميداشت ناگاه بادى وزيد و در روزنه را گشود أبو بكرة برخاست كه در را ببندد نظرش بر غرفه مغيره افتاد ديد كه باد آن را نيز مفتوح نموده و او در ميان پاى زنى نشسته است پس أبو بكرة بآن جماعت گفت برخيزيد و نظر كنيد ببينيد چون نظر كردند گفت گواه باشيد گفتند اين زن كيست گفت ام جميل دختر افقم ايشان گفتند ما زنى را ديديم اما روى او را نديديم پس ايشان صبر كردند و مشاهده حركات آنها مينمودند تا فارغ شدند چون برخاستند شناختند كه ام جميل است و در آن وقت مغيره متوجه شد كه باتفاق منافقان مثل خودش نماز جماعت بكند و أبو بكرة آمد و مانع نماز او شد و اين واقعه را بعمر نوشتند و مغيره نيز دروغى چند در اين باب بعمر نوشت چون نوشته‌ها بعمر رسيد ابو موسى اشعرى را كه دشمن امير المؤمنين عليه السّلام بود والى بصره كرد و فرستاد و مغيره را با گواهان بمدينه‌


[ 234 ]

طلبيد و ابن ابى الحديد از كتاب اغانى أبو الفرج اصفهانى كه معتبرترين كتابهاى مخالفين است روايت كرده از عمر بن شيبه كه عمر نشست و مغيره را با گواهان طلبيد پس اول أبو بكرة را طلبيد و گفت آيا ديدى مغيره را در ميان رانهاى ام جميل گفت بلى و اللّه گويا ميبينم كه اثر آبله در رانهاى او بود مغيره گفت نظر لطيف دقيقى كرده‌اى أبو بكرة گفت تقصير نميكنم در امرى كه خدا خوار كند تو را بسبب آن و عمر گفت نه و اللّه تا شهادت ندهى كه مانند ميل در سرمه‌دان ديده‌اى كه داخل ميكرد و بيرون ميكشيد قبول نميكنم أبو بكرة گفت بلى و اللّه چنين شهادت ميدهم و در اين وقت رنگ عمر متغير شد و امير المؤمنين عليه السّلام فرمود اى مغيره ربع تو رفت و بعضى گفته‌اند عمر اين را گفت پس عمر نافع را طلبيد و از او پرسيد و گفت گواهى ميدهم بمثل گواهى أبو بكرة و عمر گفت و اللّه تا گواهى ندهى كه مانند ميل در سرمه‌دان ديده‌اى فايده ندارد نافع گفت چنين گواهى ميدهم كه ديدم تا پروسوفار نشست تأثير عظيمى در عمر ظاهر شد امير المؤمنين عليه السّلام بعمر فرمود كه نصف عمر مغيره رفت پس شبيل بن معبد را طلبيد كه گواه سيم بود و او هم چنين شهادت داد و امير المؤمنين با عمر فرمود كه سه ربع عمر مغيره رفت و رنگ عمر چنان متغير شد كه گويا خاكستر بر رويش ريختند و زياد گواه چهارم بود هنوز داخل مدينه نشده بود و مغيره ميگريست و نزد مهاجرين و انصار ميرفت و استغاثه ميكرد كه ايشان در باب او شفاعت كنند و نزد زوجات حضرت رسول ميرفت و ميگريست پس عمر حكم كرد كه شهود را منع كنند كه با احدى از اهل مدينه سخن نگويند تا زياد حاضر نشود و چون زياد حاضر شد عمر نشست و ايشان را طلبيد و رؤساء و مهاجران و انصار حاضر شدند چون زياد پيدا شد گفت من مردى را ميبينم كه هرگز خدا خوار نخواهد كرد بر زبان او مردى از مهاجران را باين عبارت تعليم او كرد كه نبايد شهادت را تمام گفت چون نزديك رسيد ديد جوان مغروريست و دستها را حركت ميدهد و مى‌آيد بخاطر نحسش رسيد كه او را تهديدى هم بايد كرد مهابة عمر با وجود نامردى ميان عرب و عجم معروفست بصداى بلند درشتى گفت چه گواهى نزد تست اى كهلوله عقاب و گويا مدح و ذم هر دو در اين عبارت هست و عبد لكريم راوى حديث گفت كه چون أبو عثمان نقل روايت عمر ميكرد خواست صداى خود را شبيه بصداى ناهموار عمر كند چنان نعره زد كه نزديك بود من غش كنم پس از فحاوى اين اخبار معلوم ميشود كه اعتبار جنسيتى كه ميان عمر و آن فاسق بود سعى بسيار كرد كه بر مغيره زنا ثابت نشود و آن سه نفر بى‌گناه را حد فحش بزند و تعطيل حدود الهى كردن و سعى كردن در آن مطلقا بد است و اگر متضمن حد زدن چندين بى‌گناه باشد قبيح‌تر و شنيع‌تر است و از


[ 235 ]

سياق اكثر اخبار ظاهر است كه ايشان بيشتر شهادت خود را بيك نحو نوشته بودند و اين اختلاف بحيله و تهديد عمر بهم رسيد و أبو الفرج اصفهانى گفته است كه بسيارى از روات روايت كرده‌اند كه زياد گفت ديدم مغيره را كه پاى ام جميل را برداشته بود و خصيه‌هاى او را ديدم كه تردد ميكرد در ميان رانهاى او و صداى بلندى و نفس تندى ميشنيدم أبو الفرج گفته است كه عمر را گفته زياد و تغيير شهادت دادن و رفع حد از مغيره بسيار خوش آمد و گفته است بعد از آنكه أبو بكرة را حد زدند گفت گواهى ميدهم كه مغيره زنا كرد عمر اراده كرد بار ديگر حد بزند او را حضرت امير عليه السّلام او را نهى كرد از آن و فرمود كه اگر او را حد ميزنى من مغيره را سنگسار ميكنم و از اينجا معلوم ميشود كه نزد حضرت ثابت شده بود زناى مغيره و از روى تقيه او را حد نزد و بعضى از سنيان توجيه ديگر كرده‌اند اين سخن را و أبو الفرج گفته است كه عمر أبو بكرة را امر بتوبه كرد أبو بكرة گفت مرا توبه ميدهى كه گواهى مرا قبول كنى من عهد كردم كه گواه نشوم ميان دو كس تا تو در دنيا باشى يا تا من در دنيا باشم و گفته است كه چون گواهان را حد زدند مغيره گفت الحمد للّه كه خدا شما را خوار كرد عمر گفت ساكت شو خدا جانت را بگيرد و بروايت ديگر نفس‌گير شو خدا خوار كند آن مكانى را كه اينها تو را در آن مكان ديده‌اند و أبو الفرج گفته است كه عمر بعد از اين بحج رفت و ام جميل و مغيره هر دو بحج آمده بودند عمر بمغيره گفت واى بر تو آيا تجاهل ميكنى بر من بخدا سوگند كه گمان ندارم كه أبو بكرة بر تو دروغ گفته باشد و هيچ وقتى ترا نمى‌بينم مگر آنكه ميترسم كه از آسمان مرا سنگ باران كنند بسبب تو و حضرت امير عليه السّلام ميفرمود كه اگر بر مغيره ظفر يابم او را سنگباران خواهم كرد و هر كه تأمل كند در اين اخبار او را شك نميماند در آنكه زناى مغيره نزد عمر ثابت بود و عمر دانسته از براى رعايت مغيره تعطيل حد الهى در حق او و اقامت حد بظلم و جور بر بى‌گناهى چند كرد. طعن پنجم‌ آنست كه فخر رازى و ابن ابى الحديد و ساير محدثان عامه و خاصه روايت كرده‌اند كه روزى عمر در خطبه خود گفت اگر بشنوم زنى در صداق خود زياده از مهر زنان پيغمبر گرفته است پس خواهم گرفت و بروايت ديگر در بيت المال مسلمانان خواهم گذاشت پس زنى برخاست و گفت خدا تو را رخصت نداده است كه اين كار را بكنى ميفرمايد كه اگر قنطارى بيكى از زنان خود داده باشيد از ايشان هيچ چيز را مگيريد عمر گفت همه مردم داناتر و فقيه‌تراند از عمر حتى زنان پرده‌نشين در خانه‌ها و بروايت ابن ابى الحديد عمر گفت تعجب نميكنيد از امامى كه خطا كرد و زنى كه حق را يافت و با امام شما معارضه كرد و بر او


[ 236 ]

غالب آمد و بروايت فخر رازى آن زن گفت اى پسر خطاب خدا چيزى را بما عطا كرده و تو از ما منع ميكنى پس عمر با خود خطاب كرد كه همه مردم داناتر و فقيه‌ترند از تو اى عمر و از گفته خود برگشت و از اين روايات نهايت جهل او بكتاب و سنت ظاهر مى‌شود و چنين كسى كه باعتراف خودش زنان مخدره از او افقه باشند قابليت رياست عامه مسلمانان را ندارد خصوصا وقتى كه عالم بجميع علوم در ميان امت باشد. طعن ششم‌ كه اعظم از جميع طعنهاست و صريح است در معانده خدا و رسول خدا و اكثر علماى اماميه نيز متفطن نشده‌اند و از جمله مطاعن او ذكر نكرده‌اند و آن انكار حكم تيمم است چنانچه در صحيح مسلم و بخارى و ابى داود و نسائى روايت كرده‌اند و صاحب جامع الاصول نيز روايت كرده است و همه از شفيق روايت كرده‌اند كه گفت من نشسته بودم با عبد الله ابن مسعود و ابو موسى اشعرى پس ابو موسى گفت اگر مردى جنب شود و يك ماه آب نيابد كه تيمم كند تيمم نخواهد كرد كه نماز كند پس چه مى‌كند با آيه سوره مائده‌ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً پس ابن مسعود گفت اگر رخصت دهند ايشان را هر وقت كه آب بر ايشان سرد خواهد بود تيمم بخاك خواهند كرد گفتم از براى همين معنى كراهت داريد از تيمم گفت بلى پس ابو موسى گفت آيا نشنيدى سخن عمار را كه بعمر گفت كه رسول خدا مرا براى حاجتى فرستاد پس من جنب شدم و هيچ آب نيافتم در ميان خاك غلطيدم چنانكه دابه ميغلطد پس چون بحضرت عرض كردم حضرت فرمود كه بس بود تو را كه چنين كنى پس دستهاى خود را بر زمين زد و بر هم ماليد و دستها و روها را مسح كرد عبد الله گفت مگر نديدى كه عمر قانع نشد بقول عمار و بخارى بروايت ديگر اين مضمون را روايت كرده است و ايضا بسند ديگر روايت كرده است از شفيق ابن سلمه كه گفت من نزد ابن مسعود و ابو موسى بودم ابو موسى گفت كه اگر كسى جنب شود و آب نيابد چه كند ابن مسعود گفت نماز نكند تا آب بيابد ابو موسى گفت كه چه ميكنى قول عمار را ابن مسعود گفت نديدى كه عمر باين قانع نشد ابو موسى گفت قول عمار را بگذار آيه را چه مى‌كنى عبد الله نتوانست جواب گفت آن عذر ناموجه سابق را گفت و ايضا بخارى از سعد بن عبد الرحمن از پدرش روايت كرده است كه مردى بنزد عمر آمد و گفت من جنب شدم و آب نيافتم عمر گفت نماز مكن عمار بن ياسر بعمر گفت بخاطر ندارى كه من و تو در سفرى بوديم و جنب شديم و تو نماز نكردى و من در خاك غلطيدم و نماز كردم پس از براى حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم واقعه را ذكر كرديم حضرت فرمود تو را كافى بود كه چنين كنى و دستها را بر زمين زد و پف كرد و رو و دستها ما مسح كرد و بروايت‌


[ 237 ]

مسلم چون عمار اين را گفت عمر گفت از خدا بترس اى عمار پس عمار گفت اگر ميخواهى من اين حديث را نقل نكنم و بروايت ديگر عمار گفت اگر ميخواهى بسبب حقى كه با من دارى من اين حديث را باحدى نقل نكنم و صاحب جامع الاصول بعد از آنكه روايت بخارى و مسلم را روايت كرده و گفته است كه در روايت ابى داود چنين است كه عبد الرحمن گفت من نزد عمر بودم مردى آمد و گفت ما در مكانى يك ماه يا دو ماه ميباشيم و آب نمى‌يابيم عمر گفت اگر من باشم نماز نميكنم تا آب بيابم عمار گفت آيا بخاطر ندارى كه من و تو در ميان شتران بوديم و جنب شديم و من در خاك غلطيدم پس آمدم بخدمت حضرت رسول و عرض كردم و كيفيت تيمم را حضرت تعليم من نمود پس عمر گفت اى عمار از خدا بترس عمار گفت اگر خواهى و اللّه اين حديث را ذكر نخواهم كرد عمر گفت ما تو را بگفته خودت وامى‌گذاريم. مؤلف گويد كه اين احاديث از صحاح سنيان نقل شده و ايشان انكار صحت اينها نميتوانند نمود پس ميگوئيم خالى از دو صورت نيست يا آنكه عمر در وقتى كه امر كرد سائل را در هنگام نيافتن آب ترك نماز بكند و اذعان قول عمار نكرد و گفت اگر من باشم نماز نميكنم تا آب بهم رسد عالم بود به آنكه خدا تيمم را بر فاقد آب واجب گردانيده و متذكر آيه بود كه حق تعالى بر رد او در دو آيه تصريح بآن نموده و در خاطر داشت امر حضرت رسول را به تيمم و بيان كيفيت آن كردن يا جاهل بود و نميدانست فرموده خدا و رسول را اگر شق اول باشد چنانچه ظاهر اكثر احاديث است انكار او حكم تيمم را رد صريح خواهد بود بر خدا و رسول بگمان اينكه اين حكم مستلزم مفسده است و نسبت جهل و امر بقبح بخدا و رسول خواهد بود و كفرى از اين قبيح‌تر و ظاهرتر نميباشد اگر چه از او غريب نبود و مدار او بر اين بود چنانكه حى على خير العمل را از اذان انداخت و منع دوات و قلم نمود و ساير امورى كه از او متواتر است و بعضى گذشت و بعضى خواهد آمد و اگر شق دوم باشد كه جاهل باين حكم بوده و بر آيه و حديث مطلع نشده باشد پس دليل خواهد بود بر نهايت جهالت و حماقت و بى‌دينى او كه در مدت زياده از بيست سال كه در خدمت آن حضرت بوده چنين امر عام البلوائى را كه متعلق است باعظم اعمال دينيه كه نماز باشد و اكثر عوام دانند و احتياج به آن بسيار واقع شود و او نداند پس چنين كسى چگونه صلاحيت رياست عامه دين و دنياى جميع مسلمانان داشته باشد و از غرايب آنست كه در وقت مرگش گفتند چرا عبد الله پسر خود را خليفه نميكنى چون ميدانست كه او معارضه با حضرت امير عليه السّلام نميتواند كرد و امامت زود به حضرت بر خواهد گشت قبول نكرد و عذرى كه گفت اين بود كه كسى كه‌


[ 238 ]

نداند چگونه طلاق زن خود را بگويد قابل امامت نيست و اتباعش جهل به چنين حكمى را كه ميان آن و طلاق از جهات شتى فرق هست مانع امامت او نگردانيده‌اند با آنكه پسرش بعد از تنبيه متذكر شده و برگشت و عمر مصر بر انكار ماند و نكرد كه بعد از قول عمار رجوع بساير صحابه بكند و اگر جاهل باشد اين حكم را معلوم كند و از اينجا معلوم ميشود كه آنچه عامه در اكثر مواضع بآن متمسك ميشوند كه چون كسى انكار نكرد فعل خلفاى خود را بايد كه حق باشد باطل است زيرا كه چنين امر واضح بينى را كه خلاف كتاب و سنت و اجماع امت بود حكم كرد و نقل نكرده‌اند كه احدى از صحابه با او معارضه كرده باشند مگر عمار كه بعد از اظهار حق باز ترسيد و گفت اگر ميگوئى من اين حديث را ديگر روايت نكنم هرگاه در اين امور جزئيه كه چندان غرض دنيوى بآن متعلق نيست ايشان قدرت بر انكار آن نداشته باشند در امور خلافت و سلطنت كى مى‌توانستند انكار كردن. طعن هفتم‌ آنست كه در وقايع بسيار حكم‌هاى خطا ميكرد و ساير صحابه او را تنبيه ميكردند و برمى‌گشت چنانكه حكم كرد كه زن حامله را سنگسار كنند معاذ گفت تو را بر زن حكم هست بر فرزندى كه در شكم او است حكمى نيست او از حكم خود برگشت و در مناقب خوارزمى روايت كرده است كه در ايام خلافت عمر زن حامله‌اى را آوردند عمر از او سؤال كرد و اعتراف كرد بزنا پس عمر امر كرد كه او را سنگسار كنند در راه حضرت امير ع ايشان را ملاقات كرد و از واقعه سؤال نمود چون مطلع شد گفت برگردانيد او را و آمد بنزد عمر فرمود كه امر كرده‌اى كه اين را سنگسار كنند گفت بلى اعتراف كرد نزد من به زنا حضرت فرمود تو بر او سلطنت دارى بر آنچه در شكم او است سلطنت ندارى پس حضرت فرمود شايد او را تهديد كرده باشى و ترسانيده باشى پيش از اقرار گفت بلى چنين بود حضرت فرمود مگر نشنيدى كه رسول خدا فرمود كه حد نميباشد بر كسى كه اعتراف كند بعد از حبس كردن يا قيدكردن يا تهديد كردن پس عمر گفت آن زن را رها كردند و گفت عاجزند زنان از آنكه مثل على عليه السّلام از ايشان متولد شود اگر على نبود عمر هلاك ميشد و ايضا از مناقب خوارزمى و مسند احمد بن حنبل روايت كرده‌اند كه زن ديوانه‌اى را آوردند بسوى عمر كه زنا كرده است عمر خواست كه او را سنگسار كند حضرت امير عليه السّلام فرمود مگر نشنيدى كه رسول خدا فرمود كه قلم تكليف برداشته شده از سه كس از ديوانه تا عاقل شود و از طفل تا بالغ شود و از كسى كه در خواب باشد تا بيدار شود پس عمر دست از او برداشت‌


[ 239 ]

و اين قضيه را قاضى القضاة و ابن ابى الحديد تلقى بقبول كرده‌اند و از اين باب اخبار و احاديث بسيار است كه اين رساله گنجايش ذكر آنها ندارد. طعن هشتم‌ بدعتهائى است كه او در دين خدا كرد براى خود بى‌مستندى بايراد قليلى در اينجا اكتفا مينمائيم: (اول) نماز تراويح كه در شب‌هاى ماه مبارك رمضان نوافل بسيار بجماعت بجا آوردند و دليل بر بدعت بودن آن آنست كه خود اعتراف بآن كرده چنانچه صاحب نهايه و اكثر محدثين ايشان روايت كرده‌اند كه چون بمسجد آمد در شب ماه رمضان و ديد كه باغواى شيطان مسجد پر شده است گفت نعمة البدعة خوب بدعتى بود كه ما كرديم و در صحيح بخارى و صحيح مسلم و جامع الاصول روايت كرده‌اند كه ابو سلمه از عايشه سؤال كرد كه نماز رسول خدا در ماه رمضان چگونه بود عايشه گفت در ماه رمضان و غير آن زياده بر يازده ركعت نميكرد اول چهار ركعت ميكرد مپرس كه چه مقدار نيكو و طولانى ميكرد پس چهار ركعت ديگر ميكرد در نهايت نيكوئى و طول پس سه ركعت ديگر ميكرد من گفتم يا رسول اللّه پيش از وتر بخواب ميروى حضرت فرمود اى عايشه ديده‌هاى من بخواب مى‌رود و دلم بخواب نميرود و بروايت ديگر مسلم روايت كرده است كه عايشه گفته است كه نماز آن حضرت در ماه رمضان و غير آن سيزده ركعت بود كه نافله صبح داخل در آن‌ها بود و در جامع الاصول از صحيح بخارى و مسلم و ابى داود روايت كرده است كه رسول خدا حجره‌اى در مسجد از حصير در ماه رمضان ساخت و بيرون آمد كه در آن حجره نماز كند بعضى از مردم آمدند بآن حضرت اقتداء كنند حضرت برگشت و بخانه رفت و شب ديگر بيرون نيامد ايشان گمان كردند كه حضرت را خواب برده است بعضى تنحنح ميكردند و بعضى سنگريزه بر در ميزدند حضرت غضبناك بيرون آمد و فرمود پيوسته در اين امور مبالغه ميكنيد تا آنكه ميترسم بر شما واجب شود و از عهده بيرون نيائيد أيها الناس در خانه‌هاى خود نماز كنيد بدرستى كه بهترين نماز آنست كه آدمى در خانه خود بكند مگر نماز واجب كه بجماعت كردن بهتر است و ايضا از انس روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نماز ميكرد در ماه رمضان من آمدم و در پهلوى آن حضرت ايستادم و ديگرى هم آمد تا آنكه جماعتى شديم چون يافت كه ما در عقب و پهلوى او ايستاده‌ايم نماز را سبك كرد و داخل خانه شد و مشغول نماز شد و بعد از آن فرمود كه چون شما اقتداء كرديد من ترك نماز در مسجد كردم و از اين باب احاديث بسيار از آن حضرت در صحاح خود روايت كرده‌اند و از اين اخبار بسيار ظاهر ميشود كه حضرت رسول (ص)


[ 240 ]

در ماه رمضان مطلقا نافله‌اى اضافه نميكردند و اگر ميكردند راضى نبوده‌اند كه بجماعت واقع بشود پس اين عدد مخصوص را در شريعت مقرر كردن و بجماعت مستحب گردانيدن و سنت مؤكد قرار دادن معلوم است كه بدعت است و در حديث متواتره از طرق عامه و خاصه وارد شده است كه هر بدعتى ضلالتست و هر ضلالتى راهش بسوى جهنم است و در صحيح مسلم از جابر روايت كرده است كه حضرت رسول در خطبه خود ميفرمود كه بهترين سخنها كتاب خداست و بهترين هدايتها هدايت محمد است و بدترين امور آنها است كه تازه بهم ميرسد و هر بدعتى ضلالتست و بخارى و مسلم روايت كرده‌اند كه حضرت فرمود كه هر كه سنت مرا نخواهد از من نيست و فرمود چه سبب دارد كه جماعتى كراهت دارند از كارى كه من مى‌كنمبخدا سوگند كه من داناترم از همه بخدا و خوف و خشيت من از خدا از همه بيشتر است و در جامع الاصول از صحيح ترمدى و ابو داود روايت كرده است كه زينهار احتراز كنيد از امورى كه تازه بهم ميرسد زيرا كه هر تازه‌اى بدعت و هر بدعتى ضلالتست و آنچه جمعى از عامه از براى اصلاح كار عمر گفته‌اند كه بدعت به پنج قسم منقسم ميشود مخالف حديث عامه و خاصه است و از نصوص صريحه مستفاد ميشود كه هر امرى را كه در دين احداث كنند كه در شريعت خصوصا يا عموما وارد نشده باشد بدعت است و حرام است و هر فعلى را كه بر وجه عبادت واقع سازند و از دليل شرعى عامى يا خاصى مستفاد نشده باشد بدعت و تشريعست خواه فعل مستقلى باشد با صفت عبادتى باشد كه اصلش از شارع متلقى شده باشد مثل آنكه واجب را به قصد سنت كنند يا سنت را به نيت واجب بعمل آورند يا وصف خاصى را در عبادتى اختراع كنند مثل آنكه طواف را به جماعت بكنند يا عدد خاصى از عبادت را در وقتى مخصوص سنت قرار دهند مثل نماز چاشت كه بدعت ديگر است از عمر همه حرام است و اگر كسى بدعت را اصلاح كند و به پنج قسم منقسم گرداند شك نيست كه داخل بدعتهاى عمر است و حرام است. (دويم) آنكه عسسى را بدعت كرد كه شبها گردد و تجسس احوال مردم كند با آنكه حق تعالى نهى فرموده و گفته است‌ وَ لا تَجَسَّسُوا ابن ابى الحديد و ديگران روايت كرده‌اند كه عمر شبى از براى عسسى ميگشت از خانه‌اى صدائى شنيد از ديوار بالا رفت مردى را با زنى ديد كه شيشه شرابى پيش خود گذاشته است گفت اى دشمن خدا گمان ميكنى كه خدا بر تو خواهد پوشيد و تو مشغول معصيت اوئى آن مرد گفت تعجيل مكن اگر من يك خطا كرده‌ام تو سه خطا كرده‌اى خدا فرموده است كه تجسس مكنيد تو تجسس كردى و


[ 241 ]

فرموده است‌ وَ أْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها يعنى داخل خانه‌ها از درها بشويد تو از ديوار بالا آمده‌اى و فرموده است‌ فَإِذا دَخَلْتُمْ بُيُوتاً فَسَلِّمُوا يعنى هرگاه داخل خانه شويد پس سلام كنيد و تو سلام نكردى عمر گفت اگر از تو عفو كنم اختيار امر خير خواهى كرد گفت بلى و اللّه ديگر اين كار را نخواهم كرد عمر گفت برو از تو عفو كردم. (سيم) آنكه طلاق متوالى را بدون رجوعى يك حساب ميكردند در زمان حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و ابو بكر بعد از آنكه سه سال از خلافت او گذشت بسه طلاق حساب كرد چنانچه صاحب جامع الاصول از صحيح ابى داود و نسائى روايت كرده است از ابن عباس بچندين طريق و عذرى كه گفته است آنست كه مردم بر طلاق جرأت نكنند اگر اين علت اجراى سه طلاق ميشد بايست كه خدا علمش بهمه چيز احاطه كرده است بكند و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در جميع امور منتظر وحى الهى ميشد و بعقل كامل خود حكم نميكرد عمر را چه نسبت است كه احكام الهى را بعقل شوم خود تغيير دهد (چهارم) آنكه از ائمه اهل بيت بطرق معتبره منقولست كه مقام ابراهيم در زمان ابراهيم و بعد از او متصل بديوار خانه كعبه بود تا آنكه كفار قريش در جاهليت از آنجا برداشتند و در موضعى كه الحال در آنجا است گذاشتند چون آن حضرت مكه را فتح كرد مقام را برگردانيد بجائى كه در زمان حضرت ابراهيم در آنجا بود و پيوسته در آنجا بود تا عمر غصب خلافت كرد و رفت پرسيد كه كيست بداند كه مقام در زمان جاهليت در كجا بوده است منافق ديگر گفت من اندازه آن را بتسمه برداشته‌ام و نگاه داشته‌ام عمر آن را طلبيد و مقام جاهليت را معلوم كرد و مقام را برداشت و در همان موضع گذاشت كه در جاهليت بود و تا حال در آن موضع است و حضرت صاحب الامر بمكان اول بر خواهد گردانيد و اين قصه از جمله مشهورات بلكه متواتراتست و الحال جاى مقام را كه در زمان حضرت ابراهيم عليه السّلام در آنجا بود گودتر گذاشته‌اند و مقام جبرئيل ميگويند و صاحب كشاف نيز اشاره بتحويل مقام نموده است و گفته است عمر از مطلب ابن ابى وراعه پوسيد كه ميدانى موضع مقام در جاهليت در كجا بود گفت بلى و نشان او داد همين موضع را. و ابن ابى الحديد گفته است كه مورخان گفته‌اند كه عمر اول كسى بود كه اقرار كرد كه نافله رمضان بجماعت بكنند و بشهرها نوشتكه چنين كنند و خانه رويشد ثقفى را سوزانيد كه نبيذ ميفروخت و اول كسى بود كه عسسى و شب‌گردى را اختيار كرد و اول كسى بود كه تازيانه براى تأديب مردم مقرر كرد و ميگفتند تازيانه عمر مهابتش بيشتر از شمشير حجاج بود و اول‌


[ 242 ]

كسى بود كه عمال خود را جريمه كرد و نصف اموال ايشان را گرفت و او مسجد حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را خراب و زياد كرد و از جمله آنچه داخل كرد خانه عباس بود و او مقام را نقل كرد بموضعى كه الحال در آنجا هست و بيشتر متصل بخانه كعبه بود و معانده با حضرت رسالت از اين واضح‌تر و صريح‌تر نميباشد كه سنت آن حضرت را دانسته برطرف كند و بدعت جاهليت و كفر را احياء كند. (پنجم) آنكه چون از حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و حضرت امير عليه السّلام شنيده بود كه موالى و انصار ما از عجم خواهند بود با عجم عداوت ميكرد و احكام مسلمانان را بر ايشان جارى نميكرد و مقرر كرد كه قريش دختر از عرب و عجم بخواهند و عرب از عجم دختر بگيرد و قريش دختر بساير عرب ندهند و عرب دختر بعجم ندهند پس عرب را نسبت بقريش و عجم را نسبت بعرب بمنزله يهود و نصارى قرار داد و حال آنكه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود مسلمانان كفو يكديگرند و در جامع الاصول از موطاى مالك روايت كرده است كه عمر منع كرد از آنكه ميراث عرب را بعجم بدهند مگر عجمى كه در ميان عرب متولد شده باشد و اين متضاده صريحيست با احكام ميراث كه حق تعالى در قرآن مجيد نازل ساخته. (ششم) آنكه در ميراث عول و تعصب را قرار داد و آن مخالف كتاب و سنت است و بيانش طولى دارد كه مناسب اين رساله نيست. (هفتم) آنكه الصلاة خير من النوم را در اذان نماز صبح زياد كرد چنانكه در جامع الاصول از موطاى مالك روايت كرده است. طعن نهم‌ آنست كه بيت المال و غنائم و فى‌ء را در زمان حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و در زمان أبو بكر بالسويه قسمت ميكردند و عمر آن را برهم زد و زوجات حضرت رسول را زياده داد و عايشه را سالى دوازده هزار درهم ميداد و ساير زوجات را ده هزار درهم ميداد و قسمت اهل بدر را از مهاجران پنج‌هزار درهم و از انصار چهار هزار درهم قرار داد و همچنين ساير مردم را بتفاوت ميداد و بخارى و مسلم و ديگران روايت كرده‌اند كه حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم با انصار گفت در مقام تسلى كه بعد از من ديگران را بر شما زيادتى خواهند داد پس صبر كنيد تا در كوثر بنزد من آئيد و ابن ابى الحديد و ديگران اعتراف كرده‌اند كه اول كسى كه اين بدعت را جارى كرد و قسمت بالسويه را تغيير داد عمر بود و اين معلومست كه متضمن جور بر جماعتى است كه حق ايشان را كم كرد و اكثر فتنه‌هاى زمان حضرت امير عليه السّلام متفرع بر اين بدعت شد زيرا كه حضرت امير خواست كه سنت حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم را در ميان ايشان جارى كند اكابر


[ 243 ]

اصحاب آن حضرت بآن حضرت راضى نشدند مانند طلحه و زبير و فتنه بصره برپا شد و فتنه‌هاى ديگر بر آن متفرع گرديد و اگر جايز بود تفضيل در قسمت البته حضرت امير عليه السّلام نايره آن فتنه‌هاى عظيم را بآن منتفى مى‌ساخت كه آن قدر وهن در اركان خلافتش بهم نرسد و باعث قوت معاويه و ديگران نشود. ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه گفته است كه اگر گوئى أبو بكر نيز قسمت بالسويه كرد چنانچه حضرت امير عليه السّلام كرد و كسى انكار بر او نكرد چنانچه انكار بر حضرت امير عليه السّلام كردند جواب گوئيم كه زمان أبو بكر متصل بزمان حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بود و بسيرت او عمل كرد و كسى بر او اعتراض نتوانست كرد چون عمر خليفه شد بناى كار را بر تفضيل گذاشت و مردم بآن الفت گرفتند و قسمت اول را فراموش كردند و ايام عمر بطول انجاميد و در دل ايشان محبت مال و كثرت عطا قرار گرفت و آنها كه مظلوم شدند عادت بآن كردند و قناعت نمودند و چون عثمان خليفه شد او هم بطريقه عمر سلوك كرد و عادت مردم بآن طريقه محكم‌تر شد و چون خلافت بحضرت امير عليه السّلام رسيد خواست برگرداند مردم را بعادت زمان حضرت رسول (ص) بعد از آنكه بيست و دو سال بامر ديگر عادت كرده بودند و آن سنت را فراموش كرده بودند لهذا قبول آن بر ايشان گران بود بحدى كه بيعت لازمه را شكستند و بآن حضرت خروج كردند و جمع ديگر را كه عمر ايشان را تفضيل ميداد گمراه كردند و با خود شريك كردند و سيرت آن حضرت را مذمت ميكردند و بدعت عمر را مدح ميكردند تا آنكه اكثر دلها را از آن حضرت منحرف گردانيدند. مؤلف گويد كه اگر نيك تأمل كنى ميدانى كه فتنه‌هائى كه در اسلام بهم‌رسيد و ظلم‌هائى كه بر اهل بيت رسالت واقع شد همه از بدعتها و فتنه‌ها و تدبيرهاى اين منافق بود كه اصل شجره فتنه را در روز سقيفه غرس نمود و بتفضيل در عطا آن را تربيت كرد و بتدبير شورى آن را ببار آورد و تا ظهور قائم آل محمد هر ظلمى و جورى كه بر اهل بيت و شيعيان ايشان واقع ميشود از ثمرات آن شجره ملعونه است فلعنة اللَّه على من غرسها و سقيها و اثمرها و رباها طعن دهم‌ در قضيه شورى كه از اعظم قبايح و اشنع قضايا است و مجمل آن قصه باطله هايله چنانچه ابن ابى الحديد و ابن اثير و اكثر مخالفان ايراد نموده‌اند آنست كه چون ابو لؤلؤ عمر را زخم زد و جزم كرد كه بجهنم واصل خواهد شد قانع نشد بآنچه در باب حرمان اهل بيت از خلافت و نقص مرتبه ايشان در حال حيات خود كرده بود شروع كرد بتدابيرى چند كه مثمر آن باشد كه بعد از او نيز هرگز امر خلافت بر ايشان مستقر نگردد و در نزد عوام محمود بوده باشد و كسى گمان‌


[ 244 ]

حيله نبرد باو و او را بى‌غرض بشناسد اول مشورت كرد با اصحاب در اين باب كسى براى خوش آمد گفت عبد اللَّه پسر خود را خليفه كن از براى آنكه او را صاحب غرض ندانند و ايضا ميدانست كه اگر او بشود براه نميتواند برد و حق زود بصاحبش بر ميگردد قبول نكرد و گفت نه و اللَّه از اولاد خطاب دو كس مرتكب اين امر نميتواند شد بس است عمر را آنچه كرد خلافت را براى اولاد خود ذخيره نميكنم و در حيات و ممات هر دو متحمل اين امر نميشوم بعد از آن گفت بتحقيق كه رسول خدا چون از دنيا رفت از شش نفر راضى بود على و عثمان و طلحه و زبير و سعد بن ابى وقاص و عبد الرحمن بن عوف بخاطرم ميرسد كه خلافت را ميان ايشان بشورى قرار دهم تا براى خود هر يك را كه خواهند اختيار كنند بعد از آن ايشان را طلبيد چون حاضر شدند نگاه كرد بسوى ايشان و گفت هر يك از ايشان باميد خلافت آمده‌اند و بروايت ابن ابى الحديد گفت آيا همه شماها طمع در خلافت داريد بعد از من چون دو مرتبه اعاده اين سخن كرد زبير گفت چه مانع است ما را از طمع خلافت تو خلافت كردى ما در ميان قريش كمتر از تو نيستيم نه در فضل و نه در قرابت حضرت رسالت صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بعد از آن عمر گفت مى‌خواهيد بگويم شما چگونه مردمانى هستيد گفتند بگو اگر بگوئيم مگو دست از ما بر نخواهى داشت گفت اما تو اى زبير بدخوى و مفسدى اگر راضى باشى مؤمنى و اگر راضى نباشى كافرى گاهى انسانى و گاهى شيطان گمان هست كه اگر خلافت بتو رسد همان روز براى يك چهار يك جو خود را بدريا زنى نميدانم اگر خليفه شوى روزى كه شيطان باشى امام مردم كى خواهد بود و با اين كه تو بر اين صفت باشى بكار امت نميائى و اما تو اى طلحه بتحقيق كه رسول خدا از تو آزرده از دنيا رفت بسبب كلمه‌اى كه در روز نزول آيه حجاب گفتى ابن ابى الحديد گفته كه شيخ ما ابو عثمان جاحظ گفته است كه آن كلمه آن بود كه چون آيه حجاب نازل شد طلحه در حضور جماعتى گفت چه فايده دارد پيغمبر امروز چادر بر سر زنان خود ميكند بزودى خواهد مرد و ما زنانش را نكاح خواهيم كرد بعد از آن براى تو نازل شد وَ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللَّهِ وَ لا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً يعنى شما را نميرسد و جايز نيست كه رسول خدا را برنجانيد و نه آنكه زنان او را بعد از او نكاح كنيد هرگز و اما تو اى سعد متعصب و منكرى و بكار خلافت نميائى و اگر رياست دهى با تو باشد از عهده آن بر نميائى و چه نسبت است ميان بنى زهره و خلافت و اما تو اى عبد الرحمن ضعيف و عاجزى و قوم خود را دوست ميدارى و بنى زهره را باين كار نسبتى نيست و اما تو اى عثمان و اللَّه كه سرگينى بهتر از تو است و اگر خليفه شوى خويشان خود را بر مردم مسلط گردانى و همه اموال بيت المال را بايشان دهى ميبينم كه‌


[ 245 ]

قريش تو را امام كنند و تو قوم خود را بر مردم سوار كنى و ايشان را بفي‌ء مسلمانان اختصاص دهى بعد از آن گرگانى از عرب بر تو بشورند و تو را بكشند و بعد از آن رو بعلى كرد و گفت اگر تو مزاح و شوخى نميداشتى براى اين كار خوب بودى و اللَّه كه اگر ايمان تو را با ايمان اهل زمين بسنجند بر همه زيادتى كند بعد آن حضرت برخاست و بيرون رفت عمر گفت و اللَّه قدر اين مرد را ميدانم و مرتبه‌اش را ميشناسم اگر كار خود را باو واگذاريد شما را بر حق واضح و راه روشن بدارد پرسيدند كه كيست آن گفت اينكه از ميان شما برخاست و ميرود اگر او را صاحب اختيار كنيد شما را براه خدا ميبرد گفتند چه مانع است كه باو نميدهى گفت نميخواهم كه بار ديگر اين كار در زندگى و مردگى بر دوش من باشد و بروايت ديگر در روز غير شورى گفت نبوت و خلافت را براى بنى هاشم جمع نميكنم و بروايت ديگر گفت كم سن است بعد از آن گفت عمر آه اگر ابو عبيده جراح يا سالم مولاى حذيفه زنده ميبودند هيچ تشويش و ترددى نبود و ايشان براى اين كار مناسب و بى‌عيب بودند بعد از آن عمر ابو طلحه انصارى را طلبيد و گفت پنجاه كس از انصار را بردار و اين شش نفر را در خانه جمع كن و شما همه با شمشيرهاى برهنه بر در آن بايستيد و تعجيل كن و بيش از سه روز مهلت مده تا ايشان با هم مشورت كنند و يكى از اين جمله خود را براى اين كار اختيار كنند و اگر پنج كس متفق شوند و يكى مخالفت نمايد گردن او را بزن و اگر چهار كس اتفاق نمايند و دو كس مخالفت ورزند هر دو را گردن بزن و اگر سه كس اتفاق كنند كه عبد الرحمن در ميان ايشان باشد بقول او عمل كنيد و اگر آنسه كس ديگر بر مخالفت مصر باشند گردن ايشان را بزن و اگر سه روز بگذرد و اتفاق بر امرى نكنند گردن همه را بزن و مسلمانان را بگذار تا هر كه را خواهند براى خود اختيار كنند چون عمر را دفن كردند ابو طلحه با پنجاه كس همه با شمشيرهاى برهنه بر در خانه ايستادند و حضرت امير بروايات مستفيضه مخالف و مؤالف قريب بصد منقبت از مناقب غير متناهيه خود را بر ايشان شمرد و همه تصديق كردند و با يكديگر مشورت كردند و گفتند اگر خلافت باو داده شود هيچ كس را بر يكديگر زيادتى نخواهد بود و همه مسلمانان را مساوى خواهد كرد و باين سبب بخلافت او راضى نشدند و چون طلحه از خلافت خود مأيوس شد و دانست كه خلافت از على و عثمان بيرون نميرود و با بنى هاشم عداوت داشت و گفت من حصه خود را بخشيدم بعثمان زبير چون عمه‌زاده حضرت امير بود براى حميت قرابت گفت من حصه خود را بعلى بخشيدم بعد از آن سعد بن ابى وقاص نيز چون دانست كه خلافت باو نميرسد گفت من حصه خود را بابن عم خود عبد الرحمن دادم چون هر دو از


[ 246 ]

بنى زهره بودند بعد از آن عبد الرحمن گفت منهم از حصه خود گذشتم و ميان على عليه السّلام و عثمان گذشتم و بعلى گفت با تو بيعت ميكنم بكتاب خدا و سنت رسول خدا و طريقه شيخين ابا بكر و عمر حضرت فرمود من قبول ميكنم بر كتاب خدا و سنت رسول خدا و آنچه خود دانم و رأيم بآن تعلق گيرد بعد از آن بهمان نحو بعثمان گفت عثمان گفت بهمين شرط قبول كردم بار ديگر بعلى و بعثمان گفت بهمان شرط تا سه مرتبه و هر مرتبه عثمان قبول ميكرد و على قبول نميكرد چون ديد كه على طريقه شيخين را قبول نميكند دست بدست عثمان داد و گفت السلام عليك يا امير المؤمنين پس على فرمود و اللَّه كه تو با او بيعت نكردى مگر بهمان اميد كه عمر با أبو بكر بيعت كرد خدا ميان شما جدائى اندازد و چنانكه اكثر نقل كرده‌اند دعاى آن حضرت مستجاب شد و ميان ايشان فساد و عناد بمرتبه‌اى بهم رسيد كه هيچ يك با ديگرى با هم سخن نميگفتند تا آنكه مرگ در ميان ايشان جدائى افكند اين بود كيفيت اين قضيه بنحوى كه محدثين و مورخين عامه روايت كرده‌اند و در مقام احتجاج مسلم داشته‌اند و بر هيچ عاقلى مخفى نتواند بود اشتمال اين قضيه از جهات شتى بر طعن و كفر و ضلالت و خطاى أبو بكر و عمر و عثمان و رفقا و اعوان ايشان: اول‌ آنكه گفت بس است عمر را آنچه كرد در حيات و ممات متحمل اين كار نمى‌شوم اگر اين كار حق و موافق امر الهى و حضرت رسالت پناهى و رضا و طاعت ايشان بود چرا از آن احتراز و استنكاف مى‌كرد و از تحمل آن ميگريخت و اگر خطا و باطل و خلاف رضا و اطاعت ايشان بود چرا در حيات خود متحمل ميشد و بكدام حجت خدا و رسول او متمسك شده حق را از صاحب حق گرفت اول براى أبو بكر و بعد از او براى خود. دويم‌ آنكه اول گفت كه رسول خدا از همه اين شش نفر راضى بود از اين جهة همه لايق خلافتند بعد از آن براى هر كس عيبى گفت كه باعتقاد خود منافى آنست و اكثر آنها اگر كفر نباشد بى‌شك معصيت هستند پس باين عيوب چون تجويز خلافت ايشان كرد چگونه آن حضرت از ايشان راضى بود و ابن ابى الحديد از جاحظ روايت كرده است كه اگر كسى بعمر ميگفت كه تو اول گفتى كه رسول خدا از اين شش نفر راضى بود پس چون حالا بطلحه ميگوئى كه از تو آزرده از دنيا رفت و اينها نقيض يكديگرند اما كى جرأت ميكرد كه كمتر از اين سخن را بگويد باو چه جاى اين. سيم‌ آنكه عيب كرده امير المؤمنين عليه السّلام را بمزاح كه از جمله صفات حميده و اخلاق حسنه انبياء و اولياء است و حق تعالى رسول خود را باين مدح كرده و خلافش را مذمت كرده‌


[ 247 ]

و گفته است‌ فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ‌ و اگر مراد او بدعابه و مزاح امرى باشد كه منافى تمدين و وقار و نفاذ حكم و متضمن لهو و لعب باشد بر همه عالم ظاهر است كه آن حضرت بخلاف اين اوصاف موصوف بود و رعبش در دلهاى كافران و منافقان بمقتضاى‌ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرِينَ‌ بمرتبه متمكن بود كه نامش را كه ميشنيدند بدنشان ميلرزيد و باين سبب قبول خلافت او نميكردند و عمر خود او را نسبت بفخر و تكبر ميداد و از ابن عباس روايت كرده‌اند كه چون آن حضرت ساكت بود ما جرأت نميكرديم كه ابتداء بسخن نمائيم و ابن ابى الحديد از زبير بن بكار روايت كرده است كه عمر بابن عباس گفت اگر صاحب شما على متولى خلافت بشود ميترسم كه عجبى كه او دارد او را از راه بدارد و باز ابن الانبارى روايت كرده است كه على آمد بمسجد و نزد عمر نشست و نزد او جماعتى بودند چون برخاست يكى از حاضران او را نسبت بتكبر و عجب داد عمر گفت سزاوار است مثل او را كه تكبر كند كه اگر شمشير او نبود ستون اسلام راست نميشد و او در قضا از همه عالم اعلم است و از او است سوابق و شرف اين امت پس كسى گفت هرگاه چنين است چرا او را خليفه نميكنيد گفت ما از خلافت او كراهت داريم بجهت آنكه كم سن است و فرزندان عبد المطلب را دوست مى‌دارد. و ايضا روايت كرده است كه عمر بابن عباس گفت كه شما اهل بيت رسول خدا و پسران عم اوئيد چرا قوم شما خلافت را بشما وانگذاشتند ابن عباس گفت نميدانم هرگز بغير از نيكى چيزى در خاطر نداشتيم از براى ايشان عمر گفت نخواستند قوم شما از براى شما پيغمبرى و خلافت جمع شود پس شما بآسمان بالا رويد از نخوت و تكبر و شايد شما گوئيد كه اول كسى كه شما را دور كرد از خلافت أبو بكر بود او مطلبش اين نبود و ليكن امرى رو داد كه علاجى بغير آن نداشت و اگر نه رأى أبو بكر بود در حق من هرآينه از براى شما از خلافت نصيبى قرار ميداد و اگر ميكرد بر شما گوارا نميشد زيرا كه قوم شما نظر ميكنند بسوى شما مانند نظرى كه گاو ميكند بقصابى كه آن را ميكشد و باز ابن ابى الحديد از عبد اللَّه بن عمر روايت كرده است كه روزى پدرش با عبد اللَّه بن عباس گفت كه ميدانى كه چه امر مانع شد مرا از آنكه خلافت را بشما بدهند گفت نه عمر گفت و ليكن من ميدانم گفت آن چيست عمر گفت كراهت داشتند قريش از آنكه جمع شود از براى شما پيغمبرى و خلافت و يكباره مردم را پامال كنيد پس قريش از براى خود تدبير كردند و اختيار نمودند و توفيق يافتند و رأى درستى اختيار كردند ابن عباس گفت آيا خليفه غضب خود را از من دور ميگرداند كه جواب‌


[ 248 ]

اين سخن را بشنود عمر گفت بگو آنچه خواهى ابن عباس گفت اما آنچه گفتى كه قريش از براى او برأى خود اختيار كردند حق تعالى ميفرمايد وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ يعنى پروردگار تو خلق ميكند هرچه را ميخواهد و اختيار ميكند از براى ايشان آنچه خير ايشان در آنست و تو ميدانى كه خدا اختيار كرد از خلقش براى خلافت آن را كه كرد اگر قريش از براى خود اختيار كرده خدا را اختيار كرده‌اند حق است و الا باطل است و آنچه گفتى كه نخواستند كه براى ما جمع شود پيغمبرى و خلافت پس حق تعالى حال آن جماعتى را ذكر كرده است و گفته است‌ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ‌ يعنى اين بسبب آنست كه ايشان نخواستند آنچه را فرستاده است خدا پس خدا حبط كرده است عملهاى ايشان را و ثواب آنها را برطرف كرده است اما آنچه گفتى كه اگر چنين ميشد ما مردم را پامال ميكرديم اگر ما بخلافت بر مردم تعدى ميكرديم بقرابت و خويشى نيز ميتوانستيم كرد و ليكن خلقهاى ما مشتق است از خلق رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه خدا در حق او فرموده است كه بدرستى كه تو بر خلق عظيمى و ايضا باو خطاب كرده است كه بگشا و پست كن بال مرحمت خود را براى آنها كه متابعت تو كرده‌اند از مؤمنان عمر گفت هموار باش اى پسر عباس دلهاى شما پر از غش و مكر است در امر قريش غشى كه هرگز زايل نميگردد و كينه‌اى كه هرگز متغير نميشود ابن عباس گفت بتأنى براه رو اى پادشاه مؤمنان و دل‌هاى بنى هاشم را نسبت بغش و فريب مده بدرستى كه دلهاى ايشان از دل رسول خدا است كه خدا پاك كرده و پاكيزه گردانيده است آن را از همه عيبها و بديها و ايشان خانه‌زاده‌اى‌اند كه حق تعالى آيه تطهير را در شأن ايشان فرستاده است و اما آنكه گفتى كه عداوت و كينه شما در دل ما هست چگونه كينه نداشته باشد كسى كه حقش را غصب كرده باشند و در دست ديگران بيند پس عمر گفت اما تو اى عبد اللَّه از تو سخنى بمن رسيده است كه نميخواهم بتو بگويم و منزلت تو نزد من زايل شود ابن عباس گفت كدام است مرا خبر ده اگر باطل باشد خلافش را ظاهر سازم و اگر حق باشد نبايد از حق برنجى عمر گفت ميشنوم كه مكرر ميگوئى كه اين خلافت را از روى ظلم و حسد از ما گرفتند ابن عباس گفت اما حسد پس شيطان حسد برد بر آدم و او را از بهشت بيرون كرد و ما فرزندان آدميم و حسد بر ما بسيار ميبرند و تو ميدانى كه صاحب اين حق كيست پس گفت اى خليفه آيا حجت نميگيرد عرب بر عجم كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از ما است و ما بهتريم از شما و قريش دعوى فضيلت ميكنند بر ساير عرب كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از ما است پس ما نيز بر ساير قريش اين حجت را داريم عمر گفت الحال برخيز و بخانه خود برو چون برخاست و روانه شد عمر از عقب او صدا زد كه اى آنكه ميروى بدرستى كه من با هرچه از


[ 249 ]

تو صادر شود دست از رعايت حق تو بر نميدارم ابن عباس رو بعقب گردانيد و گفت مرا بر تو و بر همه مسلمانان حقى عظيم هست بسبب حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم هر كه آن حق را رعايت كند بهره خود را حفظ كرده و اگر آن را ضايع كند بهره‌اش را باطل كرده است اين را گفت و رفت پس عمر با حاضران گفت مرحبا بابن عباس هرگز نديده‌ام او را كه با كسى مباحثه و معارضه كند مگر آنكه بر او غالب آيد. مؤلف گويد كه از اين اخبار متناقضه بر عاقل خبير مخفى نميماند كه آن منافق ميدانسته است كه خلافت حق امير المؤمنين است و با وسائل و حيل سعى در ابطال حق او ميكرده است و هر يك از اين گفته‌ها دليل واضحى است بر كفر و نفاق او مثلا آنكه گفت نمى‌خواهم در حيات و ممات متحمل اين امر شوم هرگاه ميدانى كه حضرت امير عليه السّلام صاحب اين حق است و اگر خليفه شود مردم را براه حق ميبرد و هميشه ميگفتى لو لا على لهلك عمر پس چرا بعد از موت باو نميدهى شايد كفاره بعضى از گناهان تو بشود و اگر نميخواستى در اصل متحمل شوى چرا با قبح وجوه متحمل شدى و تدبيرات كردى كه از كسى كه باعتراف تو احق و اولى است منصرف گردد و بكسى منتقل شود كه باعتراف تو و بحسب واقع سرگينى از او بهتر است و از غايت فضيحت كشته ميشود و آنكه گفت نبوت و خلافت را براى بنى هاشم جمع نميكنم ابن عباس جواب شافى در اين باب گفته است و حق تعالى ميفرمايد الْأَمْرَ كُلَّهُ لِلَّهِ‌ يعنى بدرستى كه امر همه از خداست و فرموده است‌ لا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ‌ و آيات و اخبار بسيار در اين باب گذشت و بنى هاشم چه تقصير دارند كه قابل امامت و خلافت نيستند سواى آنكه معدن نبوت و ابواب علم و حكمت و اعلام هدى و منار تقوى و راه نمايان راه خدايند و چرا در ساير انبياء مانند نوح و ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و داود و غير ايشان پيغمبرى ايشان مانع خلافت اهل بيت ايشان نشد و در پيغمبر آخر الزمان كه اشرف پيغمبرانست مانع شد و آنكه گفت اگر نبوت و خلافت هر دو با شما باشد براى ما هيچ نميماند محض عداوت و حسد و حب جاه و رياستست هرگاه خدا براى ايشان خلافت را پسنديده و شما را قابل آن ندانسته باشد كسى را تقصيرى نخواهد بود چهارم‌ و اما عذر كم‌سالى هرگاه كم سنى مانع پيغمبرى نباشد در حضرت يوسف و يحيى و عيسى و سليمان و امثال ايشان مانع خلافت چرا باشد در حق آن حضرت و از براى نبوت و رسالت خاتم الانبياء بودن هرگاه چهل سال كافى باشد زياده از چهل سال در خلافت آن حضرت چرا كافى نباشد و چرا سن آن حضرت براى حمل سوره براءة و در غزوه تبوك براى منزلت هارونى و خلافت كه چند سال‌


[ 250 ]

پيش از اين بود كم نبود و بعد از وفات رسول كه چند سال بعد از آن بود كم بود و عذر ديگر كه بخويشان محبت دارد هرگاه محبت خويشان از براى خدا باشد و مزد رسالت رسول خدا باشد چرا بد باشد. پس معلوم شد كه اين خطا مشتمل است بر خطاهاى بسيار اول‌ آنكه خود روايت كرده‌اند در روز سقيفه كه ائمه ميبايد از قريش باشند و انصار بهمين روايت مطيع و منقاد شدند و در روز شورى گفت اگر سالم مولاى حذيفه ميبود من در خلافت او شك نميكردم و حال آنكه او بى‌شك از قريش نبود و اين مناقضه صريح است با مخالفت نص و اتفاق‌ اما مقدمه اولى‌ پس سابقا مذكور شد و ابن اثير در كامل از عمرو بن ميمون روايت كرده است كه چون عمر را زخم زدند باو گفتند كه اگر كسى را خليفه ميكردى رفع نزاع ميشد گفت اگر ابو عبيده زنده ميبود او را خليفه ميكردم و اگر خدا از من سؤال ميكرد ميگفتم از پيغمبرت شنيدم كه مى‌گفت او امين امتست و اگر سالم زنده بود او را خليفه ميكردم اگر خدا از من سؤال ميكرد ميگفتم از پيغمبرت شنيدم كه ميگفت سالم محبتش بخدا شديد است و سيد مرتضى از بلاذرى روايت كرده كه بعمر گفتند كسى را تعيين كن گفت از اصحاب خود حرص بدى بر خلاف مى‌بينم و من باين شش نفر ميگذارم رسول خدا كه از دنيا رفت از ايشان راضى بود و بعد از آن گفت كه اگر يكى از اين دو نفر را مى‌يافتم سالم يا ابو عبيده خلافت را باو ميگذاشتم و اعتماد بر او ميكردم و قاضى القضاة نيز اين روايت را نقل كرده است و طعنى در آن نكرده است‌ و اما مقدمه دويم‌ در جامع الاصول از صحيح بخارى و مسلم روايت كرده است از ابو هريره كه رسول خدا گفت كه مردم تابع قريشند و در اين امر مسلمان ايشان تابع مسلمان ايشانند و كافر ايشان تابع كفر ايشانند و ايضا هر دو از ابن عمر روايت كرده‌اند كه حضرت رسول (ص) فرمود كه پيوسته اين امر در قريش است مادامى‌كه دو نفر از ايشان باقى باشد و بخارى از معاويه روايت كرده است كه رسول خدا (ص) فرمود كه اين امر در قريش است و دشمنى نميكند با ايشان احدى مگر آنكه خدا او را برو بجهنم مى‌افكند مادام كه دين را برپا دارند و ترمذى از عمرو بن العاص روايت كرده است كه حضرت رسول گفت كه قريش واليان مردم‌اند در خير و شر تا روز قيامت و قاضى القضاة در معنى اين روايت نقل كرده است كه در روز سقيفه اين روايت را كسى رد نكرد و همه شهادت بر حقيقت آن دادند و بحد استفاضه رسيده پس معلوم شد كه در اين تمنى و حكم باستحقاق سالم از براى خلافت هم نقيض گفته خود كرده و هم مخالفت نصوص قاطعه نموده و ايضا عذرى كه از براى خلافت سالم پيدا كرده با آن‌


[ 251 ]

كه مجعولست معلول هم هست زيرا كه شدت حب امرى نيست كه مستلزم اجماع جميع شرايط امامت باشد و قدرت بر تحمل بار گران خلافت باشد و اگر اين حديث در باب سالم موجب قطع عذر باشد چرا وصف حضرت امير در حديث طير متواتر با آنكه او احب خلق بسوى خدا است حجت تامه امت او نباشد با آنكه محبوب خدا بودن بالاتر از محب خدا بودن و شدت محبت مستلزم فضيلت بر جميع خلق نيست و محبوب بودن هست پس چرا تعيين آن حضرت نكرد و قطع نظر از آيات متكاثره و نصوص متواتره ديگر كرد و بعضى از اكابر گفته‌اند كه اين قرينه واضحه است بر آنكه شيعه روايت كرده‌اند كه عهده كرده بودند ابو بكر و عمر و ابو عبيده و سالم بر آنكه امامت را نگذارند كه به بنى هاشم برسد و اگر اين نبود چه معنى داشت آرزوى وجود اين دو نفر كردن كه به هيچ فضلى موصوف و معروف نبودند با وجود اكابر صحابه كه بانواع فضايل و سوابق ممتاز و معروف بودند. پنجم‌ آنكه اول قسم خورد كه بعد از فوت من متحمل نميشوم و بعد از آن متحمل شد و رجوع بشورى كرد و چه دليل بود بر حجيت شورى كه مبناى بر خلافت كبرى تواند شد نهايتش آنست كه مبتنى بر مشروعيت اجتهاد باشد بر تقدير تسليم ترجيح اجتهاد بعضى بر بعضى از چه راه بود و ايضا چرا خود كه خود را خليفه ميدانست اجتهاد نكرد كه يكى را تعيين كند و رجوع باجتهاد ديگران كرد كه محتاج بامر بقتل و آن همه تقسيم و تهديد و توعيد شود و اگر باجتهاد و امر خود اكتفا مينمود چنانكه ابو بكر در خلافت او كرد البته از فتنه و آشوب اسلم بود و فى الحقيقه منشأ مقاتله جمل و صفين و نهروان به هيچ امر بغير شورى نبود چنانكه ابن ابى الحديد از معاوية نقل كرده است كه امر مسلمانان را هيچ چيز پراكنده نكرد و خواهش‌هاى ايشان را متفرق نگردانيد مگر شورى كه عمر در ميان شش نفر قرار داد زيرا كه آن باعث اين شد كه هر يك از آنها داعيه خلافت بهم رسانيدند و قوم ايشان نيز اين خواهش بهم‌رسانيدند و اگر عمر يك كس را خليفه ميكرد چنانكه ابو بكر كرد اين اختلافها بهم نميرسيد و تمام كرد برانگيختن اين فتنه‌ها را بآنكه بطمع انداخت معاويه و عمرو بن العاص را در خلافت زيرا كه او معاويه را والى شام كرده بود و عمرو بن العاص را والى مصر كرده بود براى آنكه عداوت ايشان را نسبت بامير المؤمنين عليه السّلام ميدانست پس بايشان داد براى آنكه اگر روزى خلافت به آن حضرت برگردد شايد آنها اطاعت نكنند و چون مجروح شد و از حيات مأيوس گرديد گفت اى اصحاب محمد خير خواه يكديگر باشيد اگر نكنيد در خلافت غالب ميشوند بر شما عمر و معاويه چون اين سخن بايشان رسيد داعيه خلافت بهم‌


[ 252 ]

رسانيدند و در زمان حضرت امير سر برآوردند. و ايضا ابن ابى الحديد از جعفر بن مكى حاجب روايت كرده است كه محمد بن سليمان حاجب الحجاب مرد عاقل طريف اديبى بود و تتبع علوم فلسفه نيز كرده بود و تعصب مذهب مخصوصى نمى‌كشيد من از او سؤال كردم از احوال على و عثمان گفت اين عداوت قديم بود ميان بنى هاشم و بنى عبد الشمس و بعد از سخن بسيار در اين باب گفت سبب دويم در اختلاف در امر خلافت آن بود كه عمر خلافت را بشورى قرار داد و نص بر يك شخص نكرد پس در نفس هر يك از ايشان قرار گرفت كه اهليت خلافت و پادشاهى دارند و پيوسته اين امر در خاطرهاى ايشان مركوز بود و چشم بر اين دوخته بودند و انتظار اين امر ميكشيدند تا آنكه نزاع ميان على و عثمان قوى شد و كار منتهى شد بقتل او و اعظم اسباب قتل او طلحه بود و شك و شبهه‌اى نداشت كه خلافت بعد از عثمان باو خواهد رسيد باعتبار سابقه او و آنكه پسر عم ابو بكر بود و ابو بكر در نفوس اهل آن عصر منزلت عظيمى داشت و سماحت وجود هم داشت و با عمر در حيات ابو بكر نيز در خلافت منازعه كرد و پيوسته باين سبب سعى ميكرد در تضييع عثمان و شورانيدن مردم بر او و دلهاى اهل مدينه و اعراب و اهل شهرها را از او منحرف كرد و زبير نيز در اين باب معاونت او ميكرد و خلافت را از براى خود ميخواست و اميد اين دو نفر در خلافت كمتر از اميد على عليه السّلام نبود بلكه طمع ايشان قويتر بود زيرا كه على را ضايع كرده بودند و عمر و ابو بكر او را در نظر مردم بى‌قدر كرده بودند بلكه او را فراموش كرده بودند از خاطرها و آن جماعتى كه خصايص و فضايل و بزرگيهاى او را در زمان حضرت رسول ديده و شنيده بودند اكثر آنها مرده بودند و جماعت ديگر بعرصه وجود آمده بودند كه او را نميشناختند و او را مانند ساير مسلمانان ميدانستند و از فضايل او چيزى در ميان مردم ظاهر نبود مگر آنكه پسر عم رسول و زوج بتول و پدر سبطين است و ساير مناقب و فضايل او را فراموش كرده بودند و از براى آن حضرت اتفاق افتاده بود از بغض قريش و انحراف ايشان از آن حضرت آن قدر كه از براى هيچ يك از ديگران اتفاق نيفتاده بود و قريش طلحه و زبير را دوست مى‌داشتند زيرا كه اسباب بغض على در ايشان نبود و در اواخر عمر عثمان تأليف قلب قريش ميكردند و ايشان را وعده عطا و افضال ميدادند و هر دو خود را در ميان مردم خليفه بالقوه بلكه بالفعل ميدانستند زيرا كه عمر نص بر ايشان كرده بود و از براى خلافت پسنديده بود و عمر در حال حيات خود و بعد از وفات نافذ الحكم بود و مردم اقوال و افعال او را مى‌پسنديدند و چون عثمان كشته شد طلحه اراده اخذ خلافت كرد و بسيار حريص بود بر آن و اگر اشتريان و شجاعان عرب كه با او بودند خلافت را در على قرار نميدادند بآن حضرت‌


[ 253 ]

نميرسد و چون خلافت از دست طلحه و زبير بدر رفت آن رخنه عظيم در خلافت آن حضرت كردند و عايشه را بعراق بردند و فتنه جنگ جمل برپا شد و جنگ جمل مقدمه و تمهيدى بود از براى جنگ صفين زيرا كه اگر جنگ بصره نبود معاويه جرأت بر مخالفت نميكرد و بوهم اهل شام انداخت كه على عليه السّلام فاسق شد بمحاربه عايشه و مسلمانان را و آنكه طلحه و زبير را كشت و ايشان اهل بهشت بودند و هر كه مؤمنى از اهل بهشت را بكشد او از اهل جهنم است پس معلوم شد كه فساد صفين از فساد جمل متولد شد و فرع آن بود و از فساد صفين و گمراه شدن معاويه ناشى شد هر فسادى و قبيحى كه جارى شد در ايام بنى اميه و فتنه عبد اللّه بن زبير نيز فرعى از فروع قتل عثمان لعين بود زيرا كه عبد اللّه دعوى كرد كه چون عثمان يقين بقتل خود بهم رسانيد نض خلافت از براى من كرد و مروان الحكم و جمع ديگر بر اين گواهند پس نمى‌بينى كه سلسله اين امور چگونه بهم پيوسته است و هر فرعى متفرع بر اصلى است و هر شاخى بدرختى پيوسته است و از هر آتشى شعله‌اى افروخته است و همه منتهى ميشود بشجره خبيثه شورى كه عمر در زمين فتنه و ضلالت غرس نمود و گفت عجيب‌تر از اين آن بود كه بعمر گفتند كه سعيد بن عاص و معاويه و اكثر منافقين كه داخل مؤلفة قلوبهم بودند و اسيرشده‌هاى جنگ و فرزندان ايشان كه بجبر ايمان را اظهار ميكردند حاكم و والى كردى و على عليه السّلام و عباس و زبير و طلحه را ولايتى و حكومتى ندادى در جواب گفت اما على تكبرش زياده از آن است كه از جانب من قبول حكومت بكند و اما اين جماعت ديگر از قريش ميترسم كه منتشر شوند در شهرها و فساد بسيار بكنند پس كسى كه از حكومت ايشان خائف باشد كه فساد كنند و هر يك دعواى خلافت از براى خود كنند چگونه نترسيد در وقتى كه شش نفر را در مرتبه خلافت مساوى قرار داد از آن كه فساد بكنند پس معلوم شد كه جميع فتنه‌هاى اسلام متفرع بر شورى و سقيفه و ساير بدعتهاى ابو بكر و عمر شد. ششم‌ آنكه مثل سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار را كه باخبار و اتفاق ثابته صحيحه متفق عليهما از جمله اهل بيت و نيكوترين اهل زمين و ملازم حق و بامر الهى محبوب حضرت رسالت پناهى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و شيعيان حضرت امير عليه السّلام بودند و عباس عم حضرت را در شورى داخل نكرد و جمعى را كه باقرار خودش معيوب بهمه عيوب بودند و معدن نفاق و شقاق بودند صاحب اختيار و مرجع اين كار كرد. هفتم‌ آنكه در قضيه فدك كه امر جزئى بود متعلق بديهى دعوى و شهادت چهار معصوم را كه جناب احديت و حضرت رسالت شهادت بعصمت و طهارت و صدق و حقيت ايشان داده‌اند


[ 254 ]

بتهمت جر نفع رد كرد و در باب امامت كه رياست تمام امت در جميع امور و احكام دين و دنيا و آخرتست رجوع بجمعى نمود كه همه را شريك در آن امر كرده بود و تهمت جر نفع اصلا مانع نشد. هشتم‌ آنكه اگر بحسب ظاهر حضرت امير عليه السّلام را داخل شورى كرد اما تقسيم آن را بوجهى نمود و حيله كرد كه البته خلافت از جانب آن حضرت بگردد و بغض او ظاهر شود كه دليل واضح است بر كفر او چه در نهايت ظهور بود كه طلحه با وجود آن بغض نسبت بحضرت رسالت باعتراف عمر و عداوت حضرت امير عليه السّلام باعتبار ربط او با ابو بكر و معارضه حضرت با او در خلافت و همچنين عبد الرحمن با خويشى عثمان و ساير نسبتها ميان ايشان جانب عثمان را نميگذاشت و همچنين سعد كه از جمله بنى زهره و بنى اميه بود جانب عبد الرحمن و عثمان را نميگذاشت و ايشان با وجود او بخلافت حضرت راضى نميشدند و زبير كه باقرار عمر گاهى انسان و گاهى شيطان بود اگر با ايشان مى‌بود آن حضرت تنها ميماند و اگر در خدمت آن حضرت اقامت مينمود دو كس ميبودند و بر تقديرى كه سعد هم با ايشان موافقت ميكرد سه نفر ميشدند عبد الرحمن و طلحه البته موافقت نميكردند پس در هيچ‌يك از اين سه صورت خلافت بآن حضرت نميرسيد و ابن ابى الحديد گفته كه شعبى در كتاب شورى و جوهرى در كتاب سقيفه روايت كرده‌اند از سهل بن سعد انصارى كه گفت چون حضرت امير عليه السّلام و عباس از مجلس عمر برخاستند در روزى كه بناى شورى گذاشت من از عقب ايشان ميرفتم شنيدم كه آن حضرت به عباس گفت كه باين تدبير عمر خلافت از دست ما بدر رفت عباس گفت چگونه دانستى حضرت فرمود نشنيدى كه مى‌گفت در جانبى باشيد كه عبد الرحمن در آنجانب است و سعد مخالفت عبد الرحمن نميكند زيرا كه پسر عم اوست و عبد الرحمن نظير عثمان و داماد او است و هرگاه اينها در يك طرف جمع شوند اگر آن دو نفر ديگر با من باشند فايده نخواهد كرد چه جاى آنكه من اميد بهر دو بلكه بيكى از آنها نيز ندارم و با اين مراتب مطلب عمر اين بود كه بفهماند بمردم كه عبد الرحمن افضل است از ما و بخدا سوگند كه اول ايشان كه ابو بكر بود بر ما فضيلت نداشت چه جاى عبد الرحمن و بخدا سوگند كه اگر عمر در اين مرض نميرد من خاطر نشان او خواهم كرد بدى عاقبت آنچه را از اول تا آخر با ما كرد و اگر بميرد و البته خواهد مرد ايشان اتفاق خواهند كرد كه خلافت را از ما بگردانند و اگر بكنند جزاى خود را از من خواهند يافت و اللّه كه من رغبت بپادشاهى ندارم و دنيا را نميخواهم و ليكن ميخواهم عدالت را در ميان مردم ظاهر گردانم و قيام نمايم باحكام خدا و سنت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم‌


[ 255 ]

اگر كسى گويد كه هرگاه حضرت ميدانست كه خلافت باو نميرسد چرا داخل شورى ميشد جوابش آنست كه چون ابو بكر و عمر در روز اول آن حديث را وضع كردند كه نبوت و خلافت در يك سلسله جمع نميشود و عمر نيز مكرر اين را ميگفت و در خاطرهاى مردم مركوز شده بود اگر حضرت داخل شورى نميشد هرگز احتمال خلافت ببنى هاشم نميدادند و حق باو بر نميگشت چون حضرت بامر او داخل شورى شد دانستند كه آن روايت موضوع و آن حرف بى‌اصل بوده است چنانچه ابن بابويه از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه چون عمر نامه شورى را نوشت در اول صحيفه نام عثمان را نوشت و على را در آخر همه نوشت عباس بحضرت گفت كه تو را بعد از همه نوشته است و ترا بيرون خواهند كرد از من بشنو و داخل شورى مشو حضرت جواب باو نگفت چون با عثمان بيعت كردند عباس گفت نگفتم چنين خواهند كرد حضرت فرمود كه اى عم داخل شدن من سببى داشت كه بر تو مخفى بود نشنيدى كه عمر بر منبر گفت كه خدا بر اهل بيت نبوت و خلافت را جمع نخواهد كرد من خواستم كه او بزبان خود تكذيب خود بكند و مردم بدانند كه آنچه پيشتر ميگفت باطل و دروغ بود و ما صلاحيت خلافت داريم پس عباس ساكت شد و ايضا در امور و افعال ايشان مصالح بسيار است كه عقول ناقصه ما بآنها نميرسد و اين نيز معلوم بود كه اگر آن حضرت داخل در شورى نميشد جبر ميكردند او را بر بيعت يكى از آنها و ممكن بود كه مردم توهم كنند كه حضرت به رضا و رغبت ترك خلافت كرده و با آنها بيعت كرده است بخلاف آنكه داخل در شورى شود و طلب حق خود بكند و حجتها بر ايشان تمام كند كه توهم رضا و اختيار برطرف شود چنانكه طبرى در اين قصه روايت كرده است كه عبد الرحمن بآن حضرت گفت كه يا على بر جان خود راهى مگشا كه كشته شوى من نظر كردم و با مردم مشورت كردم ايشان كسى را معادل عثمان نميدانند پس على عليه السّلام بيرون آمد و فرمود كه آنچه مقدر شده است خواهد شد و در روايت ديگر طبرى چنين است كه چون مردم با عثمان بيعت كردند على عليه السّلام مضايقه كرد در بيعت عثمان عثمان اين آيه را خواند كه در شأن خودش و امثال او كه بيعت رسول را شكستند نازل شده‌ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى‌ نَفْسِهِ‌ تا آخر آيه چون حضرت اين تهديد را شنيد برگشت و بيعت كرد و ميفرمود كه مكر كردند و عجب مكرى كردند و سيد مرتضى از بلادرى كه از معتبرترين مورخين عامه است روايت كرده است كه چون عبد الرحمن با عثمان بيعت كرد حضرت امير ايستاده بود نشست عبد الرحمن گفت بيعت كن و اگر نكنى گردنت را ميزنم و در آن روز بغير از او كسى شمشير نداشت پس على غضبناك بيرون‌


[ 256 ]

رفت اصحاب شورى از پى او رفتند و گفتند بيعت كن و الا جهاد ميكنيم پس برگردانيدند حضرت را تا بيعت كرد پس با اين احوال و خصوصيات بر همه ظاهر شد كه بيعت از روى رضا نبود و اجماعى متحقق نشد و چگونه شائبه اختيار مى‌باشد با تهديد بقتل و جهاد و سيد مرتضى (رض) گفته است كه اول مكرى كه عبد الرحمن كرد آن بود كه اول خود را از ميان بدر كرد كه مردم او را بى‌غرض بدانند و هر چه بگويد قبول كنند و مكر ديگر آنكه بر حضرت امير عليه السّلام عرض كرد خلافت را اما بشرطى كه علم داشت كه حضرت با آن شرط قبول نميكند با آنكه گفت بشرط آنكه بسيرت ابو بكر و عمر عمل كنى و ميدانست كه حضرت سيرت ايشان را بدعت و باطل ميداند و قبول اين شرط نخواهد كرد و نميتوانست حضرت اظهار اين كرد كه سيرت ايشان باطل بود زيرا كه همين را سبب قدح در او ميكردند و ايضا محال بود عمل بسيرت هر دو كردن زيرا كه سيرت آنها نيز با هم موافق نبود و باين مكر واضح چنين امر باطلى را از پيش بردند. نهم‌ آنكه در چهار صورت امر بقتل اين جماعت نمود مخالفت با عبد الرحمن يا ساير اولياى عثمان يا بر چيزى قرار نگرفتن رأى ايشان و اينها چه نحو معصيتى بودند كه باينها مستحق قتل شوند و امر او و رأى عبد الرحمن و ديگران بچه دليل حجت بود و كدام امر خدا و رسول دلالت بر وجوب اطاعت ايشان نمود كه مخالفت ايشان موجب قتل جمعى از مسلمين كه بنص قرآن قتلشان حرام و از اكبر كباير است شود. دهم‌ آنكه در ميان ايشان امر بقتل حضرت امير عليه السّلام نمود بلكه امر بقتل نبود مگر براى آن حضرت و اتباع او چنانچه از حيله تقسيم ظاهر شد با آنكه بسندهاى صحيح از طرق مخالف و مؤالف ثابت شده كه حب او ايمان و بغض او كفر است و حرب او حرب رسول خدا و سلم او سلم آن حضرت است. يازدهم‌ آنكه بر تقدير وجوب اطاعت رأى اين جماعت و ايجاب مخالفت ايشان قتل مسلمين را خصوصا آن معصوم بزرگوار را كدام دليل دلالت بر خصوص تعيين اين مدت كرد كه اگر از سه روز بگذرد واجب القتل ميشوند. دوازدهم‌ آنكه حضرت امير عليه السّلام را با آن مناقب و مفاخر كه به روايات صحاح ايشان ثابت شد و اكثر گذشت كه از حق و از قرآن جدا نميشود و باب مدينه علم و حكمت است و امام حق و حجت بر جميع خلق است با ساير مناقب كه مذكور شد امر كرد كه اطاعت عبد الرحمن بكند كه از همه مناقب عارى بود و ميدانست كه جانب عثمان كه عم


[ 257 ]

زاده و دامادش بود نمى‌گذارد و باعتراف خودش ضعيف الرأى و محب قوم خود بود و به اين علت قابل خلافت نيست و رأى او را بر رأى آن حضرت ترجيح داد و اطاعتش را بر او واجب نمود تا حدى كه اگر خلاف رأى او كند او را بكشند عناد و كفر و نفاق و ضلالت از اين بالاتر نميباشد. سيزدهم‌ هرگاه باتفاق مؤالف و مخالف حضرت امير عليه السّلام قرين كتاب الهى است و هرگز از حق جدا نيست و سفينه نجات و اعلم امت است و بطريقه شيخين راضى نشد و به همين سبب از خلافت كه حق مخصوص او بود گذشت از اين واضح‌تر دليلى نميباشد بر ضلالت ايشان و بطلان طريقه ايشان زيرا كه طريقه ايشان موافق كتاب خدا و سنت رسول (ص) بود چرا حضرت آن را قبول كرد و اين را قبول نكرد و چرا با آنكه او را قبول كرده بود عبد الرحمن بسبب قبول نكردن اين بخلافت آن حضرت راضى نشد و اگر مخالف آن بود مخالفت خدا و رسول عين كفر است. چهاردهم‌ آنكه عثمان چون باين شرط راضى شد بطلان خلافت و ضلالت او هم مثل ايشان ظاهر شد و ايضا بر تقدير صحت اجتهاد على عليه السّلام و عثمان اگر مجتهد نبودند پس بمذهب سنيان قابل خلافت نبودند زيرا كه شرط اعظم خلافت نزد ايشان اجتهاد است پس چرا عمر ايشان را داخل شوراى خلافت و عبد الرحمن تكليف بيعت كرد و اگر مجتهد بودند چرا عبد الرحمن شرط ميكرد كه باجتهاد خود عمل نكنند و از اجتهاد ابو بكر و عمر تجاوز ننمايند و چرا عثمان قبول اين شرط ميكرد و اگر اين شرط جايز است پس فايده شرط اجتهاد در خلافت چيست و ايضا هرگاه باجتهاد مخالفت حضرت رسول (ص) كه واجبست متابعت او بنصوص قرآنى جايز باشد چنانكه سنيان تجويز ميكنند و خطاهاى ابو بكر و عمر را بآن توجيه مى‌كنند چرا مخالفت آن دو جاهل باطل جايز نباشد و وجوه ديگر از خطا در اين قضيه هست كه استيفاى آن موجب تطويل كلام است و آنچه مذكور شد براى عاقل متدبر كافى است. طعن يازدهم‌ آنكه ابو بكر را در خانه حضرت رسول دفن كردند و وصيت كرد كه او را در آن خانه مقدسه دفن كردند و آن جايز نبود بر چندين وجه‌ وجه اول‌ آنكه تصرف در ملك غير به غير جهت شرعى جايز نيست‌ وجه دويم‌ آنكه نهى كرد حق تعالى از داخل شدن در خانه آن حضرت بغير اذن‌ وجه سيم‌ آنكه كلنگها در نزد قبر شريف آن حضرت بر زمين زدند و حق تعالى نهى كرده از آنكه صدا نزد آن حضرت بلند كنند و حرمت مؤمن‌


[ 258 ]

خصوصا آن حضرت در حيوة و موت يكى است و در هر دو حال رعايت آن واجب و تفصيل سخن در اين باب آنست كه موضع قبر رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از آن نيست كه يا تا وقت وفات بر ملكيت آن حضرت باقى بود يا در حال حيات از آن حضرت بعايشه منتقل شده بود چنانچه بعضى از سنيان ادعا كرده‌اند و بنا بر اول خالى از آن نيست كه بميراث بديگران رسيد يا صدقه بود اگر ميراث بود پس جايز نبود ابو بكر و عمر را كه امر كنند بدفن ايشان در آنجا مگر بعد از طلب رضا از ورثه و در هيچ روايتى و خبرى نقل نشده است كه از ورثه رخصتى طلبيده باشند يا بخريدن و امثال آن از ايشان گرفته باشند و اگر صدقه بود بايست كه از مسلمانان خريده باشند يا رضائى تحصيل كرده باشند و اگر انتقال در حال حيات بود بايست در اين باب حجتى يا شاهدى از عايشه بطلبند چنانچه از حضرت فاطمه طلبيدند و از براى آنكه در نظر عوام تسويلى كند فرستاد بنزد عايشه و از او رخصت طلبيد و بر هر تقدير بر عاقل خبير ظاهر است كه رخصت عايشه فايده نداشت زيرا كه اگر صدقه بود همه مستحقان در آن شريك بودند و رخصت عايشه فايده نداشت و اگر ميراث بود تصرف در آن پيش از قسمت بدون رخصت ساير ورثه حرام بود و اذن عايشه بتنهائى فايده نداشت و روايت كرده‌اند كه فضال بن حسن روزى گذشت بر مجلسى كه ابو حنيفه با جماعت بسيار از شاگردان نشسته بود و مشغول افاده بود با رفيق خود گفت و اللّه تا ابو حنيفه را خجل و ملزم نكنم از اين موضع نروم پس به نزديك رفت و بر ايشان سلام كرد و گفت اى ابو حنيفه من برادرى دارم ميگويد بهترين مردم بعد از حضرت رسالت على است و من ميگويم كه بهترين مردم بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ابو بكر است و بعد از او عمر دليلى براى من بگو كه بر او حجت كنم ابو حنيفه ساعتى سر بزير انداخت پس سر برداشت و گفت بس است از براى كرامت ايشان و فخر ايشان آنكه ايشان همخوابه آن حضرت‌اند در قبر او كدام حجت از اين واضح‌تر ميباشد فضال گفت من گفتم اين را با برادرم او گفت اگر آن موضع از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود پس ايشان ظلم كردند بدفن كردن در موضعى كه حقى در آن نداشتند و اگر از ايشان بود و بحضرت بخشيده بودند بد كردند رجوع در بخشيده خود كردند و عهد را شكستند ساعتى سر بزير انداخت پس گفت ايشان بازاى مهر دخترهاى خود در آن خانه مدفونند گفت من گفتم برادرم گفت تا حضرت مهر زنان را نميداد بر او حلال نميشد چنانچه حق تعالى فرموده‌ إِنَّا أَحْلَلْنا لَكَ أَزْواجَكَ اللَّاتِي آتَيْتَ أُجُورَهُنَ‌ ابو حنيفه گفت بگو بميراث دخترهاى خود در آنجا مدفونند فضال گفت من گفتم برادرم گفت كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه از دنيا رفت‌


[ 259 ]

نه زن داشت و بمجموع آنها هشت يك آن خانه ميرسيد پس بهر زنى حصه‌اى از نه حصه از هشت يك ميرسيد و آن بقدر شبرى نميشد چگونه جنازه بآن بزرگى را دفن كردند و ايضا ايشان فاطمه عليها سلام را ميراث ندادند و گفتند آن حضرت را ميراث نميباشد چون شد كه عايشه و حفصه ميراث بردند چون سخن باينجا رسيد ابو حنيفه گفت بيرون كنيد اين را كه خود رافضى است و برادرى ندارد و آنچه در كتب مبسوطه از دنائت نسب و حسب عمر و ولد الزنا بودن او مذكور است اين رساله گنجايش ذكر آنها ندارد و اللّه العالم بحقائق الامور. مطلب سيم در بيان قليلى از مطاعن عثمانست‌ و قبايح اعمال او مشهورتر از آنست كه احتياج بذكر داشته باشد و اندكى از آنها را در اين رساله بيان مى‌نمايم. طعن اول‌ آنست كه اقارب كافر منافق فاسق چند را كه اهليت هيچ امرى نداشتند حاكم و والى مسلمانان كرد و بر نفوس و فروج و اموال ايشان مسلط گردانيد چنانچه وليد برادر مادرى خود را والى و حاكم كوفه گردانيد و انواع فسوق و معاصى از آن پليد صادر شد و مدارش بر شرب خمر بود و ابن عبد البر در كتاب استيعاب و اكثر محدثان و مورخان روايت كرده‌اند كه روزى مست بمسجد آمد و نماز صبح را با مردم چهار ركعت كرد. پس در اثناى نماز بايشان گفت دماغى دارم اگر ميخواهيد زياده از چهار ركعت هم ميكنم و صاحب استيعاب بعد از آن گفته كه اين قصه از مشهوراتست و ثقات ايشان روايت كرده‌اند از اهل حديث و اهل اخبار و پس گفته‌اند كه خلافى نيست ميان اهل علم بتأويل آيه كريمه‌ إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا در شأن وليد نازل شده است و حق تعالى او را فاسق ناميده است و صاحب مروج الذهب و ديگران روايت كرده‌اند كه فسق او بحدى شايع شد كه بر منبر او را سنگباران كردند و او را بمدينه آوردند حضرت امير عليه السّلام او را حد شرب خمر زد اگر چه عثمان راضى نبود و مروان الحكم منافق را در خلافت خود دخيل كرد كه هر جور و عدوان كه خواست كرد و عبد اللّه بن ابى سرج را امير مصر كرد و چون مصريان از او شكوه كردند و بفرياد آمدند محمد بن ابى بكر را امير كرده فرستاد و پنهان بعبد اللّه نوشت كه چون اين جماعت بيايند سر و ريش بعضى از ايشان را بتراش و حبس كن و بعضى را بر دار بكش اهل مصر نامه را در راه گرفتند و بمدينه برگشتند و باين اسباب كشته شد. طعن دويم‌ آنكه حكم بن ابى العاص را كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را از مدينه بيرون كرد بسبب كفر و نفاق او و ايذاى بسيارى كه از او بآن حضرت ميرسيد و تا حضرت در حيات بود او را رخصت دخول مدينه نداد و چون حضرت از دنيا رحلت كرد باعتبار قرابتى كه با عثمان داشت و اتفاقى كه در نفاق يكديگر داشتند عثمان بنزد ابو بكر آمد و او را شفاعت كرد كه‌


[ 260 ]

او را رخصت دخول مدينه بدهد و ابو بكر راضى نشد و چون عمر خليفه شد باز استدعا كرد عمر راضى نشد و چون خود خليفه شد او را و امثال او را باعزاز و اكرام بمدينه آورد و هر چند حضرت امير عليه السّلام و زبير و طلحه و سعد و عبد الرحمن و عمار و ساير صحابه در اين باب سخن باو گفتند و اين عمل را بر او انكار كردند فايده نكرد و اين عمل هم مخالفت امر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و هم مخالفت سنت شيخين كه شرط كرده بود كه بطريقه ايشان عمل كند و اين امور را واقدى و ابن عبد البر و ديگران بطرق بسيار روايت كرده‌اند. طعن سيم‌ آنكه ابو ذر كه احدى از خاصه و عامه در فضيلت و سبق اسلام و بزرگوارى او شك ندارند و در صحاح خود احاديث بسيار در فضيلت او روايت كرده‌اند چون مكرر عثمان را بسبب ظلمها و بدعتها كه ميكرد مذمت و طعن ميكرد و در كوچه‌هاى مدينه ميگشت و ميگفت بشر الكافرين بعذاب اليم عثمان لعين او را از مدينه بيرون كرد و در شام فرستاد و در آنجا نيز از معاويه چون بدعتها و ستمها مى‌ديد و بر او انكار ميكرد و فضائل و مناقب حضرت امير عليه السّلام را زياد ميكرد و معاويه هر چه ميخواست او را بمال راضى كند قبول نميكرد و نزديك شد كه اهل شام را بر او بشوراند معاويه بعثمان نوشت كه اگر تو را احتياج بشام هست ابو ذر را از اينجا بيرون كن عثمان باو نوشت كه او را نزد من بفرست بر مركبى در نهايت درشتى و ناهموارى پس معاويه آن بزرگوار را بر شترى درشت روى برهنه سوار كرد و مرد غليظ عنيفى را بر او موكل كرد كه شب و روز براند و نگذارد كه خواب كند و آرام بگيرد و چون آن مرد عنيف آن پير ضعيف را بآن عنف آورد تا رسيدن بمدينه رانهايش مجروح شد و گوشتهايش ريخت و چون او را بنزد عثمان آوردند دست از نهى منكر برنداشت و احاديث كه در مذمت و لعن او و خويشان او از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيده بود نقل كرد عثمان تكذيب او كرد و حضرت امير فرمود ابو ذر دروغ نميگويد زيرا كه من از رسول خدا شنيدم كه گفت آسمان سبز سايه نيفكنده و زمين گردآلوده برنداشته سخن‌گوئى را كه راستگوتر از ابو ذر باشد پس صحابه كه حاضر بودند همه شهادت دادند كه ما از حضرت رسول اين را شنيديم كه در شأن ابو ذر بود عثمان گفت با صحابه كه من چكنم با اين شيخ دروغگو بزنم او را يا حبس كنم يا بكشم يا او را از بلاد بيرون كنم ميخواهد جماعت مسلمانان را پراكنده كند حضرت امير عليه السّلام فرمود من ميگويم در حق او آنچه مؤمن آل فرعون در حق موسى گفت پس آن آيه كريمه را خواند كه مضمونش اينست كه اگر دروغ ميگويد گناه دروغش بر او است و اگر راست ميگويد خواهد رسيد بشما بعضى از آنها كه شما را وعده ميدهد بدرستى كه خدا هدايت نميكند كسى را كه‌


[ 261 ]

عاصى و دروغ‌گو باشد پس عثمان لعين به ابو ذر گفت خاك در دهانت باد حضرت امير فرمود بلكه در دهان تو خواهد بود خاك و نقل كرده‌اند كه باعجاز آن حضرت چون آن ملعون را كشتند دهانش را پر از خاك يافتند پس عثمان تأكيد كرد كه كسى با ابو ذر نه نشيند و سخن نگويد بعد از چند روز باز او را طلبيد و گفت از بلاد ما بيرون رو گفت مرا بشام فرست كه با كافران جهاد كنم گفت ترا از شام طلبيدم كه آن ناحيه را فاسد كردى گفت پس بعراق بفرست گفت بنزد جماعتى ميخواهى بروى كه اهل شبهه‌اند و طعن بر امامان ميكنند گفت مرا بمصر بفرست بآن هم راضى نشد پس او را بربذه فرستاد كه دشمن‌ترين جاها بود نزد او و مردم را نهى كرد از مصاحبت او در آن غربت با محنت و مشقت بعبادت حق تعالى مشغول بود تا برحمت الهى واصل شد همه اين ظلمها كه بر ابو ذر واقع شد حضرت رسول (ص) او را خبر داده بود و فرمود كه تنها زندگانى خواهى كرد و تنها خواهى مرد و تنها محشور خواهى شد و تنها داخل بهشت خواهى شد و گروهى از اهل عراق متولى غسل و نماز تو خواهند شد و چون هنگام وفات او شد كسى بغير دخترش بر سر او نبود دختر گفت اى پدر من چگونه تنها بامر تو قيام نمايم ابو ذر گفت اى دختر حبيب من رسول خدا مرا خبر داده كه جمعى از حاج عراق تجهيز من خواهند نمود چون من فوت شوم جامه بر روى من بپوش و برو بر سر راه حاج و چون ايشان بيايند خبر فوت مرا بايشان برسان چون دختر بر سر راه آمد قافله عراق رسيدند و عبد اللّه بن مسعود و مالك اشتر و جمعى همراه بودند چون دختر خبر فوت ابو ذر را بايشان گفت همه محزون و گريان شدند و متوجه غسل و كفن و نماز و دفن او شدند و بعد از دفن همه گريستند و لعنت كردند بر كسى كه بر او ظلم كرده و او را از مدينه بيرون كرده و اين يك سبب ضرب و اهانت ابن مسعود بود چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد و در وقت بيرون كردن ابو ذر اهانت بسيار از عثمان و اصحاب او نسبت بحضرت امير واقع شد كه بمشايعت او رفت و كسى را كه با مثل ابو ذر كسى از كبار صحابه و اهل سوابق كه ترمذى و غير او در شأن او روايت كرده كه در زير آسمان و بر روى زمين از او راستگوترى نيست و او در زهد شبيه عيسى بن مريم است با فضايل بسيار ديگر كه در صحاح خود روايت كرده‌اند چنين ستمها روا دارد و نسبت بزبده اهل بيت رسالت آن اهانت‌ها بعمل آورد از اهل اسلام نميتوان شمرد او را چه جاى آنكه مستحق خلافت باشد. طعن چهارم‌ آنكه عبد اللّه بن مسعود را كه از اكابر صحابه ميدانند و زياده از عثمان احاديث در فضايل او نقل شده است وظيفه‌اش را قطع كرد و دو مرتبه او را زد يكى براى آنكه بر ابو ذر نماز كرد و چهل تازيانه بر او زدند و ديگرى براى آنكه مصحفش را طلبيد كه با مصحف خود كه تحريفات و كم و زياد كرده بود موافق گرداند و او نداد آن قدر زد كه دو استخوان‌


[ 262 ]

پهلويش را شكست و سه روز بعد از آن رحلت كرد و ابن ابى الحديد روايت كرده است كه در وقت رحلت او عثمان بعيادتش رفت و از او پرسيد كه از چه شكوه دارى گفت از گناهان خود گفت چه ميخواهى گفت رحمت خدا گفت طبيب برايت بياورم گفت طبيب بيمارم كرده است گفت ميخواهى وظيفه‌ات را كه قطع كرده‌ام باز برايت مقرر كنم گفت تا محتاج بودم قطع كردى اكنون كه مستغنى شدم ميدهى گفت براى فرزندانت باشد گفت ايشان را خدا روزى ميدهد گفت از براى من از خدا طلب مغفرت كن گفت از خدا ميخواهم كه حق مرا از تو بگيرد و وصيت كرد كه عثمان بر او نماز نكند و اصل زدن عثمان ابن مسعود را شهرستانى در كتاب ملل و نحل و صاحب روضة الاحباب و صاحب كتاب لطايف المعارف روايت كرده‌اند و شارح مقاصد و ديگران نيز تصديق و تسليم نموده‌اند. طعن پنجم‌ زدن عمار است كه از صحابه كبار است و كتب حديث خاصه و عامه مشحونست بذكر فضايل و مناقب او چنانچه ابن عبد البر در كتاب استيعاب روايت كرده است كه عايشه گفت احدى از اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيست مگر آنكه خواهم در حق او سخنى ميتوانم گفت مگر عمار ياسر كه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه گفت مملو است عمار از ايمان حتى كف پاهاى او بروايت ديگر پر است از كف پاهاى او تا نرمه‌هاى گوش او از ايمان و از خالد بن وليد روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود هر كه عمار را دشمن دارد خدا او را دشمن دارد خالد گفت كه از روزى كه اين را از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم او را پيوسته دوست ميداشتم و از انس روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه مشتاقست بهشت بسوى على عليه السّلام و عمار و سلمان و بلال و در صحيح ترمدى از انس روايت كرده است كه آن حضرت فرمود كه بهشت مشتاقست بسه نفر على عليه السّلام و عمار و سلمان و از عايشه روايت كرده‌اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه هرگز مخير نشد عمار ميان دو امر مگر آنكه اختيار كرد آنچه دشوارتر بود بدنش و در مشكاة از مسند احمد بن حنبل از خالد بن وليد روايت كرده است كه گفت ميان من و عمار نزاعى بود من سخن درشت بر روى او گفتم عمار بخدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفت و از من شكايت كرد و من نيز بخدمت آن حضرت رفتم و شكايت او كردم و با او غلظت و درشتى كردم و حضرت ساكت بود و عمار گريان شد حضرت سر برداشت و فرمود هر كه با عمار عداوت كند خدا با او عداوت كند و هر كه با او دوستى كند خدا با او دوستى كند خالد گفت پس بيرون آمدم و سعى بسيار نمودم در خوشنودى عمار و او را از خود راضى كردم و در جامع الاصول از صحيح بخارى روايت كرده‌


[ 263 ]

است از ابى سعيد خدرى كه چون مسجد حضرت رسول را بنا ميكردند ما يك خشت يك خشت برمى‌داشتيم و عمار دو خشت دو خشت برمى‌داشت حضرت رسول او را بر آن حال مشاهده كرد بدست مبارك خود خاك را از او ميريخت و ميگفت بيچاره عمار خواهد خواند ايشان را بسوى بهشت و خواهند خواند او را بسوى جهنم و عمار ميگفت پناه ميبرم بخدا از فتنه‌ها و اما كيفيت قصه عمار چنانچه اعثم كوفى در تاريخ و در كتاب فتوح و صاحب روضة الاحباب و غير ايشان روايت كرده‌اند آنست كه جمعى از صحابه حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اتفاق نمودند و فسوق و ظلمهاى عثمان را نوشتند و تهديدش كردند كه اگر ترك اين افعال نكند بر او شورش نمايند و بعمار دادند كه باو برساند چون باو داد يك سطر خواند و انداخت عمار گفت اى امير نامه اصحاب رسول خدا است مينداز و بخوان و تأمل كن و يقين بدان كه من خير ترا ميگويم پس غلامان را گفت كه دستها و پاهاى او را بر زمين كشيدند و آن قدر زدند او را كه از حركت انداختند پس خود پيش آمد و لگد چند با كفش بر شكم و اسافل اعضاى او زد آن قدر كه علت فتق بهم‌رسانيد و بيهوش شد و تا نصف شب بيهوش بود و نماز ظهر و عصر و شام و خفتن از او فوت شد و چون بعد از نصف شب بهوش آمد وضو ساخته و نمازها را قضا كرد و ايضا اعثم كوفى در تاريخ روايت كرده است كه چون خبر فوت ابو ذر بعثمان رسيد گفت خدا رحمت كند ابو ذر را عمار حاضر بود گفت خدا رحمت كند ابو ذر را و ما از دل ميگوئيم عثمان گفت تو را گمان اينست كه من از اخراج ابو ذر پشيمان شده‌ام گفت نه و اللّه اين گمان ندارم عثمان از اين سخن آزرده شد گفت بر گردنش بزنيد و از مدينه اخراجش كنيد به همانجا كه ابو ذر بود و تا من زنده‌ام بمدينه نيايد عمار گفت بخدا سوگند كه همسايگى سگان و گرگان مرا خوشتر است از همسايگى تو و برخاسته بيرون رفت و عثمان عزم اخراج او كرد بنى مخزوم كه اقارب عمار بودند اتفاق نموده بخدمت حضرت امير عليه السّلام رفته و گفتند عثمان عمار را زد و آزار كرد و ما تحمل كرديم اكنون امر باخراج او نموده اگر اين كار را بكند ميترسيم كه از ما كارى سر زند كه او و ما هر دو پشيمان شويم حضرت ايشان را تسلى داد و فرمود كه شما صبر كنيد تا من بروم و اصلاح كنم پس بنزد عثمان رفت و گفت در بعضى از كارها بى‌تابى ميكنى و سخن خيرخواهان را نميشنوى پيش از اين ابو ذر را كه از صلحاء مسلمانان و اخيار مهاجران بود از مدينه اخراج بربذه نمودى تا در غربت مرد و اين معنى را مسلمانان نپسنديدند و حالا ميشنوم كه اراده اخراج عمار دارى از خدا بترس و دست از عمار و ديگران بردار عثمان از اين سخن در غضب شد گفت اول ترا بايد بيرون كرد كه همه را تو ضايع ميكنى حضرت فرمود ترا حد آن نيست‌


[ 264 ]

كه با من اين سخن گوئى و اين كار توانى كرد و اگر خواهى و اللّه كه نتوانى و اگر شك دارى امتحان كن تا بدانى و بخدا سوگند كه فساد عمار و غير او همه از تست و ايشان گناهى ندارند كارهاى بد ميكنى كه تاب نميآورند و بزبان مى‌آورند و ترا خوش نميآيد پس برخاست و بيرون رفت و كسى كه در اين روايات تأمل كند ميداند كسى كه اذيت و اهانت و ستم و ضرب واقع سازد نسبت بكسى كه حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او آنها را گفته باشد و دشمن او را دشمن خدا شمرده باشد و نسبت بجناب مرتضوى صلوات اللّه عليه كه حب او ايمان و بغض او كفر و نفاق است آن سخنان گويد از ايمان و اسلام بهره ندارند و آنچه از اخبار معتبره خاصه و عامه ظاهر ميشود آنست كه عمده اسباب عداوت عثمان با عمار ولايت حضرت امير عليه السّلام بود چنانكه ابن ابى الحديد روايت كرده است از ابن عباس كه عثمان بمن گفت كه پسر عم تو و پسر خال من بمن چه‌كار دارد و از من چه ميخواهد گفتم كى را ميگوئى عم‌زاده من و خالوزاده تو بسيارند گفتم على را ميگويم گفتم و اللّه من از او بغير خوبى و خير چيزى نميدانم گفت و اللّه كه از تو پنهان ميدارد آنچه را بديگران ميگويد در اين اثناء عمار رسيد پرسيد كه چه ميگفتيد كه بعضى را شنيدم گفت همانست كه شنيدى عمار گفت بسا مظلومى كه خبر ندارد و ظالمى كه خود را بنادانى ميگذارد عثمان گفت تو از دشمنان ما و دوستان و اتباع ايشانى بعظمت خدا قسم كه اگر رعايت بعضى از امور نباشد ترا ادبى كنم كه تلافى گذشته و مانع آينده باشد عمار گفت اما دوستى على من از آن عذر نميخواهم و اما ادب كردن بر من حجتى ندارى بلكه من بر تو حجت دارم و من تابع سنتم و تو تابع بدعت عثمان گفت و اللّه كه تو از اعوان و انصار شر و مانعان خير هستى عمار گفت من خلاف اين را از حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم روزى كه از نماز جمعه مراجعت كرده بود و تو آمدى و ديگرى نبود من سينه و جبين مبين آن حضرت را بوسيدم فرمود بتحقيق كه تو ما را دوست ميدارى و ما ترا دوست ميداريم و بدرستى كه تو از اعوان خير و مانعان شرى عثمان گفت چنين بودى اما بعد از آن تغيير كردى عمار دست بدعا برداشت و گفت بابن عباس آمين بگو و سه مرتبه گفت خدا تغيير ده هر كه آن را تغيير داد و اين حكايات از چندين جهت دليل است بر كفر و فسق و ظلم عثمان اول ايذاى عمار چند بار و نفرين عمار بر او سه بار و نسبت شر بافعال حضرت امير عليه السّلام دادن و اهل شر گفتن آن حضرت را و بغض و عداوت آن حضرت كه خود دعوى كرد كه اگر دروغ گفت فسق بلكه كفر و اگر راست گفت بيقين كفر است زيرا كه معلوم است كه آن حضرت با مؤمن و مسلم البته بغض و عداوت نميدارد و بغض او بآن حضرت كه از كلام خودش مستفاد است عين كفر و نفاق است‌


[ 265 ]

طعن ششم‌ آنكه خمس كه مخصوص اهل بيت است و اموال بيت المال و ساير اموال مسلمانان را باولاد و اقارب خود زياده از اندازه داد و از آن جمله بچهار كس كه چهار دختر خود را بايشان داده بود چهار صد هزار دينار داد كه تقريبا بحساب اين زمان شصت هزار تومان است و از مال افريقيه بمروان لعين صد هزار دينار داد و بروايت كلبى و شهرستانى دويست هزار دينار كه سى هزار تومان بوده باشد و بروايت واقدى همه آن مال را باو داد و گفت كه ابو بكر و عمر از اين مال بخويشان خود ميدادند من هم بخويشان خود ميدهم و ايضا او روايت نموده كه مال عظيمى از بصره آوردند همه را جمع كرده بكاسه ميان اهل و اولاد خود قسمت كرد و هم او روايت كرده است كه شتر بسيار از زكاة آوردند همه را بحارث بن الحكم داد و حكم بن ابى العاص را والى زكاة بنى قضاعه كرد و سيصد هزار دينار رسيد همه را باو داد و صد هزار دينار بسعيد بن ابى العاص داد و مردم طعن و ملامتش نمودند و روايت كرده‌اند كه سعد بن ابى وقاص كليدهاى بيت المال را در مسجد انداخت و گفت من ديگر خازن بيت المال نخواهم بود با اين سلوك كه بطريد رسول اللّه صد هزار دينار ميدهد و ابو مخنف روايت كرده است كه عثمان نوشت بعبد اللّه بن ارقم خازن بيت المال كه بعبد اللّه بن خالد كه از خويشان عثمان بود سيصد هزار دينار و بهر يك از جمعى كه رفيق او بودند صد هزار دينار بدهد او نوشته را رد كرد و آن مبلغها را نداد عثمان گفت تو خازن مائى هر چه ميگويم بكن عبد اللّه گفت من خود را خازن مسلمانان ميدانستم خازن تو غلام تست كليدهاى خزينه را آورد و بر منبر آويخت و بروايت ديگر پيش او انداخت و قسم ياد كرد كه هرگز متوجه اين امر نشود و عثمان كليدها را بنايل غلام خود داد و واقدى روايت كرده است كه بعد از اين واقعه زيد بن ثابت را فرمود كه سيصد هزار درهم از بيت المال از براى عبد اللّه بن ارقم برد و گفت امير فرستاده كه صرف عيال و اقرباى خود كنى عبد اللّه گفت مرا باين مال حاجتى نيست و من براى آنكه عثمان مزد بمن بدهد خدمت بيت المال نكردم و بخدا سوگند اگر اين از مال مسلمانانست كار من اين قدر نيست كه مزدش سيصد هزار درهم باشد و اگر مال عثمانست نميخواهم كه ضرر باو برسانم كه او بيت المال را بهر كه خواهد بغير حق بدهد و ابن ابى الحديد روايت كرده است از زهرى كه جوهرى از خزينه پادشاه عجم نزد عمر آوردند كه چون آفتاب بر او ميتابيد مثل منقل آتش شعاعش بلند ميشد بخازن بيت المال گفت اين جوهر را ميان مسلمانان قسمت كن گمان دارم بر سر اين بلا و فتنه عظيمى ميان مسلمانان حادث شود خازن گفت اين يك جوهر را بهمه قسمت نميتوان كرد و كسى‌


[ 266 ]

نيست كه تواند از عهده قيمتش برآيد كه اين را بخرد و شايد سال ديگر حق تعالى فتحى مسلمانان را روزى كند كه كسى را اين قدر قدرت بهم‌رسد كه تواند اين را خريد گفت پس در بيت المال ضبط كن و آن گوهر بود تا عمر كشته شد عثمان آن را بدختران خود داد و ايضا ابن ابى الحديد روايت كرده است كه مردى بخدمت حضرت امير عليه السّلام آمد كه از عثمان براى او چيزى بگيرد فرمود كه او حمال خطايا است نه و اللّه هرگز نزد او بشفاعت نروم و صاحب استيعاب و ديگران روايت كرده‌اند كه بعد از كشتن عثمان سه زن از او ماند و بعضى چهار زن گفته‌اند كه از ثمن تركه او بهر يك هشتاد و سه هزار دينار رسيد كه مجموع تركه دويست و چهل و نه هزار دينار يا سيصد و سى و دو هزار دينار باشد كه مبلغ اخير تقريبا نزديك به پنجاه هزار تومان باشد و در اين باب روايات و اخبار بسيار است كه اين رساله گنجايش ذكر آنها را ندارد و كسى كه در اموال مسلمانان خصوصا خمس ذوى القربى اين قدر از براى خود و اقارب خود تقلب نمايد كه صرف فسق و فجور و اسراف و تبذير و زينت كند و فقراء و مساكين در مشقت و عسرت بوده باشند كى اهليت خلافت عامه مسلمانان را دارد با آنكه خلاف شرطيست كه در اول بر او اقرار كردند كه بطريقه ابو بكر و عمر عمل كند و عمر اگر چه تفضيل در عطا را او بدعت كرد اما بنحوى ميكرد كه در نظر عوام مشتبه ميشد و جهات واقعيه را فى الجمله رعايت ميكرد و خود كم تصرف مينمود و عثمان رسوائى را بحدى رسانيد كه خيانت و شقاوت او بر عالميان ظاهر شد تا آنكه بقتل او منتهى شد. طعن هفتم‌ آنكه جمع كرد مردم را بر قرائت زيد بن ثابت و بس براى آنكه دوست عثمان و دشمن امير المؤمنين عليه السّلام بود و چون خواست مناقب اهل بيت و مثالب اعداى ايشان را از قرآن بيندازد او را براى جمع قرآن اختيار كرد و باين سبب قرآنى كه حضرت امير عليه السّلام بعد از وفات حضرت رسول جمع كرد با آنكه اعلم خلق بود بكتاب و سنت رسول قبول نكردند و چون عمر خليفه شد از حضرت امير عليه السّلام آن قرآن را طلبيد كه آنچه را او نخواهد باطل كند حضرت نداد و فرمود مس نميكند آن مصحف را مگر مطهرون از فرزندان من و ظاهر نمى‌شود آن تا قائم از اهل بيت من ظاهر شود و مردم را بر خواندن و عمل نمودن بآن بدارد و عثمان چون خواست كه قرآن را جمع كند زيد بن ثابت را امر كرد بجمع كردن او و مصحفهاى ديگر را كه عبد اللّه بن مسعود و ديگران داشتند بجبر گرفت و سوزانيد و بعضى گفته‌اند جوشانيد در ديگ و بعد از آن سوخت تا كسى را بر آنها اطلاع بهم نرسد و يك سبب زدن ابن مسعود و اهانت او اين بود كه راضى نميشد كه مصحف خود را بايشان بدهد بآن خفت و اهانت از


[ 267 ]

او گرفتند و سوزاندند و مصحفى كه الحال در ميان است و مشهور بصحف عثمانست آن نسخه‌ايست كه از آن برداشته‌اند و چون اين خبر بعايشه رسيد گفت اقتلوا حراق المصاحف يعنى بكشيد بسيار سوزاننده مصحفها را و اين عمل از چندين جهت متضمن طعن و استحقاق لعن او است‌ (اول) آنكه رد كلام حق تعالى كرد و آن كفر است چنانكه فرموده است‌ أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتابِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَما جَزاءُ مَنْ يَفْعَلُ ذلِكَ مِنْكُمْ إِلَّا خِزْيٌ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يُرَدُّونَ إِلى‌ أَشَدِّ الْعَذابِ‌ يعنى آيا ببعضى از كتاب ايمان مى‌آوريد و ببعضى كافر ميشويد پس نيست جزاى كسى از شما كه اين كار كند مگر خوارى عظيم در دنيا و در روز قيامت بر ميگردند بسوى بدترين عذاب و اين مصداق حال آن بد مآل است كه در دنيا به خوارى كشته شد و بعذاب عظيم آخرت رسيد و ايضا كراهت داشت از نزول بعضى از آيات كه محو كرد و اين موجب حبط اعمالست چنانچه حق تعالى فرموده است‌ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ‌ يعنى اين بسبب آنست كه نخواستند آنچه را خدا فرستاده است پس حبط كرد خدا عملهاى ايشان را و اما دويم‌ آنكه نهايت استخفاف بكلام الهى و مصاحف بسيار نمود و استخفاف بمصحف عين كفر است و استخفافى عظيم‌تر از جوشانيدن و سوزانيدن نيست‌ سيم‌ آنكه ترجيح قرائت زيد بن ثابت از جمله قراء قرآن ترجيح مرجوح و متضمن رد قول حضرت رسول است زيرا كه احاديث بسيار در صحاح خود روايت كرده‌اند كه قرآن بر هفت حرف نازل شد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منع نميكرد مردم را از قرائت مختلفه چنانچه بخارى از ابن عباس روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه جبرئيل قرآن را بر يك حرف خواند و من پيوسته از او طلب زيادتى ميكردم و او زياد ميكرد تا به هفت حرف رسيد و در جامع الاصول از صحيح بخارى و مسلم و مالك و ابو داود و نسائى بسندهاى ايشان از عمر ابن الخطاب روايت كرده است كه گفت شنيدم از هشام بن الحكم در حيات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه او سوره قرآن را ميخواند پس گوش دادم قرائت او را حروف بسيار خواند كه من از حضرت رسول (ص) نشنيده بودم نزديك شد كه در اثناى نماز با او معارضه كنم پس صبر كردم تا سلام گفت پس رداى او را در گردن او پيچيدم و گفتم اين قرائت را كه خواندى از كى شنيدى گفت از رسول خدا گفتم دروغ ميگوئى من از رسول خدا ص بنحو ديگر شنيدم پس او را كشيدم و بخدمت آن حضرت بردم و گفتم من سوره قرآن را از اين شنيدم كه ميخواند بغير آن نحوى كه از تو شنيده بودم حضرت فرمود رها كن او را پس گفت يا هشام بخوان هشام بخواند بنحوى كه من از او شنيده بودم حضرت فرمود كه چنين نازل شده است پس گفت بخوان اى عمر من خواندم بنحوى كه‌


[ 268 ]

ميدانستم فرمود كه چنين نازل شده است بدرستى كه اين قرآن بر هفت حرف نازل شده است و بخوانيد آنچه ميسر باشد از آن ترمدى گفته است اين حديث صحيح است و ايضا در جامع الاصول از مجموع صحاح خمسه مذكوره از ابى بن كعب مثل اين حديث را روايت كرده است و احاديث بسيار ديگر موافق اين مضامين روايت كرده‌اند كه ذكر آنها موجب تطويل كلام است پس جمع كردن همه بر يك قرآن و يك قرائت و منع از قرائت ديگر مخالف حكم رسول است باعتقاد ايشان و بدعت در دين است و اگر گويند مراد قرائت سبعه مشهوره است آن باطل است زيرا كه باتفاق قراء اين اختلافات در خواندن مصحف عثمان بود كه هفت مصحف نوشت و يكى را در مدينه گذاشت و شش مصحف ديگر را باطراف بلاد فرستاد و چون برسم الخط نوشته بود و كلماتى كه مشتمل بر الف بود الف را انداخته بود باين جهات اختلاف قرائت در مصحف عثمان بهم رسيد و اختلافى كه در روايات ايشان وارد شده است تنزيل بر اين نميتوان نمود و صاحب كتاب نشر كه امام قراء و قدوه ايشانست تصريح نموده است باينكه اين سبعه آن سبعة احرف نيست كه در روايات وارد شده است و از اشتراك لفظ سبعه بعضى از جهال اين توهم كرده‌اند بدان كه اين را ما بر ايشان الزام مينمائيم باعتبار احاديثى كه در صحاح ايشان وارد شده است و رد نميتوانند كرد و از احاديث ائمه ما عليه السّلام ظاهر ميشود كه قرآن حرف واحد است و از خداوند واحد نازل شده است و آن مصحفى است كه حضرت امير عليه السّلام آورد و ايشان قبول نكردند و احاديث ايشان يا موضوع است و آنها را وضع كرده‌اند از براى آنكه نبايد قرآن آن حضرت را قبول كنند و اختيار زياده و نقصان داشته باشند يا آنكه مراد از آنها آنست كه چون قرآن جمع نشده بود و متفرق بود تجويز فرموده باشند كه آنچه ميدانند از آيات و سور در نماز و غير آن بخوانند و اما ترجيح مرجوح زيرا كه احاديث صحاح ايشان دلالت ميكند بر آنكه ابن مسعود و متابعت قرائت او راجح است از زيد بلكه دلالت ميكند بر آنكه متابعت قرائت او واجبست و ترك قرائت او جايز نيست چنانچه صاحب استيعاب روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه قرآن را از چهار كس بياموزيد و ابتداء بابن مسعود كرد و بعد از آن معاذ بن جبل و ابى بن كعب و سالم مولاى حذيفه و فرمود كه هر كه خواهد قرآن را نيكو و تازه بخواند بروشى كه نازل شده است بقرائت ابن ام عبد بخواند يعنى ابن مسعود. و از ابو وايل روايت كرده است كه گفت شنيدم از ابن مسعود كه ميگفت من داناترين اين امتم بكتاب خدا و بهترين ايشان نيستم و در كتاب خدا هيچ سوره‌اى و آيه‌اى نيست مگر آنكه ميدانم در چه چيز نازل شده است و كى نازل شده است و ابو وايل گفت نشنيدم كسى اين‌


[ 269 ]

سخن را بر او انكار كند و از ابو ظبيان روايت شده است كه گفت ابن عباس از من پرسيد كه بكداميك از دو قرائت قرآن ميخوانى گفتم بقرائت اول كه قرائت ابن مسعود است گفت بلكه آن قرائت آخر است جبرئيل هر سال يك مرتبه قرآن را بر رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض ميكرد و در سالى كه از دنيا مفارقت ميكرد دو مرتبه بر او عرض كرد و در آن وقت ابن مسعود حاضر بود پس دانست آنچه تغيير يافت و آنچه نسخ شد از قرآن و ايضا از على عليه السّلام سؤال كردند از حال ابن مسعود فرمود قرآن را خواند و سنت را دانست و همين بس است از براى او و از شقيق روايت كرده است از ابو وايل كه چون امر كرد عثمان در مصاحف آنچه امر كرد عبد اللّه بن مسعود برخاست و خطبه‌اى خواند و گفت امر ميكند مرا كه قرآن را بقرائت زيد بن ثابت بخوانم بحق خدائى كه جانم بدست اوست كه من از دهان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هفتاد سوره را ياد گرفتم و زيد در آن وقت كاكلى بر سر داشت و با كودكان بازى مى‌كرد و بخدا سوگند كه از قرآن نازل نشد چيزى مگر آنكه ميدانم در چه چيز نازل شده است و هيچ كس داناتر نيست از من بكتاب خدا و اگر ميدانستم كسى را كه از من داناتر باشد بكتاب خدا و شتر مرا بنزد او ميتواند رسانيد البته بنزد او ميرفتم پس شرم كرد از گفتار خود و گفت من بهترين شما نيستم شقيق گفت من در حلقه‌هائى كه اصحاب رسول در ميان آنها بودند شدم و نشنيدم كسى رد اين قول بر او بكند و در جامع الاصول اكثر اين احاديث را از صحاح ايشان روايت كرده است پس مصحف ابن مسعود را كه اين روايات صحيح ايشان در فضل او و امر باخذ قرآن از او وارد شده است ترك كردن و سوزاندن و جمع كردن مردم بر قرائت زيد كه عشر اين فضايل را در حق او روايت نكرده‌اند و مذمت او را روايت كرده‌اند تفضيل مفضول و رد قول رسول است و چون در كتاب استيعاب گفته است كه زيد عثمانى بود و در هيچ‌يك از جنگهاى حضرت امير عليه السّلام با انصار حاضر نشد معلوم ميشود كه باعث بر ترجيح مصحف او عداوت آن حضرت بوده است تا مناقب اهل بيت (ع) و مثالب اعداى ايشان را توانند بيرون كرد و از جمله مصحف‌ها كه اعتبار نكردند و سوزانيدند مصحف ابى بن كعب و معاذ بن جبل بود با آنكه در صحاح ايشان امر باخذ قرآن از ايشان وارد شده است بطرق متعدده چنانكه بعضى گذشت. طعن هشتم‌ كه از اعظم طعنها است آنكه كبار صحابه كه باجماع و اتفاق جميع مخالفان عدول بودند و اقوال و افعالشان را حجت ميدانند تفسيق و تكفير عثمان كردند و شهادت بر كفر و ظلمش دادند مثل عمار كه بطرق بسيار روايت كرده‌اند كه مكرر ميگفت‌


[ 270 ]

كه سه آيه در قرآن گواهى بر كفر عثمان مى‌دهد و من چهارم آنهايم و آيات اينهايند: وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ‌ يعنى هر كه حكم نكند بآنچه خدا فرستاده است پس ايشانند كافران و در آيه ديگر فرموده است كه ايشان فاسقانند و در جاى ديگر فرموده كه ايشان ظالمانند و من گواهى ميدهم كه او حكم كرد بغير آنچه خدا فرستاده است و ابو وايل روايت كرده است كه عمار ميگفت كه عثمان نامى در ميان مردم نداشت سواى كافر تا آنكه معاويه والى شد و اعثم در فتوح روايت كرده است كه عمرو بن العاص از عمار پرسيد كه عثمان را كه كشت گفت خدا و ابن ابى الحديد روايت كرده است كه عمرو بن العاص از عمار پرسيد كه عثمان را على كشت گفت خداى على كشت و على با او بود گفت تو با قاتلان او بودى گفت بودم و امروز هم با ايشان قتال ميكنم گفت چرا او را كشتيد گفت خواست دين ما را تغيير دهد او را كشتيم و مثل ابو ذر و ابن مسعود چنانكه گذشت و حذيفه گفت بحمد اللّه كه در كفر در عثمان شكى ندارم اما شكى كه دارم اين ستكه قاتل او كافرى بود كه كافرى را كشت يا مؤمنى بود ايمانش از همه مؤمنان افضل كه به نيت خالص مرتكب قتل او گشت و ايضا حذيفه ميگفت هر كه اعتقاد دارد كه عثمان مظلوم كشته شد در روز قيامت گناهش بيشتر است از گناه جمعى كه گوساله پرستيدند و از زيد بن ارقم پرسيدند كه شما چرا عثمان را كافر ميدانيد گفت بسه وجه: مال خدا را اسباب زينت و دولت اغنياء كرد و مهاجران اصحاب رسول خدا را مثل محارب خدا و رسول كرد و بغير كتاب خدا عمل كرد و عايشه پيراهن حضرت رسالت را بدست گرفت و گفت هنوز اين پيراهن كهنه نشده و تو دين آن حضرت را كهنه كردى و ايضا جميع صحابه كه در مدينه با سكينه بودند از مهاجران و انصار و ساير مردم بلاد كه بمدينه آمده بودند اجماع كردند بر قتل او بعضى مرتكب آن شدند و بعضى اعانت كردند و بعضى راضى بودند و انكار ننمودند و يارى او ننمودند مگر چند نفر قليلى كه در آن ظلمها و بدعتها با او شريك بودند پس سنيان كه خلافت ابو بكر را باجماع اثبات ميكنند بايد قائل شوند بوجوب قتل عثمان كه كاشف است از كفر او يا فسقى و كبيره‌اى كه موجب قتل باشد و معلوم است كه هر دو منافى استحقاق خلافتند و خليفه واجب القتل معنى ندارد يا اعتراف نمايند ببطلان اجماع خلافت ابو بكر زيرا كه اكثر آن جماعت در اين اجماع داخل بودند و كثرت اينها على اختلاف الاقوال ده هزار يا پانزده هزار يا بيست و پنج هزار كس بودند كه بر هر قولى اضعاف آنها بودند بلكه تمام اهل اسلام زيرا كه همه ايشان از دو حال خالى نبودند يا اتفاق بر قتلش نمودند يا ترك اعانت و نصرتش كردند حتى عايشه و معاويه چنانكه در تاريخ اعثم و


[ 271 ]

ساير كتب ايشان مسطور است كه با اينكه بسبب بغض و عداوت با حضرت امير عليه السّلام خون عثمان را بهانه كرده عالم را بر هم زدند وقتى كه اهل اسلام عزم قتل عثمان كردند عايشه اراده حج كرد و هر چند مروان التماس كرد كه حج را تأخير كن و مردم را از اين كار بازدار قبول نكرد و گفت دوست ميدارم كه عثمان در ميان جوالى باشد و او را در دريا افكنند تا هلاك شود و او را نعثل ميگفت بر سبيل مذمت يعنى ريش دراز احمق يا پير كفتار يا تشبيه ميكردند او را بمرد يهودى و صاحب نهايه و ساير مورخان و لغويان روايت كرده‌اند كه عايشه مكرر ميگفت اقتلوا نعثلا قتل اللّه نعثلا يعنى بكشيد اين پير احمق را يا مرد يهودى مانند را خدا او را بكشد و ابن ابى الحديد از استاد خود ابو يعقوب معتزلى نقل كرده است كه گفت حريص‌ترين مردم بر قتل عثمان كه ايشان را تحريص و ترغيب مينمود عايشه بود و چون معاويه را بمدد طلبيد گفت تا او اطاعت خداى نمود خدا هم رعايت او ميفرمود و بعد از آنكه او تغيير داد و حرمت دين خدا را نگاه نداشت خدا هم او را واگذاشت و كسى را كه خداى تعالى رعايت نكند من اعانت نميكنم و اينجا مورد همان مثل است كه ويل لمن كفره نمرود و مثل ابو ذر و عمار و ساير صحابه كبار در اين اجماع بودند كه آنجا مخالفت نمودند حتى حضرت امير عليه السّلام چنانچه سابقا دانستى آنجا بيعت نكرد مگر بعد از شش ماه و آن هم بجبر و اكراه و اينجا بقول بسيارى از سنيان فتوى بقتل او داد و بقول ديگران كراهت از آن نداشت بلكه راضى بود و گفت قتله اللّه و انا معه يعنى خدا او را كشت و من با او بودم يعنى با خدا و ايضا جمعى كه اتفاق بر قتل عثمان نمودند و مباشر قتل او بودند همان جماعت بعينه بعد از فراغ از آن اجماع بر خلافت حضرت امير عليه السّلام نمودند و با او بيعت نمودند و سنيان آن حضرت را باجماع خليفه و واجب الاطاعه ميدانند چرا اجماعشان در اينجا بايد معتبر باشد و در آنجا بايد معتبر نبوده باشد و ابن طعن مشتملست بر چندين طعن از براى اختصار با يكديگر ضم كرديم. طعن نهم‌ شهادت حضرت امير عليه السّلام كه ملازم حق و قرين قرآن و باب مدينه علم است و متفق عليه بين الفريقين است بظلم و فسق او چنانچه خطبه شقشقيه و ساير خطب و كلمات آن حضرت كه اكثر متواتر و مسلم است دلالت بر آن دارد و ذكر آنها موجب تطويل كلام است و ايضا شهادت آن حضرت به اباحه قتلش و مضايقه نداشتن از كشتنش براى كفر و شقاوتش كافى است و احتياج بادعاى اجماع نيست چنانكه ابن ابى الحديد روايت كرده است كه بعد از كشتن عثمان حضرت فرمود خوشم نيامد و بدم نيامد و ايضا پرسيدند كه راضى بقتل او بودى فرمود نه گفتند آزرده شدى گفت نه و ابن ابى الحديد بعد از نقل‌


[ 272 ]

بسيارى از اين اخبار گفته است كه از اينها ظاهر ميشود كه آن حضرت امر بقتل او و نهى از آن هيچ‌يك ننمود پس خونش در پيش او مباح بود و مباح بودن خون او نزد آن حضرت دليلست بر كفر او يا ظلمى و فسق عظيمى كه موجب قتل او باشد و راضى نبودن بقتلش دلالت بر اسلام و خوبى او ندارد بلكه از آن جهت بود كه حضرت ميدانست كه قتل او سبب حدوث فتنه‌هاى بسيار و سبب ارتداد و كفر و ضلالت و كشته شدن چندين هزار كس خواهد شد در جمل و صفين و نهروان و ظاهر است كه هرگاه قتل يك كافر مستلزم اين همه فتنه و كفر و قتل چندين هزار مسلمانان باشد راضى بآن نتوان بود پس با وجود اين مضايقه نداشتن آن حضرت از قتل او برهان قاطع است بر اينكه ظلم و كفر و عدوان او بمرتبه‌اى از كثرت و شدت طغيان رسيده بود كه با اينهمه فتنه و آشوب برابرى مينمود بلكه زياده از مضايقه نداشتن اظهار سرور از قتل او مينمود و انتظار آن داشت چنانچه عامه روايت كرده‌اند كه آن حضرت بعد از قتل عثمان و استقرار بر سرير خلافت موروثى خود خطبه‌اى خواند كه مشتمل بر اين فقرات بود قد طلع طالع و لمع لامع و لاح لايح و اعتدل مايل و استبدل اللّه بقوم قوما و بيوم يوما و انتظرنا الغير انتظار المجذب المطر و انما الائمة قوام اللّه على خلقه و عرفاؤه على عباده و لا يدخل الجنة الا من عرفهم و عرفوه و لا يدخل النار الا من انكرهم و انكروه يعنى آفتاب خلافت از افق ولايت طالع گرديد و قمر امامت از برج حق ساطع شد و كوكب امارت در فلك وصايت درخشيد و امورى كه از منهاج حق ميل بباطل كرده بود معتدل و راست گرديد و حق تعالى قومى را بقومى تبديل نمود و روز حق را بدل روزگار باطل آورد و ما منتظر تغيير دولتهاى باطل بوديم چنانچه مردم در سالهاى قحط منتظر باران رحمت ميباشند و ائمه و پيشوايان دين از اهل بيت رسالت قيام نمايندگانند از جانب خدا بامور خلق او و شناسندگانند موكل بر بندگان او داخل بهشت نميشود مگر كسى كه ايشان را شناسد بامامت و ايشان او را شناسند بايمان و داخل جهنم نميشود مگر كسى كه منكر ايشان باشد و ايشان منكر او باشند و ابن ابى الحديد در شرح اين خطبه گفته است كه مراد از سه فقره اول انتقال خلافتست بآن حضرت و از فقره چهارم اعوجاج امورى كه در اواخر زمان عثمان بود و فقره پنجم اشاره است بتبديل جناب سبحانى عثمان و شيعه او را بعلى و شيعه او بعد از آن گفته است كه اگر گويند با وجود آنكه آن حضرت دنيا را طلاق گفته بود اين قدر سرور و خوش‌حالى از خلافت چه بود جواب گوئيم كه طلاق از جهت جاه و اعتبارات دنيوى بود و سرور از جهت امامت دين و خلافت حق و احياى شريعت و ملت بود بعد از آن گفته است آيا جايز است‌


[ 273 ]

بمذهب معتزله كه على عليه السّلام منتظر قتل عثمان باشد مانند انتظار باران در سال قحط و اين عين مذهب شيعه است جواب گوئيم كه انتظار تغيير گفت نه انتظار قتل پس تواند بود كه منتظر عزل و خلعش باشد بسبب اختراعاتى كه كرده بود و اين موافق مذهب اصحاب ما است پس از اين كلمات شريفه حضرت امير عليه السّلام موافق آنچه ابن ابى الحديد نيز اعتراف نموده ظاهر شد كه آن حضرت شاد و خوش‌حال بودند از قتل او همين بس است از براى شقاوت او نقل كرده‌اند كه در زمان امير تيمور گوركانى علماء ما وراء النهر اتفاق نموده محضرى نوشتند كه بر همه كس واجب است بغض على بن ابى طالب اگر چه بقدر جوى داشته باشد بسبب آنكه فتوى بقتل عثمان داد و امير را بر اين داشتند كه باين حكم كند و در ممالك خود رواج دهد امير فرمود كه محضر را نزد شيخ زين الدين ابو بكر بردند تا رأى او در اين باب معلوم شود شيخ در پشت آن محضر نوشت كه واى بر عثمانى كه على مرتضى فتوى بخون او دهد امير را نوشته او خوش آمد و محضر را باطل و ابتر كرد. طعن دهم‌ آنكه طغيان و عصيان عثمان بحدى رسيده بود كه اهل مدينه بعد از قتل او تجويز غسل و دفن و نماز بر او نكردند چنانكه مداينى در مقتل عثمان و واقدى و اعثم كوفى و طبرى و ابن عبد البر و ساير علماى ايشان در تواريخ و كتب خود ذكر كرده‌اند كه بعد از كشتن او سه روز اهل مدينه و اكابر صحابه او را در مزبله انداخته بودند و مردم را از نماز بر او و غسل و دفن او منع ميكردند حتى آنكه مروان و سه نفر ديگر از ملازمانش او را ميبردند كه دفن كنند مردم مطلع شدند و نعشش را سنگباران كردند و بعد از سه روز حضرت امير مردم را از ممانعت دفن او منع كردند پس او را شب برداشتند و بر مقبره يهودان دفن كردند و اكثر گفته‌اند كه او را بى‌غسل و كفن دفن كردند و حضرت امير و احدى از صحابه كبار و مسلمانان در نماز او حاضر نشدند مگر چند نفر از مواليان او و بعد از آنكه معاويه والى شد فرمود ديوارى كه در ميان آن مقبره و مقبره مسلمانان بود برداشتند و بامر او مسلمانان اموات خود را در حوالى قبر او دفن كردند تا متصل بمقابر مسلمانان شد و در تاريخ اعثم كه در اين زمان موجود است مذكور است كه حضرت امير فرمود كه عثمان را دفن كردند و حال آنكه سه روز بود كه او را در مزابل انداخته بودند و سگان يك پاى او را بريده بودند پس او را برداشته بر روى تخته درى كوچك گذاشتند كه پايش از آن گذشته بود و سرش بر روى او ميجنبيد و بروايت ديگر بر آن تخته ميخورد و طق طق ميكرد و حكيم بن حزام يا جبير بن مطعم بر او نماز گذارد و معلوم است كه اگر حضرت امير و ساير صحابه او را داخل مسلمانان ميدانستند از نماز او تخلف‌


[ 274 ]

نميكردند و سه روز جسد او را مانند كلاب در مزبله نميگذاشتند كه سگ و گربه او را بخورند و هر كه اندك انصافى دارد ميداند كه جمع نميتوان كرد ميان اعتقاد بخلافت حضرت امير (ع) و خلافت عثمان و اين واقعه البته متضمن قدح در يكى از ايشان هست و خلافت و جلالت حضرت امير متفق عليه است پس اعتقاد بخلافت عثمان و خلافت آنها كه خلافت عثمان متفرع بر خلافت آنها است روا نيست و چرا حضرت امير عليه السّلام در ايذاى عمار و اخراج او آن قدر معارضه و انكار و اصرار مى‌فرمود و در قتل عثمان و ترك نماز و دفن او كه باعتقاد ايشان آن حضرت رعيت او بود مداهنه و مساهله مينمودند و در كتاب صراط المستقيم نقل كرده است كه ابن جوزى كه از اكابر علماى عامه است روزى بتقليد حضرت امير گفت سلونى قبل ان تفقدونى يعنى بپرسيد از من هر چه ميخواهيد پيش از آنكه مرا نيابيد پس زنى برخاست و سؤال كرد كه ميگويند سلمان در مداين فوت شد و على عليه السّلام از مدينه كه يك ماه راهست در يك شب آمد و او را تجهيز فرمود و بازگشت گفت چنين روايت كرده‌اند گفت عثمان در مدينه كشته شد و سه روز در مزابل افتاده بود و على در مدينه حاضر بود و بر او نماز نكرد گفت راست است زن گفت پس بر يكى از ايشان خطا لازم مى‌آيد ابن جوزى گفت اگر بى‌اذن شوهرت از خانه بيرون آمده‌اى لعنت بر تو باد و اگر باذن او بيرون آمده‌اى لعنت بر او باد زن گفت عايشه باذن حضرت رسول بجنگ على از خانه بيرون رفت يا بى‌اذن آن حضرت ابن جوزى ملزم و ساكت شد بدان كه بدعتها و قبايح اعمال و اقوال عثمان زياده از آنست كه اين رساله گنجايش ذكر آنها داشته باشد و در كتب مبسوط مذكورند و اكثر آنها را در كتاب بحار الانوار ايراد نموده‌ام و آنچه ايراد شد از براى منصف كافى است و ابن ابى الحديد بعد از آنكه مطاعن عثمان را ذكر كرده است جواب اجمالى از همه گفته است كه ما انكار نميكنيم كه عثمان بدعتهاى بسيار كرد و بسيارى از مسلمانان بر او انكار كردند و ليكن ما ادعا ميكنيم كه اينها بمرتبه فسق نرسيد و باعث حبط اعمال او نشد و از جمله گناهان صغيره مكفره بودند زيرا كه ما ميدانيم كه او آمرزيده و از اهل بهشت است بسه وجه. وجه اول‌ آنكه او از اهل بدر است و رسول خدا (ص) فرمود كه خدا مطلع شد بر اهل بدر پس گفت هر چه خواهيد بكنيد گناهان شما را آمرزيدم و عثمان اگر چه در بدر حاضر نبود اما از براى بيمارى رقيه دختر حضرت رسول در مدينه ماند و رسول خدا (ص) ضامن حصه غنيمت او و اجر او شد


[ 275 ]

وجه دويم‌ آنكه او از اهل بيعت رضوان بود كه خدا از ايشان راضى بود زيرا كه فرمود لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ و او اگر چه در آن بيعت حاضر نبود و ليكن حضرت رسول او را به رسالت بسوى كفار مكه فرستاده بود و اين بيعت از براى آن بود كه ارجوفه مذكور شده بود كه او را كشته‌اند پس آن حضرت در زير درخت نشست و از مردم بيعت بر مرگ گرفت پس حضرت فرمود كه اگر عثمان زنده است من از جانب او بيعت ميكنم پس دست چپ خود را بر دست راست خود گذاشت و فرمود كه دست چپ من بهتر از دست راست عثمانست. وجه سيم‌ آنكه او از جمله آن ده نفر است كه در اخبار وارد شده است كه ايشان از اهل بهشتند پس اين وجوه دلالت ميكند بر آنكه او آمرزيده است و خدا از او راضى است و از اهل بهشت است پس اينها دلالت ميكند بر آنكه او كافر و فاسق و صاحب كبيره نيست اينها سخنان واهى ابن ابى الحديد است و ما جواب ميگوئيم از همه اين وجوه بعون اللّه اجمالا و تفصيلا بآنكه بناى اين وجوه همه بر اخبارى چند است كه وضع كرده‌اند و خود متفردند بروايت آنها و مكرر مذكور شد كه احتجاج بروايتى چند بايد كرد كه نزد هر دو جانب مسلم باشد و هر دو روايت كرده باشند چنانكه ما كرديم نه بروايتى كه مخصوص ايشان باشد و ما قبول نداشته باشيم وعده روات ايشان كه بخارى روايت كرده است ناصبى چند از عبد اللّه بن عمر روايت كرده‌اند و ابن عمر آنست كه با امير المؤمنين عليه السّلام بيعت نكرد و يارى او ننمود و دشمن آن حضرت بود و با پاى حجاج كافر فاسق بيعت كرد و حديث عشره مبشره را امير المؤمنين ع در روز جمل رد و تكذيب نمود چنانچه شيخ طبرسى در كتاب احتجاج روايت كرده است كه چون حضرت امير ع با اهل بصره ملاقات كرد در جنگ جمل زبير را طلبيد او با طلحه در برابر حضرت آمدند حضرت فرمود بخدا سوگند كه شما هر دو با جميع اهل علم از اصحاب محمد (ص) و عايشه ميدانيد كه اصحاب جمل را لعن كرد رسول خدا (ص) و خايب و نوميد است كسى كه افترا كند بر آن حضرت زبير گفت چگونه ما ملعونيم و حال آنكه ما از اهل بهشتيم حضرت فرمود اگر شما را از اهل بهشت ميدانستم قتال شما را حلال نميدانستم زبير گفت مگر نشنيده‌اى حديث سعيد بن عمرو بن نفيل را كه روايت كرد از رسول خدا (ص) كه ده نفر از قريش در بهشتند حضرت فرمود كه از او شنيدم اين حديث را كه بعثمان نقل كرد در ايام خلافت او زبير گفت گماندارى كه اين حديث را دروغ بر حضرت رسول (ص) بست حضرت فرمود كه من جواب تو را نميگويم تا بگوئى كه اين ده نفر كيستند زبير گفت ابو بكر و عمر و عثمان و طلحه و زبير و عبد الرحمن بن عوف و


[ 276 ]

سعد بن ابى وقاص و ابو عبيدة بن جراح و سعيد بن عمرو بن نفيل حضرت فرمود نه تا را شمردى دهم كيست گفت توئى حضرت فرمود كه اقرار كردى از براى من بهشت را و آنچه از براى خود و ياران خود دعوى ميكنى من نميگويم و قبول ندارم زبير گفت آيا گمان دارى كه دروغ بر حضرت رسول بسته است حضرت فرمود كه گمان ندارم و اللّه كه يقين ميدانم كه افترا كرده است بر آن حضرت و بخدا سوگند كه بعضى از آنها را كه نام بردى در تابوتى‌اند در دره‌اى در چاهى در اسفل درك جهنم و بر سر آن چاه سنگى هست كه هرگاه خدا خواهد كه جهنم را برافروزد و مشتعل گرداند سنگ را از سر آن چاه بر ميدارد شنيدم اين را از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اگر نشنيده باشم خدا تو را بر من ظفر بدهد و خون مرا بر دست تو بريزد و اگر شنيده باشم خدا مرا ظفر دهد بتو و بر اصحاب تو و ارواح شما را بزودى بسوى جهنم ببرد پس زبير برگشت بسوى اصحاب خود و مى‌گريست و ايضا ايشان در صحاح خود از سعيد بن عمر و عبد الرحمن بن عوف روايت كرده‌اند و هر دو داخل عشره‌اند و در اين روايت متهم‌اند با آنكه اكثر متكلمين اماميه ببراهين عقليه اثبات نموده‌اند كه جايز نيست عقلا كه حق تعالى غير معصوم را خبر دهد كه عاقبت او البته در بهشت است زيرا كه موجب اغراى اوست بر قبيح و خلافى نيست در اينكه اكثر عشره معصوم نبودند و باتفاق از بعضى از ايشان كباير صادر شد و ايضا اگر اين خبر واقع بود چرا ابو بكر در روز سقيفه و غير آن در مناقب خود آن را نشمرد و همچنين عمر در هيچ مقام اين را ذكر نكرد و عثمان در وقتى كه او را محصور گردانيدند و اراده قتل او را داشتند و مناقب خود را بر مردم ميشمرد چرا متمسك باين خبر نشد و اگر اين اصل ميداشت از براى او انفع بود از چيزهاى ديگر كه مذكور ساخت و ايضا اين خبر اگر واقع بود چه احتمال داشت كه اكابر مهاجرين جرأت بر قتل او كنند و چون ايشان خصوصا حضرت سيد اوصياء راضى ميشدند كه مردى را كه يقين دانند كه از اهل بهشت است بآن مذلت در مزبله بيندازند و بر او نماز نكنند و چرا اعوان و انصار او اين را بر ايشان حجت نميكردند و ايضا اگر چنين باشد لازم مى‌آيد كفر طلحه كه باتفاق حلال ميدانست قتل او را و ايضا لازم مى‌آيد كه عسكر طرفين در روز جمل كافر باشند زيرا كه بعضى از عشره در اين طرف و بعضى در آن طرف و هر يك قتل ديگرى را حلال ميدانستند و ايضا اگر اين خبر ثابت بود بايست عمر بداند كه منافق نيست پس چرا از حذيفه ميپرسيد كه آيا رسول خدا مرا از منافقان شمرد يا نه و ايضا ميگوئيم كه خبر اهل بدر يا محمول است بر ظاهرش چنانچه ابن ابى الحديد فهميده است كه رخصت عام بايشان داده‌اند و مغفرت شامل گناهان گذشته و آينده همه هست يا تجويز و تخصيصى در آن ميرود و بنا بر اول لازم مى‌آيد كه تكليف از اهل بدر ساقط باشد و رخصت داده باشند ايشان‌


[ 277 ]

را در ارتكاب جميع محرمات از صغيره و كبيره هر چند آن فعل مؤدى بكفر هم باشد مانند استخفاف بمصحف مجيد و اين مخالف اجماع و ضرورت دين است و كسى دعواى عصمت در اهل بدر نكرده است مگر در حضرت امير عليه السّلام و شكى نيست كه غير آن حضرت مرتكب گناهان ميشدند پس اعلام ايشان نمودن چنين مغفرت عامى را اغراء بر قبيح است و صدورش از حق تعالى محالست و بنا بر ثانى كه تجويز و تخصيصى در آن رود يا تخصيص ميكنند رخصت را بصغاير و تعميم ميكنند مغفرت را در گناهان گذشته و آينده و اين با آنكه مخالف اجماع است فايده بايشان نمى‌بخشد و دلالت نميكند بر آنكه آنچه از ايشان صادر شده است از صغاير مكفره بوده است يا تخصيص مينمايد مغفرت را بگناهان گذشته و مراد به اعملوا ما شئتم مبالغه در حسن عمل ايشانست در بدر و اظهار رضاء از ايشان بسبب آن عمل شايسته پس فايده‌اى از براى ايشان نميكند و اين‌ها همه بر تقديريست كه تسليم كنيم كه عثمان در اين عمل با اهل بدر شريكست و آن مبنى بروايت ضعيف ابن عمر است كه حالش سابقا مذكور شد و اما تمسك به بيعت رضوان بر تقدير تسليم صحت روايت ببيعت حضرت رسول از جانب او استدلال بآن مدخول است از چند وجه: اول‌ آنكه حق تعالى معلق گردانيده رضا را در آيه بر ايمان و بيعت هر دو نه بر بيعت تنها و ايمان عثمان و احزاب او ممنوع است و احاديث بسيار دلالت بر نفاق خلفاى ثلثه ميكند. دويم‌ آنكه قبول نداريم كه الف و لام المؤمنين براى استغراقست خصوصا آنكه در اين آيه بعد از اين وصفى چند مذكور شده است كه دلالت بر اختصاص بجماعت خاصى ميكند زيرا فرموده است بعد از اين كه پس خدا دانست و آنچه در دلهاى ايشانست پس سكينه و اطمينان بر ايشان نازل گردانيد و ثواب داد ايشان را بفتح نزديك و فتحى كه بلافاصله بعد از بيعت رضوان بود فتح خيبر بود و رسول خدا ابو بكر و عمر را در آن جنگ فرستاد و گريختند و بغضب آمد رسول خدا و حضرت على را فرستاد و فتح نمود چنانچه گذشت پس از آن حضرت مخصوصست بحكم آيه و آنها كه با او بودند و بودن عثمان با آن حضرت معلوم نيست پس داخل بودنش در حكم آيه معلوم نيست اين جواب را بعضى از محققان متكلمين شيعه گفته‌اند. سيم‌ آنكه بر تقدير تسليم عموم آيه و شمول آن عثمان و احزاب او را مفادش آنست كه بتحقيق راضى شد خدا از مؤمنان در وقتى كه بيعت ميكردند با تو در زير درخت و اين كى دلالت ميكند بر آنكه رضاى او از ايشان مستمر خواهد بود تا وقت موت ايشان و از ايشان‌


[ 278 ]

فعلى كه موجب عدم رضا باشد صادر نخواهد شد و مرتكب كبيره نخواهند شد و ايشان موافق مشهور هزار و پانصد يا هزار و سيصد نفر بودند و معلوم آنست كه بسيارى از ايشان مرتكب محرمات و كبائر شده‌اند و اگر آقائى غلامى داشته باشد و يك روز كار خوبى بكند و آقا باو بگويد كه من از تو راضى شدم در وقتى كه فلان كار كردى يا بسبب آنكه فلان كار كردى و در روز ديگر نافرمانى عظيمى بكند و از او در غضب شود او را تعذيب و تأديب بكند هيچ كس او را ملامت نميكند و او را نسبت بتناقض نميدهد خصوصا آنكه آيه‌اى كه در همين سوره قبل از اين آيه باندك فاصله واقع شده است صريحست در آنكه قبول اين بيعت مشروط بموافات است و ممكنست كه اين بيعت را بر هم زنند زيرا كه فرموده است‌ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى‌ نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفى‌ بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً يعنى بدرستى كه آنها كه بيعت ميكنند با تو بيعت نمى‌كنند مگر با خدا دست خدا بالاى دستهاى ايشانست پس هر كه بشكند اين بيعت را پس نشكسته است مگر بر نفس خود يعنى ضرر آن بر نفس خودش عايد ميشود و هر كه وفا كند بآنچه عهد كرده است با خدا بر آن پس بزودى خدا عطا خواهد كرد او را مزدى بزرگ پس معلوم شد كه فايده اين بيعت وقتى بايشان ميرسد و رضاى خدا شامل حال ايشان ميشود كه امرى كه مخالف آن باشد از ايشان صادر نگردد و اول در جنگ خيبر گريختند و بعد از آن معادات با اهل بيت پيغمبر او كردند و دين خود را باطل كردند و شرايع او را بر هم زدند و وصى و خليفه او را معزول كردند و پاره تن او را شهيد كردند و با اين اعمال قبيحه حكم بيعت و خوشنودى خدا كى با ايشان ماند و ما اين مطالب را اندك بسطى داديم براى آنكه بعضى از مخالفان اين آيه و اخبار را بر عوام شيعه شبهه ميكنند و گاه هست كه ايشان از جواب عاجز مى‌شوند و اما مطاعن عثمان پس آنها زياده از آنست كه در اين رساله احصاء توان نمود لهذا در اين رساله بهمين قليل اكتفا نموديم و هر كه خواهد بر جميع آنها مطلع گردد رجوع نمايد بكتاب بحار الانوار و همچنين مطاعن معاوية و طلحه و زبير و عايشه و حفصه و خلفاى بنى اميه و بنى عباس و ساير اشقياء و ارباب بدع را حواله بآن كتاب و ساير كتب اصحاب نموديم. مقصد هفتم در بيان امامت ساير ائمه است صلوات اللّه عليهم‌ بدان كه لفظ شيعه را بر كسى اطلاق ميكنند كه حضرت امير المؤمنين ع را بعد از حضرت رسالت خليفه داند و اماميه و اثناعشريه را بر كسى اطلاق ميكنند كه همه دوازده امام را تا قائم حضرت مهدى‌


[ 279 ]

امام و خليفه خدا و رسول داند و ايشان عصمت را در امام شرط ميدانند و بعد از رسول خدا على را و بعد از او امام حسن را و بعد از او امام حسين را و بعد از او امام زين العابدين را و بعد از او امام محمد باقر را و بعد از او امام جعفر صادق را و بعد از او امام موسى بن جعفر كاظم را و بعد از او على بن موسى الرضا را و بعد از او محمد بن على تقى را و بعد از او على بن محمد نقى را و بعد از او حسن بن على عسكرى را و بعد از او حجة بن الحسن مهدى را امام ميدانند و حضرت مهدى را زنده و غايب از اكثر خلق ميدانند و البته ظاهر خواهد شد و رفع جميع بدعتها خواهد كرد و عالم را پر از عدالت خواهد كرد و مذهب حق در ميان مذاهب فرق شيعه اين است پس اكثر زيديه و اسماعيليه و افطحيه و واقفيه و كيسانيه داخل شيعه هستند اما داخل اماميه و اثناعشريه نيستند و شيعه باين معنى فرقه‌هاى بسيار دارند چنانچه فخر رازى و محمد شهرستانى و صاحب مواقف و ديگران نقل كرده‌اند و از هفتاد بلكه هشتاد متجاوزند مثل كيسانيه كه بعد از حضرت امام حسين (ع) محمد بن حنفيه پسر حضرت امير را خليفه ميدانند و بعضى گفته‌اند او نمرده است مهدى او است و غايب شده است و ظاهر خواهد شد و بعد از او امامى نيست بعضى گفته‌اند كه مرد و امامت باولاد او رسيد و مذهب باطله ميان ايشان بسيار بوده و بحمد اللّه كه منقرض شده‌اند و مثل زيديه كه بعد از حضرت امام حسين (ع) يا امام زين العابدين عليه السّلام قائل بامامت زيد پسر امام زين العابدين عليه السّلام شده‌اند و بعضى از ايشان حضرت امير را بى‌فاصله خليفه ميدانند و بعضى بآن سه خليفه باطل نيز قائل شده‌اند و مانند اسماعيليه كه اسماعيل پسر حضرت امام جعفر صادق را امام ميدانند و اسماعيل در زمان حضرت صادق فوت كرد و علانيه جنازه او را برداشتند و بر او نماز كردند و ايشان چند فرقه‌اند و بعضى گفته‌اند كه اسماعيل فوت نشد و حضرت صادق از براى تقيه از منصور دوانيقى او را پنهان كرد و اظهار موت او كرد و بعد از حضرت ايام قليلى زنده بود و امامت باولاد او رسيد و بعضى گفته‌اند كه او در حيات حضرت فوت شد و نص امامت بعد از فوت برطرف نشد و بعد از حضرت باولاد اسماعيل منتقل شد و اكثر اين فرقه‌ها بعد از مرور ايام ملحد شدند و همه عبادات را برطرف كردند و جميع معاصى را مباح كردند و از اين فرقه قليلى در اين ايام پنهان هستند و مثل ناووسيه كه ميگفتند حضرت صادق عليه السّلام نمرده است و پنهان شده است و او ظاهر خواهد شد و او مهدى است و مثل افطحيه كه بعد از حضرت صادق عليه السّلام عبد اللّه افطح پسر بزرگ آن حضرت را كه در ظاهر و باطن هر دو معيوب بود و باين سبب امامت باو منتقل نشد امام ميدانسته‌اند و بعد از او امام موسى عليه السّلام را امام ميدانستند و عبد اللّه چند روزى بعد از حضرت‌


[ 280 ]

صادق عليه السّلام زنده بود و فوت شد و مثل واقفيه كه ميگفته‌اند كه حضرت امام موسى عليه السّلام زنده است و پنهان شده است و او مهدى است و بعد از او امامان ديگر را قائل نبوده‌اند و چند فرقه نادره نيز نقل كرده‌اند و از جمله اين فرقه‌ها تا حال كه سال هزار و صد و نه از هجرتست بيش از سه فرقه نمانده است اماميه و اسماعيليه و زيديه و ساير فرق همه منقرض و مستأصل گشته‌اند و از ايشان بغير نامى نمانده است مانند قائلان بامامت محمد پسر حضرت صادق عليه السّلام و قائلان بامامت موسى مبرقع و بجعفر كذاب و امثال ايشان اما باطل بودن مذهب آنها كه منقرض شده‌اند احتياج ببيان ندارد زيرا كه مدعى امامتى از ايشان ظاهر نيست و باجماع امت معلوم است كه تكليف ساقط نشده است و تكليف بدون آنكه كسى باشد كه بيان تكليف الهى از براى ايشان بكند و بتعليم بعلوم ايشان بوده باشد ما لا يطاق است و آن عقلا قبيح است و ايضا جميع امت اتفاق دارند مكلف بر آنكه مذهب حق در ميان امت ميبايد باشد تا روز قيامت و ايضا باجماع مركب جميع امت متفقند بر نفى ماعداى مذهب موجوده و اما اثبات امامت ائمه اثنا عشر عليه السّلام و ابطال ساير مذاهب خواه موجود باشند و خواه منقرض شده باشند به پنج طريق مى‌توان كرد. طريق اول طريق نص است‌ و آن دو نحو است يكى مجمل و ديگرى مفصل اما مجمل چند قسم است: قسم اول‌ آنكه صاحب جامع الاصول از صحيح بخارى و مسلم از جابر بن سمره روايت كرده است كه گفت شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه گفت بعد از من دوازده امير خواهند بود پس كلمه‌اى گفت كه نشنيدم آن را پس از پدرم پرسيدم كه چه گفت گفت فرمود كه همه از قريشند و بروايت ديگر فرمود كه پيوسته امر مردم ماضى و جارى است مادام كه دوازده امام والى ايشان باشند و مسلم بسند ديگر روايت كرده است از جابر كه گفت با پدرم رفتم بخدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه ميگفت كه پيوسته اين دين عزيز و غالب و منيع و بلند مرتبه است تا دوازده خليفه و پدرم گفت كه فرمود همه از قريشند و باز بسند ديگر همين مضمون را روايت كرده است و بجاى دين اسلام گفته است و باز در جامع الاصول همين مضامين را از صحيح ترمدى و نسائى روايت كرده است و در بعضى از روايات آنست كه از آن حضرت پرسيدند كه پس بعد از آن چه خواهد بود فرمود هرج و در بعضى از روايات چنين است كه پيوسته اين دين قائم و برپا است تا والى ايشان باشند دوازده امير و ايضا در صحيح مسلم از عامر بن سعيد بن ابى وقاص روايت كرده است كه نوشتم بسوى جابر بن سمره كه خبر ده مرا


[ 281 ]

بچيزى كه شنيده‌اى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس بمن نوشت كه شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز جمعه در پسينى كه اسلمى را سنگسار كردند گفت پيوسته اين دين برپا است تا روز قيامت برپا شود و بر ايشان دوازده خليفه خواهند بود از قريش و روايت ديگر تتمه اين حديث آنست كه پس بيرون مى‌آيند دروغگوئى چند نزديك قيامت و در كتب معتبره ايشان بچندين سند از شعبى از مسروق روايت كرده‌اند كه گفت ما نزد ابن مسعود بوديم و قرآن بر ما ميخواند پس مردى برخاست و پرسيد كه آيا از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند كه چند خليفه بعد از او خواهد بود عبد اللّه گفت تا من بعراق آمده‌ام كسى اين را از من نپرسيد بلى سؤال كرديم حضرت فرمود دوازده نفر خواهند بود عدد نقباى بنى اسرائيل و همه از قريش خواهند بود و از ابو جحيفه روايت كرده‌اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه پيوسته امر امت من شايسته است تا بگذرد دوازده خليفه كه همه از قريشند و از انس روايت كرده است كه حضرت رسول فرمود كه پيوسته اين دين برپا است تا دوازده خليفه از قريش پس هرگاه ايشان بروند زمين بموج خواهد آمد با اهلش و ايضا از عبد اللّه بن عمر روايت كرده‌اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه بعد از من دوازده نفر خليفه خواهد بود. و ايضا روايت كرده‌اند كه ابن عمر گفت بابى الطفيل كه دوازده خليفه بشمار و بعد از آن هرج و مرج و قتل و قتال خواهد بود و ايضا مرويست كه از عايشه پرسيدند كه چند خليفه خواهند بود از براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت حضرت مرا خبر داد كه دوازده خليفه خواهند بود گفتند كيستند گفت نامهاى ايشان نزد من نوشته هست باملاى رسول خدا گفتند بگو ابا كرد و نگفت و بر اين مضامين بالفاظ بسيار ديگر روايت كرده‌اند و در صحيح بخارى و مسلم از عبد اللّه بن عمر روايت شده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه پيوسته اين امر در قريش خواهد بود مادام كه دو كس از مردم باقى باشند و از اسحاق بن سليمان عباسى روايت كرده‌اند كه گفت هارون الرشيد مرا خبر داد از پدرانش از عباس كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود اى عم از فرزندان من دوازده خليفه خواهند بود پس امور كريهه و شدت عظيمه روى خواهد داد پس مهدى از فرزندان من بيرون خواهد آمد و خدا امر او را در يك شب باصلاح خواهد آورد پس زمين را پر از عدل خواهد كرد بعد از آنكه پر از جور شده باشد و در زمين خواهد ماند آن قدر كه خدا خواهد پس دجال بيرون خواهد آمد و وجه دلالت اين احاديث بر خلافت ائمه اثنى عشر آنست كه از جميع فرق اسلام هيچ فرقه‌اى قائل بوجود اين عدد از خلفاء و دوازده امام خصوصا كه همه از قريش باشند و بوجوب استمرار خلافت تا خلق باقى باشند نيستند مگر


[ 282 ]

فرقه اثنى‌عشريه از فرق شيعه پس بهمين احاديث كه در جميع صحاح ايشان مكرر وارد شده است مذهب ما ثابت شد و همه مذاهب ديگر باطل شد و از غرايب تعصبات مخالفان آنست كه بعضى از ايشان خواسته‌اند كه اين احاديث را موافق مذهب خود گردانيده گفته‌اند كه خلفاى اثنا عشر سه خليفه اول و امير المؤمنين و امام حسن و هفت ديگر از بنى اميه‌اند و بعضى گفته‌اند كه مراد صلحاء خلفايند و ايشان بعد از آن حسين بن عبد اللّه بن زبير و عمر بن عبد العزيز و پنج ديگر از بنى عباسند و اين دو توجيه در نهايت سخافت است زيرا كه همه خلفاى بنى اميه و بنى عباس در شقاوت و ضلالت و جهالت شبيه بيكديگر بودند مگر عمر بن عبد العزيز كه بعضى از اطوار حسنه داشت پس در ميان اينها بعضى را انتخاب كردن و بعضى را رد كردن بى‌وجه است و ايضا ظاهر همه احاديث اتصال و استمرار خلافت ايشان است و بعضى صريح است كه تا روز قيامت مستمر خواهند بود و در بعضى مذكور است فاذا مضوا ماجت الارض باهلها يعنى چون اين امامان بروند زمين با اهلش بموج مى‌آيد و نظام عالم برطرف مى‌شود و بعضى صريح است كه خلافت قريش تا روز قيامت باقى است پس معلوم شد كه اين تأويلها فايده براى ايشان نميكند و اين احاديث در اثبات مدعاى ما وافى و كافى‌اند. دويم‌ احاديث ثقلين است و مثل آنها كه دلالت ميكند بر آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امر بمتابعت قرآن و اهل بيت نموده و فرموده كه اينها از يكديگر جدا نميشوند تا روز قيامت و مخالفان خلفاى ايشان منقرض شده‌اند و بخلافت احدى از اهل بيت قائل نيستند و ائمه اسماعيليه اگر باشند فاسق ملحدى چندند كه در ظاهر تابع سلاطين‌اند و بفسق و فجور و انواع معاصى معروفند و هيچ عاقلى تجويز امامت ايشان نميكند و زيديه نيز در اصول دين خود متمسك بحجتى نيستند و باعتقاد ايشان هر فاطمى نسبى كه خروج بسيف كند امام است و ائمه كه الحال ايشان دعوى امامت آنها ميكنند اگر نسب ايشان ثابت باشد بايد كه عارف باحكام الهى و معانى قرآن مجيد بوده باشند تا آنكه صادق باشد مقارنت ايشان با كتاب و حال آنكه اكثر ايشان جاهلند بكتاب و سنت و در فروع دين خود در اكثر مسائل مقلد ابو حنيفه‌اند و بر خصوص امامت خود حجتى و برهانى ندارند و نه نصى بر امامت خود دارند و نه برهانى و نه اجماعى منعقد شده است بر آن بلكه مانند ساير سلاطين جور بغلبه و استيلاء پادشاه ميشوند و اين را امامت نام كرده‌اند و افاضل اهل بيت مانند حضرت باقر و صادق را سب ميكنند و ناسزا ميگويند با آنكه جميع امت بغير ايشان و خوارج اقرار بفضل و جلالت و عدالت ايشان دارند و از اين جهت ايشان مانند خوارجند و لهذا در احاديث اهل بيت وارد


[ 283 ]

شده است كه زيديه بدترند از مخالفان زيرا كه مخالفان با شيعيان ما عداوت دارند و با ما عداوت نميكنند و زيديه با ما عداوت ميكنند. سيم‌ ابن ابى الحديد از صاحب حلية الاولياء روايت كرده است و در فضائل احمد بن حنبل و خصايص نظرى نيز مذكور است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه هر كه خواهد زندگانى او مثل زندگانى من و مردن او مثل مردن من باشد و در جنت عدن كه خدا بدست قدرت خود آن را غرس نموده و منزل من است ساكن شود بايد كه بعد از من ولايت على عليه السّلام را اختيار كند و پيروى كند امامان و اوصياء از فرزندان او را بدرستى كه ايشان عترت منند و از طينت من خلق شده‌اند و فهم من و علم مرا حق تعالى نصيب و روزى ايشان كرده است پس واى بر جمعى از امت من كه تكذيب ايشان كنند و ميان من و ايشان قطع كنند و رعايت من در حق ايشان نكنند خدا شفاعت مرا بايشان نرساند. چهارم‌ زمخشرى روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه فاطمه بهجت و سرور دل من است و دو پسرش ميوه دل منند و شوهرش نور ديده من است و امامان از اولادش امينان پروردگار منند و ريسمانى‌اند كشيده ميان او و ميان خلق او و هر كه چنگ زند در متابعت ايشان نجات يابد و هر كه از ايشان تخلف نمايد و جدا شود بدرك اسفل واصل گردد و از اين باب احاديث در كتب معتبره ايشان بسيار است و چون در صحاح ايشان نبود ايراد ننموديم (اما نص مفصل) چون خلافت حضرت امير عليه السّلام ثابت شد نص آن حضرت بر امام حسن و نص امام حسن بر امام حسين عليه السّلام و همچنين نص هر يك بر ديگرى تا حضرت مهدى عليه السّلام در ميان فرق علماء و محدثان اماميه كه در هر عصر چندين نفر از ايشان در هر بلدى و ناحيه‌اى بوده‌اند متواتر است و در تصانيف و كتب خود ثبت كرده‌اند و معلوم است كه ايشان را داعى بر اين بغير ديانت و حقانيت نبوده زيرا كه هميشه ملك و پادشاهى با مخالفان بوده و ايشان قاهر و غالب بوده‌اند و با نهايت خوف از ايشان ضبط اين اخبار و آثار مينمودند اگر غرض ايشان دنيا بود بايست بخلفاى جور و مخالفان متوسل شوند و از بيم و خوف نجات يابند و عزيز و مكرم باشند با آنكه ميدانيم اكثر ايشان از اهل صلاح و سداد بوده‌اند و نهايت احتراز از كذب مينموده‌اند و هر كه با اين قراين و جهات ملاحظه اين روايات نمايد البته او را علم حاصل ميشود بحقيت آنها و در طرق معتبره شيعه احاديث دوازده امام و نامهاى مقدس ايشان از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و از هر يك از حضرات ائمه معصومين متواتر است و همه مقرون به اعجاز است زيرا كه اسماء و صفات آباء و امهات هر يك را قبل از وجود ايشان خبر داده‌اند تا غيبت امام دوازدهم و احوال او و


[ 284 ]

خلفاى ميلاد او و كتبى كه مشتمل است بر اين احاديث از زمان حضرت امام زين العابدين تا زمان حضرت قائم عليه السّلام ميان شيعه و سنى معروف و متداول و مضبوط بوده پس در اين احاديث راه شك و شبهه‌اى نيست. [طريق‌] دويم افضليت است‌ و شك نيست در آنكه هر يك از ائمه ما عليه السّلام افضل بوده‌اند از جميع اهل عصر خود خصوصا خلفائى كه غصب حق ايشان كرده بودند در علم و صلاح و زهد و ورع و فضايل و مناقب و مخالف و مؤالف همه در اين باب اتفاق دارند و در مشكلات مسائل و دقايق و وقايع همه علماء و فقهاء بايشان رجوع مينموده‌اند و سخن ايشان را حجت و متبع ميدانسته‌اند و مرجع كافه امراء و رعايا بوده‌اند و همه خلفاى بنى اميه و بنى عباس ايشان را مستحق مقام خلافت ميدانسته‌اند و از ايشان در حساب بوده‌اند و كتب تواريخ و احاديث عامه و خاصه مشحونست باين مراتب و فضايل و مناقب خصوص حسنين (ع) زياده از آنست كه احصاء توان نمود و در جامع الاصول از صحيح بخارى و مسلم و ترمدى از براء بن غارب روايت كرده است كه گفت ديدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امام حسن عليه السّلام را بر دوش خود سوار كرده بود و ميگفت من اين را دوست ميدارم پس خداوندا تو او را دوست دار و ايضا همه از براء روايت كرده‌اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى حسنين را ديد پس گفت خداوندا من اينها را دوست دارم پس تو ايشان را دوست دار و ايضا در جامع الاصول از صحيح ترمدى از ابن عباس روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امام حسن عليه السّلام را بر دوش خود سوار كرده بود پس مردى بامام حسن عليه السّلام گفت بر نيكو مركبى سوار شده‌اى اى كودك حضرت فرمود او نيز نيكو سواره‌اى است و ايضا از صحيح ترمدى از انس روايت كرده‌اند كه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند كه كداميك از اهل بيت تو نزد تو محبوب‌ترند فرمود حسنين و ميگفت بفاطمه كه بطلب از براى من دو پسران مرا و چون مى‌آمدند ميبوسيد ايشان را و در برمى‌گرفت و بخود ميچسبانيد و ايضا از صحيح مذكور از ابو هريره روايت كرده است كه با رسول خدا بودم بسيارى از روز با من سخن نگفت و من با آن حضرت سخن نگفتم تا رفت ببازار بنى قينقاع پس برگشت تا آمد بمنزل فاطمه عليه السّلام و گفت آيا كودك من اينجا است يعنى امام حسن پس ديدم كه بيرون آمد و بسوى آن حضرت دويد و دست در گردن يكديگر در آوردند پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود خداوندا من اين را دوست ميدارم پس دوست دار تو او را و دوست دار هر كه دوست دارد او را و از صحيح بخارى و صحيح مسلم نيز اين مضمون را از ابو هريره روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد بخانه فاطمه و سه مرتبه حسن را طلبيد پس آمد و در گردن مباركش تعويذى بسته بودند


[ 285 ]

چون حضرت او را ديد دستها را گشود و او را در برگرفت و گفت خداوندا من او را دوست ميدارم پس تو او را دوستدار و هر كه او را دوست دارد دوست دار پس ابو هريره گفت بعد از آنكه من اين سخن را شنيدم هيچ كس نزد من دوست‌تر نبود از حسن بن على عليه السّلام و ايضا از صحيح ترمدى از اسامه روايت كرده است كه شبى براى حاجتى بخدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم ديدم كه حضرت چيزى بر روى رانهاى خود گذاشته است و جامه‌اى بر روى آن پوشانيده است چون از حاجت خود فارغ شدم پرسيدم كه چيست آنچه در بر گرفته‌اى پس جامه را برداشت ديدم حسن و حسين عليه السّلام بر روى رانهاى او خوابيده‌اند پس گفت اينها دو پسر منند و دو پسر دختر منند خداوندا من اينها را دوست ميدارم تو اينها را دوست دار و دوست دار هر كه را كه اينها را دوستدارد و ايضا از صحيح ترمدى از يعلى بن مروه روايت كرده است كه حضرت رسول فرمود كه حسين از من است و من از حسينم خدايا دوست دار هر كه حسين را دوست دارد حسين سبطى است از اسباط و ابن اثير در جامع الاصول در شرح اين حديث گفته است كه سبط فرزند فرزند است يعنى از جمله اسباطى است كه فرزندان يعقوب بوده‌اند گويا كه يكى از پيغمبرانست و در نهاية اللغة باز همين حديث را نقل كرده است و در تفسيرش گفته است يعنى امتى است از امتها در خير و خوبى و گفته است كه در حديث ديگر وارد شده است كه حسين دو سبط رسول اللّه‌اند پس گفته است يعنى دو طايفه و دو قطعه‌اند از آن حضرت و ايضا از صحيح ترمدى روايت كرده است از ابو سعيد خدرى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت حسنين بهترين جوانان اهل بهشت‌اند و ايضا از صحاح بخارى و مسلم و ترمدى روايت كرده است كه مردى از عبد اللّه ابن عمر پرسيد از خون پشه و كشتن آن در حال احرام ابن عمر گفت از مردم كجائى گفت از مردم عراقم ابن عمر گفت نظر كنيد باين مرد كه سؤال ميكند از من از خون پشه و ايشان فرزند پيغمبر را كشتند و شنيدم از رسول خدا كه گفت در حق او و برادر او كه ايشان دو گل بوستان منند در دنيا و گفت كه ايشان دو سيد و بهتر و مهتر جوانان اهل بهشتند و ايضا از صحيح نسائى روايت كرده است از عبد اللّه بن سداد از پدرش كه گفت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون آمد از براى نماز شام يا خفتن و حسن يا حسين را بر دوش داشت پس پيش ايستاد و او را بر زمين گذاشت و تكبير نماز گفت و در اثناى نماز يك سجده را بسيار طول داد من سر برداشتم ديدم كه آن كودك بر پشت آن حضرت سوار شده است و حضرت در سجود است پس باز برگشتم بسجود چون حضرت از نماز فارغ شد مردم گفتند يا رسول اللّه يك سجده را بسيار طول داديد تا آنكه ما گمان كرديم كه امرى حادث شد يا وحى بر تو نازل شد فرمود اينها نبود و ليكن پسرم بر پشت‌


[ 286 ]

من سوار شده بود و نخواستم تعجيل كنم او را تا بحاجت خود برسد و لذت خود را بيابد و از بخارى و سنن ابى داود و ترمدى و نسائى از حسن بصرى روايت كرده است كه ابو بكر گفت من ديدم حضرت رسول (ص) را بر منبر و حضرت امام حسن عليه السّلام در پهلويش بود و گاهى نگاه ميكرد بر مردم و گاهى بر او و ميگفت اين فرزند سيد و بزرگوار است و شايد خدا بسبب او اصلاح كند ميان دو گروه عظيم از امت من و از صحيح بخارى و ترمدى از انس روايت كرده است كه احدى شبيه‌تر نبود برسول خدا از حسن و حسين. و احاديث در فضايل ايشان زياده از حد و احصاء است و آنچه گذشت از نزول آيه تطهير و مباهله و غير آنها در فضيلت ايشان كافى است و اكثر آنها صريح است در امامت ايشان خصوصا احاديث محبوب خدا و رسول خدا بودن چه معلوم است كه محبت رسول تابع محبت خدا است و محبت آن حضرت از راه قرابت بشريت نبود چنانكه مكرر بيان شد هرگاه ايشان محبوب خدا و احب اهل بيت بسوى آن حضرت بوده باشند پس بايد كه در قرب نزد حق تعالى و در كمالات از همه امت زياده باشند مگر امير المؤمنين كه بدلايل خارجه افضليت او معلوم شده و در تتمه اين احاديث در بسيارى از روايات مذكور است كه و ابوهما خير منهما يعنى پدر ايشان بهتر است از ايشان پس احق خواهد بود بخلافت امت از جميع خلق خصوصا از آن منافقان كه در زمان ايشان بجبر متصدى خلافت شدند و حضرت ايشان را در مواطن متعدده لعنت كرده بود و ايضا كسى كه دوستى او مستلزم محبت خدا باشد بايد كه محبت و معرفت او از اركان دين باشد و هرگز آلوده بگناهى نگرديده باشد و الا عداوت او از جهت آن معصيت واجب خواهد بود و ايضا كسى كه آن اختصاص بحضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داشته باشد كه فرمايد كه او از من است و من از اويم و تشبيه كرده باشد او را باسباط بنى اسرائيل كه انبياء و اوصياى انبياء بوده‌اند احق است بامامت از ديگران و همچنين بهترين جوانان اهل بهشت بودن دليل است بر فضل ايشان بر همه عالميان الا ما اخرجه الدليل زيرا كه باتفاق اهل بهشت همه جوانانند و پير در بهشت نميباشد و اگر مراد جمعى باشند كه جوان از دنيا رفته باشند آن خطا است زيرا كه ايشان در سن كهولت و شيخوخيت شهيد شده‌اند با آنكه باز مدعاى ما ثابت ميشود زيرا كه بسيارى از پيغمبران مانند حضرت يحيى عليه السّلام جوان از دنيا رفته است هرگاه افضل باشند از ايشان البته معصوم و مقتدا و پيشواى خلق خواهند بود و اگر گويند چون ايشان در سن جوانى بودند فرمود كه ايشان بهترند از جمعى از اهل بهشت كه در سن جوانى باشند اين نيز بى‌وجه است زيرا كه ايشان در آن وقت در سن طفوليت بودند نه در سن شباب و بر تقدير تسليم باز مطلب ما ثابت است زيرا كه هرگاه ايشان در سن شباب بهتر


[ 287 ]

باشند از همه اهل بهشت در وقت شباب باز افضليت ايشان بر وجه اتم ثابت ميشود و از غرائب آن است كه عامه خواسته‌اند در برابر اين حديث فضيلتى از براى ابو بكر و عمر اثبات كنند حديثى وضع كرده‌اند كه ابو بكر و عمر سيد پيران اهل بهشتند غافل از اينكه پير در بهشت نميباشد و آن احتمالات ديگر باطل است چنانكه دانستى با اينكه اين حديث ضعيف كه خود متفردند بنقل آن و از پسر عمر نقل كرده‌اند متهم است در اين باب بجر نفع و عداوت حضرت امير عليه السّلام معلوم است منافات دارد با حديث سيدا شباب اهل الجنة كه عامه و خاصه بطرق متواتره روايت كرده‌اند و ايضا منافات دارد با رواياتى كه در كتب معتبره خود روايت كرده‌اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه فرزندان عبد المطلب سادات و مهتران و بزرگواران اهل بهشتند من و على و جعفر دو پسر ابو طالب و حمزه و حسن و حسين عليه السّلام تا مهدى عليه السّلام و اگر گويند مراد آنست كه ايشان بهترند از جماعتى از اهل بهشت كه در آن وقت در سن كهولت بوده‌اند با آنكه بسيار بعيد است نفعى بايشان نمى‌بخشد زيرا كه دلالت نميكند بر تفضيل ايشان بر جمعى كه در آن وقت در سن شباب يا طفوليت بوده‌اند مانند حضرت امير عليه السّلام و حسنين و مثل اين است آن حديث كه در برابر انا مدينة العلم و على بابها وضع كرده‌اند و الحاق كرده‌اند كه عمر سقفها غافلند از اينكه شهر را سقف نميباشد ايضا حديث طول دادن سجود براى آن بزرگوار دلالت بر نهايت قرب و منزلت او ميكند نزد پروردگار كه آن حضرت ترك آداب و سنن جماعت كه در آن تخفيف مطلوبست نمايد از براى آنكه خواهش او بعمل آيد كه مبادا خاطر مباركش برنجد و اگر هر يك از اينها براى اثبات امامت كافى نباشد شك نيست كه از مجموع اينها معلوم ميشود مرتبه افضليت كه مخصوص ايشان بوده و اهل عصر ايشان با ايشان در آن شريك نبوده پس احق و اولى خواهند بود بامامت زيرا كه ترجيح مرجوح و تفضيل مفضول عقلا قبيح است. (طريق سيم) عصمت است‌ و بيانش آنست كه ببراهين عقليه و نقليه وجوب عصمت امام ع را ثابت كرديم و هيچ فرقه‌اى سواى اثناعشريه قائل بوجوب عصمت ائمه كه خود دعوى ميكنند نيستند پس همه آن مذاهب باطل و مذهب اثناعشريه حقست. (طريق چهارم) معجزه است‌ و از هر يك از ائمه معجزات بى‌حد و احصا صادر شده و در ميان شيعه ايشان متواتر گرديده بلكه در ميان عامه نيز متواتر است چنانچه ابن طلحه شافعى در مطالب السئول و ابن صباغ مكى مالكى در فصول مهمه و ملا جامى در شواهد النبوة و ديگران از علماى عامه در كتب خود ايراد نموده‌اند و آنها را بكرات نام كرده‌اند


[ 288 ]

حتى بر دست نواب و سفراى حضرت صاحب الامر (ع) معجزات عظيمه جارى ميشد كه بآن سفارت و نيابت ايشان را ميدانستند. (طريق پنجم) اجماعست‌ و بيانش آنست كه همه امت متفقند در آنكه مذهب حق بيرون نيست از مذاهبى كه در ميان است و آن مذاهب ديگر را ما باطل كرديم بدليل عدم نص و عدم عصمت و عدم معجزه و عدم افضليت باتفاق زيرا كه اكثر اين طوايف باين امور مذكوره در همه ائمه خود كه دعوى امامت ايشان ميكنند نيستند و طوائفى كه قائل باين امور هستند مثل ناووسيه و واقفيه در اصل امامت با اثناعشريه شريكند پس امامت شان باجماع همه ثابت است و دعوى وقف و غيبت و حيات كه مخصوص ايشانست بنصوص متواتره ثابته و در وجوب عدد اثنا عشر در خصوص ايشان و ثبوت موت ايشان باطل است و طرق ديگر از براى اثبات امامت ايشان هست كه اگر كسى اندك انصافى داشته باشد و خود را از تعصب خالى كند و طالب حق باشد و در آنها تأمل كند البته هدايت مى‌يابد. (اول) علومى كه از ايشان در ميان جميع فرق عالم منتشر گرديده و علومى كه هر يك از مشاهير علماء بيك علم از آنها ممتازند جميع آنها در ائمه ما جمع شده است چنانچه سابقا مذكور شد كه جميع علماء همه رعيت حضرت اميرند و همه از آن حضرت اخذ كرده‌اند و خود را منسوب باو ميگردانند در جميع علوم از اصول دين و احكام شريعت و تفسير قرآن و علم عربيت و طب و حكم و وصايا و آداب و علم اخلاق و معاشرت و سياست و نجوم و غير آنها و همه از آن حضرت نقل كرده‌اند و كلام او را متبع دانسته‌اند و راه اعتراضى بر آنها نگشوده‌اند با آن عداوتى كه اكثر فرق از براى اغراض باطله با او داشتند و همچنين جميع اين علوم را از ائمه ذرية او اخذ كرده‌اند و كسى از اهل علم در فضل و جلالت و علو درجه ايشان شك نكرده است و در زمان حضرت امام زين العابدين عليه السّلام چون ملاعين بنى اميه مستولى شده بودند و كفر عالم را فرا گرفته بود و تقيه شديد بود و مردم را بخود راه نميداد اگر ساير علوم كمتر از آن حضرت منقول گرديده ادعيه كه از آن حضرت منقول شده مانند صحيفه كامله كه بكتب سماويه شبيه است و معلوم است كه بالهام الهى بر زبان معجز بيان او جارى گرديده و باين سبب او را بانجيل اهل بيت و زبور آل محمد ملقب ساخته‌اند و ساير ادعيه كه اين شكسته چندين برابر صحيفه از ادعيه آن حضرت جمع كرده‌ام و حقا كه اگر آنها نميبود مردم طريق مناجات با قاضى الحاجات را نميدانستند و آداب حسنه و كلمات جليله و اطوار پسنديده آن حضرت كه كتب خاصه و عامه بآنها زينت يافته براى ارباب حال و اصحاب زهد و رياضت و كمال سرمشقى است كه بآنها


[ 289 ]

اكتفا ميتوانند نمود و چون در زمان حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و امام جعفر صادق عليه السّلام كه اواخر زمان بنى اميه و اوايل دولت بنى عباس بود از آن دو بزرگوار آن قدر از مسائل حلال و حرام و علم تفسير و كلام و قصص انبياء و سير و تواريخ ملوك عرب و عجم و غير اينها از غرائب علوم منتشر گرديد كه عالم را فرو گرفت و محدثان شيعه در اطراف عالم منتشر گرديدند و پيوسته از مناظرات و مباحثات بر علماى جميع فرق غالب بودند و چهار هزار كس از علماى مشهور از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده‌اند و اكثر ايشان صاحب تصانيف بودند و چهار صد اصل در ميان شيعه بهم‌رسيد كه اصحاب باقر و صادق و كاظم روايت كرده بودند و ايشان را در هيچ حكم احتياج برجوع بعلماء مخالفان نبود بلكه همه محتاج بايشان بودند و ابو حنيفه و ساير علماء و قضات ايشان هرگاه در مسئله‌اى عاجز و حيران ميشدند رجوع به محمد بن مسلم و امثال او از اصحاب آن حضرت مى‌نمودند و محمد بن نعمان كه يكى از اصحاب آن حضرت بود و در طاق المحامل كوفه دكانى داشت آن قدر علماى ايشان را در مناظرات و مباحثات عاجز ميكرد كه آن ملاعين او را شيطان الطاق ميگفتند و شيعيان او را مؤمن الطاق ميناميدند و هشام بن الحكم و هشام بن سالم و محمد بن مسلم و زراره و امثال ايشان در فنون علوم و خصوص هشامين در علم كلام چندان ماهر گرديده بودند كه در مجالس خلفاء و امراء با علماى مشهور مخالفان مباحثات ميكردند و بر همه غالب بودند و حضرت امام موسى عليه السّلام نيز در نشر علوم در اين مرتبه بود تا آنكه هارون ملعون او را حبس كرد و حضرت امام رضا عليه السّلام در مدت قليلى كه در خراسان بود آن قدر علوم و آثار از آن حضرت منتشر گرديد كه كتابهاى مفرد در اين باب جمع كرده‌اند و مأمون علماى جميع ملل را جمع كرد تا با آن حضرت مناظره كنند شايد عجز آن حضرت ظاهر شود و بر همه غالب آمد و همه اقرار بامامت آن حضرت كردند و بدين حق در آمدند و حضرت امام محمد تقى عليه السّلام بسن نه سالگى امام شد و در سال اول امامتش بحج رفت و اكثر شيعيان از اطراف بحج آمدند كه بخدمت آن حضرت برسند و اكثر ايشان فضلاى مشهور بودند در سه روز ايام منى سه هزار مسأله كلامى و غير آن را بر نهج حق جواب فرمود كه همه حيران شدند و در مجلس مأمون با يحيى بن اكثم و ساير علماى مشهور ايشان مناظره كرد و همه ملزم شدند و اقرار بفضل و امامت آن حضرت نمودند و حضرت امام على نقى و امام حسن عسكرى سلام اللّه عليهما بسبب محبوس بودن ايشان در سر من رأى اگر چه مردم كم بخدمت ايشان مى‌رسيدند و احاديث از ايشان كمتر روايت شده است اما هر سال عرايض بسيار از شيعيان بايشان مى‌رسيد و جواب آنها را مى‌نوشتند و مسائلى كه بر خلفاء مشتبه مى‌شد بر ايشان‌


[ 290 ]

عرض ميكردند و قول ايشان را بر اقوال ساير فقهاء ترجيح مى‌دادند و كسى دعوى نمى‌تواند كرد كه ايشان اين علوم را از علماى مخالفين يا راويان ايشان اخذ كرده‌اند زيرا كه هرگز كسى احدى از ايشان را نديده بود كه نزد احدى از علماء تردد كرده باشند و ايضا علوم ايشان مباين علوم ديگران و مخصوص ايشان است و همه علماء محتاج بايشان بوده‌اند در علم و ايشان محتاج باحدى نبودند پس معلوم مى‌شود كه اين علم لدنى است كه از جانب خدا و رسول به ايشان رسيده و حق تعالى ايشان را مخصوص بآن گردانيده تا مفزع و پناه امت باشند و اين را معجز ايشان گردانيده چنانچه معجز جد ايشان حضرت رسالت اين بود كه علوم اولين و آخرين و قصص انبياء و مرسلين را بدون آنكه در كتابى بخواند يا از احدى بشنود آورد. دوم‌ آنكه جميع امت اجماع كرده‌اند بر طهارت و عدالت ايشان و هيچ‌كس قدرت نكرده كه قدحى در احدى از ايشان بكند يا فسقى و عيبى بايشان نسبت دهد با آن سعيى كه دشمنان ايشان از خلفاء و امراء و حاسدان ايشان در حط مرتبه ايشان مينمودند و هر كه اظهار عداوت ايشان ميكرد مقرب خود ميگردانيدند و كسى را كه گمان ولايت و محبت ايشان باو ميبردند دور ميكردند و محروم ميگردانيدند بلكه در مقام قتل و استيصال او بر مى‌آمدند زيرا كه ميديدند كه اكثر خلق اعتقاد بامامتى كه تالى رتبه نبوتست نسبت بايشان دارند و شيعيان ايشان در اطراف بلاد منتشر گرديده‌اند و دعواى صدور معجزات و عصمت از معاصى و زلات از براى ايشان ميكنند حتى آنكه غاليان باعتبار غرايب احوال و محاسن صفات و اخبار از مغيبات و ساير معجزات كه از ايشان ميديدند بعضى اعتقاد پيغمبرى و بعضى اعتقاد خدائى در حق ايشان كردند و باين مراتب با وفور اعداء و حساد نتوانستند افترائى در حق ايشان بكنند يا نسبت معصيتى و خطائى بايشان بدهند با آنكه ميبينيم كه عادت چنين جارى شده است كه كسى كه اندك منزلتى و رتبه‌اى در ميان مردم بهم‌رساند در علم يا صلاح از زبان دشمنان سالم نميماند و البته عيبى چند از براى او اثبات ميكنند و امرى چند در حق او افتراء ميكنند كه قدر او را پست كنند و او را از مرتبه خود بيندازند پس اين از جمله معجزات ايشان است كه حق تعالى دست و زبان دشمنان را بسته است و رتبه ايشان را در ميان دوست و دشمن بمرتبه‌اى ظاهر گردانيده است كه كسى ياراى تهمتى و افترائى در حق ايشان ندارد. سيم‌ آنكه در جميع فرق اسلام خواه آنها كه ايشان را امام ميدانند و خواه آنها كه امام نميدانند همه اتفاق نموده‌اند بر فضيلت و عدالت و علو قدر و طهارت ايشان مگر قليلى از


[ 291 ]

خوارج و اشباه ايشان كه از فرق اسلام خارجند و همه قول ايشان را حجت ميدانند و روايات از ايشان نقل ميكنند و در كتب خود ايشان را با نهايت تعظيم و تكريم نقل ميكنند و در آن نيز شكى نيست كه جمعى كثير از فضلاى اصحاب باقر و صادق عليهما السّلام و ساير ائمه بوده‌اند از اهل عراق و حجاز و خراسان و فارس و غير ذلك مانند زراره و محمد بن مسلم و ابو بريده و ابو بصير و هشامين و حمران و بكير و مؤمن الطاق و ابان بن تغلب و معاوية بن عمار و جماعت بسيار كه احصاء نميتوان نمود و در كتب رجال و فهرستهاى علماء شيعه مسطورند و ايشان رؤساء شيعه بودند در فقه و حديث و كلام كتابها تصنيف كرده مسائل را جمع نموده‌اند و هر يك از ايشان اتباع و شاگردان بسيار داشته‌اند و پيوسته بخدمت ائمه مى‌آمدند و احاديث مى‌شنيده‌اند و بعراق و ساير بلاد بر ميگشته‌اند و در كتب خود ثبت ميكرده‌اند و از ايشان روايت مينموده و معجزات از ايشان منتشر ميگردانيده‌اند و اختصاص ايشان بائمه معلوم است چنانچه اختصاص ابو يوسف و ساير شاگردان ابو حنيفه باو و اختصاص شاگردان شافعى باو بر همه كس معلوم است و شك نيست كه ائمه بر اقوال و احوال ايشان مطلع بوده‌اند پس خالى از دو شق نيست يا اين جماعت در آنچه نسبت بآن حضرت ميدهند از مذاهب شيعه راست ميگويند و محقند يا دروغ ميگويند و مبطلند اگر صادقند در آنچه نسبت بائمه خود ميدهند از دعوى امامت و نص بر ايشان و صدور معجزات از ايشان و كفر و فسق مخالفان ايشان پس همه اين مراتب حق و ثابت است و اگر دروغ ميگويند چرا ائمه ايشان با علم باحوال و اقوال ايشان تبرى از ايشان نفرمودند و كذب و بطلان ايشان را ظاهر نكردند همچنانكه تبرى از مذاهب باطله ابو الخطاب و مغيرة بن شعبه و ساير غلات و اهل ضلال نمودند و اگر دانسته اغماض كرده‌اند و تصويب اقوال و افعال مذاهب باطله ايشان نموده‌اند پس العياذ باللّه خود نيز از اهل ضلال خواهند بود كه راضى بآنها بودند و اخماس ايشان را قبول مينمودند و هيچ مسلمانى اين امر را بايشان نسبت نميدهد و ايشان را چنين نميداند. چهارم‌ آنكه حق تعالى دوست و دشمن را همه مجبور و مجبول بر تعظيم و تبجيل ايشان ساخته حتى خلفاى جور و امراى ايشان كه نهايت عداوت با ايشان داشتند تفخيم و توقير ايشان مينمودند و انكار جلالت و فضل ايشان نمينمودند چنانكه خلفاى ثلثه كه غصب حق امير المؤمنين عليه السّلام نموده بودند در ايام امامت خود ظاهرا در اعزاز و اكرام آن حضرت و حسنين نهايت مبالغه مينمودند و همچنين آنها كه نكث بيعت آن حضرت كردند با آنكه در مقام مقاتله و مجادله در آمدند باز انكار فضيلت آن حضرت نميكردند و هم چنين معاويه با آنكه بناى همه‌


[ 292 ]

كارش بر فساد و عناد بود باز انكار فضيلت و مناقب آن حضرت نمينمودند و بغير شركت در قتل عثمان فسقى بآن حضرت نسبت نميداد و بهمين قانع بود كه حضرت امارت او را براى او باقى بدارد و اقرار كند بخلافت آن حضرت و بيعت كند و مكرر مناقب و فضائل آن حضرت را در حضور او مذكور ميساختند و انكار نميكرد و يزيد با آن قبايح اعمال باز انكار فضل حضرت سيد الشهداء عليه السّلام نميكرد و حضرت امام زين العابدين عليه السّلام را تعظيم مينمود در واقعه حره مسلم بن عقبه را سفارش كرد كه حرمت آن حضرت و اهل بيت او را مرعى دارد و بنى مروان نيز آن حضرت را نهايت اكرام و اعظام مينمودند و همچنين ساير خلفاى بنى اميه و بنى عباس هر يك از ائمه را كه در زمان ايشان بودند زياده از همه كس بظاهر رعايت ميكردند حتى آنكه متوكل با آن عداوت و عناد و عصبيت حضرت امام على النقى عليه السّلام را نهايت تعظيم مينمود با آن كه همه ائمه محبوس ايشان و زير دست ايشان بودند و نهايت عداوت داشتند حق تعالى چنين تسخير قلب ايشان كرده بود كه در هنگام ملاقات نهايت تعظيم و تبجيل مينمودند و قدرت بر تحقير و اهانت نداشتند و مؤيد اين است آنچه حق تعالى تسخير كرده است دلهاى طوايف مختلفه خلق را بزيارت قبور مقدسه و تعظيم مشاهده مشرفه ايشان حتى آنكه از بلاد بعيده با وجود اخطار شديده متوجه زيارت ايشان ميشوند و حوائج عظيمه نزد ضرايح مطهره ايشان طلب مينمايند و اميد اجابت ميدارند و برآورده ميشود و در شدايد خطيره پناه بروضات مقدسه ايشان ميبرند و امان مى‌يابند و مخالفان اين اعمال را نزد قبور خلفاء و ائمه كه اعتقاد دارند بعمل نميآورند و پناه باين ضرايح مى‌آورند و ايضا خلفاى بنى اميه و بنى عباس با آنكه اكثر عالم از ايشان بود و اكثر پادشاهان مغرب و مشرق مطيع ايشان بودند و اتباع ايشان اضعاف شيعيان ائمه ما بودند قبور ايشان مندرس و متروك شد و اكثر ايشان معلوم نيست كه در كجا مدفونند و نادرى كه معلوم است كسى رغبت بزيارت ايشان نميكند و بعضى از سادات كه نسبت ايشان بحضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مرتبه ايشان يا نزديكتر و ظاهرا نيز علم و زهد و ورع و عبادت بسيار داشته‌اند و در حيات و موت ايشان عشرى از اعشار تعظيم ايشان و قبور ايشان از براى آنها نميكردند و اگر قبور بعضى از ايشان را فى الجمله تعظيمى و رعايتى كنند باعتبار انتساب بايشانست مثل حضرت معصومه و عبد العظيم پس از اين از جمله معجزات ايشانست كه حق تعالى تسخير قلوب اصناف عباد بر تعظيم ايشان در حال حيات و بعد از وفات نموده با آنكه دواعى و جهات دنيويه با ايشان نبوده و مردم از خلفاى جور بسبب احترام و اكرام ايشان متضرر ميشدند باز ترك تعظيم و اكرام ايشان نمينمودند و خلفاى جور


[ 293 ]

سعيها كردند كه مردم ترك زيارت ايشان بكنند خصوصا حضرت امام حسين عليه السّلام را كه متوكل خواست كه جاى قبور آن حضرت و ساير شهداء را شخم و زراعت كند كه موضع قبر مقدس منطمس شود نتوانست و گاوها كه بشخم بسته بودند چون بحاير ميرسيدند داخل نميشدند و گاو بسيارى را كشتند و داخل نشدند پس جمعى را فرستادند كه به بيل و كلنگ اثر آن قبر را خراب كنند جمعى از نزديك قبر ظاهر شدند كه نميشناختند ايشان را مانع شدند سر كرده ايشان گفت كه ايشان را تير باران كنيد هر كه تيرى بآن جانب انداخت برگشت و صاحبش را كشت پس گفت كه آب بر آن صحرا رها كنند چون آب بحاير رسيد از چهار طرف بلند نشد و داخل حاير نشد و بعضى گفته‌اند سبب تسميه حاير اين است پس جمعى را مقرر كرد كه سر راهها را نگاه دارند و هر كه بزيارت رود او را بكشند و خانه‌اش را غارت كنند و باز مردم ترك زيارت نكردند و با اين مخاوف بزيارت ميرفتند و اين بغير از اين نيست كه حق تعالى خواسته است كه قدر ايشان را عظيم گرداند و رفعت درجه ايشان را ظاهر سازد قطع نظر از معجزات كه در مشاهد مطهره ايشان ظاهر ميگردد در اكثر سنوات خصوصا نزد ضريح سيد الشهداء از كور روشن شدن و از بلاهاى مزمن شفا يافتن كه مخالف و مؤالف همه اقرار بآن‌ها دارند و فقير در بحار الانوار و حيات القلوب و جلاء العيون بعضى از آنها را ذكر كرده‌ام و بطريق معتبره بسيار منقول است كه قتاده بصرى كه از مفسرين مشهور عامه است بخدمت حضرت امام محمد باقر عليه السّلام آمد حضرت فرمود كه توئى فقيه اهل بصره گفت بلى حضرت فرمود واى بر تو اى قتاده حق تعالى خلقى آفريده است كه ايشان را حجتهاى خود گردانيده است بر خلق خود پس ايشان ميخهاى زمين‌اند و خازنان علم الهى‌اند برگزيد ايشان را پيش از آنكه خلايق را بيافريند نورى چند بودند از جانب راست عرش او پس قتاده مدتى ساكت ماند كه ياراى سخن گفتن نداشت پس گفت بخدا سوگند كه در پيش خلفاء و فقهاء و ابن عباس و پادشاهان نشسته‌ام و دل من نزد ايشان مضطرب نشد چنانچه نزد تو مضطرب شده است حضرت فرمود ميدانى در كجائى در پيش خانه آباده نشسته‌اى كه حق تعالى در شأن ايشان فرموده است‌ فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ‌ تا آخر آيه يعنى مشكاة نور الهى كه خدا نور خود را بآن مثل زده است در خانه‌اى چند افروخته شده كه خدا رخصت داده و مقرر فرموده كه پيوسته رفيع و بلند آوازه باشند و مذكور شود در آنها نام خدا و تسبيح و تنزيه كنند خدا را در آن خانه‌ها در بامداد و پسين مردانى چند كه غافل نميگرداند ايشان را تجارتى و نه فروختى از ياد خدا و از برپا داشتن نماز و دادن زكاة پس حضرت فرمود كه تو اكنون نزد آن خانه‌ها نشسته‌اى و


[ 294 ]

مائيم آن خانه آباده قتاده گفت راست گفتى و اللّه خدا مرا فداى تو گرداند بخدا سوگند كه آن خانه‌ها سنگ و گل نيست بلكه خانه آباده نبوت و امامت و علم و حكمت است و ايضا در روايت معتبره ديگر وارد شده است كه در سالى كه هشام بن عبد الملك بحج رفته بود در مسجد الحرام ديد كه مردم نزد حضرت امام محمد باقر عليه السّلام هجوم آورده‌اند و از امور دين خود سؤال ميكنند عكرمه شاگرد ابن عباس از هشام پرسيد كه كيست آن كه نور علم از جبين او ساطع است ميروم كه او را خجل كنم چون به نزديك حضرت آمد و ايستاد لرزه بر اندام او افتاد و مضطرب شد و گفت يا بن رسول اللّه من در مجالس بسيار نزد عباس و ديگران نشسته‌ام و اين حالت مرا عارض نشده است حضرت همان جواب را فرمود پس معلوم شد كه از معجزات امام و شواهد امامت آنست كه حق تعالى محبت ايشان را در دل دوستان و مهابت ايشان را در دلهاى دشمنان مى‌افكند كه طوعا و كرها در حيات و ممات تعظيم ايشان مينمايند و در حوائج دين و دنيا پناه بايشان ميبرند ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ‌ مقصد هشتم در بيان اثبات وجود امام دوازدهم و غيبت آن حضرت استبدان كه احاديث خروج مهدى عليه السّلام را خاصه و عامه بطريق متواتره روايت كرده‌اند چنانچه در جامع الاصول از صحيح بخارى و مسلم و ابو داود و ترمدى از ابو هريره روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه بحق آن خداوندى كه جانم در دست قدرت او است كه نزديكست كه نازل شود فرزند مريم كه حاكم عادل باشد پس چليپاى نصارى را بشكند و خوكها را بكشد و جزيه را برطرف كند يعنى از ايشان بغير اسلام چيزى قبول نكند و چندان مال را فراوان گرداند كه مال را دهند و كسى قبول نكند پس گفت كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه چگونه خواهيد بود در وقتى كه نازل شود در ميان شما فرزند مريم و امام شما از شما باشد يعنى مهدى و از صحيح مسلم از جابر روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه پيوسته طايفه‌اى از امت من مقاتله بر حق خواهد كرد غالب خواهد بود تا روز قيامت پس فرود خواهد آمد عيسى پسر مريم پس امير ايشان خواهد گفت بيا تا با تو نماز كنيم او خواهد گفت نه شما بر يكديگر اميريد براى آنكه خدا اين امت را گرامى داشته است و از مسند ابى داود ترمدى از ابن مسعود روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه اگر از دنيا نمانده باشد مگر يك روز البته حق تعالى آن روز را طولانى خواهد كرد تا آنكه برانگيزاند در آن روز مردى را از امت من يا از اهل بيت من كه نام او موافق با نام من باشد و پر كند زمين را از عدالت چنانچه پر از ظلم و جور شده باشد و بروايت ديگر فرمود منقضى نشود دنيا تا پادشاه عرب شود مردى از اهل بيت من كه نامش موافق نام من باشد و از ابو هريره روايت‌


[ 295 ]

كرده‌اند كه اگر باقى نماند از دنيا مگر يك روز خدا طول دهد آن روز را تا پادشاه شود مردى از اهل بيت من كه موافق باشد نام او با نام من و از سنن ابو داود روايت كرده است از على عليه السّلام كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت كه اگر از دهر و روزگار باقى نماند مگر يك روز البته برانگيزد خدا مردى را از اهل بيت من كه پر كند زمين را از عدالت چنانچه پر شده باشد از جور ايضا از سنن ابو داود از ام سلمه روايت كرده است كه حضرت فرمود كه مهدى از عترت من از فرزندان فاطمه است و از ابو داود و ترمدى روايت كرده است از ابو سعيد خدرى كه حضرت فرمود كه مهدى از فرزندان من گشاده پيشانى و كشيده بينى باشد و زمين را مملو كند از قسط و عدالت چنانكه مملو شده باشد از ظلم و جور و هفت سال پادشاهى كند و باز روايت كرده‌اند كه ابو سعيد گفت كه ما ميترسيديم كه بعد از پيغمبر بدعتها بهم رسد پس سؤال كرديم از آن حضرت فرمود در امت من مهدى خواهد بود بيرون خواهد آمد و پنج سال يا هفت سال يا نه سال پادشاهى خواهد كرد پس مردى بنزد او خواهد آمد و خواهد گفت اى مهدى عطا كن بمن حضرت آن قدر زر در دامنش بريزد كه دامنش پر شود و از سنن ترمدى از ابو اسحاق روايت كرده است كه حضرت امير عليه السّلام نظر كرد روزى به پسر خود حسين عليه السّلام پس گفت اين پسر من سيد و مهتر قوم است چنانچه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را سيد نام كرد و از صلب او مردى بيرون خواهد آمد كه نام پيغمبر شما را دارد و شبيه است باو در خلقت و شبيه است با او در خلق و زمين را پر از عدل خواهد كرد و حافظ ابو نعيم كه از محدثين مشهور عامه است چهل حديث از صحاح ايشان روايت كرده است كه مشتملند بر صفات و احوال و اسم و نسب آن حضرت و از جمله آنها على بن هلال از پدرش روايت كرده است كه گفت رفتم بخدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حالتى كه آن حضرت از دنيا مفارقت ميكرد و حضرت فاطمه نزد سر آن حضرت نشسته بود و ميگريست پس صداى گريه آن حضرت بلند شد حضرت رسول سر بجانب او برداشت و گفت اى حبيبه من فاطمه چه چيز باعث گريه تو شده است فاطمه گفت ميترسم كه بعد از تو امت تو مرا ضايع گذارند و رعايت حرمت من نكنند حضرت فرمود اى حبيبه من مگر نميدانى كه خدا مطلع شد بر زمين مطلع شدنى پس اختيار كرد از آن پدر تو را پس او را مبعوث گردانيد برسالت خود پس بار ديگر مطلع گرديد و برگزيد شوهر ترا و وحى كرد بسوى من كه تو را باو نكاح كنم اى فاطمه خدا بمن عطا كرده است هفت خصلت را كه باحدى پيش از ما نداده است و بعد از ما نخواهد داد منم خاتم پيغمبران و گرامى‌ترين ايشان بر خدا و محبوبترين خلق بسوى خدا و من پدر توام و وصى من بهترين اوصياء است و محبوب‌ترين خلق است بسوى خدا و او شوهر تست و


[ 296 ]

شهيد ما بهترين شهيدان است و محبوب‌ترين ايشانست بسوى خدا و او حمزه عم پدر و شوهر تست و از ما است آنكه دو بال خدا باو داده است كه پرواز ميكند در بهشت با ملائكه هر جا كه خواهد و او پسر عم پدر تو و برادر شوهر تو است و از ما است دو سبط اين امت و آنها دو پسر تواند حسنين و ايشان بهترين جوانان بهشتند و پدر ايشان بحق آن خدائى كه مرا بحق فرستاده است بهتر است از ايشان اى فاطمه بحق آن خداوندى كه مرا بحق فرستاده است كه از حسن و حسين (ع) بهم خواهد رسيد مهدى اين امت و ظاهر خواهد شد در وقتى كه دنيا هرج و مرج شود و فتنه‌ها ظاهر گردد و راهها بسته شود و غارت آورند مردم بعضى بر بعضى نه پيرى رحم كند بر كودكى و نه كودكى تعظيم كند پيرى را پس خدا برانگيزد در آن وقت از فرزندان ايشان كسى را كه فتح كند قلعه‌هاى ضلالت را و دلهائى را كه غافل از حق باشد و قيام نمايد بدين خدا در آخر الزمان چنانچه من قيام نمودم و پر كند زمين را از عدالت چنانچه پر از جور شده باشد اى فاطمه اندوهناك مباش و گريه مكن كه خداى عز و جل رحيم‌تر و مهربان‌تر است بر تو از من بسبب منزلتى كه نزد من دارى و محبتى كه از تو در دل من است و خدا تو را تزويج كرده است بكسى كه حسبش از همه بزرگتر است و منصبش از همه گرامى‌تر است و رحيم‌ترين مردم است بر رعيت و عادل‌ترين مردم است در قسمت بالسويه و بيناترين مردم است باحكام الهى و من از خدا سؤال كردم كه تو اول كسى باشى از اهل بيت من كه بمن ملحق شوند و على عليه السّلام فرمود كه فاطمه نماند بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مگر هفتاد و پنج روز كه به پدر خود ملحق گرديد. مؤلف گويد كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت مهدى را بحسنين عليهما السّلام هر دو نسبت داد براى آنكه از جهت مادر از نسل حضرت امام حسن عليه السّلام است زيرا كه مادر حضرت امام محمد باقر عليه السّلام دختر امام حسن عليه السّلام بود و چند حديث ديگر روايت كرده است كه از نسل حضرت امام حسين عليه السّلام است و دارقطنى كه از محدثين مشهور عامه است همين حديث را طبق آن از ابو سعيد خدرى روايت كرده است و در آخرش گفته است كه حضرت فرمود كه از ما است مهدى اين امت كه عيسى عليه السّلام در عقب او نماز خواهد كرد پس دست زد بر دوش حسين عليه السّلام و فرمود كه از اين بهم خواهد رسيد مهدى اين امت و ايضا ابو نعيم از حذيفه و ابو تمامه باهلى روايت كرده است كه مهدى رويش مانند ستاره درخشانست و بر جانب راست روى مباركش خال سياهى هست و بروايت عبد الرحمن بن عوف دندانهايش گشاده است و بروايت عبد اللّه بن عمر بر سرش ابرى سايه خواهد كرد و بر بالاى سرش ملكى ندا خواهد كرد كه اين مهدى است و خليفه خدا است پس او را متابعت كنيد و بروايت جابر بن عبد اللّه و ابو سعيد عيسى پشت سر مهدى‌


[ 297 ]

نماز خواهد كرد و صاحب كفاية الطالب محمد بن يوسف شافعى كه از علماى عامه است كتابى نوشته است در باب ظهور مهدى و صفات و علامات او مشتمل بر بيست و پنج باب و گفته است كه من همه را از غير طريق شيعه روايت كرده‌ام و كتاب شرح السنة حسين بن سعيد بغوى كه از كتب مشهوره معتبره عامه است نسخه قديمى از آن نزد فقير هست كه اجازات علماى ايشان بر آن نوشته است و در آن پنج حديث در اوصاف مهدى از صحاح ايشان روايت كرده است و حسين بن مسعود فرا در مصابيح كه الحال در ميان عامه متداول است پنج حديث در خروج مهدى روايت كرده است و بعضى از علماى شيعه (رض) از كتب معتبره عامه صد و پنجاه و شش حديث در اين باب نقل كرده است و در ولادت حضرت مهدى عليه السّلام و غيبت او و آنكه امام دوازدهم است و نسل امام حسن عسكرى عليه السّلام است و اكثر اين حديث مقرونست باعجاز زيرا كه خبر داده‌اند بترتيب ائمه (ع) تا امام دوازدهم و خلفاى ولادت آن حضرت و آنكه آن حضرت را دو غيبت خواهد بود ثانى درازتر از اول و آنكه آن حضرت مخفى متولد خواهد شد با ساير خصوصيات و جميع اين مراتب واقع شد و كتبى كه مشتملند بر اين اخبار معلوم است كه سالها پيش از ظهور اين مراتب مصنف شده است پس اين اخبار قطع نظر از تواتر از چندين جهت ديگر افاده علم مينمايند و ايضا ولادت آن حضرت و اطلاع جمع كثير بر آن ولادت با سعادت و ديدن جماعت بسيار آن حضرت را از ثقات اصحاب از وقت ولادت شريف تا غيبت كبرى و بعد از آن نيز معلوم است در كتب معتبره خاصه و عامه مذكور است چنانچه بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه و صاحب كتاب فصول مهمه و مطالب السئول و شواهد النبوة و ابن خلكان و بسيارى از مخالفان در كتب خود ولادت آن حضرت را با ساير خصوصيات كه شيعه روايت كرده‌اند نقل كرده‌اند پس چنانكه ولادت آباء اطهار آن حضرت معلوم است ولادت آن حضرت نيز معلوم است و استبعادى كه مخالفان ميكنند از طول غيبت و خفاى ولادت و طول عمر شريف آن حضرت فايده نميكند و امورى كه ببراهين قاطعه ثابت شده باشد بمحض استبعاد نفى آنها نميتوان نمود چنانكه كفار قريش انكار معاد مينمودند بمحض استبعاد كه استخوانهاى پوسيده و خاك شده چگونه زنده ميتواند شد با آنكه امثال آن در امم سابقه بسيار واقع شده و در احاديث عامه و خاصه وارد شده است كه آنچه در امم سابقه واقع شده مثل آن در اين امت واقع ميشود و از آن جمله حضرت ابراهيم عليه السّلام چون منجمان نمرود را خبر داده بودند كه در اين زمان شخصى بهم خواهد رسيد كه دين و ملك شما را بر هم زند و نمرود امر كرده بود كه مردان و زنان را از هم ديگر جدا كنند و پدر حضرت ابراهيم در نهان با مادر او


[ 298 ]

مقاربت كرد حضرت مخفى در غارى متولد شد و مدتى پنهان بود و موسى نيز چون منجمان خبر داده بودند كه از بنى اسرائيل كسى بهم خواهد رسيد كه سبب هلاك فرعون باشد فرعون حكم كرد بكشتن پسران بنى اسرائيل و حمل و ولادت موسى مخفى واقع شد چنانچه مشهور است و بعد از آنكه از فرعون گريخت سالها در حوالى مصر بود و فرعون با آن سلطنت و استيلاء بر مكان او مطلع نشد و ميان حضرت يعقوب و يوسف نه روز فاصله بود يوسف پادشاه بود و يعقوب پيغمبر و چون حق تعالى ميخواست ثواب او را عظيم كند سالها بر وجود فرزند خود و احوال او مطلع نشد پس چه استبعاد دارد كه چون خلفاى جور شنيده بودند كه حضرت رسول و ائمه خبر داده بودند كه امام دوازدهم ظاهر خواهد شد و عالم را پر از عدالت خواهد كرد و خلفاى جور و سلاطين ظلمه را بر طرف خواهد كرد و شيعه پيوسته انتظار وجود ظهور او را ميكشيدند و ايشان سعى در اطفاء اين نور ميكردند و لهذا امام على النقى و امام حسن عسكرى عليهما السلام را در سر من رأى محبوس گردانيده بودند و پيوسته از حمل و ولادت آن سرور خبر ميگرفتند و در مقام تضييع آن گوهر بودند حق تعالى اظهار قدرت كامله خود نموده حمل مادر آن حضرت را مستور گردانيده و ولادت با سعادت او را از ظلمه و خلفاى جور مخفى گردانيده او را بحفظ و حمايت خود از شر ظالمان دور كرده باشد چنانچه ولادت آن بزرگوار را مستور ساخته بود و بر شيعيان و مواليان و مخالفان بآثار و اخبار كالشمس فى رابعة النهار ظاهر و هويدا كرده باشد تا حجت بر عالميان تمام شود و جمعى كثير كه اسماء ايشان معروف است بر ولادت با سعادت آن حضرت مطلع شدند مانند حكيمه خواتون و قابله‌اى كه در سر من رأى همسايه ايشان بود و بعد از ولادت تا وفات حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام جماعت بسيار بخدمت آن حضرت رسيدند و معجزاتى كه در وقت ولادت آن حضرت و در نرجس خواتون مادر آن حضرت ظاهر شد زياده از حد عد و احصاء است و در كتاب بحار الانوار و جلاء العيون و رسائل ديگر ايراد نموده‌ام و اشهر در تاريخ ولادت شريف آن حضرت آنست كه در سال دويست و پنجاه و پنجم هجرت واقع شده و جمعى دويست و پنجاه و شش گفته‌اند و بعضى دويست و پنجاه و هشت نيز گفته‌اند و بنا بر مشهور ميان خاصه و عامه وفات حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام در سال دويست و شصت بوده پس سن شريف آن حضرت در وقت امامت بنا بر قول اول تقريبا پنج سال بوده و بنا بر قول دويم چهار سال و بنا بر قول سيم دو سال و مع ذلك آن معجزات و غرائب حالات از آن حضرت بظهور مى‌آمد و آن حضرت را دو غيبت بود يكى صغرى و ديگرى كبرى و در غيبت آن حضرت جمعى از سفرا و نواب داشت كه مردم عرايض بايشان ميدادند و مسائل ميپرسيدند و


[ 299 ]

جواب بخط شريف آن حضرت بيرون مى‌آمد و خمس و نذرها كه ايشان ميبردند ميگرفتند و بخدمت حضرت عرض ميكردند و حضرت ميفرمود كه بسادات و فقراى شيعيان برسانيد و جمع كثير هر ساله موظف بودند و بر دست و زبان سفراء معجزات عظيمه ظاهر ميشد كه مردم يقين ميدانستند كه ايشان از جانب آن حضرت منصوبند چنانچه مقدار مال را ميگفتند و نام كسى كه مال را فرستاده بود ميبردند و آنچه بر ايشان در راه گذشته بود خبر ميدادند و موت و بيمارى و ساير احوال آينده ايشان را ميفرمودند و بهمان نحو واقع ميشد و انواع معجزات از ايشان بظهور مى‌آمد و در اين غيبت صغرى جماعت بسيار از غير سفراء بخدمت آن حضرت رسيدند و مدت اين غيبت تقريبا هفتاد و چهار سال بود و سفراء بسيار بودند اما سفراى معروف كه هميشه شيعيان ايشان را مى‌شناختند و بايشان رجوع ميكردند چهار نفر بودند اول ايشان عثمان بن سعيد اسدى بود كه حضرت امام على النقى و حضرت امام حسن عسكرى (ع) نص بر عدالت و امانت او فرموده بودند و بشيعيان گفته بودند كه آنچه او ميگويد حق است و از جانب ما ميگويد و بعد از آنكه او برحمت خدا رفت ابو جعفر محمد بن عثمان قائم مقام او گرديد بنص امام حسن عسكرى و بنص پدرش از جانب حضرت صاحب و حضرت صاحب عليه السّلام بعد از وفات عثمان بمحمد نامه‌اى نوشت كه‌ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ‌ تسليم ميكنيم امر خدا را و راضى شده‌ايم بقضاى او و پدر تو با سعادت زندگانى كرد و مرد حميده و پسنديده پس خدا رحمت كند او را و ملحق گرداند او را باولياء و موالى او زيرا كه پيوسته اهتمام‌كننده بود در امر ايشان و سعى‌كننده بود در آنچه موجب قرب او بود بسوى خدا و بسوى ائمه هدى حق تعالى روى او را منور گرداند و لغزشهاى او را بيامرزد و حق تعالى ثواب تو را عظيم گرداند و صبر نيكو ترا كرامت فرمايد و مصيبت او بتو و بما هر دو رسيده است و مفارقت او تو را و ما را نيز بوحشت افكنده است پس خدا او را شاد گرداند در بازگشت او بآخرت و از جمله كمال سعادت او آنست كه حق تعالى او را فرزندى مثل تو روزى كرده است كه جانشين او باشد بعد از او و قائم مقام او باشد بامر او و ترحم كند بر او ميگويم كه الحمد للّه كه نفوس راضى‌اند بمكان تو و آنچه خدا در تو و نزد تو مقرر گردانيده است و خدا تو را يارى كند و تقويت كند و اعانت نمايد و توفيق دهد و حافظ و ناصر و معين تو باشد و چندين توقيع وقيع از ناحيه مقدسه مشتمل بر سفارت او براى شيعيان بيرون آمد و اجماع شيعه بر عدالت و نيابت او منعقد شد و پيوسته در امور باو رجوع ميكردند و معجزات از او ظاهر ميشد و كتابها در فقه تصنيف كرد مشتمل بر آنچه از حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام و از پدر خود شنيده بود و ابن بابويه از او روايت كرده است كه‌


[ 300 ]

گفت بخدا سوگند كه حضرت صاحب الامر هر سال در موسم حج در كعبه و مشاعر حاضر ميشود و مردم را ميبيند و مى‌شناسد و مردم او را مى‌بينند و نميشناسند و از او پرسيدند كه تو صاحب اين امر را ديده‌اى گفت بلى در اين نزديكى ديدم كه به پرده‌هاى كعبه چسبيده بود در مستجار و مى‌گفت خداوندا بمن انتقام بكش از دشمنان خود و ابن بابويه و شيخ طوسى و ديگران روايت كرده‌اند از على بن احمد دلال قمى كه گفت روزى بخدمت محمد بن عثمان رفتم كه بر او سلام كنم ديدم تخته‌اى در پيش خود گذاشته و نقاشى را نشانيده كه آيات قرآنى بر آن نقش ميكند و اسماء ائمه را بر حواشى آن نقش مينمايد گفتم اى سيد من اين تخته چيست گفت اين را براى قبر خود ميسازم كه بر روى آن مرا دفن كنند يا بر پشت من در قبر بگذارند كه مرا بآن تكيه بدهند و قبر خود را كنده‌ام و هر روز داخل قبر خود ميشوم و يك جزو قرآن در آن ميخوانم و بيرون مى‌آيم چون فلان روز از فلان ماه از فلان سال بشود من از دنيا رحلت خواهم كرد و با اين تخته در آن قبر مدفون خواهم شد و چون از خدمت او بيرون آمدم آن روز مخصوص را نوشتم و پيوسته منتظر آن بود تا آنكه در همان روز از همان ماه و سالى كه گفته بود برحمت خدا واصل شد و در همان قبر مدفون شد و اين خبر را ام كلثوم دختر او و ديگران نيز بهمين طريق روايت كرده‌اند و روايت كرده‌اند كه در سال سيصد و پنج برحمت ايزدى واصل شد و چون نزديك وفات او شد حضرت صاحب الامر عليه السّلام او را امر كرد كه ابو القاسم حسين بن روح را قائم مقام خود كند و جعفر بن محمد بن مثيل نهايت اختصاص بمحمد بن عثمان داشت و اكثر كارهاى حضرت را باو ميفرمود و اكثر مردم را گمان آن بود كه او را نايب خود خواهد كرد جعفر گفت من در وقت احتضار محمد ابن عثمان بر بالين او نشسته بودم و با او سخن مى‌گفتم و سؤالها ميكردم و حسين بن روح نزد پاهاى او نشسته بود پس محمد متوجه من شد و گفت حضرت بمن فرموده است كه حسين را وصى خود كنم و او را نايب گردانم پس من برخاستم و دست حسين بن روح را گرفتم و او را بر جاى خود نشانيدم و خود رفتم و نزديك پاهاى او نشستم و بعد از آن جعفر در خدمت حسين ميبود و به خدمات او قيام مينمود و جماعت بسيار از محدثين شيعه روايت كرده‌اند كه چون نزديك وفات محمد بن عثمان شد اكابر شيعه را طلبيد و بهمه گفت كه اگر مرگ مرا دريابد امر نيابت و سفارت با ابو القاسم حسين بن روح نوبلى است و از جانب حضرت صاحب مأمور شده‌ام كه او را نايب كنم بعد از من در امور خود باو رجوع كنيد پس جميع شيعه باو رجوع ميكردند و زياده از بيست و يك سال او مشغول سفارت بود و مرجع جميع شيعه بود و بنحوى تقيه ميكرد كه سنيان اكثر او را از خود ميدانستند و نهايت محبت باو داشتند تا آنكه در ماه شعبان سال سيصد و


[ 301 ]

بيست و شش برياض بهشت ارتحال نمود و بامر حضرت صاحب شيخ جليل على بن محمد سمرى را وصى و قائم مقام خود گردانيد و سفارت و نيابت باو تعلق گرفت و سه سال امر نيابت با او بود و در نيمه ماه شعبان سال سيصد و بيست و نه برحمت حق واصل شد و اين سه سال بتأثير نجوم بود كه اكثر علماء و محدثين شيعه در اين سال بعالم بقاء ارتحال نمودند و ابتداء غيبت كبرى شد و آثار امامت ظاهرا منقطع گرديد و ثقة الاسلام محمد بن يعقوب كلينى و رئيس محدثين على ابن بابويه در اين سال بعالم بقاء ارتحال نمودند و احمد بن ابراهيم گفته است ما با مشايخ شيعه رفتيم بخدمت على بن محمد سمرى چون حاضر شديم او ابتدا گفت خدا رحمت كند على بن الحسين بن بابويه قمى را كه در اين ساعت برحمت الهى واصل شد پس مشايخ تاريخ آن روز را نوشتند بعد از آن به هفده روز يا هيجده روز خبر رسيد كه على در همان روز و در همان ساعت برحمت خدا رفته بود و حسين پسر على بن بابويه اين خبر را بهمان نحو روايت كرده است و ابن بابويه و شيخ طوسى و ديگران روايت كرده‌اند از حسن بن احمد مكتب كه گفت ما در بغداد بوديم در سالى كه سمرى برحمت الهى واصل شد چند روز قبل از فوتش بخدمت او رفتيم پس فرمانى از حضرت صاحب عليه السّلام بيرون آورد كه مضمونش اين بود بسم اللّه الرحمن الرحيم اى على بن محمد سمرى خدا عظيم گرداند اجر برادران تو را در مصيبت تو تا شش روز ديگر تو از دنيا مفارقت خواهى كرد پس جمع كن كارهاى خود را و كسى را وصى و قائم مقام خود مگردان بعد از وفات خود كه غيبت تامه واقع شد و بعد از اين ظاهر نميشوم از براى احدى مگر بعد از اذن حق تعالى و اين ظاهر شدن بعد از آن خواهد بود كه مدت غيبت بطول انجامد و دلها سنگين شود و زمين مملو شود از ستم و جور و بعد از اين بعضى از شيعيان دعواى مشاهده خواهند كرد هر كه دعوى كند كه مرا ديده است پيش از خروج سفيانى و صداى آسمانى او دروغ‌گو و افتراكننده است و لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم حسن گفت كه ما همه نسخه اين فرمان را نوشتيم و از نزد او بيرون آمديم چون روز ششم شد بخدمت او رفتيم او را در حال احتضار يافتيم كسى باو گفت كه وصى تو بعد از تو كى خواهد بود گفت خدا را امرى و حكمتى هست كه آن بعمل خواهد آمد يعنى غيبت كبرى اين را گفت و بعالم اعلى ارتحال نمود. مؤلف گويد كه جماعت بسيار از ثقات روايت كرده‌اند كه در غيبت كبرى آن حضرت را ديده‌اند و در آن وقت نشناخته‌اند پس ممكن است كه در اين حديث مراد آن باشد كه اگر دعوى كنند كه در آن وقت ديده‌اند و شناخته‌اند دروغ ميگويند و اگر با دعواى مشاهده دعواى نيابت و سفارت كنند دروغ ميگويند و اما معجزاتى كه بر دست و زبان سفرا جارى شده زياده‌


[ 302 ]

از آنست كه اين رساله گنجايش ذكر آنها داشته باشد و شيخ ابن بابويه گفته است كه خبر داد مرا ابو على بغدادى كه من در بخارا بودم ابن جاوشير ده شمش طلا بمن داد كه در بغداد بحسين ابن روح بدهم در راه يك شمش گم شد من يك شمش بوزن آن خريدم و با آنها ضم كردم و بنزد حسين بردم چون آنها را گشودم از ميان آنها اشاره كرد بآن شمشى كه خريده بودم و گفت بردار آن شمشى را كه عوض گم شده خريده‌اى زيرا كه گم شده بما رسيد و دست دراز كرد و شمش گمشده را بمن نمود و شناختم. و ابو على گفت من زنى را در بغداد ديدم كه ميپرسيد وكيل حضرت صاحب الامر كيست يكى از شيعيان او حسين بن روح را نشان داد آن زن آمد بنزد حسين و گفت بگو من چه چيز آورده‌ام تا تسليم كنم حسين گفت آنچه آورده‌اى بينداز بميان دجله تا بگويم كه چه آورده‌اى پس آن زن رفت و آنچه آورده بود در دجله انداخت و برگشت بنزد حسين چون داخل شد حسين بخادم گفت حقه را بياور چون خادم حقه را آورد حسين گفت اين حقه‌ايست كه آورده بودى و در اين دجله انداختى و در اين حقه يك جفت دست‌برنجن طلا است و حلقه بزرگى كه در آن دو دانه منصوبست و در آنست حلقه كوچك كه دانه‌اى دارد و دو انگشتر كه يكى نگينش عقيق است و ديگرى فيروزج پس حقه را گشود و آنچه گفته بود در آن حقه بود چون زن آن حالت را مشاهده كرد بيهوش شد و جمع ديگر از سفراء بودند غير اين چهار نفر كه بعضى از شيعيان بايشان رجوع ميكردند مانند حكيمه خواتون عمه حضرت كه سابقا مذكور شد و محمد بن جعفر اسدى و حاجزوشا و محمد بن ابراهيم بن مهزيار و قاسم بن العلاء كه مدتها نابينا شده بود و هفت روز پيش از وفاتش باعجاز حضرت صاحب عليه السلام بينا شد و حضرت خبر وفات او را باو نوشت و گفت از براى او فرستاد در آذربايجان و جمع ديگر بودند كه بعضى خود نادرا بخدمت آن حضرت ميرسيدند و بعضى بتوسط سفراى اربعه نايب بودند و كلينى و شيخ طوسى و شيخ طبرسى روايت كرده‌اند از زهرى كه گفت حضرت صاحب را طلب بسيار كردم و مال جزيلى صرف كردم و باين سعادت فايز نگرديدم تا آنكه بخدمت محمد بن عثمان عمروى كه از نواب آن حضرت بود رفتم و مدتى خدمت او كردم تا آن كه روزى التماس كردم كه مرا بخدمت آن حضرت برسان ابا كرد چون تضرع بسيار كردم گفت فردا اول روز بيا چون بنزد او رفتم ديدم كه او مى‌آيد و جوان خوش‌رو و خوشبوئى همراه او است بهيئت تجار و متاعى در آستين خود دارد پس عمروى اشاره كرد بان جوان كه اين است آن كه ميخواهى من بخدمت او رفتم و آنچه خواستم سؤال كردم و جواب فرمود بدر خانه‌اى رسيد كه معروف نبود و اعتنايى بآن‌


[ 303 ]

نداشتم خواست داخل خانه شود عمروى گفت اگر سؤالى دارى بكن كه ديگر او را نخواهى ديد چون رفتم سؤال كنم گوش نداد و داخل خانه شد و فرمود ملعونست ملعونست كسى كه تأخير كند نماز مغرب را تا آنكه ستاره در آسمان بسيار شود و ملعونست ملعون است كسى كه نماز بامداد را تأخير كند تا ستاره‌ها برطرف شوند يعنى از براى طلب فضيلت تأخير كند و قطب راوندى و كلينى و ديگران روايت كرده‌اند از مردى از اهل مداين كه گفت با رفيقى بحج رفتم در موقف عرفات نشسته بوديم جوانى نزديك ما نشسته بود و ازارى و ردائى پوشيده بود كه قيمت كرديم آنها را بصد و پنجاه دينار مى‌ارزيد و نعل زردى در پا داشت و اثر سفر بر او ظاهر نبود پس سائلى از ما سؤال كرد و او را رد كرديم نزديك آن جوان رفت و از او سؤال كرد جوان از زمين چيزى برداشت و باو داد سائل او را دعاى بسيار كرد جوان برخاست و از ما غايب شد نزد سائل رفتيم و از او پرسيديم كه آن جوان چه چيز بتو داد كه اين قدر او را دعا كردى بما نمود سنگريزه طلائى بود كه مانند ريگ دندانها داشت چون وزن كرديم بيست مثقال بود و برفيق خود گفتم كه امام ما و مولاى ما نزد ما بود و ما نميدانستيم زيرا كه باعجاز او سنگريزه طلا شد پس رفتيم و در جميع عرفات گرديديم و او را نيافتيم پرسيدم از جماعتى كه در دور او بودند از اهل مكه و مدينه كه اين مرد كى بود گفتند جوانى است علوى هر سال پياده بحج مى‌آيد و قطب راوندى در ضرايح از حسن مسترق روايت كرده است كه گفت روزى در مجلس حسن بن عبد اللّه بن احمد ناصر الدوله بودم و در آنجا سخن ناحيه حضرت صاحب عليه السّلام و غيبت آن حضرت مذكور شد و من استهزاء ميكردم باين سخنان در حال عموى من حسين داخل مجلس شد و من باز همان سخنان را ميگفتم گفت اى فرزند من نيز اعتقاد ترا داشتم در اين باب تا اينكه حكومت قم را بمن دادند در وقتى كه اهل قم بر خليفه عاصى شده بودند و هر حاكمى كه ميرفت او را ميكشتند و اطاعت نميكردند پس لشكرى بمن دادند و بسوى قم فرستادند چون بناحيه طرز رسيدم بشكار رفتم شكارى از پيش من بدر رفت از پى بى‌آن رفتم و بسيار دور رفتم تا بنهرى رسيدم در ميان نهر روان شدم و هر چند ميرفتم وسعت نهر بيشتر ميشد در اين حال سوارى پيدا شد و بر اسب اشهبى سوار و عمامه خز سبزى بر سر داشت و بغير چشمهايش در زير آن نمينمود و دو موزه سرخ در پا داشت بمن گفت اى حسين و مرا امير نگفت و بكنيت نيز ياد نكرد بلكه از روى تحقير نام مرا برد و گفت چرا عيب ميكنى و سبك ميشمارى ناحيه ما را و چرا خمس مالت را باصحاب و نواب ما نميدهى و من مرد صاحب وقار شجاعى بودم كه از چيزى نميترسيدم از سخن او بلرزيدم و ترسيدم و گفتم ميكنم اى سيد من آنچه فرمودى گفت هرگاه برسى بآن موضعى كه متوجه آن گرديده‌اى و بآسانى بدون مشقت قتال و جدال داخل‌


[ 304 ]

شهر شوى و كسب كنى آنچه كسب كنى خمس آن را بمستحق برسان گفتم شنيدم و اطاعت مى‌كنم پس گفت برو با رشد و صلاح و عنان اسب خود را گردانيد و روانه شد و از نظر من غايب گرديد و ندانستم بكجا رفت و از جانب راست و چپ او را بسيار طلب كردم و نيافتم ترس و رعب من زياد شد و برگشتم بسوى عسكر خود و اين حكايت را نقل نكردم و فراموش كردم از خاطر خود و چون بشهر قم رسيدم و گمان داشتم كه با ايشان محاربه خواهم كرد اهل قم بسوى من بيرون آمدند و گفتند هر كه مخالف ما بود در مذهب و بسوى ما مى‌آمد ما با او محاربه مى‌كرديم و چون تو از مائى و بسوى ما آمده‌اى ميان ما و تو مخالفتى نيست داخل شهر شو و تدبير شهر بهر نحو كه خواهى بكن مدتى در قم ماندم و اموال زايده از آنچه توقع داشتم جمع كردم پس امراى خليفه بر من و كثرت اموال من حسد بردند و مذمت من نزد خليفه كردند تا آنكه مرا عزل كرد و برگشتم بسوى بغداد و اول بخانه خليفه رفتم و بر او سلام كردم و بخانه خود برگشتم و مردم بديدن من مى‌آمدند در اين حال محمد بن عثمان عمروى آمد و از همه مروم گذشت و بر روى مسند من نشست و بر پشتى من تكيه كرد من از اين حركت او بسيار بخشم آمدم مى‌آمدند و ميرفتند او نشسته بود و حركت نميكرد و ساعت بساعت خشم من بر او زياده ميشد چون مجلس منقضى شد به نزديك من آمد و گفت ميان من و تو سرى هست بشنو گفتم بگو گفت صاحب اسب اشهب و نهر ميگويد كه ما وفا بوعده خود كرديم پس آن قصه بيادم آمد و لرزيدم و گفتم ميشنوم و اطاعت ميكنم و بجان منت ميدارم پس برخاستم و دستش را گرفتم و باندرون بردم و در خزينه‌هاى خود را گشودم و خمس همه را تسليم كردم و بعضى از اموال را كه من فراموش كرده بودم او بياد من آورد و خمسش را گرفت و بعد از آن من در امر حضرت صاحب عليه السّلام شك نكردم پس حسن ناصر الدوله گفت من نيز تا اين قصه را از عم خود شنيدم شك از دل من زايل شد و يقين كردم امر آن حضرت را و شيخ طوسى و ديگران روايت كرده‌اند كه على بن بابويه عريضه بخدمت حضرت صاحب عليه السّلام نوشت و بحسين بن روح داد و سؤال كرده بود در آن عريضه كه دعا كند از براى او كه خدا فرزندى باو عطا كند حضرت در جواب نوشت كه دعا كرديم از براى تو و خدا تو را در اين زودى دو فرزند ذكور نيكوكار كرامت خواهد كرد پس در آن زودى از كنيزى حق تعالى او را دو فرزند داد يكى محمد و ديگرى حسين و از محمد تصانيف بسيار ماند كه از جمله آنها كتاب من لا يحضره الفقيه است و از حسين نسل بسيار از محدثين و فضلاء بهم رسيد و محمد فخر ميكرد كه من بدعاى حضرت قائم عليه السّلام بهم‌رسيده‌ام و استادان او را تحسين ميكردند و ميگفتند سزاوار است كسى كه بدعاى‌


[ 305 ]

حضرت صاحب بهم‌رسيده باشد چنين باشد و شيخ صدوق محمد بن بابويه بسند صحيح از احمد بن اسحاق روايت كرده است كه گفت رفتم بخدمت حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام و ميخواستم از آن حضرت سؤال كنم كه امام بعد از او كى خواهد بود حضرت پيش از آنكه سؤال كنم فرمود كه اى احمد خداى عز و جل از روزى كه آدم را خلق كرده است تا حال زمين را خالى از حجت نگردانيده و تا روز قيامت خالى نخواهد گذاشت از كسى كه حجت خدا باشد بر خلق و ببركت او دفع كند بلاها را از اهل زمين و بسبب او باران از آسمان بفرستد و بركتهاى زمين را بروياند گفتم يا بن رسول اللّه پس كى امام و خليفه خواهد بود بعد از تو حضرت برخاست و داخل خانه شد و بيرون آمد و كودكى بر دوشش بود مانند ماه شب چهارده و سه چهارساله مينمود و گفت اى احمد اين است امام بعد از من و اگر نه اين بود كه تو گرامى هستى نزد خدا و حجت‌هاى او اين را بتو نمينمودم اين فرزند نام و كنيت او موافق نام و كنيت حضرت رسول است و زمين را پر از عدالت خواهد كرد بعد از آنكه پر از جور و ستم شده باشد اى احمد مثل او در اين امت مثل خضر و مثل ذو القرنين است بخدا سوگند كه غايب خواهد شد غايب شدنى كه نجات نيابد از غيبت او از هلاك شدن و گمراه گرديدن مگر كسى كه خدا او را ثابت بدارد بر قول بامامت او و توفيق دهد خدا او را كه دعا كند براى تعجيل فرج او گفتم آيا معجزه و علامتى ظاهر ميتواند شد كه خاطر من مطمئن گردد پس آن كودك بسخن آمد و بلغت فصيح عربى گفت منم بقية خدا در زمين و انتقام‌كشنده از دشمنان او و بعد از ديدن ديگر طلب خبر مكن احمد گفت كه شاد و خوش‌حال از خدمت آن حضرت بيرون آمدم و روز ديگر بخدمت آن حضرت رفتم و گفتم يا بن رسول اللّه عظيم شد سرور من بآنچه انعام كردى بر من بيان كن كه سنت خضر و ذو القرنين كه در آن حجت خواهد بود چيست حضرت فرمود كه آن سنت طول غيبت است اى احمد گفتم يا بن رسول اللّه غيبت او بطول خواهد انجاميد فرمود بلى بحق پروردگار من آن قدر بطول خواهد انجاميد كه برگردند از دين اكثر آنها كه قائل بامامت او باشند و باقى نماند بر دين حق مگر كسى كه حق تعالى عهد و ولايت ما را در روز ميثاق از او گرفته باشد و در دل او بقلم صنع ايمان را نوشته باشد و او را مؤيد بروح ايمان گردانيده باشد اى احمد اين از امور غريبه خداست و رازى است از رازهاى پنهان او و غيبى است از غيبهاى او پس بگير آنچه بتو عطا كردم و پنهان دار و از جمله شكركنندگان باش تا روز قيامت در عليين رفيق ما باشى و ايضا از يعقوب منقوس روايت كرده است كه گفت روزى بخدمت حضرت عسكرى عليه السّلام رفتم بر روى تختگاهى نشسته بودند و از جانب راست آن حجره‌اى بود كه پرده‌اى بر درگاه آن آويخته بود گفتم اى سيد من كيست‌


[ 306 ]

صاحب امر امامت بعد از تو فرمود پرده را بردار چون برداشتم كودكى بيرون آمد كه قامتش پنج شبر بود و تقريبا ميبايست هشت‌ساله باشد با جبين گشادهو ديده‌هاى درخشان و روى سفيد و دستهاى قوى و زانوهاى پيچيده و بر خدر است رويش خالى بود و كاكلى بر سر داشت آمد و بر ران پدر بزرگوار خود نشست حضرت فرمود اين است امام شما پس آن كودك برخاست حضرت فرمود اى فرزند گرامى برو تا وقت معلوم كه براى ظهور تو مقرر شده است پس باو نظر ميكردم تا داخل حجره شد پس حضرت فرمود اى يعقوب نظر كن كى در اين حجره است داخل شدم و گرديدم هيچ‌كس را در حجره نديدم. و ايضا بسند صحيح از محمد بن معاويه و محمد بن ايوب و محمد بن عثمان عمر وى روايت كرده است كه همه گفتند كه حضرت عسكرى عليه السّلام پسر خود حضرت صاحب را بما نمود و ما در منزل آن حضرت بوديم و چهل نفر بوديم و گفت اينست امام شما بعد از من و خليفه من بر شما اطاعت او بكنيد و پراكنده مشويد بعد از من كه هلاك خواهيد شد در دين خود و بعد از اين روز او را نخواهيد ديد پس از خدمت آن حضرت بيرون آمديم و بعد از اندك روزى حضرت عسكرى ع از دنيا مفارقت نمود و ايضا روايت كرده است از محمد بن صالح قنبرى كه چون جعفر كذاب منازعه كرد در باب ميراث برادر خود امام حسن عليه السّلام حضرت صاحب عليه السّلام از كنار خانه ظاهر شد و گفت اى جعفر چرا متعرض حقوق من ميشوى جعفر متحير و ساكت شد پس حضرت غايب گرديد بعد از آن جعفر تجسس بسيار كرد اثرى نيافت تا آنكه جده مادر امام حسن برحمت خدا واصل شد و وصيت كرده بود كه او را در آن خانه دفن كنند جعفر آمد و مانع شد و گفت خانه من است در اينجا دفن مكنيد حضرت ظاهر شد و فرمود اى جعفر اين خانه تو نيست و غايب شد و ديگر او را نديدند و شيخ طوسى از اسماعيل بن على نوبختى روايت كرده است كه ولادت حضرت صاحب در سامره واقع شد در سال دويست و پنجاه و شش و كنيت او ابو القاسم بود و وصيت كرد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه اسم او اسم من است و كنيت او كنيت من است و لقب او مهدى است و او است حجت و منتظر و صاحب الزمان اسماعيل گفت من رفتم بخدمت حضرت امام حسن عسكرى در مرضى كه از آن مرض بعالم قدس ارتحال نمود و نزد او نشستم و در آن حال عقيد خادم را گفت كه آب مصطكى از براى من بجوشان پس مادر حضرت صاحب (ع) قدح را آورد و بدست آن حضرت داد چون خواست بياشامد دست مباركش لرزيد و قدح بدندانهايش خورد پس قدح را از دست گذاشت و عقيد را گفت داخل اين خانه شو و كودكى كه در سجده است بنزد من بياور عقيد گفت چون داخل خانه شدم ديدم كه كودكى در سجده‌


[ 307 ]

است و انگشتهاى سبابه را بسوى آسمان بلند كرده چون سلام كردم نماز را سبك كرد و سلام گفت و از نماز فارغ شد گفتم سيد من شما را امر ميكند كه بنزد او بيائيد پس مادر حضرت آمد و دستش را گرفت و بسوى حضرت آورد چون داخل شد بر پدر خود سلام كرد آن طفل بزرگوار رنگش درخشان بود و موهايش پيچيده بود و دندانش گشاده بود و چون نظر حضرت بر او افتاد گريست و گفت اى سيد اهل بيت خود آب را بمن ده كه من بسوى پروردگار خود ميروم آن طفل قدح آب مصطكى را برداشت و لبهاى خود را بدعائى حركت داد و آب را به پدر بزرگوار خود داد و چون آب را بياشاميد فرمود كه مرا براى نماز مهيا گردانيد پس دستمالى در دامن حضرت انداخت و حضرت صاحب آن حضرت را وضو داد و سر و پاى آن حضرت را مسح كرد پس بحضرت صاحب گفت اى فرزند گرامى توئى صاحب الزمان و توئى مهدى و تو حجت خدائى در زمين و تو فرزند منى و وصى منى و از من متولد شده‌اى و توئى م ح م د و پسر حسن و تو فرزند حضرت رسولى و توئى خاتم امامان طاهره و پاكيزه و رسول خدا بشارت داد بتو امت را و نام و كنيت تو را بيان كرد و اين عهدى است از پدر و پدران من كه بمن رسيده است و در آن ساعت آن حضرت برياض جنت انتقال نمود و محمد بن عثمان عمروى روايت كرده است كه چون آقاى ما حضرت صاحب متولد شد حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام پدرم را طلبيد و گفت كه ده هزار رطل كه قريب به هزار من باشد نان و ده هزار رطل گوشت تصدق كنند بر بنى هاشم و غير ايشان و گوسفند بسيارى براى عقيقه بكشند و نسيم و ماريه كنيزان حضرت عسكرى (ع) روايت كرده‌اند كه چون حضرت قائم متولد شد بدو زانو نشست و انگشتان شهادت بسوى آسمان بلند كرد و عطسه كرد و گفت الحمد للّه رب العالمين و صلى اللّه على محمد و آله پس گفت گمان كردند ظالمان كه حجت خدا برطرف خواهد شد اگر مرا رخصت سخن گفتن بدهد خدا شكى نخواهد بود و ايضا نسيم روايت كرده است كه يك شب بعد از ولادت آن حضرت بخدمت آن حضرت رفتم و عطسه كردم فرمود كه يرحمك اللّه من بسيار خوش‌حال شدم پس فرمود ميخواهى بشارت دهم ترا در عطسه گفتم بلى فرمود امان است از مرگ تا سه روز ابو على خيزرانى از جاريه عسكرى روايت كرده است كه چون حضرت قائم متولد شد نورى ديدم كه از آن حضرت ساطع گرديد و اطراف آسمان را روشن كرد و مرغان سفيد ديدم كه از آسمان بزير مى‌آمدند و بالهاى خود را بر سر و رو و ساير بدن مبارك آن حضرت ميماليدند و پرواز ميكردند بسوى آسمان چون اين واقعه را بحضرت عسكرى نقل كرديم حضرت خنديد فرمود اينها ملائكه آسمانند فرود آمده‌اند كه تبرك بجويند بآن حضرت و اينها ياوران او خواهند


[ 308 ]

بود در وقتى كه خروج كند. و دو شيخ بزرگوار و شيخ محمد بن بابويه قمى و شيخ طوسى در كتابهاى غيبت بسند معتبر روايت كرده‌اند از بشير بن سليمان برده‌فروش كه از فرزندان ابو ايوب انصارى بود و از شيعيان خاص امام على النقى عليه السّلام و همسايه ايشان بود در شهر سر من رأى گفت روزى كافور خادم حضرت امام على النقى عليه السّلام بنزد من آمد و مرا طلب نمود چون بخدمت آن حضرت رفتم و نشستم فرمود تو از فرزندان انصارى و ولايت و محبت ما اهل بيت هميشه در ميان شما بوده است از زمان حضرت رسول تا حال و پيوسته محل اعتماد ما بوده‌ايد و من اختيار ميكنم ترا و مشرف ميگردانم بفضيلتى كه بسبب آن بر شيعيان سبقت گيرى بر ولايت ما ترا بر رازى پنهان مطلع ميگردانم و بخريدن كنيزى ميفرستم پس نامه‌اى پاكيزه نوشتند بخط فرنگى و لغت فرنگى و مهر شريف خود را بر آن زدند و كيسه زرى آوردند كه در آن دويست و بيست اشرفى بود فرمودند كه بگير اين نامه وزر را و متوجه بغداد شو و در چاشت فلان روز بر سر جسر حاضر شو پس چون كشتى‌هاى اسيران بساحل رسند جمعى از كنيزان را در آن كشتيها خواهى ديد و بعضى از مشتريان از وكيلان امراى بنى عباس و قليلى از جوانان عرب خواهى ديد كه بر سر اسيران جمع خواهند شد پس از دور نظر كن ببرده‌فروشى كه عمرو بن يزيد نام دارد در تمام روز تا هنگامى كه از براى مشتريان ظاهر سازد كنيزكى را كه فلان و فلان صفت دارد و تمام اوصاف او را بيان فرمود و جامه حرير كنده‌اى پوشيده است و ابا و امتناع خواهد نمود آن كنيز از نظر كردن مشتريان و دست گذاشتن ايشان بر او و خواهى شنيد كه از پس پرده صداى رومى از او ظاهر ميشود پس بدان كه بزبان رومى ميگويد و اى پرده عفتم دريده شد پس يكى از مشتريان خواهد گفت كه من سيصد اشرفى ميدهم بقيمت اين كنيز و صفت او مرا در خريدن راغب‌تر گردانيد پس آن كنيز بلغت عربى بآن شخص خواهد گفت كه اگر بزى سليمان بن داود ظاهر شوى و پادشاهى او را بيابى من بتو رغبت نخواهم كرد مال خود را ضايع مكن و بقيمت من مده پس آن برده‌فروش گويد من براى تو چه چاره كنم كه به هيچ مشترى راضى نميشوى و بغير از فروختن تو چاره نيست پس آن كنيزك گويد چه تعجيل ميكنى و بايد البته مشترى بهم‌رسد كه دل من باو ميل كند و اعتماد بر وفا و ديانت او داشته باشم پس در اين وقت تو برو بنزد صاحب كنيز و بگو كه نامه‌اى با من هست كه يكى از اشراف و بزرگان از روى ملاطفت نوشته است بلغت فرنگى و خط فرنگى و در آن نامه كرم و سخاوت و وفادارى و بزرگى خود را وصف كرده است اين نامه را بآن كنيز بده كه بخواند اگر بصاحب اين نامه راضى شود من وكيلم از جانب آن بزرگوار كه اين كنيز


[ 309 ]

را از براى او خريدارى نمايم بشير بن سليمان گويد آنچه حضرت خبر داده بود همه واقع شد و آنچه فرموده بود بعمل آوردم پس چون كنيز در نامه نظر كرد بسيار گريست و گفت بعمرو بن يزيد كه مرا بصاحب اين نامه بفروش و سوگندهاى عظيم ياد كرد كه اگر مرا باين نفروشى خود را هلاك ميكنم پس با او در باب قيمت گفتگوى بسيار كردم تا آنكه بهمان قيمت راضى شد كه حضرت امام على نقى (ع) بمن داده بود پس زر را دادم و كنيز را گرفتم و كنيز خندان و شادان شد و با من آمد بحجره‌اى كه در بغداد گرفته بودم و تا بحجره رسيد نامه امام را بيرون آورد و ميبوسيد و بر ديده‌ها ميچسبانيد و بر روى ميگذاشت و بر بدن ميماليد پس من از روى تعجب گفتم كه ميبوسى نامه‌اى را كه صاحبش را نميشناسى كنيز گفت اى عاجز كم معرفت ببزرگى فرزندان و اوصياى پيغمبران گوش خود را بمن بسپار و دل براى شنيدن سخن من فارغ بدار تا احوال خود را براى تو شرح دهم من مليكه دختر يشوعاى فرزند قيصر پادشاه رومم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمون الصفا وصى حضرت عيسى است ترا خبر دهم بامرى عجيب بدان كه جدم قيصر خواست كه مرا بعقد فرزند برادر خود درآورد در هنگامى كه من سيزده‌ساله بودم پس جمع كرد در قصر خود از نسل حواريان عيسى از علماى نصارى و عباد ايشان سيصد نفر و از صاحبان قدر و منزلت هفتصد كس و از امراء لشكر و سرداران عسكر و بزرگان سپاه و سركرده‌هاى قبايل چهار هزار نفر و تختى فرمود حاضر ساختند كه در ايام پادشاهى خود بانواع جواهر مرصع گردانيده بود و آن تخت را بر روى چهل پايه تعبيه كردند و بتها و چليپاهاى خود را بر بلنديها قرار دادند و پسر برادر خود را بر بالاى تخت فرستاد پس چون كشيشان انجيلها را بر دست گرفتند كه بخوانند بتها و چليپاها همگى سرنگون بر زمين افتادند و پاهاى تخت خراب شد و تخت بر زمين افتاد و پسر برادر ملك در افتاده بيهوش شد پس در آن حال رنگهاى كشيشان متغير شد و اعضاى ايشان بلرزيد پس بزرگ ايشان بجدم گفت كه اى پادشاه ما را معاف دار از چنين امرى كه بسبب آن نحوستها روى نمود كه دلالت ميكند دين مسيح بزودى زايل گردد پس جدم اين امر را بفال بد دانست و گفت بعلماء و كشيشان كه اين تخت را بار ديگر برپا كنيد و چليپاها را بجاى خود قرار دهيد و حاضر گردانيد برادر اين برگشته روزگار بدبخت را كه اين دختر را باو تزويج نمايم تا سعادت آن برادر دفع نحوست اين برادر بكند پس چون چنين كردند و آن برادر ديگر را بر بالاى تخت بردند و شروع بخواندن انجيل كردند همان حالت اول روى نمود و نحوست اين برادر و آن برادر برابر بود و سرّ اين كار را ندانستند كه اين از سعادت سرورى است نه از نحوست دو برادر پس مردم متفرق شدند و جدم‌


[ 310 ]

غضبناك بحرمسرا بازگشت و پرده‌هاى خجالت درآويخت پس چون شب شد بخواب رفتم در خواب ديدم كه حضرت مسيح و شمعون و جمعى از حواريان در قصر جدم جمع شدند و منبرى از نور نصب كردند كه از رفعت بر آسمان سر بلندى مينمود و در همان موضع تعبيه كردند كه جدم تخت را گذاشته بود پس حضرت رسول با وصى و دامادش على (ع) و جمعى از امامان فرزندان بزرگوار ايشان قصر را بنور قدوم خويش منور ساختند پس حضرت مسيح بقدم ادب از روى تعظيم و اجلال باستقبال حضرت خاتم الانبياء شتافت و دست در گردن مبارك آن حضرت در آورد پس حضرت رسالت پناه فرمود كه يا روح اللّه آمده‌ام كه مليكه فرزند وصى تو شمعون را براى اين فرزند سعادتمند خود خواستگارى نمايم و اشاره فرمود بماه برج امامت و خلافت امام حسن عسكرى عليه السّلام فرزند آن كسى كه تو نامه‌اش را بمن دادى پس حضرت عيسى نظر افكند بسوى حضرت شمعون و گفت كه شرف دو جهانى بتو روى آورده پيوند كن رحم خود را برحم آل محمد شمعون گفت كردم پس همگى بر آن منبر برآمدند و حضرت رسول خطبه انشاء فرمود با حضرت مسيح مرا به امام حسن (ع) عقد بستند و فرزندان حضرت رسالت با حواريان گواه شدند پس چون از آن خواب سعادت مآب بيدار شدم از بيم كشتن آن خواب را براى پدر و جد خود نقل نكردم و اين گنج رايگان را در سينه پنهان داشتم و آتش محبت آن خورشيد فلك امامت روز بروز در كانون سينه‌ام مشتعل ميشد و سرمايه صبر و قرار مرا بباد فنا ميداد تا بحدى كه خوردن و آشاميدن بر من حرام شد و هر روز چهره كاهى ميشد و بدن ميكاهيد و آثار عشق نهانى در بيرون ظاهر مى‌گرديد پس در شهر ما طبيبى نماند مگر آنكه جدم براى معالجه من حاضر كرد و از دواى درد من از او سؤال نمود و هيچ سود نميداد پس چون از علاج درد من مأيوس گرديد روزى بمن گفت اى نور چشم آيا در خاطرت هيچ آرزوئى در دنيا هست كه براى تو بعمل آورم. گفتم اى جد من درهاى فرج را بر روى خود بسته مى‌بينم اگر شكنجه و آزار را از اسيران مسلمانان كه در زندان تواند دفع نمائى و زنجيرها را از ايشان بگشائى و ايشان را آزاد كنى اميدوارم كه حضرت مسيح و مادرش بمن عافيتى بخشد پس چون چنين كرد اندك صحتى از خود ظاهر ساختم و اندك طعامى تناول نمودم پس خوش‌حال و شاد شد و ديگر اسيران مسلمانان را عزيز و گرامى داشت پس بعد از چهارده شب در خواب ديدم كه بهترين زنان عالميان فاطمه (ع) بديدن من آمده و حضرت مريم با هزار كنيز از حوريان بهشت با آن حضرت ميباشند پس مريم بمن گفت كه اين خاتون بهترين زنان و مادر شوهر تست امام‌


[ 311 ]

حسن عسكرى عليه السّلام پس من بدامن مباركش درآويختم و گريستم و شكايت كردم كه حضرت امام حسن عليه السّلام بمن جفا ميكند و از ديدن من ابا مينمايد پس آن حضرت فرمود فرزند من چگونه بديدن تو بيايد و حال آنكه بخدا شرك مى‌آورى و بر مذهب ترسايانى و اينك خواهرم مريم دختر عمران بيزارى ميجويد بسوى خدا از دين تو اگر ميل دارى كه خدا و مريم و مسيح از تو خوشنود گردند و حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام بديدن تو بيايد بگو اشهد ان لا اله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه پس چون باين دو كلمه طيبه تلفظ نمودم حضرت سيدة النساء مرا بسينه خود چسبانيد و دلدارى فرمود و گفت اكنون منتظر فرزندم باش كه من او را بسوى تو ميفرستم پس بيدار شدم و آن دو كلمه طيبه را بزبان ميراندم و انتظار ملاقات گرامى آن حضرت ميبردم چون شب آينده درآمد و بخواب رفتم خورشيد جمال آن حضرت طالع گرديد گفتم اى دوست من بعد از آنكه دلم را اسير محبت خود گردانيدى چرا از مفارقت جمال خود مرا چنين جفا دادى فرمود كه دير آمدن من بنزد تو نبود مگر براى آنكه مشرك بودى و اكنون كه مسلمان شدى هر شب بنزد تو خواهم بود تا آن زمان كه حق تعالى ما و تو را بظاهر بيكديگر برساند و اين هجران را بوصال مبدل گرداند پس از آن شب تا حال يك شب نگذشته است كه درد هجران مرا بشربت وصال دوا نفرمايد بشير بن سليمان گفت كه چگونه در ميان اسيران افتادى گفت مرا خبر داد امام حسن عسكرى (ع) در شبى از شبها كه در فلان روز جدت لشكرى بجنگ مسلمانان خواهد فرستاد پس خود از عقب ايشان خواهد رفت تو خود را در ميان كنيزان و خدمتكاران بينداز بهيئتى كه ترا نشناسند و از پى جد خود روان شو و از فلان راه برو چنان كردم طليعه لشكر مسلمانان بما برخوردند و ما را اسير كردند و آخر كار من آن بود كه ديدى و تا حال بغير از تو ندانسته است كه من دختر پادشاه رومم و مرد پيرى كه در غنيمت من بحصه او افتادم از نام من سؤال كرد گفتم نرجس نام دارم گفت اين نام كنيزانست بشير گفت اين عجيب است كه تو از اهل فرنگى و زبان عربى را نيك ميدانى گفت كه بلى از بسيارى محبتى كه جدم نسبت بمن داشت و ميخواست كه مرا بياد گرفتن آداب حسنه بدارد زن مترجمى را كه زبان عربى بمن مى‌آموخت اجير نمود تا آنكه زبانم باين لغت جارى شد بشير گويد كه چون او را بسر من رأى بردم و بخدمت حضرت امام على النقى رسانيدم حضرت بكنيزك خطاب فرمود كه چگونه حق سبحانه و تعالى بتو نمود عزت دين اسلام را و مذلت دين نصارى و شرف و بزرگوارى محمد و اهل بيت او را او گفت چگونه وصف كنم براى تو اى فرزند رسول خدا چيزى را كه تو ميدانى از من پس حضرت فرمود كه مى‌خواهى ترا گرامى دارم كدام يك بهتر است نزد تو


[ 312 ]

اينكه ده هزار اشرفى بتو بدهم يا ترا بشارتى دهم بشرف ابدى گفت بلكه بشارت بشرف ابدى را ميخواهم و مال نميخواهم حضرت فرمود كه بشارت باد ترا بفرزندى كه پادشاه مشرق و مغرب عالم شود و زمين را پر از عدل و داد كند بعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد گفت اين فرزند از كى بعمل خواهد آمد فرمود از آن كسى كه حضرت رسالت‌پناه تو را براى او خواستگارى كرد پس از او پرسيد كه حضرت مسيح و وصى او ترا بعقد كى درآوردند گفت بعقد فرزند تو امام حسن عليه السّلام حضرت فرمود كه آيا او را ميشناسى گفت كه مگر از آن شبى كه بدست بهترين زنان مسلمان شده‌ام شبى گذشته است كه او بديدن من نيايد پس حضرت كافور خادم را طلبيد و فرمود كه برو خواهرم حكيمه خاتون را طلب كن چون حكيمه داخل شد حضرت فرمود كه اين كنيزيست كه مى‌گفتم حكيمه خاتون او را در برگرفت و بسيار نوازش كرد و شاد شد پس حضرت فرمود كه اى دختر رسول خدا ببر او را بخانه خود و واجبات و سنت‌ها را باو بياموز كه او زن امام حسن عسكرى و مادر حضرت صاحب الزمان است و مشايخ عظام ذوى الاحترام محمد بن يعقوب كلينى و محمد بن بابويه قمى و شيخ ابو جعفر طوسى و سيد مرتضى و غير ايشان از محدثين عالى‌شأن بسندهاى معتبر روايت كرده‌اند از حكيمه خاتون كه روزى حضرت امام حسن عسكرى بخانه من تشريف آوردند و نگاه تندى بنرجس خاتون كردند پس عرض كردم كه اگر شما را خواهش او هست بخدمت شما بفرستم فرمود اى عمه اين نگاه از روى تعجب بود زيرا كه در اين زودى خدا از او فرزند بزرگوارى بيرون مى‌آورد كه عالم را پر از عدالت كند بعد از آنكه پر از جور و ستم شده باشد گفتم كه پس بفرستم بنزد شما فرمود كه از پدر بزرگوارم رخصت بطلب در اين باب حكيمه خاتون گويد كه جامه‌هاى خود را پوشيدم و بخانه برادرم امام على نقى رفتم و چون سلام كردم و نشستم بى‌آنكه من سخنى بگويم حضرت از باب اعجاز ابتدا فرمود و گفت اى حكيمه نرجس را بفرست براى فرزندم گفتم اى سيد من از براى همين مطلب بخدمت تو آمده بودم كه در اين امر رخصت بگيرم فرمود كه اى بزرگوار صاحب بركت خدا ميخواست كه تو را در چنين ثوابى شريك گرداند و بهره عظيمى از خير و سعادت بتو كرامت فرمايد كه ترا واسطه چنين امرى گردانيد حكيمه خاتون گفت بزودى بخانه خود برگشتم و زفاف آن معدن فتوت و عفاف را در خانه خود واقع ساختم و بعد از چند روز آن سعد اكبر را با آن زهره منظر بخانه خورشيد انور يعنى والد مطهر او بردم و بعد از چند روز آن آفتاب مطلع امامت در مغرب عالم بقاء غروب نمود و ماه برج خلافت امام حسن عسكرى در امامت جانشين او گرديد و من پيوسته بعادت مقرره زمان پدر بخدمت آن امام‌


[ 313 ]

البشر مى‌رسيدم پس روزى نرجس خاتون آمد و گفت اى خاتون من پا دراز كن تا كفش از پايت بيرون كنم گفتم توئى خاتون و صاحب من و هرگز نگذارم كه تو كفش از پاى من بكشى و مرا خدمت كنى بلكه من ترا خدمت ميكنم و منت بر ديده خود مى‌نهم چون حضرت امام عليه السّلام اين سخن را از من شنيد گفت خدا تو را جزاى نيكو دهد اى عمه پس در خدمت آن حضرت نشستم تا وقت غروب آفتاب پس صدا زدم بكنيز خود كه بياور جامه‌هاى مرا تا بروم حضرت فرمود اى عمه امشب نزد ما باش كه در اين شب متولد ميشود فرزند گرامى نزد خدا كه حق تعالى باو زنده ميگرداند زمين را به علم و ايمان و هدايت بعد از آنكه مرده باشد بشيوع كفر و ضلالت گفتم از كى بهم ميرسيد اى سيد من آن فرزند و من در نرجس هيچ اثر حمل نميابم فرمود كه از نرجس بهم ميرسد نه از ديگرى پس جستم و شكم و پشت نرجس را ملاحظه كردم هيچ گونه اثرى نيافتم پس برگشتم و عرض كردم حضرت تبسم كرده فرمود چون صبح ميشود اثر حمل بر او ظاهر خواهد شد و مثل او مثل مادر موسى است كه تا هنگام ولادت هيچ تغييرى بر او ظاهر نشد و احدى بر حال او مطلع نگرديد زيرا كه فرعون شكم زنان حامله را ميشكافت براى طلب حضرت موسى عليه السّلام و حال اين فرزند نيز شبيه است بحال موسى و در روايت ديگر اين است كه حضرت فرمود كه حمل ما اوصياى پيغمبران در شكم نميباشد در پهلو ميباشد و از رحم بيرون نميآييم بلكه از ران مادران فرود مى‌آييم زيرا كه ما نورهاى حق‌تعالى‌ايم و چرك و كثافت و نجاست را از ما دور گردانيده است حكيمه گفت كه بنزد نرجس رفتم و اين احوال را باو گفتم گفت اى خاتون هيچ اثرى در خود نمى‌بينم پس شب در آنجا ماندم و افطار كردم و نزديك نرجس خوابيدم و در هر ساعت خبر از او ميگرفتم او بحال خود خوابيده بود و هر ساعت حيرتم زياد ميشد و در اين شب پيش از شبهاى ديگر بنماز تهجد برخاستم و نماز شب را ادا كردم و چون بنماز وتر رسيدم نرجس از خواب جست و وضو ساخت و نماز شب بجا آورد و چون نظر كردم صبح كاذب طلوع كرده بود پس نزديك شد كه در دلم شكى پديد آيد از وعده‌اى كه فرموده بود ناگاه حضرت امام حسن از حجره خود صدا زدند كه شك مكن كه وقتش رسيده است پس در اين حال در نرجس اضطرابى مشاهده كردم پس او را در بر گرفتم و نام الهى بر او خواندم حضرت آواز دادند كه سوره‌ إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ را بر او بخوان پس از او پرسيدم چه حال دارى گفت ظاهر شد اثر آنچه مولايم فرموده پس چون من شروع كردم بخواندن سوره انا انزلناه شنيدم كه آن طفل در شكم با من همراهى ميكرد بر خواندن و بر من سلام كرد من ترسيدم پس حضرت صدا زدند كه تعجب مكن از قدرت الهى كه خوردان‌


[ 314 ]

ما را بحكمت گويا ميگرداند و ما را در بزرگى حجت خود ساخته است در زمين پس چون سخن امام عليه السّلام تمام شد نرجس از ديده من غايب شد گويا پرده‌اى ميان من و او حايل گرديد پس دويدم بسوى حضرت امام حسن عليه السّلام فرياد كنان حضرت فرمود كه اى عمه برگرد او را در جاى خود خواهى ديد چون برگشتم پرده گشوده شد و در نرجس نورى مشاهده كردم كه ديده‌ام را خيره كرد و حضرت صاحب الامر را ديدم كه رو بقبله افتاده بسجده بزانوها و انگشتان سبابه را بسوى آسمان بلند كرده و ميگويد اشهد ان لا اله الا اللّه و ان جدى رسول اللّه و ان ابى امير المؤمنين ولى اللّه پس يك يك امامان را شمرد تا بخودش رسيد و فرمود اللهم انجز لى وعدى و اتمم لى امرى و ثبت وطأتى و املاء الارض عدلا و قسطا يعنى خداوندا وعده نصرت كه بمن فرموده‌اى وفا كن و امر خلافت و امامت مرا تمام كن و استيلاء و انتقام مرا از دشمنان ثابت گردان و پر كن زمين را بسبب من از عدل و داد پس حضرت امام حسن عليه السّلام مرا آواز داد كه اى عمه فرزند مرا در برگير و بسوى من بياور چون در بر گرفتم او را ختنه كرده و ناف بريده و پاكيزه يافتم و بر زراع راستش نوشته بود كه‌ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً يعنى حق آمد و باطل مضمحل شد و محو گرديد بدرستى كه باطل مضمحل شدنى است و ثبات و بقاء ندارد پس حكيمه گفت كه چون آن فرزند سعادتمند را بنزد پدر بزرگوارش بردم نظرش بر پدر افتاد سلام كرد پس حضرت او را در بر گرفت و زبان مبارك بر هر دو ديده‌اش ماليد و بر دهان و هر دو گوشش زبان گردانيد و بر كف دست چپ او را نشانيد و دست مطهر را بر سر آن سرور ماليد و گفت اى فرزند سخن بگو بقدرت الهى پس حضرت صاحب الامر عليه السّلام استعاذه فرمود و گفت بسم اللّه الرحمن الرحيم‌ وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما كانُوا يَحْذَرُونَ‌ و اين آيه كريمه موافق احاديث معتبره در شأن آن حضرت و آباء بزرگوار او نازل شده است و ترجمه ظاهر لفظش اينست كه ميخواهيم منت گذاريم بر جماعتى كه ايشان را ستمكاران در زمين ضعيف گردانيده‌اند و بگردانيم ايشان را پيشوايان دين و بگردانيم ايشان را وارثان زمين و تمكين و استيلاء بخشيم ايشان را در زمين و بنمائيم بفرعون و هامان يعنى ابو بكر و عمر و لشكرهاى ايشان از آن امامان آنچه را حذر ميكردند. برگشتيم بترجمه حديث پس حضرت صاحب صلوات بر حضرت رسالت پناه و حضرت امير و جميع امامان فرستاد تا بپدر بزرگوار خودش پس در اين حال مرغان بسيار نزديك سر


[ 315 ]

آن حضرت پيدا شدند و يكى از آن مرغان را صدا زد كه اين طفل را بردار و نيكو محافظت نما و هر چهل روز يك مرتبه بنزد ما بياور مرغ آن حضرت را گرفت و بسوى آسمان پرواز كرد و ساير مرغان نيز از عقب او پرواز كردند امام حسن عليه السّلام فرمود كه سپردم تو را بآن كسى كه مادر موسى باو سپرد موسى را پس نرجس خاتون گريان شد حضرت فرمود كه ساكت شو كه شير از غير پستان تو نخواهد خورد و بزودى او را بسوى تو بر ميگردانند مانند حضرت موسى كه بمادرش برگردانيدند چنانچه حق تعالى فرموده است كه پس برگردانيم موسى را بمادرش تا ديده مادرش باو روشن گردد پس حكيمه پرسيد كه اين چه مرغ بود كه صاحب را باو سپرديد حضرت گفت كه اين روح القدس است كه موكل است بائمه ايشان را موفق ميگرداند از جانب خدا و از خطا نگاه ميدارد و ايشان را بعلم زينت ميدهد حكيمه گفت كه چون چهل روز گذشت بخدمت آن حضرت رفتم چون داخل خانه شدم ديدم كه طفلى در ميان راه ميرود گفتم اى سيد من اين طفل دوساله است حضرت تبسم نمود و فرمود كه اولاد پيغمبران و اوصياى ايشان هرگاه امام باشند بر خلاف اطفال ديگر نشو و نما ميكنند و يك ماهه ايشان مانند يك ساله ديگرانست و ايشان در شكم مادر سخن ميگويند و قرآن ميخوانند و عبادت پروردگار ميكنند و در هنگام شير خوردن ملائكه فرمان ايشان ميبرند و هر صبح و شام بر ايشان نازل ميشوند پس حكيمه فرمود كه چهل روز يك مرتبه بخدمت او ميرسيدم در زمان حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام تا آنكه چند روزى قبل از وفات آن حضرت او را ملاقات كردم بصورت مردى كامل و او را نشناختم بفرزند برادر خود گفتم كه اين مرد كيست كه مرا ميفرمائى كه نزد او بنشينم فرمود كه اين فرزند نرجس است و خليفه من است بعد از من و عن‌قريب من از ميان شما ميروم بايد كه سخن او را قبول كنى و امر او را اطاعت نمائى پس بعد از چند روز حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام بعالم قدس ارتحال نمود و اكنون من حضرت صاحب الامر عليه السّلام را هر صبح و شام ملازمت مينمايم و از هر چه سؤال نمايم مرا خبر ميدهد و گاه هست كه ميخواهم سؤالى بكنم هنوز سؤال نكرده جواب مى‌فرمايد و محمد بن عبد اللّه مطهرى روايت كرده است كه بعد از وفات حضرت عسكرى عليه السّلام رفتم بخدمت حكيمه خاتون و سؤال كردم از حجت و امام زمان و خبر دادم او را از حيرتى كه مردم را عارض شده است گفت بنشين چون نشستم گفت اى محمد خدا زمين را خالى نميگذارد از حجتى كه يا ناطق است و علانيه دعوى امامت ميكند يا خاموش است و تقيه ميكند و بعد از امام حسن و امام حسين عليه السّلام امامت در دو برادر نميباشد و اين فضيلتى است كه حق تعالى حسنين را بر ساير ائمه داده است و خدا فرزندان حسين‌


[ 316 ]

را زيادتى داد بر فرزندان حسن و ايشان را مخصوص گردانيد بامامت چنانچه فرزندان هارون را زيادتى داد بر فرزندان موسى و مخصوص گردانيد ايشان را به امامت و پيغمبرى و وصايت هر چند موسى بهتر بود از هارون و حجت بود بر او و فرزندان هارون هميشه فضيلت دارند بر فرزندان موسى تا روز قيامت و ناچار است اين امت را از حيرتى كه بشك افتند اهل بطلان و خالص گردند شيعيان كامل تا آنكه مردم را بر خدا حجتى نماند بعد از فرستادن پيغمبران و اين حيرت بعد از وفات عسكرى عليه السّلام خواهد بود گفتم اى خاتون من آيا از امام حسن عسكرى عليه السّلام فرزندى مانده تبسم كرد و گفت هرگاه فرزند نمانده باشد پس كى حجت خدا خواهد بود بعد از او من گفتم اى سيده من مرا خبر ده كه ولادت آن حضرت و غيبت او چگونه خواهد بود حكيمه خاتون قصه ولادت را بنحوى كه در حديث گذشته مذكور شد بيان فرمود و در روايات ديگر چنين وارد شده است كه حكيمه خاتون گفت كه بعد از سه روز از ولادت حضرت صاحب عليه السّلام مشتاق لقاى آن حضرت شدم و رفتم بخدمت حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام و پرسيدم كه مولاى من كجاست فرمود كه سپردم او را بآن كس كه از ما و تو باو احق و اولى بود چون روز هفتم شود بيا بنزد ما چون روز هفتم شد رفتم گهواره‌اى ديدم بر سر گهواره دويدم مولاى خود را ديدم چون ماه شب چهارده بود بر روى من ميخنديد و تبسم ميفرمود پس حضرت آواز دادند كه فرزند مرا بياور چون بخدمت آن حضرت بردم زبان در دهانش گردانيد و فرمود كه سخن بگو اى فرزند حضرت صاحب عليه السّلام شهادتين فرمود و صلوات بر حضرت رسالت‌پناه و ساير ائمه عليهم السّلام فرستاد و بسم اللّه گفت و آيه‌اى كه گذشت تلاوت نمود پس حضرت امام حسن عليه السّلام فرمود كه بخوان اى فرزند از آنچه حق تعالى بر پيغمبران فرستاده است پس ابتدا كرد و صحف آدم را به زبان سريانى خواند و كتاب ادريس و كتاب نوح و كتاب هود و كتاب صالح و صحف ابراهيم و تورية موسى و زبور داود و انجيل عيسى و قرآن جدم محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم همه را خواند پس قصه‌هاى پيغمبران را ياد كرد پس حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود كه چون حق تعالى مهدى اين امت را بمن عطا فرمود دو ملك فرستاد كه او را بسرا پرده‌هاى عرش رحمانى بردند پس حق تعالى باو خطاب نمود كه مرحبا بتو اى بنده من كه ترا خلق كرده‌ام براى يارى دين خود و اظهار امر شريعت خود و توئى هدايت يافته بندگان من قسم بذات مقدس خود ميخورم كه باطاعت تو ثواب ميدهم و بنافرمانى تو عقاب ميكنم مردم را و بسبب شفاعت و هدايت تو بندگان را مى‌آمرزم و بمخالفت تو ايشان را عذاب ميكنم اى دو ملك برگردانيد او را بسوى پدرش و از جانب من او را سلام برسانيد و بگوئيد


[ 317 ]

كه او در پناه و حفظ و حمايت و هدايت من است و او را از شر دشمنان محافظت و حراست مينمائيم تا هنگامى كه او را ظاهر گردانم و حق را باو برپا دارم و باطل را باو سرنگون سازد و دين حق براى من خالص باشد. و بسيارى از شيعيان در حال حيات حضرت عسكرى عليه السّلام و بعد از وفات آن حضرت آن حضرت را ديده‌اند و معجزات از او مشاهده نموده‌اند از آن جمله شيخ جليل محمد بن بابويه قمى روايت كرده است از ابو الاديان كه گفت من خدمت حضرت امام حسن عسكرى را ميكردم و نامه‌هاى آن حضرت را بشهرها ميبردم پس روزى در بيمارى كه در آن مرض بعالم بقاء ارتحال فرمودند مرا طلبيدند و نامه‌اى چند بمداين نوشتند و فرمودند كه بعد از پانزده روز باز داخل سامره خواهى شد و صداى شيون از خانه من خواهى شنيد و مرا در آن وقت غسل دهند ابو الاديان گفت كه اى سيد هرگاه اين واقعه هايله روى دهد امر امامت باكى است فرمود كه هر كه جواب نامه‌هاى مرا از تو طلب كند او امام است بعد از من گفتم ديگر علامتى بفرما فرمود كه هر كه بر من نماز كند او جانشين من است گفتم ديگر بفرما فرمود كه هر كه بگويد كه در ميان هميان چه چيز است او امام شما است مهابت حضرت مانع شد مرا كه بپرسم كه كدام هميان پس بيرون آمدم و نامه‌ها را باهل مداين رسانيدم و جوابها گرفته برگشتم و چنانچه فرموده بود در روز پانزدهم داخل سامره شدم و صداى نوحه و شيون از منزل آن امام مطهر بلند شده بود چون بدر خانه آمدم جعفر كذاب را ديدم كه بر در خانه نشسته است و شيعيان برگرد او درآمده‌اند و او را تعزيت بوفات برادر و تهنيت بامامت خود ميگويند پس من در خاطر خود گفتم كه اگر اين امام است پس امامت نوع ديگر شده است اين فاسق كى اهليت امامت دارد زيرا كه پيشتر او را ميشناختم كه شراب ميخورد و قمار مى‌باخت و طنبور مى‌نواخت پس پيش رفتم و تعزيت و تهنيت گفتم و هيچ سؤال از من نكرد در اين حال عقيد خادم بيرون آمد و بجعفر خطاب كرد كه اى سيد برادر تو را كفن كرده‌اند بيا و بر او نماز كن جعفر برخاست و شيعيان با او همراه شدند چون بصحن خانه رسيديم ديديم كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام را كفن كرده بر روى نعش گذاشته‌اند پس جعفر پيش ايستاد كه بر برادر اطهر خود نماز كند و چون خواست تكبير بگويد طفلى گندم‌گون پيچيده موى گشاده دندان مانند پاره ماه بيرون آمد و رداى جعفر را كشيد و گفت اى عمو پس بايست كه من سزاوارترم بنماز بر پدر خود از تو پس جعفر عقب ايستاد و رنگش متغير شد و آن طفل پيش ايستاد و بر پدر بزرگوار خود نماز كرد و آن حضرت را در پهلوى حضرت امام على نقى عليه السّلام دفن كرد و متوجه من گرديد و فرمود


[ 318 ]

كه اى بصرى بده جواب نامه‌ها را كه با تست پس تسليم كردم و در خاطر خود گفتم كه دو نشان از آنها كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام فرموده بود ظاهر شد و يك علامت مانده است و بيرون آمدم پس حاجز وشاء بجعفر گفت براى آنكه بر او حجت تمام كند كه او امام نيست كه كى بود اين طفل جعفر گفت و اللّه هرگز او را نديده بودم و نميشناختم پس در اين حال جماعتى از اهل قم آمدند و سؤال كردند از احوال حضرت امام حسن و چون دانستند كه وفات يافته است پرسيدند كه امامت با كى است مردم اشاره كردند بسوى جعفر پس نزديك رفتند و تعزيت و تهنيت دادند و گفتند با ما نامه‌اى و مالى هست بگو كه نامه‌ها از چه جماعت است و مالها چه مقدار است تا تسليم نمائيم جعفر برخاست و گفت مردم از ما علم غيب ميخواهند در آن حال خادم بيرون آمد از جانب حضرت صاحب عليه السّلام و گفت با شما نامه فلان شخص و فلان و فلان هست و هميانى هست كه در آن هزار اشرفى است و در آن ميان ده اشرفى هست كه طلا را روكش كرده‌اند آن جماعت آن نامه‌ها و مالها را تسليم خادم كردند و گفتند هر كه ترا فرستاده است اين نامه‌ها و مالها را بگيرى او امام زمان است و مراد حضرت امام حسن عليه السّلام همين هميان بود پس جعفر كذاب رفت بنزد معتمد كه خليفه بنا حق آن زمان بود اين وقايع را نقل كرد و او خدمت‌كاران خود را فرستاد كه صيقل كنيز حضرت امام حسن را گرفتند كه آن طفل را بما نشان ده و او انكار كرد و از براى دفع مظنه ايشان گفت من حملى دارم از آن حضرت باين سبب او را بابن ابى الشوارب قاضى سپردند كه چون فرزند متولد شود او را بكشند بناگاه عبد اللّه بن يحيى وزير خليفه مرد و صاحب الزنج در بصره خروج كرد و ايشان بحال خود درماندند كنيزك از خانه قاضى بخانه خود بازگشت و شيخ طوسى بروايت ديگر از رشيق روايت كرده است كه معتضد خليفه فرستاد و مرا با دو نفر ديگر طلب نمود امر كرد كه هر يك دو اسب برداريم و يكى را سوار شويم و ديگرى را بجنيبت بكشيم و سبكبار بتعجيل برويم بسامره و خانه حضرت امام حسن عليه السّلام را بما نشان داد و گفت بدر خانه ميرسيد غلام سياهى بر آن در نشسته است پس داخل خانه شويد و هر كه را در آن خانه بيابيد سرش را براى من بياوريد چون بخانه حضرت رسيديم در دهليز خانه غلام سياهى نشسته بود و بند زير جامه در دست داشت و ميبافت پرسيدم كه كى در اين خانه هست گفت صاحبش و هيچ گونه ملتفت نشد بجانب ما و از ما پروا نكرد چون داخل خانه شديم خانه بسيار پاكيزه ديديم و در مقابل پرده مشاهده كرديم كه هرگز از آن بهتر نديده بوديم كه گويا الحال از دست كارگر بدر آمده است و در خانه هيچ كس نبود چون پرده را برداشتيم حجره بزرگى بنظر آمد كه گويا درياى آبى در ميان آن حجره‌


[ 319 ]

ايستاده و در منتهاى حجره حصيرى بر روى آب گسترده است و بر بالاى آن حصير مردى ايستاده است نيكوترين مردم بحسب هيئت و مشغول نماز است و هيچ‌گونه بجانب ما التفات ننمود احمد بن عبد اللّه پا در حجره گذاشت كه داخل شود در ميان آب غرق شد و اضطراب بسيار كرد تا من دست دراز كردم و او را بيرون آوردم و بيهوش شد و بعد از ساعتى بهوش آمد پس رفيق ديگر اراده كرد كه داخل شود و حال او بدين منوال گذشت پس من متحير ماندم و زبان بعذر خواهى گشودم و گفتم معذرت ميطلبم از خدا و از تو اى مقرب درگاه خدا كه ندانستم كه نزد كى مى‌آيم و از حقيقت حال مطلع نبودم و اكنون توبه ميكنم بسوى خدا از اين كردار پس به هيچ‌وجه متوجه گفتار من نشد و مشغول نماز بود ما را هيبتى عظيم در دل بهم رسيد و برگشتيم و معتضد انتظار ما مى‌كشيد و بدربانان سفارش كرده بود كه هر وقت برگرديم ما را بنزد او برند پس در ميان شب رسيديم و داخل شديم و تمام قصه را بر او نقل كرديم پرسيد كه پيش از من با ديگرى ملاقات كرديد و با كسى حرفى گفتيد گفتيم نه پس سوگندهاى عظيم ياد نمود كه اگر بشنوم يك كلمه از اين واقعه را بديگرى نقل كرده‌ايد هرآينه همه را گردن بزنم و ما اين حكايت را نتوانستيم نقل بكنيم مگر بعد از مردن او. و محمد بن يعقوب كلينى روايت كرده است از يكى از لشكريان خليفه عباسى كه گفت من همراه بودم كه سيماء غلام خليفه بسر من رأى آمد و در خانه امام حسن عسكرى را شكست بعد از فوت آن حضرت پس حضرت صاحب الامر از خانه بيرون آمد و تبرزينى در دست داشت و بسيماء گفت كه چه ميكنى در خانه من سيماء بر خود بلرزيد و گفت كه جعفر كذاب ميگفت كه از پدرت فرزندى نمانده است اگر خانه از تست ما برمى‌گرديم پس از خانه بيرون آمديم على بن قيس راوى حديث ميگويد كه يكى از خادمان خانه حضرت بيرون آمد من از او پرسيدم از حكايتى كه آن شخص نقل كرد آيا راست است گفت كى تو را خبر داد گفتم يكى از لشكريان خليفه گفت هيچ خبر در عالم مخفى نميماند و شيخ ابن بابويه و ديگران روايت كرده‌اند كه احمد بن اسحاق كه از وكلاى حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام بود سعد بن عبد اللّه را كه از ثقات اصحاب است با خود برد بخدمت آن حضرت كه از او مسئله‌اى چند ميخواست كه سؤال كند سعد بن عبد اللّه گفت كه چون بدر دولت‌سراى آن حضرت رسيديم احمد رخصت دخول از براى خود و من طلبيد و داخل شديم احمد با خود هميانى داشت كه در ميان عبا پنهان كرده بود و در آن هميان صد و شصت كيسه از طلا و نقره بود كه هر يك را يكى از شيعيان مهر زده بخدمت حضرت فرستاده بودند چون بسعادت ملازمت رسيديم در دامن آن حضرت طفلى نشسته بود مانند مشترى‌


[ 320 ]

در كمال حسن و جمال و در سرش دو كاكل بود و نزد آن حضرت گوئى از طلا بود بشكل انار كه بنگينهاى زيبا و جواهر گرانبها مرصع كرده بودند و يكى از اكابر بصره بهديه براى آن حضرت فرستاده بود و بر دست آن حضرت نامه‌اى بود و كتابت ميفرمود و چون آن طفل مانع مى‌شد آن گوى را مى‌انداخت كه آن طفل از پى بى‌آن ميرفت و خود كتابت ميفرمود چون احمد هميان را گشود و نزد آن حضرت گذاشت حضرت بآن طفل گفت كه اينها هدايا و تحفه‌هاى شيعيان تست بگشا و متصرف شو آن طفل يعنى حضرت صاحب عليه السّلام گفت اى مولاى من آيا جايز است كه من دست طاهر خود را دراز كنم بسوى مالهاى حرام پس حضرت عسكرى فرمود كه اى پسر اسحاق بيرون آور آنچه در هميانست تا حضرت صاحب حلال و حرام را از يكديگر جدا كند پس احمد يك كيسه را بيرون آورد حضرت فرمود اين از فلانست كه در فلان محله قم نشسته است و شصت و دو اشرفى در اين كيسه هست چهل و پنج اشرفى از قيمت ملكى است كه از پدر ميراث باو رسيده بود و فروخته است و چهارده اشرفى قيمت هفت جامه است كه فروخته است و از كرايه دكان سه دينار است حضرت امام حسن (ع) فرمود كه راست گفتى اى فرزند بگو چه چيز در ميان اينها حرام است تا بيرون كند فرمود كه در اين ميان يك اشرفى هست به سكه رى كه بتاريخ فلان زده‌اند و تاريخش فلان نقش است و نصف نقشش محو شده است و يك دينار مقراض شده ناقصى هست كه يك دانك و نيم است و حرام در اين كيسه همين دو دينار است و وجه حرمتش اين است كه صاحبش در فلان سال در فلان ماه او را نزد جولائى كه از همسايگانش بود مقدار يكمن و نيم ريسمان بود و مدتى بر اين گذشت و دزد آن را ربود و آن مرد چون گفت كه آن را دزد برد تصديقش نكرد و تاوان از او گرفت ريسمانى باريكتر از آنكه دزد برده بود بهمان وزن داد كه او را بافتند و فروخت و اين دو دينار از قيمت آن جامه است و حرام است چو كيسه را احمد گشود و دو دينار بهمان علامت‌ها كه حضرت صاحب الامر فرموده بود پيدا شد برداشت و باقى را تسليم نمود پس صره ديگر بيرون آورد حضرت صاحب فرمود كه اين مال فلان است كه در فلان محله قم ميباشد و پنجاه اشرفى در اين صره است و ما دست بر اين دراز نمى‌كنيم پرسيد كه چرا فرمود اين اشرفيها قيمت گندمى است كه ميان او و برزگرانش مشترك بوده و حصه خود را زياده كيل كرد و گرفت و مال آنها در اين ميان است حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود كه راست گفتى اى فرزند پس به احمد گفت كه اين كيسه‌ها را بردار و وصيت كن كه بصاحبانش برسانند كه ما نميخواهيم و اينها حرام است تا آنكه همه را باين نحو تميز فرمود و چون سعد بن عبد اللّه خواست كه مسائل خود را بپرسد


[ 321 ]

حضرت عسكرى فرمود كه از نور چشمم بپرس آنچه ميخواهى و اشاره بحضرت صاحب كرد پس جميع مسائل مشكله را پرسيد و جواب‌هاى شافى شنيد و بعضى از سؤالهائى كه از خاطرش محو شده بود حضرت از باب اعجاز بيادش آورد و جواب فرمود و حديث طولانى است و در ساير كتب ايراد نموده‌ام. و كلينى و ابن بابويه و ديگران روايت نموده‌اند بسندهاى معتبر از غانم هندى كه گفت من با جماعتى از اصحاب خود در شهر كشمير بوديم از بلاد هند چهل نفر بوديم و در دست راست پادشاه آن ملك بر كرسيها مى‌نشستيم و همه تورية و انجيل و زبور داود و صحف ابراهيم را خوانده بوديم و حكم ميكرديم ميان مردم و ايشان را دانا ميگردانيديم در دين خود و فتوى ميداديم ايشان را بحلال و حرام ايشان و همه مردم رجوع بما مى‌كردند پادشاه و غير او روزى نام حضرت رسول را مذكور ساختيم و گفتيم آن پيغمبرى كه در كتاب‌ها نام او مذكور است امر او بر ما مخفى است و واجب است بر ما كه تفحص كنيم احوال او را و از پى آثار او برويم پس رأى همه بر اين قرار گرفت كه بيرون آيم و از براى ايشان احوال آن حضرت را تجسس نمايم پس بيرون آمدم و مال بسيار با خود برداشتم پس دوازده ماه گرديدم تا به نزديك كابل رسيدم جماعتى از تركان برخوردند و زخم بسيار بر من زدند و اموال مرا گرفتند حاكم كابل چون از احوال من مطلع شد مرا بشهر بلخ فرستاد و در آن وقت داود بن عباس والى بلخ بود و چون خبر من باو رسيد كه از براى طلب دين حق از هند بيرون آمده‌ام و لغت فارسى آموخته‌ام و مناظره و مباحثه با فقهاء و متكلمين كرده‌ام مرا بمجلس طلبيد و فقهاء و علماء را جمع كرد كه با من گفتگو كنند گفتم من از شهر خود بيرون آمده‌ام كه طلب نمايم و تجسس كنم پيغمبرى را كه نام او و صفات او را در كتب خود خوانده‌ام گفتند نام او چيست گفتم محمد گفتند آن پيغمبر ماست كه تو او را طلب مينمائى من شرايع دين آن حضرت را از ايشان پرسيدم بيان كردند به ايشان گفتم ميدانم كه محمد پيغمبر است اما نميدانم كه آنكه شما ميگوئيد اينست كه من او را طلب ميكنم يا نه بگوئيد او در كجا ميباشد تا بروم بنزد او و سؤال كنم از او از علامتها و دلالتها كه نزد من هست و در كتب خوانده‌ام اگر آن باشد كه من طلب ميكنم ايمان بياورم باو گفتند از دنيا رفته است گفتم وصى و خليفه او كيست گفتند ابو بكر گفتم نامش را بگوئيد اين كنيت اوست گفتند عبد اللّه پسر عثمانست و نسب او را بقريش ذكر كردند گفتم نسب پيغمبر خود را بيان كنيد گفتند او هم قرشى است گفتم اين آن پيغمبرى نيست كه من او را طلب ميكنم آنكه من طلب او ميكنم خليفه او برادر اوست در دين و پسر عم او است در نسب و شوهر دختر او است و پدر فرزندان‌


[ 322 ]

اوست و آن پيغمبر را فرزندى نيست بر روى زمين بغير از فرزندان اين مردى كه خليفه او است چون فقهاى ايشان اين سخنان را شنيدند برجستند و گفتند اى امير اين مرد از شرك بدر آمده است و داخل كفر شده است و خونش حلال است من گفتم اى قوم من دينى دارم و بدين خود متمسكم و از دين خود مفارقت نميكنم من تا دينى قوى‌تر از آنكه دارم بيابم من صفات آن پيغمبر را خوانده‌ام در كتابهائى كه خدا بر پيغمبرانش فرستاده است و من از بلاد هند بيرون آمده‌ام و دست برداشته‌ام از عزتى كه در آنجا داشتم از براى طلب او چون تجسس كردم امر پيغمبر شما را از آنچه شما بيان كرديد موافق نبود با آنچه من در كتب الهى خوانده‌ام دست از من برداريد پس والى بلخ فرستاد و حسين بن السكيت را كه از اصحاب حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام بود طلبيد و گفت با اين مرد هندى مباحثه كن حسين گفت اصلحك اللّه نزد تو از علماء و فقها هستند و ايشان ابصر و اعلمند بمناظره او والى گفت چنانچه من ميگويم با او مناظره كن و او را بخلوت ببر و با او مدارا كن و خوب خاطر نشان او كن پس حسين مرا بخلوت برد و بعد از آنكه احوال خود را باو گفتم و بر مطلب من مطلع گرديد گفت آن پيغمبرى كه طلب ميكنى همانست كه ايشان گفته‌اند اما خليفه او را غلط گفته‌اند آن پيغمبر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پسر عبد اللّه پسر عبد المطلب است و وصى او على پسر ابو طالب پسر عبد المطلب است و او شوهر فاطمه دختر محمد است و پدر حسن و حسين است كه دخترزاده محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم‌اند غانم گفت من گفتم همين است آنكه من ميخواستم و طلب ميكردم پس رفتم بخانه داود والى بلخ و گفتم اى امير يافتم آنچه طلب ميكردم و انا اشهد ان لا اله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه پس والى نيكى و احسان بمن بسيار نمود و حسن گفت كه تفقد احوال او بكن و از او باخبر باش پس من رفتم بخانه او و با او انس گرفتم و مسائلى را كه بآن محتاج بودم موافق مذهب شيعه از نماز و روزه و ساير فرايض از او اخذ كردم و من بحسين گفتم ما در كتب خوانده‌ايم كه محمد خاتم پيغمبرانست و پيغمبرى بعد از او نيست و امر امامت بعد از او با وصى و وارث و خليفه اوست و پيوسته امر خلافت خدا جارى است در اعقاب و اولاد ايشان تا منقضى شود دنيا پس كيست وصى وصى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت امام حسن و بعد از او امام حسين دو پسر محمد و همه را شمرد تا حضرت صاحب الامر (ع) و بيان كرد آنچه حادث شد از غايب شدن آن حضرت پس همت من مقصور شد بر آنكه طلب ناحيه مقدسه آن حضرت بكنم شايد بخدمت او توانم رسيد راوى گفت پس غانم آمد بقم و با اصحاب ما صحبت داشت در سال دويست و شصت و چهار و با اصحاب ما رفت بسوى بغداد و با او رفيقى بود از اهل سند كه با او رفيق شده بود در تحقيق مذهب حق غانم گفت خوشم‌


[ 323 ]

نيامد از بعضى از اخلاق آن رفيق از او جدا شدم و از بغداد بيرون رفتم تا داخل سامره شدم و رفتم بمسجد بنى عباس تا وارد قريه عباسيه شدم و نماز كردم و متفكر بودم در امرى كه در طلب آن سعى مى‌كنم ناگاه مردى بنزد من آمد و گفت تو فلانى و مرا بنامى خواند كه در هند داشتم و كسى بر آن مطلع نبود گفتم بلى گفت اجابت كن مولاى خود را كه ترا ميطلبد من با او روانه شدم و مرا از راههاى غير مأنوس برد تا داخل خانه و بستانى شدم ديدم مولاى من نشسته است و بلغت هندى گفت خوش آمدى اى فلان چه حال دارى و چگونه گذاشتى فلان و فلان را تا آن كه مجموع آن چهل نفر كه رفيقان من بودند نام برد و احوال هر يك را پرسيد و آنچه بر من گذشته بود همه را خبر داد و جميع اين سخنان را بكلام هندى ميفرمود و گفت ميخواهى به حج بروى با اهل قم گفتم بلى اى سيد من فرمود در اين سال مرو با ايشان برگرد و در سال آينده برو پس به سوى من انداخت صره زردى كه نزد او گذاشته بود و فرمود اين را خرجى خود كن و در بغداد بخانه فلان شخص برو و او را بر هيچ امر مطلع مگردان. راوى گفت بعد از آن غانم برگشت و بحج نرفت بعد از آن قاصدها آمدند و خبر آوردند كه حاجيان در آن سال از عقبه برگشتند و معلوم شد كه حضرت او را براى اين منع فرمودند از رفتن بسوى حج در اين سال پس بجانب خراسان رفت و سال ديگر بحج رفت و بخراسان برگشت و هديه‌اى براى ما از خراسان فرستاد و مدتى در خراسان ماند تا آنكه برحمت خدا واصل گرديد و قطب راوندى از جعفر بن محمد بن قولويه استاد شيخ مفيد روايت كرده است كه چون قرامطه يعنى اسماعيليه ملاحده كعبه را خراب كردند و حجر الاسود را بكوفه آورده در مسجد كوفه نصب كرده بودند در سال سيصد و سى و هفت كه اوايل غيبت كبرى بود بود خواستند كه حجر را بكعبه برگردانند و در جاى خود نصب كنند من باميد ملاقات حضرت صاحب الامر عليه السّلام در آن سال اراده حج كردم زيرا كه در احاديث صحيحه وارد شده است كه حجر را كسى بغير معصوم و امام زمان نصب نميكند چنانچه قبل از بعثت حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه سيلاب كعبه را خراب كرد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن را نصب كرد و در زمان حجاج كه كعبه را بر سر عبد اللّه بن زبير خراب كرد چون خواستند بسازند هر كه حجر را گذاشت لرزيد و قرار نگرفت تا آنكه حضرت امام زين العابدين عليه السّلام آن را بجاى خود گذاشت و قرار گرفت لهذا در آن سال متوجه حج شدم چون ببغداد رسيدم علت صعبى مرا عارض شد كه بر جان خود ترسيدم و نتوانستم بحج رفت پس نايب خود گردانيدم مردى از شيعه را كه او را


[ 324 ]

ابن هشام ميگفتند و عريضه بخدمت حضرت نوشتم و سرش را مهر كردم و در آن عريضه سؤال كرده بودم كه مدت عمر من چند سال خواهد بود و از اين مرض عافيت خواهم يافت يا نه و ابن هشام را گفتم مقصود من آنست كه اين رقعه را بدهى بدست كسى كه حجر را بجاى خود ميگذارد و جوابش را بگيرى و ترا از براى همين كار ميفرستم ابن هشام گفت كه چون داخل مكه مشرفه شدم مبلغى بخدمه كعبه دادم كه در وقت گذاشتن حجر مرا حمايت كنند كه در دست توانم ديد كه كى حجر را بجاى خود ميگذارد و ازدحام مردم مانع ديدن من نشود چون خواستند كه حجر را بجاى خود بگذارند خدمه مرا در ميان گرفتند و حمايت مينمودند و من نظر ميكردم هر كه حجر را ميگذاشت حركت ميكرد و قرار نميگرفت تا آنكه جوان خوش روى خوش‌بوى خوش موى گندم‌گونى پيدا شد و حجر را از دست ايشان گرفت و بجاى خود نصب كرد درست ايستاد و حركت نكرد پس خروش از مردم برآمد و صدا بلند كردند و روانه شد و از مسجد بيرون رفت و من از عقب او بسرعت روانه شدم و مردم را ميشكافتم و از جانب راست و چپ دور ميكردم و ميدويدم و مردم گمان كردند كه ديوانه شده‌ام و چشم را از او برنمى‌داشتم كه مبادا از نظر من غايب شود تا آنكه از ميان مردم بيرون رفت و در نهايت آهستگى و اطمينان ميرفت و من هر چه ميدويدم باو نميرسيدم و چون بجائى رسيدم كه بغير از من و او كسى نبود ايستاد و بسوى من ملتفت شد و فرمود بمن ده آنچه با خوددارى رقعه را بدستش دادم نگشود و فرمود باو بگو بر تو خوفى نيست در اين علت و عافيت مى‌يابى و اجل محتوم تو بعد از سى سال ديگر خواهد بود چون اين حالت را مشاهده كردم و كلام معجز نظامش را شنيدم خوف عظيمى بر من مستولى شد بحدى كه حركت نتوانستم كرد چون اين خبر به اين قولويه رسيد يقين او زياده شد و در حيات بود تا سال سيصد و شصت و هفت از هجرت در آن سال اندك آزارى بهم رسانيد وصيت كرد و تهيه كفن و حنوط و ضروريات سفر آخرت را گرفت و اهتمام تمام در اين امور ميكرد و مردم باو گفتند آزار بسيار ندارى اين قدر تعجيل و اضطراب چرا ميكنى گفت اين همان سالست كه مولاى من مرا وعده داده است پس در همان مرض بمنازل رفيعه بهشت انتقال نمود الحقه اللّه بمواليه الاطهار فى دار القرار. و سيد على بن طاوس رضى اللّه عنه نقل كرده است كه من در سامره بودم در سحر شب سيزدهم ماه ذى القعدة الحرام سال ششصد و سى و هفت صداى حضرت را شنيدم كه از براى شيعيان زنده و مرده دعا ميكرد و از آن جمله ميفرمود كه زنده گردان يا باقى بدار ايشان را در عزت ما و پادشاهى ما و ملك ما و دولت ما و شيخ ابن بابويه روايت كرده است از احمد بن فارس كه گفت من وارد


[ 325 ]

شهر همدان شدم و همه را سنى يافتم بغير يك محله كه ايشان را بنى راشد ميگفتند و همه شيعه امامى مذهب بودند از سبب تشيع ايشان سؤال كردم مرد پيرى از ايشان كه آثار صلاح و ديانت از او ظاهر بود گفت سبب تشيع ما آنست كه جد اعلاى ما كه همه ما باو منسوبيم بحج رفته بود گفت در وقت مراجعت پياده مى‌آمدم چند منزل كه آمدم در باديه روزى در اول قافله خوابيدم كه چون آخر قافله برسد بيدار شوم چون بخواب رفتم بيدار نشدم تا آنكه گرمى آفتاب مرا بيدار كرد و قافله گذشته بود و جاده پيدا نبود بتوكل روانه شدم اندك راهى كه رفتم رسيدم بصحراى سبز خرم پرگل و لاله كه هرگز چنين مكانى نديده بودم چون داخل آن بستان شدم قصر عالى بنظر من آمد بجانب قصر روانه شدم چون بدر قصر رسيدم دو خادم سفيد ديدم نشسته‌اند سلام كردم جواب نيكو گفتند و گفتند بنشين كه خدا خير عظيمى نسبت بتو خواسته است كه ترا باين موضع آورده پس يكى از آن خادمها داخل آن قصر شد و بعد از اندك زمانى بيرون آمد و گفت برخيز و داخل شو چون داخل شدم قصرى ديدم كه هرگز بآن خوبى نديده بودم خادم پيش رفت و پرده‌اى بر در خانه آويخته بود پرده را برداشت و گفت داخل شو چون داخل گرديدم جوانى را ديدم كه در ميان خانه نشسته است و شمشير درازى محاذى سر او از سقف آويخته است كه نزديكست كه سر شمشير مماس سر او شود آن جوان مانند ماهى بود كه در تاريكى درخشان باشد پس سلام كردم با نهايت ملاطفت و خوش‌زبانى جواب فرمود و گفت ميدانى من كيستم گفتم نه و اللّه گفت منم قائم آل محمد و منم آنكه در آخر زمان باين شمشير خروج خواهم كرد و اشاره بآن شمشير كرد و زمين را پر از راستى و عدل و داد خواهم كرد بعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد پس برو در افتادم و رو را بر زمين ماليدم گفت چنين مكن و سر بردار تو فلان مردى از اهل مدينه و از بلاد جبل كه او را همدان ميگويند گفتم بلى راست گفتى اى آقاى من و مولاى من پس گفت ميخواهى بردن بسوى اهل خود گفتم بلى اى سيد من ميخواهم بسوى اهل خود بروم و بشارت دهم ايشان را باين سعادت كه مرا روزى شده پس اشاره فرمود بسوى خادم و او دست مرا گرفت و كيسه زرى بمن داد و مرا از بستان بيرون آورد و با من روانه شد و اندك راهى كه آمديم عمارتها و درختها و مناره مسجدى پيدا شد گفت ميدانى و ميشناسى اين شير را گفتم نزديك شهر ما شهرى هست كه آن را اسدآباد ميگويند گفت همانست برو بار شد و صلاح اين را گفت و ناپيدا شد من داخل اسدآباد شدم و در كيسه چهل يا پنجاه اشرفى بود پس وارد همدان شدم و اهل و خويشان خود را جمع كردم و بشارت دادم ايشان را بآن سعادتها كه حق تعالى براى من ميسر كرد و ما هميشه در خير و


[ 326 ]

نعمتيم تا آن اشرفى‌ها در ميان ما هست. و شيخ طوسى و طبرسى و ديگران بسندهاى صحيح از محمد بن ابراهيم بن مهزيار و بعضى از على بن ابراهيم بن مهزيار روايت كرده‌اند كه گفت بيست حج كردم بقصد آنكه شايد بخدمت صاحب الامر عليه السّلام برسم و ميسر نشد شبى در ميان رختخواب خود خوابيده بودم صدائى شنيدم كه كسى گفت اى فرزند مهزيار امسال بيا بحج كه بخدمت امام زمان خود خواهى رسيد پس بيدار شدم فرحناك و خوش‌حال و پيوسته مشغول عبادت بودم تا صبح طالع شد نماز صبح كردم و از براى طلب رفيق بيرون آمدم و رفيق چند بهم‌رسانيدم و متوجه راه شدم چون داخل كوفه شدم تجسس بسيار نمودم و اثرى و خبرى از آن حضرت نيافتم پس با ايشان روانه شدم و چون داخل مدينه طيبه شدم تجسس بسيارى نمودم و خبرى بمن نرسيد باز متوجه مكه معظمه شدم و جستجوى بسيار نمودم و پيوسته ميان اميدوارى و نااميدى متردد و متفكر بودم تا آنكه شبى از شبها در مسجد الحرام انتظار ميكشيدم كه دور مكه معظمه خلوت شود و مشغول طواف شوم و بتضرع و ابتهال از بخشنده بى‌زوال سؤال كنم كه مرا بكعبه مقصود خويش راه‌نمائى كند چون خلوت شد مشغول طواف شدم ناگاه جوان با ملاحت خوش روئى و خوش بوئى را در طواف ديدم كه دو برد يمنى پوشيده بود يكى را بر كمر بسته و ديگرى را بر دوش افكنده و طرف ردا را بر دوش ديگر برگردانيده چون نزديك او رسيدم بجانب من التفات نمود و فرمود از كدام شهرى گفتم از اهواز گفت ابن الخضيب را ميشناسى گفتم او برحمت الهى واصل شد گفت خدا او را رحمت كند در روزها روزه ميداشت و شبها بعبادت مى‌ايستاد و تلاوت قرآن بسيار مينمود و از شيعيان و مواليان ما بود گفت على بن مهزيار را ميشناسى گفتم من آنم گفت خوش آمدى اى ابو الحسن و گفت چه كردى آن علامتى را كه در ميان تو و حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام بود گفتم با منست گفت بيرون آور بسوى من پس بيرون آوردم انگشتر نيكوئى را كه بر آن محمد و على نقش كرده بودند و بروايت ديگر يا اللّه يا محمد يا على نقش آن بود چون نظرش بر آن افتاد آن قدر گريست كه جامه‌هايش تر شد گفت خدا رحمت كند تو را اى ابو محمد بتحقيق كه تو امام عادل بودى و فرزند امامان بودى و پدر امام بودى حق تعالى ترا در فردوس اعلا با پدران خود ساكن گرداند پس گفت بعد از حج چه اراده دارى گفتم فرزند امام حسن عسكرى ع را طلب ميكنم گفت بمطلب خود رسيده‌اى او مرا بسوى تو فرستاده است برو بسوى منزل خود و مهياى سفر شود و مخفى دار و چون ثلث شب بگذرد بيا به سوى شعب بنى عامر كه بمطلب خود ميرسى ابن مهزيار گفت بخانه خود برگشتم و در اين انديشه بودم تا ثلث‌


[ 327 ]

شب گذشت پس سوار شدم و بسوى شعب روانه شدم چون بشعب رسيدم آن جوان را در آنجا ديدم چون مرا ديد گفت خوش آمدى و خوشا حال تو كه تو را رخصت ملازمت دادند پس همراه او روانه شدم تا از منى و عرفات گذشت چون بپائين عقبه طايف رسيديم گفت اى ابو الحسن پياده شو و تهيه نماز بگير پس با او نافله شب را بجا آوردم و صبح طالع شد پس نماز صبح را مختصر اداء كرده و سلام گفت و بعد از نماز بسجده رفت و رو بخاك ماليد و سوار شد و من سوار شدم تا بالاى عقبه رفتيم گفت نظر كن بالاى تل ريگ چيزى ميبينى چون نظر كردم خيمه از مو ديدم نور آن تمام آسمان و آن وادى را روشن كرده بود گفت منتهاى آرزوها در آنجا است ديده‌ات روشن باد چون از عقبه بيرون رفتيم گفت از مركب بزير آى كه در اينجا هر صعبى دليل ميشود چون از مركب بزير آمديم گفت دست از مهار شتر بردار و آن را رها كن گفتم ناقه را بكى بگذارم گفت اين حرمى است كه داخل آن نميشود مگر ولى خدا و بيرون نميرود از آن مگر ولى خدا پس در خدمت او رفتم تا به نزديك خيمه مطهره منوره رسيدم گفت اينجا باش تا براى تو رخصت بگيرم بعد از اندك زمانى بيرون آمد و گفت خوشا حال تو ترا رخصت دادند چون داخل خيمه شدم ديدم آن حضرت روى نمدى نشسته و نطع سرخى بروى نمد افكنده و بر بالشى از پوست تكيه داده است سلام كردم بهتر از سلام من جواب فرمودند روئى مشاهده كردم مانند ماه شب چهارده از طيش و سفاهت مبرانه بسيار بلند و نه كوتاه اندكى بطول مايل گشاده پيشانى با ابروهاى باريك كشيده بيكديگر پيوسته و چشمهاى سياه گشاده و بينى كشيده و گونه‌هاى رو هموار و برنيامده در نهايت حسن و جمال و بر گونه راستش خالى بود مانند فتات مشكى كه بر صفحه نقره افتاده باشد و موى عنبربوى سياهى بر سرش بود نزديك بنرمه گوش آويخته و از پيشانى نورانيش نور ساطع بود مانند ستاره درخشان با نهايت سكينه و وقار و حيا و حسن لقاء پس احوال شيعيان را يك يك از من پرسيدند عرض كردم كه ايشان در دولت بنى العباس در نهايت مشقت و مذلت و خوارى زندگانى ميكنند فرمود روزى خواهد بود كه شما مالك ايشان باشيد و ايشان در دست شما ذليل باشند پس فرمود پدرم از من عهد گرفته است كه ساكن نشوم از زمين مگر در جائى كه پنهان‌تر و دورترين جاها باشد تا آنكه بر كنار باشم از مكايد اهل ضلال و متمردان جهال تا هنگامى كه حق تعالى رخصت فرمايد كه ظاهر شوم و پدرم با من گفت اى فرزند حق تعالى اهل بلاد و طبقات عباد را خالى نميگذارد از حجتى و امامى كه مردم پيروى او نمايند و حجت حق تعالى باو بر خلق تمام باشد اى فرزند گرامى تو آنى كه خدا مهيا كرده است ترا براى نشر حق و


[ 328 ]

بر انداختن باطل و اعداى دين و اطفاى نايره مضلين پس ملازم جاهاى پنهان باش از زمين و دور باش از بلاد ظالمين و وحشت نخواهد بود ترا از تنهائى و بدان كه دلهاى اهل طاعت و اخلاص مايل خواهد بود بسوى تو مانند مرغان كه بسوى آشيان خود پرواز كنند و ايشان گروهى چندند كه بظاهر در دست مخالفان ذليل‌اند و نزد حق تعالى گرامى و عزيزند و اهل قناعت‌اند و چنگ در دامان متابعت اهل بيت زده‌اند و استنباط دين از آثار ايشان مينمايند و مجاهده بحجت با اعداى دين ميكنند و خدا ايشان را مخصوص گردانيده است بآن كه صبر نمايند بر مذلتها كه از مخالفان دين ميكشند تا آنكه در دار قرار بعزت ابدى فايز گردند اى فرزند صبر كن بر مصادر و موارد امور خود تا آنكه حق تعالى اسباب دولت ترا ميسر گرداند و علمهاى زرد و رايات سفيد در ما بين حطيم و زمزم بر سر تو بجولان درآيد و فوج فوج از اهل اخلاص و مضافات نزديك حجر الاسود بسوى تو بيايند و با تو بيعت كنند در حوالى حجر الاسود و ايشان جمعى باشند كه طينت ايشان پاك باشد از آلودگى نفاق و دلهاى ايشان پاكيزه باشد از نجاست شقاق و طبايع ايشان نرم باشد از براى قبول دين و مسلط باشد در دفع فتنه‌هاى مضلين و در آن وقت حدائق ملت و دين ببار آيد و صبح حق درخشان گردد و حق تعالى بتو ظلم و طغيان را از زمين براندازد و بهجت امن و امان در اطراف جهان ظاهر شود و مرغان رميده شرايع دين مبين بآشيان‌هاى خود برگرداند و امطار فتح و ظفر بساتين ملت را سر سبز و شاداب گرداند پس حضرت فرمود كه بايد آنچه در اين مجلس گذشت پنهان دارى و اظهار ننمائى مگر بجمعى كه از اهل صدق و وفا و امانت باشند ابن مهزيار گفت چند روز در خدمت آن حضرت مانده و مسائل مشكله خود را از آن جناب سؤال نمودم آنگاه مرا مرخص نمود كه باهل خود معاودت نمايم و در روز وداع زياده از پنجاه هزار درهم با خود داشتم بهديه بخدمت آن حضرت بردم و التماس بسيار كردم كه قبول فرمايد تبسم فرمود و فرمود استعانت بجو در اين مال در برگشتن بسوى وطن خود كه راه درازى در پيش دارى و دعاى بسيار در حق من فرمود و برگشتم و حكايت و اخبار در اين باب بسيار است و اين رساله گنجايش ذكر آنها ندارد. و ابن بابويه از محمد بن أبي عبد اللّه كوفى روايت كرده است كه او احصاء نموده است عدد آن جماعتى را كه بخدمت آن حضرت رسيده‌اند و معجزات بر ايشان ظاهر گرديده است از وكلاء و غير وكلاء و ايشان اين جماعتند عثمان بن سعيد عمروى پسرش محمد و حاجز بلالى و عطار و از كوفه عاصمى و از اهواز محمد بن ابراهيم بن مهزيار و از اهل قم احمد بن اسحاق و از اهل همدان محمد بن صالح و از اهل رى بسامى و محمد بن أبي عبد اللّه اسدى و از اهل آذربايجان قاسم‌


[ 329 ]

ابن علا و از نيشابور محمد بن شاذان اينها همه وكلاء بوده‌اند و از غير وكلاء ابو القاسم بن ابى حابس و ابو عبد اللّه كندى و ابو عبد اللّه جنيدى و هارون قراز و نيلى و ابو القاسم بن دبيس و ابو عبد اللّه بن فروخ و مسرور طباخ آزاد كرده امام على نقى عليه السّلام و احمد بن حسن و برادرش محمد و اسحاق كاتب از بنى نوبخت و صاحب پوستينها و صاحب سره سر بمهر و از همدان محمد كشمرد و جعفر بن حمدان و محمد بن حمدان و محمد بن هارون بن عمران و از دينور حسن بن هارون و احمد پسر برادر او و ابو الحسن و از اصفهان ابن بادشاله و از صيمره زيدان و از قم حسن بن نضر و محمد بن محمد و على بن محمد بن اسحاق و پدرش و حسن بن يعقوب و از اهل رى قاسم بن موسى و پسر او و ابو محمد بن ابن هارون و صاحب سنگريزه و على بن محمد و محمد بن محمد كلينى و ابو جعفر رفوگر و از قزوين مرداس و على بن احمد و از قايس دو مرد و از شهر زور پسر خالويه و از فارس مجروح و از مرو صاحب هزار دينار و صاحب مال و رقعه سفيد و ابو ثابت و از نيشابور محمد بن شعيب بن صالح و از يمن فضل بن يزيد و حسن پسر او و جعفرى و ابن الاعجمى و شمشاطى و از مصر صاحب مولودين و صاحب مال بمكه و ابو رجا و از نصيبين محمد بن وخبا و از اهواز حضينى و آنچه در كتب معجزات مذكوراند زياده از هفتاد نفر ميشوند و خبرى را كه در اين عدد از جماعت مختلف نقل مى‌كنند البته متواتر بالمعنى ميشود و شيخ ابن بابويه بسند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه قائم ما را غيبتى خواهد بود كه غيبت او بطول خواهد انجاميد گفتم چرا يا بن رسول اللّه فرمود حق تعالى البته سنتهاى پيغمبران را در غيبتهاى ايشان در اين امت جارى خواهد كرد و ناچار است كه حضرت استيفاء كند جميع مدتهاى غيبتهاى همه را حق تعالى ميفرمايد لَتَرْكَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ‌ يعنى مرتكب خواهيد شد سنت‌هاى پيشينيان را مطابق آنچه واقع شده است و ايضا از عبد اللّه بن الفضل روايت كرده است كه حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام فرمود كه البته صاحب اين امر را غيبتى خواهد بود كه هر سست ايمانى شك كند گفتم چرا حضرت فرمود كه ما را رخصت نداده‌اند كه علتش را بيان كنيم گفتم چه حكمت در غيبت آن حضرت خواهد بود فرمود همان حكمت كه در غيبت پيغمبران سابق و اوصياى ايشان بوده و است و آن حكمت معلوم نميشود مگر بعد از ظهور آن حضرت چنانچه حضرت خضر بيان نكرد حكمت سوراخ كردن كشتى و كشتن پسر و برپا داشتن ديوار را مگر وقت جدا شدن از يكديگر اى پسر فضل اين امريست از امور غريبه خدا و سرى است از اسرار خدا و غيبى است از غيوب خدا و چون دانستيم كه خداوند عالميان حكيم است بايد تصديق كنيم بآنكه افعال او همه منوط بحكمت است هر چند وجهش بر ما معلوم نباشد و كلينى روايت كرده است كه اسحاق بن يعقوب عريضه‌اى نوشت بخدمت حضرت صاحب‌


[ 330 ]

و بمحمد بن عثمان داد و بخدمت آن حضرت فرستاد و سؤال كرد از علت غيبت و از آنكه مردم چه نفع ميبرند از او در حال غيبت حضرت نوشت اما علت غيبت حق تعالى ميفرمايد يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ‌ يعنى اى گروهى كه ايمان آورده‌ايد سؤال مكنيد از چيزى كه اگر ظاهر شود بر شما آزرده شويد بدرستى كه نبود احدى از پدران من مگر آنكه در گردن او بيعتى واقع شد از براى خليفه ظالمى كه در زمان او بود و من در وقتى بيرون خواهم آمد كه بيعت احدى از ظالمان و غاصبان خلافت در گردن من نباشد و اما آنچه سؤال كرده بودى از وجه انتفاع مردم از من در غيبت من مانند آفتاب است در وقتى كه غايب كرده باشد آن را ابر از ديده‌ها و بدرستى كه من امان اهل زمينم از عذاب الهى چنانچه ستاره‌ها امان اهل آسمانند پس ببنديد درهاى سؤال را از چيزهائى كه نفعى بشما ندارد و تكليف مكنيد در امرى كه شما را تكليف دانستن آن نكرده‌اند و دعا كنيد كه حق تعالى ما را بزودى فرج كرامت فرمايد كه فرج شما در آنست و سلام خدا بر تو باد و بر هر كس كه متابعت هدايت كند ابن بابويه بسند معتبر از جابر انصارى روايت كرده است كه او سؤال كرد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه آيا شيعه منتفع خواهد شد بحضرت قائم در زمان غيبت او فرمود بلى بحق خداوندى كه مرا بپيغمبرى فرستاده است كه منتفع ميشوند باو و روشنى مى‌يابند بنور ولايت او در غيبت او مانند انتفاع مردم بآفتاب هر چند ابر او را پوشيده باشد. مؤلف گويد كه تشبيه بآفتاب زير ابر اشاره است بچند چيز (اول) آنكه بمدلول اخبار معتبره نور وجود و علم و هدايت و ساير فيوض و كمالات و خيرات ببركت ايشان بخلق ميرسد و ببركت ايشان و شفاعت ايشان و توسل بايشان حقايق و معارف شيعيان ظاهر ميگردد و بلاها و فتنه‌ها از ايشان رفع ميشود چنانچه حق تعالى فرموده است‌ وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ‌ و عامه و خاصه روايت كرده‌اند از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه اهل بيت من امان اهل زمينند چنانچه ستاره‌ها امان اهل آسمانند و هر كه ديده دلش اندكى بنور ايمان منور شده باشد ميداند كه هرگاه ابواب فرج بر كسى مسدود گردد و چاره كار خود را نداند يا مطلب دقيقى و مسئله مشكلى بر او مشتبه گردد همين كه متوسل بارواح مقدسه ايشان شود بقدر توسل البته ابواب رحمت و هدايت بر او مفتوح ميگردد (دويم) آنكه همچنانكه آفتاب كه بابر پوشيده باشد با وجود انتفاع خلق بضوء او آنا فآنا منتظر رفع سحاب و كشف حجاب هستند همچنين شيعيان مخلص پيوسته در ايام غيبت منتظر فرج هستند و مأيوس نميگردند و ثوابهاى عظيم ميبرند (سيم) آنكه منكر وجود آن حضرت با وجود سطوح انوار و ظهور آثار آن جناب مانند


[ 331 ]

منكر آفتاب است هرگاه پوشيده بسحاب باشد (چهارم) آنكه چنانچه مستور بودن آفتاب بسحاب گاه هست كه از براى عباد اصلح است همچنين گاه باشد غيبت آن حضرت از براى شيعيان با وجود انتفاع ايشان بآثار ايشان اصلح باشد از ظهور آن حضرت بوجوه شتى كه ذكر آنها موجب تطويل است (پنجم) آنكه نظر بقرص آفتاب اكثر ديده‌ها را ممكن نيست و بسا باشد كه باعث كورى چشم نظركننده شود همچنين ديدن شمس جمال آن حضرت را بسا باشد كه باعث كورى بصيرت ايشان گردد چنانچه بسيارى از مردم پيش از بعثت انبياء ايمان بايشان مى‌آورده‌اند و بعد از بعثت بسبب اغراض فاسده انكار ميكردند مانند يهود مدينه و دور نيست كه اكثر ايشان از شيعيان در اين زمان غيبت نيز چنين باشند (ششم) آنكه در روز ابر بعضى از مردم آفتاب را از فرجه‌ها ميبينند كه بعضى نمى‌بينند همچنين در ايام غيبت ممكن است كه بعضى از شيعيان به خدمت آن حضرت رسند و بعضى نرسند چنانچه حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه حضرت قائم عليه السّلام را دو غيبت خواهد بود يكى كوتاه و يكى دراز و در غيبت او نخواهند دانست جاى او را مگر خواص شيعيان او و در غيبت دويم نخواهند دانست مكان او را مگر مخصوصان و مواليان او و در روايت ديگر وارد شده است كه سى نفر از مخصوصان آن حضرت هميشه در خدمت او خواهند بود يعنى هر يك كه بميرند ديگرى بجاى او خواهد آمد (هفتم) آنكه آن حضرت و آباء اطهار او عليهم السلام مانند آفتابند در عموم نفع و كسى بغير كور بى‌بهره از نفع ايشان نيست چنانچه حق تعالى در حق آن كورباطنان فرموده‌ مَنْ كانَ فِي هذِهِ أَعْمى‌ فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمى‌ وَ أَضَلُّ سَبِيلًا و وجوه ديگر بسيار است كه اين رساله گنجايش ذكر آنها ندارد. و بعد از آنكه دلايل قاطعه و احاديث متواتره بر وجود حضرت قائم عليه السّلام قائم شده باشد انكار آن حضرت كردن بمحض استبعاد از طول حيات آن حضرت بى‌صورت است با آنكه مثل آن را همه عامه در وجود حضرت خضر عليه السّلام قائل شده‌اند و قائلند در عمر نوح عليه السّلام بزياده از هزار سال و موافق روايات معتبره دو هزار و پانصد سال بوده است و عمر لقمان بن عاد را سه هزار سال قائل شده‌اند و عمر دجال بن صايد را از زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تا نزول عيسى عليه السّلام از آسمان قائل شده‌اند و عمر حضرت عيسى عليه السّلام را تا زمان ظهور حضرت مهدى عليه السّلام قائلند پس چه استبعاد دارد كه حق تعالى حضرت مهدى را در مدت مديد باقى بدارد تا وقتى كه مصلحت در خروج او داند و او را امر بخروج فرمايد و آنچه كه ميگويند كه در وجود امام غايب چه فايده است اين سؤال بى‌وجه است زيرا كه هرگاه غيبتهاى طولانى از پيغمبران سابق بروايت مسلمه بين الفريقين واقع شده باشد و رسول‌


[ 332 ]

خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مدتها در شعب أبي طالب و در طايف و در غار تا ظاهر شدن در مدينه از اكثر خلق پنهان شده باشد هر فايده‌اى كه در وجود و غيبت آنها بود در وجود و غيبت آن حضرت ميتواند بود و اگر فايده بغير آن نباشد كه شيعيان را در اعتقاد بامامت و وجود آن حضرت و انتظار ظهور آن حضرت بردن ثوابى غير متناهى حاصل ميشود كافى است چنانچه منقول است كه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پرسيدند كه كدام عمل محبوبتر است نزد خدا حضرت فرمود كه انتظار فرج و از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقولست كه فرمود كه غيبت امام دوازدهم ممتد خواهد شد و اهل زمان غيبت او كه قائل باشند بامامت او و انتظار ظهور آن حضرت كشند بهترين اهل هر زمان خواهند بود زيرا كه حق تعالى از عقل و فهم و معرفت آن قدر بايشان عطا فرموده است كه غيبت نزد ايشان بمنزله مشاهده گرديده است و خداى عز و جل ايشان را در آن زمان بمنزله جماعتى گردانيده كه جهاد كنند در پيش روى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بشمشير ايشانند مخلصان بحق و شيعيان مايند براستى و دعوت‌كنندگانند خلق را بسوى دين خدا در پنهان و آشكار و فرمود كه انتظار فرج كشيدن از بزرگترين فرجها است و ايضا از آن حضرت منقولست كه هر كه ثابت بماند بر ولايت ما در غيبت قائم ما عطا كند باو حق تعالى ثواب هزار شهيد از شهيدان بدر و احد و بسندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقولست كه هر كه انتظار ظهور قائم كشد و بميرد بمنزله كسى است كه در زير خيمه حضرت قائم با آن حضرت باشد بلكه مثل كسى است كه در پيش روى او شمشير زند و جهاد كند بلكه بمنزله كسى است كه در خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شهيد شده باشد و از حضرت صادق عليه السّلام منقولست كه بر مردم زمانى خواهد آمد كه غايب شود از ايشان امام ايشان پس خوشا حال آنها كه ثابت بمانند بامر ما در آن زمان و كمتر ثوابى كه براى آنها خواهد بود آنست كه ندا كند حق تعالى ايشان را كه اى بندگان من ايمان آورديد بسر من و تصديق نموديد بغيبت من پس بشارت باد شما را بثواب نيكو از جانب من بدرستى كه شمائيد بندگان و كنيزان من از شما قبول ميكنم عبادت را و بس و از شما عفو ميكنم گناهان را نه از غير شما و شما را مى‌آمرزم و بس و ببركت شما باران ميفرستم از براى بندگان خود و بسبب شما دفع ميكنم بلا را از ايشان اگر شما نميبوديد عذاب خود را بر ايشان ميفرستادم راوى گفت يا بن رسول اللّه چه چيز است بهتر كارى كه مردم در آن زمان كنند فرمود زبان را نگاهداشتن و ملازم خانه‌ها بودن و احاديث در اين باب زياده از حد و احصاء است با آنكه از كجا معلوم است كه منافع آن حضرت ظاهرا بمردم نميرسد بر وجهى كه او را نشناسند چنانچه وارد شده است كه آن حضرت هر سال بحج مى‌آيد و مردم را ميشناسد


[ 333 ]

و مردم او را نميشناسند و چون آن حضرت ظاهر شود گويند كه ما او را ميديديم و نميشناختيم و از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقولست كه صاحب اين امر شبيه است بحضرت يوسف اين سنيان اشباه بخوك چرا انكار ميكنند اين را برادران يوسف عقلاء و دانايان و اسباط پيغمبران بودند و رفتند بنزد او و با او سخن گفتند و سودا كردند و برادران او بودند و او را نشناختند تا آنكه خود را بايشان شناسانيد پس چه انكارى ميكنند اين امت حيران كه حق تعالى در وقتى از اوقات خواهد كه حجت خود را پنهان كند از ايشان و در ميان ايشان تردد كند و در بازارهاى ايشان راه رود و پا بر روى فرشهاى ايشان گذارد و ايشان او را نشناسند تا آنكه خدا او را رخصت دهد كه خود را بايشان بشناساند چنانچه يوسف را رخصت داد كه خود را ببرادران خود بشناساند و متكلمان ميگويند كه بر خدا واجبست كه حجت خود را نصب كند زيرا كه لطف بر او واجبست و اگر مردم او را خائف گردانند و او غايب گردد تقصير از مردم خواهد بود و جمعى كه در اين باب تقصيرى نداشته باشند بثواب‌هاى عظيم فايز خواهند گرديد خصوصا در وقتى كه از بركات ائمه آثار ايشان منتشر گرديده باشد و مسائل دين را براى شيعيان بيان فرموده باشند و فقها و راويان اخبار خود را هادى دين مردم گردانيده باشند و مردم را امر برجوع بايشان در مسائل دين فرموده باشند پس در غيبت ايشان چندان حيرتى براى شيعيان نخواهد بود چنانچه حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام فرمود كه حق تعالى در هر عصرى عادلى چند از راويان احاديث اهل بيت عليهم السّلام را مقرر گردانيده است كه نفى ميكنند از اين دين تحريف كردن غاليان را و بر خود بستن مذاهب باطله مبتدعان را و تأويل كردن جاهلان را و فرمانها و توقعيات از حضرت صاحب عليه السّلام بشيعيان رسيد كه در ايام غيبت ما رجوع كنيد براويان احاديث ما كه ايشان حجت منند بر شما و من حجت خدايم بر همه يا بر ايشان و آن دلايل و نصوصى كه ما بر امامت آن حضرت اقامه نموديم احتياج باين سخنان ندارد وَ اللَّهُ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلى‌ صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ‌ تمام شد جلد اول از كتاب حق اليقين


[ 334 ]

الفهرست مقدمه كتاب 2 باب اول در اقرار بوجود حق تعالى و صفات كماليه اوست و در آن چند فصل است 4 فصل اول در اقرار بوجود صانع عالم است 4 فصل دوم آنكه حق تعالى قديم و ازلى و ابديست 6 فصل سيم آنكه حق تعالى قادر مختار است 6 فصل چهارم آنكه خداوند عالم عالمست بهر معلومى 7 فصل پنجم آنكه حق تعالى سميع و بصير است 8 فصل ششم آنكه حق تعالى حى است 8 فصل هفتم آنكه حق تعالى مريد است 8 فصل هشتم آنكه حق تعالى متكلمست 9 فصل نهم بايد دانست كه حق تعالى صادقست 9 فصل دهم آنكه صفات كماليه الهى عين ذات مقدس او است 9 باب دويم در بيان صفاتيست كه از حق تعالى نفى بايد كرد و در آن چند مبحث است 10 مبحث اول آنست كه او يگانه است 10 مبحث دويم آنكه حق تعالى مركب نيست 12 مبحث سيم آنكه صانع عالم مثل ندارد 12 مبحث چهارم آنست كه صانع عالم ديدنى نيست 12 مبحث پنجم آنست كه جناب مقدس الهى محل حوادث نيست 13 مبحث ششم آنكه جناب مقدس الهى را نامهاى بسيار هست 14 مبحث هفتم آنكه حق تعالى با چيزى متحد نميشود 14 مبحث هشتم آنكه حق تعالى در قديم بودن شريك ندارد 15 باب سيم در بيان صفاتيست كه متعلق است بافعال حق تعالى و در آن چند مبحث است 15 مبحث اول آنكه مذهب اماميه آنست كه حسن و قبح افعال عقليست 15 مبحث دويم آنكه صانع عالم فعل قبيح نميكند 16 مبحث سيم آنكه حق تعالى بندگان را بر افعالى كه اختيارى ايشان نيست تكليف نميكند بآن 16 باب چهارم در مباحث نبوتست و در آن چند مبحث است 18 مقصد اول آنكه اماميه را اعتقاد آنست كه بعثت پيغمبران بر حق تعالى واجبست عقلا 18 مقصد دويم بدان كه طريق دانستن حقيقت پيغمبران معجزاتست 19 مقصد سيم بايد كه پيغمبر افضل از جميع امت خود باشد و اعلم از همه باشد 20 مقصد چهارم آنكه علماى اماميه اتفاق كرده‌اند بر آنكه انبياء و ائمه عليهم السلام افضلند از جميع ملائكه 21 مقصد پنجم در بيان حقيقت پيغمبرى محمد بن عبد الله بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف است 22 باب پنجم در امامت است 35 مقصد اول در وجوب نصب امام است 36 وجه اول آنكه هر دليلى كه دلالت بر وجوب فرستادن پيغمبران مى‌كند بر نصب امام نيز مى‌كند 36 وجه دويم آنكه نصب امام لطف است و لطف بر خدا واجبست عقلا 36 وجه سيم نصب حافظان شريعت 36 وجه چهارم عادت تعيين خليفه در جميع انبياء 37 وجه پنجم مرتبه امامت چنانكه دانستى نظير منصب جليل نبوتست 37 (اول) آيه وافى هدايه اليوم أكملت لكم دينكم و أتممت عليكم نعمتي 38 دليل دويم در آيه كريمه و قالوا لو لا نزل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم أ هم يقسمون رحمت ربك نحن قسمنا بينهم معيشتهم في الحياة الدنيا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهم بعضا سخريا و رحمت ربك خير مما يجمعون 38 دليل سيم حق تحقتعالىعالى ميفرمايد كه و ربك يخلق ما يشاء و يختار ما كان لهم الخيرة سبحان الله و تعالى عما يشركون 39 دليل چهارم آيات بسيار است كه دلالت ميكند بر آنكه خدا همه چيز را در قرآن مجيد بيان فرموده است 39 دليل پنجم فرموده است كه أطيعوا الله و أطيعوا الرسول و أولي الأمر منكم 39 مقصد دويم در بيان شرايط امامت است بنابر قول متكلمين 39 مقصد سيم در بيان صفات و خصايص امام است 42 مقصد چهارم در طريق شناختن امام است و او را بچند وجه ميتوان شناخت 47 وجه اول نص حضرت رسول صلى الله عليه و آله 47 وجه دويم افضل بودن امام است از جميع امت 47 وجه سيم معجزه كه مقارن دعوى امامت باشد 47 مقصد پنجم در بيان بعضى از آياتست كه دلالت بر امامت و فضيلت امير المؤمنين عليه السلام ميكند 50 (اول) آيه وافى هدايه إنما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلاة و يؤتون الزكاة و هم راكعون 50 (دويم) آيه كريمه يا أيها الذين آمنوا اتقوا الله و كونوا مع الصادقين 52 (سيم) تفسير آيات صدق و صديق بآن حضرت عليه السلام 59 (چهارم) حق تعالى ميفرمايد أ فمن كان على بينة من ربه و يتلوه شاهد منه 60 (پنجم) آيه إنما أنت منذر و لكل قوم هاد 61 (ششم) و من الناس من يشري نفسه ابتغاء مرضات الله و الله رؤف بالعباد 61 (هفتم) آيه كريمه تطهير است 63 (هشتم) آيه مباهله است 67 (نهم) و تعيها أذن واعية 73 (دهم) إن الذين آمنوا و عملوا الصالحات سيجعل لهم الرحمن ودا 74 (يازدهم) ليس البر بأن تأتوا البيوت من ظهورها و لكن البر من اتقى و أتوا البيوت من أبوابها و اتقوا الله لعلكم تفلحون 79 (دوازدهم) فان تظاهرا عليه فان الله هو موليه و جبريى و صالح المؤمنين 82 (سيزدهم) أ جعلتم سقاية الحاج و عمارة المسجد الحرام كمن آمن بالله و اليوم الآخر و جاهد في سبيل الله لا يستوون عند الله و الله لا يهدي القوم الظالمين الذين آمنوا و هاجروا و جاهدوا في سبيل الله بأموالهم و أنفسهم أعظم درجة عند الله و أولئك هم الفائزون 82 (دليل چهاردهم) إن الذين آمنوا و عملوا الصالحات أولئك هم خير البرية 86 (پانزدهم) قل كفى بالله شهيدا بيني و بينكم و من عنده علم الكتاب 87 (شانزدهم) آيه نجوى است 88 (هفدهم) آيه و اعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا 89 (هيجدهم) قل هذه سبيلي أدعوا إلى الله على بصيرة أنا و من اتبعني 90 (نوزدهم) و قفوهم إنهم مسؤلون 91 (بيستم) قل لا أسئلكم عليه أجرا إلا المودة في القربى و من يقترف حسنة نزد له فيها حسنا 91 (بيست و يكم) الذين آمنوا و عملوا الصالحات طوبى لهم و حسن مآب 94 مقصد ششم در بيان احاديث متواتره است 94 فصل اول در حديث غدير خم است 94 فصل دويم در حديث منزلت است 115 فصل سيم در بيان اختصاص آن حضرت است بمحبت خدا و رسول 120 فصل چهارم در بيان اختصاص حضرت امير عليه السلام بحضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در اخوت و هم راز بودن و ساير امور و در آن چند مطلب است 131 مطلب اول اخوت است 131 مطلب دويم آنكه آن حضرت صاحب اسرار خدا و رسول او بود 132 مطلب سيم به امر رسول خدا همه درها بسوى مسجد مسدود شد مگر در خانه على عليه السلام 132 مطلب چهارم شكستن بت‌هاى كعبه بر دوش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم 133 فصل پنجم در بيان الحق مع على و على مع الحق 135 فصل ششم در بيان افضليت آن حضرت است بر ساير صحابه 139 فصل هفتم نصوص صريح در امامت ايشان و تجاهل مخالفان 146 فصل هشتم در بيان مطاعن آن جماعتى كه غصب حق آن حضرت كردند 154 (مطلب اول) در مطاعن أبو بكر است 154 مطلب دويم در بيان قليلى از بدع و قبايح اعمال و شنايع افعال عمر است 219 مطلب سيم در بيان قليلى از مطاعن عثمانست 259 مقصد هفتم در بيان امامت ساير ائمه است صلوات الله عليهم 278 طريق اول طريق نص است 280 طريق دويم افضليت است 284 (طريق سيم) عصمت است 287 (طريق چهارم) معجزه است 287 (طريق پنجم) اجماعست 288 مقصد هشتم در بيان اثبات وجود امام دوازدهم و غيبت آن حضرت است – 294

اترك تعليقاً